« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2004-09-25 عرق بد از حج تمتع هم بدتر است! ۱. نمیگذارند آنجوری که میخواهی بميری که! يعنی آنطور آزاد و رها از پندار خدا زندگی میکنی و حالش را میبری، بعد وقتی مردی (بعد از ۱۲۰ سال!) برايت مراسم غسل شرعی ميت میگيرند و ابلهی بر جنازهات نماز میگذارد و بعد با سلام و صلوات خاکت میکنند، آن هم رو به قبله!، و رويت خاک میريزند و تازه صورتت را رو به خدا میگذارند مبادا نکير و منکر (با آن اسم بیتربيتشان) وقتی سراغت میآيند پشتت به ايشان باشد! انگار اين دو تا غولتشن قزوينی تشريف دارند! تازه اول مسجد و قرآنخواندن برای مرگت است و آن ابله ديگر بر منبر- بخوانيد لمبر!- نادانی خويش از تو و فضايلت و ارادت بسيارت به خاندان جسين و باقی رفقای خيالی میگويد و اين که لابد از عاشقان و غلامان امام رضا بودهای و الان در بهشت بين دو تا دلبر لم دادهای و برايت از جوی شير میآورند و ميمونهای بیکار از درختی که بر فرازت راست شده است، موز دول میچينند و در دهان مبارک میتپانند! بعد هم سوم و هفتم و چهلم و سال و ملت مردهپرست و شکمچران اين ور دنيا! تازه شانس بياوری ديوانهای پيدا نشود برايت نماز شب اول قبر بخواند و از آن کمعقلتری کمر همت ببند تا نمازها و روزههای بهجانياوردهات را جبران کند... ایکاش قضاوتی، قضاوتی، قضاوتی... نمیگذارند که با افتخار بميری و حالش را ببری که! پینوشت: يادش به خير يک زمانی با دوستی قرار گذاشته بوديم هر که زودتر مرد آن يکی در مجلس ختمش به جای عرزوزههای عبدالباسط، آداجيوی آلبينونی بگذارد! نمیگذارند که! ۲. يک زمانی آن روزها که جماعت وبلاگنويسان فارسی تعدادشان به انگشتان دو دست نمیرسيد، رفيقی ناديده وبلاگی مینوشت به نام عرق سگی که خواندنش از نماز شب برای هرمس مارانا واجبتر بود. آن رفيق نمیدانم چه به سرش آمد که ناپديد شد و فقط در آن يکی وبلاگش (چخوف منو نديدی؟) نوشت و از عرق سگی دست کشيد. شايد هنگ اور کرد! ۳. اين مجيدخان روتوشباشی (برای لينکش به وبلاگ کوکای خانم مارانا مراجعه کنيد، میدانيد که آقای هرمس مارانا لينکبده نيست!) علاوه بر آن که عکسهای خوبی میگيرد، آدم بامرامی هم هست! همين امروز در معيت خانم مارانا به خانهی هنرمندان ايرانشهر رفتيم و نمايشگاه مجيدخان و رفقايش را مورد مرحمت و بازديد قرار داريم که از قرار تعدادی فوتوغراف بود بر ديوار از هر دو جنس ديجيتال و آنالوق. حداقل ۱۰ عکس خوب رويت شد! آقای هرمس مارانا شديدا عقيده دارد اين پديدهی خجستهی عکاسی ديجيتال اگر بخواهد به راه آنالوگ و چاپ دستی برود و با آن رقابت کند و ادای آن را دربياورد، بدجوری قافله را باخته است. توناليتههای متنوع و بیشمار چاپ دستی (خصوصا اگر هنر دست آقااميرخان چاپچی باشد) افقی است که چاپ ديجيتال حالاحالا ها بايد بدود تا به اندکی از آن برسد. ديجيتال رسانهی متفاوتی است و بايد که راه خودش را برود و چيزهای تازهای به عکاسی اضافه کند. اصلا ذات ديجيتال در دستکاریشدن است، وررفتن با عکس در محيطهای مثل فوتوشاپ و ... و هزار راه نرفتهای که سيستم آنالوگ نبايد و نمیتواند که برود. ۴. به لطف همان غولتشن اخيری که عکسش را چندروز پيش اينجا گذاشتيم، نسخهی دیویدی فيلم بامزهی The Gods Must Be Crazy 1 رويت شد که محصول ۱۹۸۰ آفريقای جنوبی بود و شايد بامزهترين آنها با طنزی ملايم و خاص و بکر و اسلپاستيکی که دربارهی قبيلهی بوشمن در وسط صحرای کالاهاری است که همانطوری زندگی میکنند که پنج هزار سال قبل میکردند و اثری از تمدن به ايشان نرسيده. خلبانی هنگام عبور از صحرای کالاهاری بطری خالی کوکايش را از هواپيما بيرون میاندازد و اين شيء عجيب در وسط قبيلهی بوشمن سقوط میکند و آنها خيال میکنند که از جانب خدايان هديهای رسيده! باقی ماجرا داستان سفر Xi (با تلفظی شبيه به اول صدای کليک!) است به لبهی دنيا برای پسدادن بطری به خدايان! اگر به هجويههای هاليوودی عادت کردهايد، بعيد میدانم از اين فيلم خيلی لذت ببريد اما طرفداران طنزهای انگليسی را به قهقهه خواهد انداخت! کارگردان فيلم Jamie Urs است و نام اصلی هنرپيشهی بوشمنی فيلم N!XAU (آقای هرمس مارانا شخصا به سه نفر از کسانی که بتوانند نام اين آقا را درست تلفظ کنند به قيد قرعه اجر معنوی هديه خواهد کرد!) ۵. دعا کنيد شهردار منطقهی شش عوض نشود، خب؟! Labels: پرشینبلاگ |
2004-09-24 ۱. در زندگی لحظههايی هست که آقای هرمس مارانای بزرگ از خود میپرسد: چه چيز، واقعا چه چيز هرمس مارانا را وادار به نوشتن میکند؟ و صدايی ضعيف از اعماق پاسخ میدهد:... ها؟! چی؟! صدا نمياد! ميشه بلندتر بگی؟! اه! صدا خيلی ضعيفه!...شيت! ۲. Laws of Attraction يکی از کليشهای ترين توليدات هاليوود است. تا حالا چند بار به اين قصهی تکراری برخوردهايد که دو تا آدم کاملا متضاد در موقعيتی مشترک درگير میشوند و در پايان به اين نتيجه میرسند که خود اين اختلاف فاحش فیمابين، بهترين دليل جفتشدن اين دو است؟! اين بار پيرس برزنان و جوليان مور دو وکيل موفق هستند که ايدههای متفاوتی در مورد طلاق دارند و از خلال يک پرونده به هم برمیخورند و طبيعتا از هم متنفر میشوند و به هم علاقهمند میشوند در عين حال! باقی فيلم به همان فيلمفارسيتی است که انتظار داريد و بارها و بارها ديدهايد و يواشکی کيف کردهايد از يک فيلم سرتاپا کيچ و بعد هم به خودتان فحش دادهايد که چرا وقتتان را تلف کردهايد و اين يعنی جذابيت مرگبار و تنفربرانگيز کيچ! ۳. همينطوری بیدليل ياد اين جملهی آقای ميلان کوندرا در وصايای تحريفشده افتاديم که: يادآوری نفی فراموشی نيست، يادآوری فراموشی است. ۴. اين جمله را هم در کامنتدانی يکی از رفقا نوشتيم و حيفمان آمد که اينجا تکرارش نکنيم. جناب آقای ويتکنشتاين بزرگ میفرمايد: هرآن چيزی را که نمیتوان به روشنی گفت، بايد از خير گفتن آن گذشت. ۵. برای عصر جمعهی کسلکنندهتان هرمس مارانا انيميشن Home on The Range را پيشنهاد میکند که قصهی مفرح سه گاو است که برای نجات به حراجرفتن مزرعهی صاحبشان، به جنگ يکی از بزرگترين تبهکاران غرب میروند! ۶. برای دوستداران آقای فرويد و آقای سارتر و آقای روبين، فيلمنامهي فرويد نوشتهی سارتر و ترجمهی قاسم روبين پيشنهاد میشود که انتشارات ناهيد منتشر نمودهاند! ۷. مجلهی هفت را هم که فراموش نمیکنيد؟! آقای مارانا خيالش راحت باشد؟! ۸. قهوهی ايتاليايی، فردی مرکوری و عرق خوب هم از محتويات يک زندگی شيرين است. راستی هرمس مارانا در همين روزهای آتی دربارهي شاهکار آقای فلينی، هشت و نيم، يک چيزهايی در اينجا خواهد نوشت. ۹. آقای هرمس مارانای بزرگ قول میدهد ديگر در عصرهای مزخرف جمعه وبلاگ ننويسد! Labels: پرشینبلاگ |
2004-09-21 ۱. آقای هرمس مارانای دو روز قبل تاملاتی جدی و بزرگ درباب مرگ و خواب و خدا و مکاتب آسمانی داشتند که به سان نقطهی عطفی در ساختار فلسفی ايشان بود و تکليف خيلی چيزها را اعم از فيزيک و متافيزيک و مبداء و پايان بشر و آفرينش و جهان، روشن مینمود. اما ناگهان احساس گرسنهگی به ايشان دست داد و پيرو آن برق رفت و چون آقاي هرمس مارانا اصولا عادت به ذخيرهکردن محتوای فکری غنی خود ندارند، همهی اين افکار درخشان از سر ايشان پريد و الان آقای هرمس مارانا دوباره همان آقای هرمس مارانای ساده، محبوب و دوستداشتنی هميشهگی شده است. توصيهی ضروری: هميشه افکار درخشان خود را جايی ذخيره کنيد چون هرآن ممکن است هنگ کنيد يا برق برود. تذکر مهم: هرکس فکر کند آقای مارانای بزرگ دروغ میگويد، يا کور است يا کچل. نتيجهي غيراخلاقی: از دعواهای بیمورد در باب فلسفهی هنر شديدا پرهيز کنيد و عرق مطمئن بنوشيد. ۲. يک قسمت از سريال باجناقها توسط آقای هرمس مارانا رويت شد. به نظر آقای مارانا اين سريال درست شبيه اين است که در يک مهمانی شام، درحالی که مشغول صرف مارمالاد توتفرنگی هستيد، يک عدد پاچهی فرد اعلا در دهان خود بگذاريد و سپس جرعهای دوغ آبعلی بنوشيد و در همان حال از بشقاب بغلدستی يک قاشق سس پستو برداريد و بو کنيد و تازه يادتان بيفتد که هنوز استيکی را که چند لحظه قبل ميل کرده بوديد هنوز قورت ندادهايد! ترکيب چندتا تيپ موفق که هرکدام مربوط به يک برنامه و جا و مخاطبی هستند باهم که نشد کار آقای آييش عزيز! کمی ابتکار به خرج دهيد، بازيگرانتان را کنترل کنيد، هنگام نوشتن متن کمی فکر کنيد و اگر بد شد خط بزنيد، اگر دلتان خواست از روی دست ديگران نگاه کنيد، قهوه بنوشيد و سيگار بکشيد و دور تيپهای آشنا را هم خط بکشيد. ۳. اگر به نظرتان حرفی مانده که کسی دربارهی بيل را بکش ۱و۲ هنوز نگفته است، به آقای هرمس مارانا خبر بدهيد تا در اين باره هم افاضهی فضل کند. مبادا از قافله عقب مانده باشد! لطفا اگر از اين فيلم خوشتان نيامده خودتان زبانتان را گاز بگيريد و برويد کمی دربارهی خودتان، زندگيتان، شريک زندگيتان، آينده، توسعهی ساختارهای فنآوری و هنجارهای کارآمد در حوزهی راهکارهای پسامدرن گسترش هدفمند و راهبردی، پستهی خام، سينما، صادق هدايت و بالاخره خانم جنيفر کانلی تامل کنيد. ۴. خداوند به خانم مارانا اجر بدهد که دربارهی فيلم Imortal Sunshine قلم زدند. آقای مارانا برخلاف ادب میداند که چيزی به گفتههای ايشان اضافه کند. (خودتان تنبلی ذاتی آقای مارانا را هم به قضيهی ادب اضافه کنيد!) ۵. فيلم Twisted همين الان رويت شد. داستان از اين قرار است که خانمی به غايت باحال، بیقيد و بند، سکسی (به چشم خواهری البته!) و که از قضا پليس جنايی هستند کشف میکنند که تمامی مردانی که در چند ماه اخير با ايشان خوابيدهاند، به طرز وحشتناکی دارند به قتل میرسند. تنها مظنون هم خود همين خانم وجيهالمنظر هستند. البته فيلم آنقدر مرام دارد که تا آخر بيننده را دنبال خودش بکشد اما بزرگترين مشکل فيلم اين است که خيلی زود دستش رو میشود. اصولا وقتی چند تا کاراکتر اصلی بيشتر نداريد که همه هم انگيزهي قتل را دارند، بالاخره يکی از آنها درآخر قاتل از آب درخواهد آمد و شما هم اصلا متعجب نخواهيد شد برای اين که خود فيلم به سيستم حذفی يکی يکی آنها را از دور خارج میکند! و چون از اول برای همهي آنها بهانه تراشيده است، شما صاحب کلی تئوری هستيد که خيلی واضح و رو هستند و طبق اصل معروف خانم مرحومهي مغفوره، آگاتا کريستی، میدانيد که گلترين آدم و ماهترين ايشان، همان قاتل عوضی است. فقط مشکل اين جاست که خانم اشلی جاد در مقام يک پليس جنايی زيادی با مردان غريبه میخوابد و شعارهای فمينيستی از اين دست ميدهد که: اون يه غريبه بود که از يه کافه بلندش کردم و باهاش خوابيدم، مگه تو (به همکار مردش) تا حالا اين کار رو نکردی؟! - البته آقای مارانا با اين که خانمی مجرد، جذاب، سکسی، آن هم در بلاد کفر با هرکس دلش خواست بخوابد بلکه با اين مشکل دارد که اين گونه فيلمنامهها با شخصيتهای بیانگيزهی کافی و قانعکننده برای اعمالشان و داستانی که ادعا میکند پليسی معمايی و در ژانر سريال کيلری، امروزه و پس از اين همه فيلم خوب که تا حالا در اين حوزه ساخته شده، بايد چيزهای بيشتری برای غافلگيری تماشاگر داشته باشد يا حداقل مايههای روانکاوانهی بکرتری به داستان اضافه کند. جالب اين جاست که آقای فيليپ کافمن (برادر چارلی کافمن ؟) برای اين تريلرش را روانکاوانه هم بکند، مستقيما خانم پليس ما را مدام پيش يک روانکاو (که به نظر آقای مارانا چشمش ناپاک بود و آن خانم نبايد خودش پيش آن آقا میرفت چه برسد به اين که سگ بياورد در روزنامه) میفرستد! فيلمنامه زيادی ساده و سرراست و لودهنده و بیمايه بود. فقط حضور آقای ساموئل جکسون دوستداشتنی و خواهر اشلی جاد با آن صميمت خواهرانه و نگاه و لبهای معصوم و خواهرانه و دامن پاک و شيطنتهای گاهبهگاه - و خواهرانه! فراموش نشود!- رمقی به فيلم داده بود. ۶. آقا يا خانم علی، رفيق قديمی آرتور سی کلارک، آقای سيد الف اورقاتی، خانم يا آقای شقايق، سرکار خانم مارانا، مکين عزيز، همسايهی محترم سرکار خانم مدانا، دوست ناديده شاهد، برادر رزمنده عليرضا، پسر عزيزم جرج کلونی و همهي خوانندگان و نوازندگان محترمی که در کامنتدانی اين وبلاگ عرض اندام میکنيد، از اين که تنور را بیخودی داغ میکنيد هرمس مارانا شخصا خرسند است و دست شما را میفشارد و لپ خانم مارانا را اختصاصا میکشد. برادر الف. غ از ارسنجان: ما هم آن فيلم را ديدهايم و سردرنياورديم که آن مرد، شب را با کدامشان گذراند. برادر م.ح از رياستجمهوری: عزيزم به موبايل خودم زنگ بزن تا بهت بگم اون شب چی شد که اون حرف رو بهت نگفتم. مرض داری به خانم مارانا اس. ام. اس. میدی؟! دوست عزيزم ج. لو از کافه نادری : نه دخترجان! فعلا نمیتوانم برايت عکس امضاشدهام را بفرستم. فيلم بعضیها داغشو دوست دارند هم ساختهی آقای بيلی وايلدر است. خواهر الف. الف از پروجا: درس بخوان، فيلم ببين و عرق بخور عزيزم. چه کسی تا به حال با کتابخواندن سينما را ياد گرفته است که تو دومیاش باشی، ها؟! برادر م. خ. م از گوهردشت: پسرم مگر راه راست چه عيبی داشت که معتاد شدی؟ آخر هرويين هم شد کار؟ تو سيگار هم بلد نيستی بکشی و چسدود میکنی کرهخر! برای خودت معتاد شدهای آشغال؟ آدم باش! مرد باش و به زندگيت بچسب! عرق بخور و تف کن ولی به پدرت فحش نده! برادر ر.ز. از جردن: نه پدرآمرزيده! پمپ بنزين جای آن کار نيست! گندش درمیآيد. من سرم آمده که بهت میگويم. ۷. اگر ممکن است باز هم در کانتدانی اين وبلاگ به هم پنجول بکشيد و آقای هرمس مارانا را شاد کنيد. اصولا از هر نوع خالهزنکی استقبال میشود. Labels: پرشینبلاگ |
2004-09-18 که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان... ۱. فيلم ۱۱/۹ که مجموعهی چند فيلم کوتاه دربارهی ۱۱ سپتامبر است از سوی آقای هرمس مارانا رويت شد. البته واقعيت اين است که به غلت ضيغ وقت تنها چند اپيزود اول آن به سمع و نظر اين جناب رسيد. در باب اپيزود اول که ساختهی خانم سميرا مخملباف بود، ذکر چند نکته از سوی آقای هرمس مارانای بزرگ شديدا ضروری است: ۱-۱. حالا ديگر به همه ثابت شده است که کارکردن با نابازيگران کار هر کسی نيست. وقتی آقای کيارستمی اين کار را میکند چنان از مردم عادی ( که در بطن زندگی خود حضور دارند و نقش خودشان را بازی میکنند) بازی میگيرد و چنان ديالوگها را به صورت طبيعی در دهان ملت میگذارد ( و البته آنقدر انعطاف دارد که گاه داستان و نقش و ديالوگ را به خاطر آدمهای واقعی در داستان تغيير دهد) که طبيعی بودن جزيی از کل کار به نظر میآيد و اگر خودش بعدها رازش را فاش نکند، مشکل بتوان کلکهای او را فهميد و در اين ميان هيچ وقت فراموش نمیکند که شعارزدگی و تحميل چيزی از بيرون به اتمسفر فيلم، بزرگترين خطری است که اين ژانر را تهديد میکند. اين دقيقا همان بلايی است که دنبالهروی از آقای کيارستمی سر خانوادهی آقای مخملباف آورده است. البته شعار و جيغ و هياهو و فرياد هميشه جزيی جدانشدنی از زندگی آقای مخملباف بوده و هست و حالا خانم سميرا هم به همين مشکل ژنتيکی دچار شده است! قرار است صبح روز ۱۲ سپتامبر در يک مدرسهی افغانی در مرز ايران، معلمهی افغانی به زور به بچههای ۴-۵ سالهی افغانی خبر بدهد که ديروز چه اتفاقی در نيويورک افتاده و از آنها میخواهد که به خاطر اين اتفاق يک دقيقه سکوت کنند! درست زمانی که به علت احتمال حملهی آمريکا به افغانستان همه دارند برای خود پناهگاه خشتی میسازند! ۲-۱. سميرا مخملباف ايدهی نه چندان بد خود را به زور به فيلم تحميل میکند. همان طور که آن معلم به زور میخواهد خبر ۱۱ سپتامبر و سکوت يک دقيقهای را به بچههای کوچکی تزريق کند که حتی معنی برج را نمیدانند! به همين خامی کارگردان میخواهد ايده را به کليت فيلم، فضا و تماشاگرانش تزريق کند! ۳-۱. آقا اين خانوادهی مخملباف چندسالی است که خيلی کلاش شدهاند! آقای هرمس مارانا سالهاست که نه اخبار اين خانوادهی خودشيفته را دنبال میکند و نه فيلمهای آنها را. ۴-۱. در دل همين سينمای فلکزدهي افغانستان، فيلم خوبی مثل اسامه (گيرم به تهيهکنندهگی آقای مخملباف و خانواده) ساخته میشود که چون از بطن همان فضا آمده، فيلم گرم و خوب و پختهای شده است. اما فيلمهای خانوادهی فوقالذکر، تقلبی، توريستی و تصنعی است. ديالوگها به زور در دهان نابازيگران بيچاره چپانده شدهاند و همه دارند شعارهای آقای مخملباف را تکرار میکنند و قرار است به زور به نتيجهای که ايشان میخواهد، فيلم و تماشاگر، برسد. ۵-۱. آقای هرمس مارانا اصولا عادت ندارد وسط هيچ فيلمی از سالن سينما بيرون بيايد. مزخرفترين فيلمها را به هزار و يک بهانه آخر دنبال میکند اما سيب اولين فيلمی بود که آقای هرمس مارانا تاب تحمل آن همه اراجيف را نياورد و سالن مطبوع سينما عصرجديد را ترک کرد! متاسفم که اين فرانسويان زيادی انتلکتوئل آنقدر عشق کشفکردن فيلمسازهای تازه را دارند که گاه چنين ساده میشود سر آنها را کلاه گذاشت! ۲. چند شب پيش فرصتی پيش آمد تا آقای هرمس مارانای بزرگ اتوبان تهران-کرج را با سرعت ۷۰ کيلومتر در ساعت طی کند و تمام راه به موسيقی عجيب، هوشمندانه، شريف، متفاوت، نو، گيرا، هيجانانگيز و خارقالعادهای گوش کند که تا عمق روح وی نفوذ کرد و باعث ارگاسم روحی وی شد. محسن نامجو مرد عجيبی است با استعدادی بینظير در موسيقی. دوستی از سالهای پايانی دههی شصت که تا امروز همنشينی با او هميشه برای هرمس مارانا لحظاتی پربار و خلاق و شگرف و شاد و لذتبخش آفريده است. ممنون آقای نامجو که چنين موسيقی آرمانی و متفاوتی را خلق کردهايد! صدای شما، وسعت و قابليتهای آن، بيش از هر چيز آقای هرمس مارانا را به ياد فردی مرکوری عزيز و جاودانه میاندازد. ۳. بحث موسيقی شد، آقای هرمس مارانا اين روزها آلبوم بسيار خوبی با صدای آقای سالار عقيلی و تار آقای ارشد طهماسبی را در پخش ماشين خود دارد و لحظههای مفرح و دلنشينی به مدد آن در ترافيک دوستداشتنی تهران برای خود ايجاد میکند. صداي آقای عقيلی جوان بسيار شبيه دوران طلايی آقای شجريان است و آقای طهماسبی نيز به درستی حق شاگردی آقای عليزاده را ادا کرده است. پويايی و تنوعی که در کار آقای طهماسبی وجود دارد، همان چيزی است که میتواند دنيای پوسيدهی موسيقی ستنی اين ديار را از ورطهی افسردهگی و تکرار نجات دهد. تصنيف معروف اين آلبوم را حتما بارها و بارها از راديو پيام شنيدهايد. نام اين آلبوم را از خانم مارانا بپرسيد! ۴. آقای هرمس مارانا بالاخره دست از نگرانی برداشت و ياد گرفت که آقای ريموند کارور را دوست بدارد! مجموعه داستان هروقت کارم داشتی تلفن کن، با ترجمهی قابلقبول آقای اسدالله امرايی، نمونهی خوبی برای بررسی خط و ربط و فضای ذهنی آقای کارور است. به قول خود آقای کارور، شخصيتهای او همه آدمها کاملا معمولی در فضاهايی معمولی هستند که نه از قهرمان در آنها خبری هست و نه از اتفاقات عجيب و خارقالعاده. زندگی پيشپاافتادهي آدمهای متوسط و معمولی، موضوع کارهای کارور است. موضوع اين است که همهی ما در زندگی روزمره، لحظههايی را داريم که به شدت معمولیاند اما در ذهن ما انديشههای ماندگاری را میسازند و تغييراتی بزرگ در زندگی ذهنی ما میدهند. اما اين لحظات از فرط معمولیبودن، اصلا قابل نوشتن يا بيانکردن نيستند. شاهکار کارور درآوردن اين لحظات است در داستانهای کوتاهی که از سر تا ته آنها هيچ اتفاق مهمی برای شخصيتها نمیافتد و هيچ ايدهی بکری به ذهنشان نمیرسد و خلاصه هيچ تغييری نمیکنند اما خواننده میتواند هزاران حرف نگفته را از لابهلای عادیترين مکالمات آنها درک کند و برای خود بازسازی کند. حرفهای نوشتهنشدهای که خواننده به خواننده متفاوت خواهد بود. البته آقای کارور آنقدر باهوش هست که هيچ چيزی را به خواننده تحميل نکند و او را آزاد بگذارد تا هرآنچه میخواهد از متن برداشت کند. هنری که اوج آن متعلق به همينگوی بزرگ بود با آن داستان کوتاه معرکه و شاهکار تپههايی به شکل فيلهای سفيد. (راستی ياد آن جلسههای نقد فيلم کانون فيلم خادم با آقای شهرام جعفرینژاد سالهای ۷۴-۷۵ به خير!) ۵. متاسفم خانم مکينتاش عزيز که طولانی شد! Labels: پرشینبلاگ |
2004-09-14 ۱. آقايی معلومالحال به نام سيد الف اورقاتی (که عمدا لينک ايشان ذکر نمیشود) افاضاتی بامزه در مورد آقای هرمس مارانای بزرگ فرمودهاند. جواب ايشان در آيندهی نزديک به طرز کوبندهای داده خواهد شد. ۲. خانم آقای فوق (سرکار خانم شين پوه!) دارای وبلاگ شخصی شدهاند و معلوم است ميانهی ايشان با آقای فوق شکرآب است که وبلاگشان را از هم جدا کردهاند. گويا موضوع بر سر دخالتهای بیشمار خواهرزن آقای فوق در زندگی خصوصی ايشان با خانم فوقالذکر بوده است. به هر حال وبلاگ جای مسايل خالهزنکی نيست وگرنه حتما ذکر میشد که قورمهسبزی جانيفتاده هرگز نبايد باعث شود آقای سيد الف اورقاتی خواهر خانم شين پوه و آشپزی ايشان را به رخ خانم فوقالذکر بکشند و تازه اصلا خوب نيست که زن و شوهر بر سر نوبت ظرفشستن به هم آن حرفها را بگويند... ۳. آقای هرمس مارانا بعضی وقتها به اين آقای ايرج کريمی حسودیاش میشود. برويد خودتان مقالهی فرد و جمعيت ايشان را در آخرين شمارهی مجلهی فيلم بخوانيد تا بفهميد چرا. آخر آدم اينقدر چيزفهم و نکتهسنج و دقيق و باشعور؟! تازه اسمش هم ايرج باشد؟! به هرحال ايشان دربارهی مفهوم فرد و جمعيت با هويت نامعلوم در سينما بحث مفصل و دقيقی کردهاند و اين که چطور جمعيت هويتش را از فرد میگيرد و اگر فرد به عنوان نماد يا رهبر جمع مطرح نشود، جمعيت کارکرد خودش را از دست خواهد داد. بحث مفصل و جاندار و گيرايی است که خلاصهکردن آن از ارزشش خواهد کاست. اصولا آقای ايرج کريمی هميشه مقالههای عالی مینويسند و هردفعه آقای هرمس مارانا را مشعوف میکنند. ۴. يک بابايی را که رانندهی تاکسی بوده روز ۱۸ تير به اين خاطر که پشت ماشينش نوشته بوده: دورهی ستمگران مستبد به سر رسيده است، انداختهاند زندان! به قول معروف چوب را که برداری گربهدزده خودش درميرود! ۵. آقای هرمس مارانا بعد از قريب به شانزده سال مجددا کتاب فوقالعادهی شوايک سرباز پاکدل، نوشتهی نويسندهی چک، ياروسلاو هاشک و ترجمهی روان و سليس ايرج (باز هم؟!) پزشکزاد را اخيرا خوانده و متلذذ شده است. طنز سياسی به اين میگويند! داستان در بارهی زمان ترور وليعهد امپراطوری اتريش به دست صربها است و شروع جنگ جهانی اول. شوايک مرد سفيهی که ناچارا به جنگ فراخوانده میشود، به زندان و تيمارستان میافتد، مصدر يک کشيش عرقخور باحال میشود و در نهايت با سفاهتش باعث میشود همه به دردسر بيفتند. لحظههای بامزهی کتاب فوقالعادهاند و سادگی بچهگانهی شوايک که هم برايش دردسر درست میکند و هم نجاتش میدهد. شوايک به تنهايی کل امپراطوری اتريش و دولت آلمان نازی را به مسخره میگيرد و روح در بند ملت چک را شاد میکند! يک جورايی خيلی شبيه سياههای خودمان و رابطهی دوگانهشان با قدرت (حاجی يا ...) آقای هرمس مارانا شديدا توصيه میکندبرای قهقهای لذتبخش از خواندن اين شاهکار کلاسيک ادبيات چک پرهيز نکنيد. ۶. آقای هرمس مارانا البته هيچوقت کتاب مادام بوآری آقای گوستاو فلوبر را نخوانده اما اخيرا فرصتی دست داده تا فيلم آن را به رژيستوری آقای کلود شابرول و هنرپيشهگی خانم ايزابل هوپر ( با آن زيبايی خاص و خطوط صورت تيز و چشمهای نافذ و ... تا کار به جای باريک نکشيده خودتان آخرين شمارهی مجلهی هفت را دربارهی اين خانم بخوانيد!) ببيند . مهمترين مشکل آقای مارانا با اين فيلم اين بود که به شدت به کتاب گويا وفادار است و به علت زمان محدود سير وقايع بسيار سريع اتفاق میافتد و تقريبا فرصتی برای بيننده نمیماند تا همذاتپنداری کند با مادام بوآری. همان مشکلی که برای هری پوتر هم پيش آمده بود. به هرحال ديدن فيلمی از ايزابل هوپر فرصت خوبی بود که با اندکی تحمل به خاطر ريتم کند فيلم به دست آمد. ۷. آقای هرمس مارانا امشب خيلی حال نوشتن ندارد. از آن شبهايی است که صرفا به خاطر انجام وظيفه (نسبت به کی؟!) مینويسد و الان هم مثل سگ پشيمان است از نوشتن دربارهي کتاب عالی شوايک در اين لحظهی بیحوصلهگی! واقعا اين که آدم نمیتواند مثل آدم آفلاين بنويسد خيلی بد است، خيلی بد! Labels: پرشینبلاگ |
2004-09-08
آقای هرمس مارانا آقای بيل موری را در فيلم Lost in Translation کشف کرد و مشعوف شد و در فيلم اخيرالذکر به او ايمان آورد! حالا ديگر آقای بيل موری هم جزء کسانی شد که به خاطرش میشود چشمبسته فيلم گرفت!
Labels: پرشینبلاگ |
۱. چند دليل برای اين که چرا آقای هرمس مارانای بزرگ در عين فرهيختهگی مفرط، از HellBoy خوشش آمده است: ۱-۱. ژانر علمی/ تخيلی هميشه خلاقيتهايی در درون خودش دارد که آدم يکجوريش میشود و ناغافل خوشش میآيد. ۲-۱. ما مخلص آقای مرحوم ايزاک آسميوف هستيم دربست! اونقدر که در دوران نوجوانی با ايشان حال از نوع اسلامی آن کرديم! (اينو بايد دربارهی من، روبات میگفتيم که جا افتاده بود!) ۳-۱. جلوههای ويژه قرابت عجيبی با ذات قديمی و ناب سينما دارد. از همان روزی - يا شبی - که ملت با ديدن قطار متحرکی که به سويشان میآمد جيغ کشيدند و هيجانزده شدند و متجب، سينما يکی از از اصلیترين رسالتهايش را در ايجاد هيجان و لذت و شگفتی ديد. حالا آقای برگمان عزيز هم هی بروند و فيلمهايی بسازند که به قول آقای کيمياوی از ديدنشان يک جای بهخصوص آدم (آقايون البته!) باد ميکند! ما مخلصيم! ۴-۱. خونسردی عجيبی در کل فيلم موج میزند که صدالبته از کاراکتر خود جناب پسرجهنمی میآيد و در خشنترين صحنهها هم غالب است. همين که فيلم خودش را زيادی جدی نمیگيرد در اين دور و زمانه خودش خيلی است! ۲. سه نمايش کمدی را در تياترشهر ديديم که البته خانم مارانای دوستداشتنی قبلا يک چيزهايی در بارهاش فرمودهاند. ما فقط اشاره کنيم که ایکاش رژيستور محترم اول هر اپيزود به روی صحنه نمیآمد و تفسير نمايش بعدی را پيشاپيش تقديم تماشاچی نمیکرد! ۱-۲. اولي: دربارهی حرفهايی که زده نمیشوند و معمولا اصل قضيه هم هستند. اين بار نويسنده حرفهای نزدهی شخصيتها را هم از طريق دو بازيگر ديگر بيان کرده بود. ۲-۲. دومی: که خيلی هم خوب بود هجو کارهايی بود که آنقدر شخصی نوشته میشوند که بيننده/ خواننده تقريبا از هيچچيز سر درنمیآورد و فقط ديالوگهايی را میشنود که تعمدا هيچ اشارهای به اصل موضوع نمیکنند. به مدت نيم ساعت کنش و واکنشهای بازيگران را نسبت به اتفاقاتی شاهد است که اشارهی روشنی به آنها نمیشود! خانم مارانا با اين خاصيت کنجکاوی ـ من نگفتم فضولی ها! - وافری که دارند نزديک بود در پايان اجرا کارشان به بيمارستان بکشد! ۳-۲. سومی: اگر واژهها قراردادی هستند پس میتوان با جابهجاکردن آنها لحظههای بامزهای خلق کرد. فقط تصور کنيد که دو دلداده اين جوری دربارهي ماهعسل آتیشان حرف بزنند: مرد: عزيز قنداقم مرباهای صابون رو همين امشب بچسبون لای پاهات که فردا بايد بخنديم. زن: قبل از اين که غاز بچرونی خودم همهي فيلهای زنبوری رو تو گوشم گاز گرفتم همسر نخالهام. مرد: پس حالا میتونيم با چماق پر سمبادهی عشقمون رو لبپر کنيم. مگه نه؟ زن: آره ولی قبلش من بايد بخوابم رو ليسه و فشنگهامو ارزون کنم. مرد: پس تا تو بلرزی منم گند بزنم و نردبون رو از دنبلانم آويزون کنم! ۳. آخر شبی با خانم مارانای عزيز روی تراس قهوهی ايتاليايی خورديم و گپ وافری زديم و سيگاری گيرانديم و حالی برديم. فعلا تا اطلاع ثانوی حالمان خيلی خوب است. ۴. از اين ايده خيلی خوشمان آمد: شواليههايی که <نه> گفتند. ۵. آقای هرمس مارانای بزرگ باز هم امشب مهمان يک شاهکار جمع و جور کوچک و فراموششده بود: فيلم Mad Dog and Glory ساختهی آقای جان مک نوتون در سنهی ۱۹۹۳ خارجی و البته به تهيهکنندهگی آقای اسکورسيزی کبير و بازیهای خانمها و آقايان اوما تورمن، رابرت دنيرو و بيل موری. ۱-۵. شما همينجوری هم اسکورسيزی و دنيرو را کنار هم بگذاريد نتيجه درخشان است چه برسد به اين که فيلنامهی شستهرفته و عالی و کاراکترهای پخته و توپری هم داشته باشيد. ۲-۵. داستان پليسی با زندگی خالی از زن و علاقهی وافری به عکاسی که مدام فکر ميکند کاش به جای عکاسی از اجساد و در حين کار میتوانست يک عکاس آرتيست باشد. اتفاقا با مردی پرقدرت آشنا میشود که برای رفاقت همهکار میکند از جمله اين که برای تشکر از نجات جانش توسط مرد پليس، زنی زيبا را برای يک هفته به خانهی او بفرستد تا او را خوشحال کند. موضوع اين که است که بعد از يک هفته زن بايد حتما برگردد! ۳-۵. تصورش را بکنيد که اسکورسيزی و دنيرو بخواهند دربارهی رفاقت بگويند، مگر میشود شاهد يکی از آن رفاقتهای خاص و پر افت و خيز و جاندار نباشيد! واقعا آقای کيميايی عزيز! کمی فيلم ببينيد و ياد بگيريد و دست از اين فيلمهای آبدوغخياری و جوانهای باسمهای و شل برداريد. اين را آقای هرمس مارانا سر فيلم عالی Road to Predition هم به شما گفت ولی شما باز همخ رفتيد و آشغال ديگری به نام سربازهای جمعه ساختيد که فقط و فقط اسم خوبی دارد! ۴-۵. فيلم کاملا مردانه است! اصلا دربارهی مردانهگی است! اين را باور کنيد! ۵-۵. البته آقای مارانا دلايل شخصی برای دوستداشتن اين فيلم دارد که يکی از آنها اين است که برای اولين بار يک هنرپيشه در صحنههای اروتيک و عشقبازی، بازی میکند. يعنی فقط سکس نمیکند بلکه سکس شخصي ارايه میدهد! ببخشيد ولی منظورم اين است که شما شاهد سکس يک مرد و يک زن نيستيد و دقيقا سکس شخصيت آقای وين و خانم گلوری را میبينيد که به قول آقای کوندرا به اندازهی صد صفحه نوشته، آدمها و روابطشان و درونشان و پيرامونشان را نشان میدهد. اين که درست وسط کار زن به مرد بگويد لبهايت را از هم باز کن و مرد بگويد من خودم بلدم چهطور لب بگيرم!! Labels: پرشینبلاگ |
2004-09-04 لذت بوييدن بخار يک قهوهی داغ در هوای سرد برلين... ۱. آقای هرمس مارانا خوشحال است ازاين که زندگی هنوز آنقدر جذاب هست که گاهی اين فرصت پيش بيايد تا دوباره فيلمی مثل Wings Of Desire را ببيند و در سرخوشی کيفناک رقيقی از جنس خواندن آن شعر در خنکای چمن... شاملو، رها شود و عالم و آدم را فراموش کند و دل ظريفی را به همين علت بشکند! ۱-۱. آقای ويم وندرس، آقای پيتر هانتکه! اين لذت مديون شماست که پاتوق فرشتهها را کتابخانه قرار داديد و برلين را جاودانه کرديد و به سيرک ارزشی دوباره بخشيديد. مطمئنم که آقای فلينی عزيز و مرحوم از اين آخری خيلی مشعوف خواهد شد! ۲-۱. تصور کنيد که همين داستان را هاليوود دوباره میسازد (میسازد؟!) و اسمش را میگذارد شهر فرشتگان و گند میزند به همهی خاطراتی که از اين شعر سينمايی داشتهايد! مقايسهی اين دو فيلم يعنی همهی تفاوتهايی که فرهنگ روزمره و چيپ و کيچ آمريکايی دارد با ارزشهايی که اروپا در دل خود نهان کرده است. آقای هرمس مارانا پاپآرت اندی وارهول را دوست دارد ولی گاهی بدجوری دلش برای روح اروپايی و همهی سردرمدارانش چون وندرس و آنتونيونی و فلينی و کاستريکا و اليوت و بقيهی رفقا تنگ میشود! ۳-۱. با همهی خزعبلاتی که در بند قبل خوانديد، همين آقای وندرس عاشق آمريکاست و نيکلاس ری و ستوان کلمبو و وسترن و تگزاس ! آخ که دلم چقدر برای پاريستگزاس آقای وندرس تنگ شده! هيچوقت فراموش نمیکنم که آقای هوشنگ گلمکانی دربارهی فيلم میگفت: عشقهای بزرگ هميشه محکوم به فنا است... ۴-۱. لذت نوشيدن يک قهوهی داغ در زمستانی سرد، ساييدن دو دست به همديگر برای گرمشدن، دروغ گفتن، سيرشدن، لمس سردی و سختی يک تکه سنگ... آقای هانتکه شما ديگر از کجا در زندگی هرمس مارانا پيدا شديد؟! نکند شما هم قبلا فرشته بوديد و به خاطر نوشتن بود که به دنيای آدمها آمدهايد؟! ۲. I, Robot اگرچه سی سالی از Blade Runner جديدتر است اما هنوز آبشخورش همان دغدغهی درخشانی است که آقای رايدلی اسکات در آن فيلم حالا کلاسيکشده به خوبی تصوير کرده بود. اين آخری اما تريلر ساينس فيکشن جذابی بود که راحت و سرراست و ساده و همهفهم قصهاش را میگفت و آدم را دنبال خودش میکشيد. مقايسهی اين دو فيلم مثل مقايسهی اوديسهی ۲۰۰۱ کوبريک است با جنگ ستارگان! Labels: پرشینبلاگ |
کشک بسابيد و بمکيد تا معتاد نشويد! ۱. ترساندن تماشاگر در فيلم Hunting در مقايسه با شاهکار آقای آلخاندرو آمن آبر، ديگران، درست مثل اين است که به جای اين که برای يک نفر جوک تعريف کنيم تا بخندد، او را با دست قلقلک کنيم! اين که شما همهی متريالهای ترساننده، مثل يک خانهی قديمی وحشتناک و تالار آيينه و ادوات شکنجه و قطع ارتباط تلفنی و شب و باد و پنجرههای باز و چند آدم تنها و بیپناه و يک دکتر مرموز و آواهای وحشتناک شبانه و بیخوابی و مجسمههای ابولهولی و غيره را يک جا جمع کنيد و بعد هی اشباح جيغ و داد بکنند و هنرپيشهها فرياد ترس سر بدهند که هنر نيست! اگر توانستيد عين آقای آمنآبر ملت را از نور بترسانيد آن وقت است که به شما میگويند نابغه! ۲. آقای ريپلی با استعداد (!) آقای هرمس مارانا را ياد اگه میتونی منو بگير انداخت. هر دو فيلمنامههای تميز و بدون نقصی دارند و کارگردانی البته در خون آقای اسپيلبرگ بيشتر از آقای آنتونی مينگلا غلظت دارد! ۳. دغدغههای انسانی آقای فرانکشتين هم عالمی دارد ها! آقای رابرت دنيرو که بايد خيلی خوشحال باشند از اين که فرصت کمنظير مخلوقی غريب بودن برای بازی و درآوردن حسها و انگيزهها و البته احساسات به ايشان داده شده و البته سربلند بيرون آمدند مثل هميشه! فقط زيادی احساساتی شدهاند! هم جناب ايشان و هم دکتر فرانکشتين آقای کنت برانا. راستی کارگردان اين فيلم نسبتا خوب کي بود ؟ ۴. البته آدم حتما از خودش عقل دارد که با پای خودش به يک سينمای وطنی، گيرم از نوع متمدن آن مثل سينما فرهنگ، میرود تا يک فيلم خارجی ببيند وگرنه که اين همه از سانسورهای متواتر و مسخرهی فيلم حرص نمیخورد و هی به اين فکر نميکرد که آخر کجای دنيا فيلم يک ساعت و ۱۵ دقيقهای نمايش میدهند و ۱۵۰۰ تومن هم از ملت میچاپند و سرشان را بالا میگيرند که بعله در مملکت ما فيلم خارجی روز اکران میشود! ... فيلم بازيگرها البته طنز از نوع انگليسی دارد و قاعدتا نبايد خيلی بخنداند ولی قبول کنيم که فيلم فرصتهای زيادی را هم از دست داده بود. وگرنه آقای سر مايکل کين هوس کنند ملت را بخندانند و نشود؟! تازه هنوز يادمان نرفته که صدای آقای خسروشاهی در آن شاهکار کوچک آقای مانکيهويچ، بازرس، چقدر روی صورت نامطمئن آقای کين خوب نشسته بود و يادمان نرفته که در آن شب ديروقت پای برنامهی خوب هنر هفتم چه لذت وافری برديم از اين فيلم و هزارتوی پيچ در پيچ شمشادی گفتنهای آقای اکبر عالمی نازنين... Labels: پرشینبلاگ |
بازگشت دوبارهی من مثل معجزه میمونه! ۱. البته آقای هرمس مارانا گاهی به سرش میزند و درست عين آدمهای فانی دچار ضدانگيزههای اگزيستانسياليستيک (!) ميشود و سکوتهای مسخرهای میکند که کمی شبيه به بيماری راوی کتاب همنوايی شبانهی ارکستر چوبها يعنی وقفههای زمانی است. البته به قول آن هموطن آذری که با خدا قهر بود و نيت میبست برای نماز: چهار رکعت نماز عصر میخوانم به کسی هم مربوط نيست! ۲. آقا اين OPRAH بهترين و کاملترين سمبل آمريکا است. اصلا خود آمريکا است با همهی حماقت دستهجمعیاش و همهی سرمايهداری کاذب و دلچسب و تهوعآور و کيفناکش، همهی کيچ شگفتآور و جهانیاش، همهی سرخوشی سادهلوحانه و لذتها و جيغهايی که از سر لذت بودن در يک لحظهی بهاصطلاح تاريخی نصيب آدم میشود و همهی آن چيز موهوم و فرحبخش و عذابدهنده و آرزوناکی و عوامپسندی که آمريکا خوانده ميشود. لطفا به کسی برنخورد! خود جناب هرمس مارانا بيشتر از هر کسی آرزو دارد تا در اين اتمسفر لبريز از سبکمغزی نفس بکشد. از آمريکا سخن میگويم! ۳. تماشای چندبارهی مجيدکلهخربزه و عاشقيت سوخته در سوتهدلان هميشه همراه با حزن شرقی لذتبخشی است که تمام آدم را در برمیگيرد و اين جمله تا ابد در ذهن هرمس مارانا خواهد ماند: همهی عمر دير رسيديم... ۴. به مدد گپهای دلپذيری که بين خانم و آقای مارانا دربارهی چيزهايی که دوست دارند در میگيرد، هرمس مارانا درمیيابد که رمان عادت میکنيم اصلا دربارهی عقدهی الکترا است! ۵. هرمس مارانای بزرگ در عين اين که فکر میکند نه دموکراتها و نه جمهوریخواهها هيچکدام برای نجات ملت ايران به اينجا لشگرکشی نخواهند کرد اما باز هم به سناتور کری رای خواهد داد، اگر بگذارند! Labels: پرشینبلاگ |