« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2004-11-30 شمناي 4 : غرغرها و دغدغههاي مايوسانهي يك معمارِ جوان در محيطي پير! مدتها است كه فكر ميكنم حدود 70 درصد انرژياي كه بر روي يك پروژهي جديد ميگذاريم، صرف تعريف درستِ پروژه، نظامِ كاريِ معمار/مشتري و جايگاهِ معمار و نظراتش در اين نظامِ مشاركتي ميشود. از اين منظر، مشتري/كارفرمايي كه دركي قبلي از اين نظام دارد، حكم كيميا را دارد. در دو پروژهي اخيرِ ساختمانِ تجاري/ اداريِ عباسآباد و ويلاي ييلاقي جاجرود، اين شانس را داشتيم كه با چنين مشتريهايي طرف باشيم. كساني كه به درستي تصميم ميگيرند براي طراحيِ پروژه به سراغ يك معمار بيايند و نظراتِ كارشناسيِ وي را بپذيرند. اما در پروژههايي چون شهركِ ساحلي چمخاله، ويلاهاي ييلاقيِ طالقان و دماوند و كارهاي خردهريزي كه تحت پوشش فعاليتهاي داخلي و كارگاهي شركت انجام ميشود، بزرگترين مشكل، ايجادِ يك رابطهي درست و منطقي بين دو قطبِ مشتري و معمار بوده است. اغلبِ مشتري/كارفرمايان به معمار، به چشمِ ابزاري مينگرند كه تنها ايدهها و نقطهنظراتِ آنها را در قالبِ نقشههاي مرسومِ معماري پياده ميكند و نهايتاً با استنادِ به آن حكمِ قديمي و مرسوم و منفورِ معمار مانند زائويي است كه فقط پروژه را به دنيا ميآورد، ضربههاي هولناكي به پروژه وارد ميآورند. پذيرفتن اين اصل بديهي است كه هنگامي كه خانهي شخصي طراحي ميكنيم، مشتري/ بهرهبردار نسبت به تعيين ارتباطات و مشخصاتِ فضاييِ و خصلتهاي عمومي خانه، حق والايي دارد اما در برخورد با يك پروژهي مسكنِ عمومي كه بهرهبردارِ مشخصي ندارد يا پروژههاي عموميِ با عملكردهاي اداري، تجاري، سياسي و شهري، اين نگاهِ مزاحم و غلطِ مشتري كه خود را به صرفِ كارفرمابودن- مشتريبودن به زعمِ ما- و پرداختِ حقالزحمهي معمار- مشاور به زعمِ خودشان- مختار به هرگونه دخل و تصرفِ عدواني ميداند و فرهنگِ عموميِ اين مردم كه همهگي به اتفاق خود را در دو تخصصِ پزشكي و معماري صاحبِ نظر ميدانند، به سادهگي اين توهمِ غلط را تقويت ميكند. ناگفته نماند كه واژگونيِ ارزشها در سايهي انقلابِ 57 ايران، نقشِ عمدهاي در كاهشِ قدرتِ معماران و افزايشِ قدرتِ كارفرمايانِ دولتي داشت كه به تدريج اين نگاهِ ازبالا و شاهانه و اين رابطهي مذمومِ ارباب/نوكري، به مشتري/كارفرمايانِ خصوصي هم سرايت كرد. به نظرِ ميرسد حقالزحمههاي ناچيزِ انجامِ خدماتِ معماري نسبت به هزينههاي ساخت و ساز (در بهترين حالتها معمولاً چيزي كمتر از 5 درصدِ كلِ هزينههاي يك ساختمانِ معمولي، صرفِ قسمتِ مهندسي و طراحيِ آن ميشود!) معمارانِ مستقل را به برده و مطيعِ مشتري بدل كرده است كه در ازايِ تضمينِ دريافتهاي مالي و امنيتِ شغليِ آتي (پروژههاي بعدي كه ممكن است از طرفِ همين مشتري به معمار ارجاع شود) هرگونه سياست و تصميمِ غلطي را به صرفِ اين كه از جانبِ مشتري/كارفرما ارايه شده است، ميپذيرند و به كار ميبندند. هنوز هم فكر ميكنم به شواليههايي احتياج داريم كه گاهي نع بگويند! Labels: پرشینبلاگ |
حديثِ دلبردهگيِ آن نمايِ نرم و خاكستري خيرهشدنِ اندرسون و اولمان 1. آقاي نادرجوليا و همسرِ فخيمهي ايشان در يك اقدامِ فرهيختهگونه و به شدت فرهنگي، جمعي از اصحاب و ياران حيطهي سينما را در جوارِ آقاي هرمس ماراناي بزرگ و سركار خانم مارانا، در منزلِ خود گردِ هم آوردند و سينماتوغرافِ خانهگي كردند به ايشان كه بسيار مجلسِ مقبول و پركرشمهاي بود و حضرتِ مارانا از آن كلي مشعوف شد، هم از پردهاي كه نمايش دادند و هم كليتِ مجلس. از جملهي حضار آقاي الف ياغوطي و سركار خانمِ مكرمه شينِالعرفا بودند كه مصاحبتِ ايشان باني مسرت و شعفِ حضرتش گرديد. اسباب و وسايل تماشاي پرسوناي آقاي برگمان با بحث و همكلامي اذناب ميسر شد كه باعث انبساط خاطر فراوان گشت. انشاالله كه خداي عزوجل عمر و مرحمت و پراگماتيسيونِ و آتراكسيون و انژكسيون بيشتر و مستدام به اين زوج فرهيخته عنايت كناد. 2. آن روز كه داغ بوديم، وقت ضيق بود. حالا كه اسبابِ مجال به حمدالله مهيا شده، ما سرد شديم وگرنه از آن همه نغزي كه در مجلسِ پرسونا بود، قطرهاي نثارتان ميكرديم كه ما چه كرديم و چه ديديم و چه گفتيم و بعد در راهِ منزل، با والدهي بچهها، از فضيلتهاي آقاي برگمان و پرسونايشان چه گهرها كه بر زبانِ مباركِ ما و سركار خانم مارانا جاري نشد. حالا هم دلمان نميآيد همين جوري كترهاي از اين سينماتوغرافِ لطيف و شاهانه بگذريم و انشاالله به زودي در اين باب مفصل خواهيم گفت. 3. پسرِ رشيدم، تي ام شايلار از مرزِ بازرگان: ما به جايِ شما باشيم چوب در هر جايِ نه بدترِ آن حراملقمهاي ميكنيم كه پشتِ سرِ ما اين مزخرفات را بافته است. از اين به بعد هم غلط ميكند دربارهي فيلمهاي كلاسيكِ سينما و ننوشتنِ ما چيزي بگويد. دِهِه! به آن مادربهخطا بگوييد آقاي هرمس ماراناي بزرگ اگر اراده كند ميتواند دربارهي هر كدام از كارهاي آقاي مرحوم فليني (فدريِ جورابقشنگهي تابستانهاي تفتهي خيابانِ معزالدولهي شيراز) به غايتِ يك كتاب نقد بنويسد و كم نياورد. شاهد ما هم همين پرسوناي آقاي برگمان (اينگيِ كوچولوي روزهاي بچهگي كوچهپسكوچههاي شابدولعظيم) كه در ذهنِ خودمان قدِ يك دورهي جلدشدهي كامل مجلهي فيلم، فقط استعاره و تشبيه و كنايه و مجاز در آن كشف كرده بوديم و قصد داشتيم براي شما اينجا بنويسيم كه آن كاغذِ كذاييِ شما رسيد و حالِ ما را خراب كرد... Labels: پرشینبلاگ |
ناپلئون ديناميت! اگر آدمِ صبوري هستيد و براي خنديدن، شوخيهاي ظريف و گاه لوس و رو و بيمزه و گاه اندكي بكر راضيتان ميكند، ناپلئون ديناميت را ببينيد كه مال همين يكي دو سال اخير است و تيتراژِ خيلي خوبي دارد (تمام اسامي به روشهاي مختلف بر روي بشقابهايي با غذاهاي مختلف نوشته شده كه يكييكي جلويِ دوربين قرار ميگيرند: سسِ خردلي كه روي هاتداگ زده شده، پنيري كه روي همبرگر ماليده شده، خامهاي كه روي كيك تزيين شده و...) قصه در شهري كوچك ميگذرد كه تمامِ آدمهاي آن به نوعي خل و چل هستند و راهحلهاي سادهاي براي كارهاي پيچيده دارند! (گاهي هم راهحلهاي پيچيدهاي براي كارهاي ساده البته!) پسرِ جواني با برادرش و عمويش زندهگي ميكند و براي جلبِ توجهِ دخترانِ مدرسه، راههاي مختلفي را ميآزمايد. (شبيه اين داستانِفيلمهاي مزخرف و بيربطِ مجلهي فيلم شد!) به هر حال داستان خيلي براي آقاي مارانا مهم نيست. مهم اين است كه آخرش اين حس به شما دست ميدهد كه با تعداد محدودي ايدهي خوب و يك فضاي بكر و احمقانه و البته ناتوراليستي، نميشود يك فيلم 90 دقيقهاي جاندار و سرحال و جذاب ساخت! سرگرداني فيلم بين دو قطبِ كمديِ آشفته و معنيدار و بين تخيل و واقعگرايي و بين شعاردادن و شعارندادن، بيشترين ضربه را به پيكر نحيفِ فيلم زده بود. آقاي ماراناي بزرگ كه در طول فيلم قهقهاي نزد، شما هم نزنيد!! Labels: پرشینبلاگ |
2004-11-23 The Great Hermes Marana اين را فقط و فقط محضِ خاطرِ مباركِ موتورِ جستجويِ محترمِ گوگل نوشتيم و بس! Labels: پرشینبلاگ |
2004-11-21
تناقضِ بامعنايِ شبِ آمريكاييِ آقاي مرحوم تروفو، اين است كه كارگرداني فيلم با همهي قدرتي كه در جلويِ دوربين دارد، در تمامِ اتفاقاتي كه در پشتِ دوربين و براي بازيگران و عواملِ فيلم ميافتد- شما بخوانيد در زندهگيِ واقعي- تقريباٌ خنثي و هيچكاره است! حال آن كه تروفو از منتقديني بود كه نظريهي مؤلف را تدوين كرد و به همه ثابت كرد كه صاحبِ معنويِ فيلم كارگردان است و مهمترين آدمِ فيلم و مؤلف و سازندهي آن.
Labels: پرشینبلاگ |
شمناي 3: كارفرما/ مشتري داشتيم با آقاي سانسورشده در بابِ جايگزينِ انگليسيِ واژهي منفورِ كارفرما گپ ميزديم كه اين چيزها به ميان آمد: سالها است كه در اين مملكت، پايِ همهي قراردادها و نقشههاي معماري، دو عنوانِ كارفرما در بالا و مشاور در پايين تكرار ميشود. با يك مراجعهي كوتاه به نمونههاي فرنگي، اين دو واژه جايِ خود را به عناوينِ Architect در بالا و Client در پايين دادهاند. فرقِ كارفرما (يعني كسي كه كار را در كمال بزرگمنشي و قلدري و آقايي و جبروتِ شاهانه، ميفرمايد) با مشتري (يعني يك آدمِ معمولي كه صرفاً در اين معامله يك طرفِ سادهي قرارداد است و قرار است خريدارِ انديشهي شما باشد) دقيقاً مشابهِ فرقِ مشاور (يعني يك آدمي كه معمولاً در پشتِ سرِ قدرت نشسته در سايه و فقط مشورت ميدهد و آقا اگر دلشان خواست اجرا ميكنند) است با معمار (كه انساني است تعيينكننده، سازنده و در جبههي اول با شأن و منزلتي درخورِ يك آفريننده كه خدا را نخستين معمار خواندهاند). حديثِ مفصل را خود بخوانيد! كه در اين مملكت هرچه ميكشيم از ترجمه ميكشيم و واژهگان! ميراثِ شومِ اين نظامِ پوسيدهي كارفرما/ مشاوري، دردِ بيدرماني است كه نمونهي حي و حاضرِ آن، يكي از مديرانِ دولتيِِ بهنام است كه خطخطيِ بچهگانه و خامدستانه و سادهلوحانهي خود را به توسطِ واسطهاي براي ما ميفرستد كه آن را در اسرعِ وقت نقشه كنيد و تبديلاش كنيد به يك معماريِ مفخمِ ويلايي و براياش بفرستيم! با انواع و اقسامِ ايدهها و نظراتِ و خردهفرمايشاتِ كوچك و بزرگ! (تصور كنيد براي درمانِ دردي به پزشك مراجعه ميكنيد و با تحكم از وي ميخواهيد كه فقط داروهايي را كه شما ميگوييد برايتان تجويز كند و حتي اجازهي معاينه و تشخيص هم به او نميدهيد!) از همان روزي كه در اين بلاد، شاه/ پدر/ خدا انسانِ بيچارهاي را ملقب به عنوانِ پرطمطراق و در عينِ حال، خوارِ معمارباشي كرد، يعني كه "تو معمار باش چون من ميگويم كه باشي!" يعني بودنِ تو به ناميدنِ من وابسته است، نسخهي اين مصيبتِ را براي ما پيچيدند! Labels: پرشینبلاگ |
اگر دلتان براي خانم مونيكا بلوچي ميسوزد اين فيلم را نبينيد! IRREVERSIBLE در سال 2002 ساخته شده و آقاي مارانا مطمئن نيست كه قبل از MEMENTO بوده يا بعد از آن ولي اين هم مثلِ آن، ساختاري معكوس دارد. يعني سكانس به سكانس كه فيلم جلو ميرود، زمان به عقب ميرود. البته اينجا هم مانند MEMENTO اين نقيضه در خدمت داستان است و كاملاً مرتبط با آن و به همين دليل جواب ميدهد و قابلِ اعتنا است. خطِ سيرِ اصليِ داستان به اين صورت است كه آلكس (بانو مونيكا بلوچي) و ماركوس (وينست كاسل) روابط گرم و صميمياي با هم دارند. آلكس درمييابد كه حامله شده و در همان زمان، پيِر، دوستپسرِ قبليِ آلكس براي ديدنِ او ميآيد و با ماركوس دوست ميشود. پس از يك مهماني شبانه، آلكس پس از دلخوريِ كوچكي از ماكوس مهماني را ترك ميكند و در راهِ خانه، موردِ تجاوزِ وحشيانهي مردي قرار ميگيرد و مرد پس از تجاوز، صدمات مهلكي به صورتِ سركارِ خانمِ بلوچي وارد ميكند. ماركوس از ديدنِ آلكسِ داغانشده بسيار عصباني ميشود و به همراه پير كه سعي در آرامكردنِ او دارد، به جستجوي مردي ميرود كه اين بلا را به سر آلكس آورده است. در نهايت سر از يك كلوپِ همجنسبازان در ميآورد و در آنجا با مردي را كه گمان ميكند ضاربِ آلكس است، درگير ميشود. به زمين ميافتد و مرد قصد ميكند به او تجاوز كند. در حالي كه در تمامِ اين مدت، ضاربِ اصلي در كناري ايستاده و شاهدِ ماجرا است. پير از ديدنِ اين صحنه عنان از كف ميدهد و توسط يك كپسولِ آتشنشاني با ضرباتي مهلك و به طرزي مشمئزكننده، صورت مرد را له ميكند و او را ميكشد. پليس اين دو را بازداشت ميكند و سكانسِ آخر، گفتگوي مردي برهنه با دوستش است كه در آن اقرار ميكند كه با تنها دخترش خوابيده است. اما نكتهي خوب اين جا است كه داستان دقيقاً از آخر به اول روايت ميشود. يعني فيلم با گفتگوي مردِ برهنه شروع ميشود با تصوير آلكس كه در طبيعتِ سبز، با آسودگي لم داده و در آرامش كتاب ميخواند، تمام ميشود. دوربين در شروعِ فيلم، حركات ديوانهواري دارد و مدام دورِ خودش و سوژه و فضا ميچرخد و بيمارگونه است و هرچه فيلم جلو ميرود، آرامتر ميشود تا اين كه در آخرِ فيلم، كاملاً ساكن است و به يك زومبكِ آرام اكتفا ميكند. به نظرِ آقاي مارانا اين تناقض در روايت دو كاركردِ اصلي دارد. اول اين كه با وجود تلخي قصه و آشوبي كه در پايانِ زماني آن فرا ميرسد، فيلم با بهترينِ قسمتِ داستان كه اولِ آن است تمام ميشود. با آرامش و سكون و زيبايي. شايد اين يكي از بهترين شيوههاي تعريفكردنِ داستاني به اين تلخي و با اين خشونت است و پارادوكسي كه در آن وجود دارد، ذهن بيننده را مدتها درگير ميكند. اما كاركردِ دوم و مهمتر، به چالشكشيدنِ قوهي قضاوتِ مخاطب است. هرچه فيلم جلوتر ميرود، قضاوت بيننده دربارهي آدمها مدام تغيير ميكند. درست مثل آدمي كه وقتي براي اولين بار او را در موقعيتي خاص ميبينيد، بر اساس همان موقعيت دربارهي او داوري ميكنيد اما با دانستنِ گذشتهاش، كمكم نظرتان عوض ميشود. در اين فيلم اين اتفاق مدام دارد ميافتد! ( آقاي هرمس مارانا يادِ آن قصهي پندآميزِ قديميِ موسي و خضرِ نبي ميافتد كه خضر براي آموزش صبر به موسي، كودكي را كشت و ديواري را بنا كرد و كشتياي را سوراخ! تا بعداً با روايتِ گذشته و آيندهي آنها موسي را در جريانِ حقيقت بگذارد) و بالاخره حسرتِ بزرگي كه ميماند اين است كه بعد از همهي اين ماجراها، تازه آني كه كشته شده، بيگناه بوده و ضاربِ اصلي با لبخندي وحشيانه و حيواني، تنها شاهدِ مرگ اوست! اين همه خشونت براي هيچ! اما كارگرداني و ايده و اجرا و بازيها و همهچيز عالي است! اگر تحملِ ديدنِِ لهشدنِ گامبهگامِ كلهي انساني با ضرباتِ ممتدِ كپسولِ آتشنشاني و تجاوزي وحشيانه و پرطول و تفضيل به خانمي با وجناتِ مونيكا بلوچي و بعد خردشدنِ صورتش را داريد، اين فيلم را حتماً ببينيد! Labels: پرشینبلاگ |
دايرهي گچي قفقازي بر مدارش ميچرخد و كسي از آن خارج نميشود. زني كه كودك را زاييده يا زني كه او را بزرگ كرده، كدام يك استحقاقِ مادري او را دارند؟ مسالهي قديمي و بيپاسخي است كه آثارِ زيادي بر پايهي آن نوشته و سروده و ساخته شده است بدون اين كه هيچوقت جوابي نهايي براي سوال فوق پيدا شده باشد. و هميشه هم با همان راهحلِ محافظهكارانه تمام ميشود كه مادرِ واقعي در لحظهي حساسِ ازهمپاشيدنِ كودك، از حقِ خود گذشته و مادرِ دوم هم از اين گذشت درس گرفته و نهايتاً قرار بر اين ميشود كه هر دو با هم كودك را بزرگ كنند! Losing Isaiah هم خارج از اين دايره نيست. با اين تفاوت كه زاينده را در تركِ كودك، تا آنجايي كه ميتواند گناهكار معرفي ميكند و مادرِ دوم را حق بهجانب- هال بري به علت اعتياد فاحشهگي ميكند و كودك را در زبالهداني رها ميكند تا ماشينِ آشغالانس او را با خود ببرد! اما جسيكا لنگ پسرك را به دامانِ گرم خانوادهاش ميبرد و از او نگهداري ميكند و علاوه بر اين هال بري سياه است و جسيكا لنگ سفيد!- و بعد براي اين كه در لحظهي سرنوشتسازِ تصميمگيري بتواند بيننده را دچار چالش كند، هال بري شهروندي پاك و ترككرده و سالم ميشود كه حتي دوستپسر هم ندارد و پرستارِ كودك است و باعاطفه و حساس و زيبا! پيازداغِ قضيه وقتي زياد ميشود كه با سوءپيشينهي هال بري، تنها امتيازِ زاييدنِ طفل برايش ميماند و بس! و باز هم دادگاه به نفعِ او راي ميدهد اما پس از ديدنِ بيتابيهاي پسرك براي مادرِ دومش، از جسيكا لنگ دعوت ميكند كه دوباره كودك را بپذيرد! يك درامِ معمولي بر اساس يك خطِ داستاني مشهور كه نه چيزي به آن ميافزايد و نه بعدِ جديدي به مسالهي كهنه ميدهد. يا فيلمنامهي متوسط و كارگرداني متوسط كه بيشتر به دردِ فيلمهاي داستانيِ خنثي عصرهاي جمعهي شبكهي يك ميخورد تا اين كه آدم 1200 تومن باب اجارهاش پول بدهد! آقاي هرمس ماراناي بزرگ هم مانندِ خانم مارانا، گولِ عكس نينيِ سياه و خوشگلِ روي جلدِ DVD را خورد! Labels: پرشینبلاگ |
2004-11-16
آقاي هرمس مارانا اولين بار با آقاي تروفوي دوستداشتني در آن سكانسِ آغازينِ فيلمِ خوبِ برخوردِ نزديك از نوعِ سوم روبهرو شد و همينجور الكي از سيماي سمپاتيكِ اين مرد خوشش آمد و بعد فيلمِ خوب و جمع و جور و آيندهنگرِ فارنهايت 451 را ديد و شيفتهي اين آدم شد و بعدترها كتابِ خوبِ هيچكاك، هميشه استاد را با ترجمهي خوبِ آقاي فراستي خواند و بعد هم به كلي درگيرِ عشقِ خالص و پاك اين آدم به سينما شد! حالا نوبتِ فيلمِ ساده و روانِ روز براي شب يا شبِ آمريكايي است كه روحِ بزرگِ آقاي هرمس مارانا را به پرواز درآورد و مشعوفش كند. فيلم پشتِ صحنه و روايتِ ساختنِ فيلمي به اسمِ پاملا است كه در نيس و با عواملِ آمريكايي به كارگدانيِ تروفو ساخته ميشود. درواقع آقاي تروفو هم بازيگر است و هم كارگردان. تمِ اصليِ فيلم شايد همان جملهي معروف باشد كه سينما مهمتر از زندهگي است. درگيريهاي بازيگرانِ فيلم در پشتِ صحنه و ارتباطِ آنها با يكديگر و با كارگردان و دشواريها و شيرينيهاي فيلمساختن كه البته آنچه پس از فيلم ميماند، شريكشدن در لذت ساختنِ يك فيلمِ ساده و جمعوجور است و اين تز و هنرِ آقاي تروفو است كه اين احساس را در بيننده هم ايجاد ميكند. فيلم رئاليستي و ساده است. آدمها معمولياند و اتفاقات معموليتر اما همه چيز جذاب و دوستداشتني است، مثلِ خودِ سينما. تلاشي دستهجمعي كه به نتيجه ميرسد و آنقدر اين ساختهشدنِ فيلم دلربا است كه حتي مرگِ نابههنگامِ يكي از بزيگرانِ اصلي هم نبايد جلوي ساختهشدن فيلم را بگيرد. آقاي مرحوم تروفوي عزيز، عاشقِ سينما بود و خصوصاً سينماي آمريكا در آن روزها. – فيلم سال 1973 ساخته شده – و به همراهِ سايرِ دوستانش در كايهدوسينما، نقشِ مهمي در بازشناسي اسطورههاي هاليوودي داشت و كشف ارزشهاي پنهانِ اين سينمايِ به ظاهر سرگرمكننده و توخالي. آقاي هرمس ماراناي بزرگ شديداً توصيه ميكند كه كتابِ عاليِ هيچكاك، هميشه استاد را بخوانيد!
Labels: پرشینبلاگ |
آقاي اكبر گنجي در خوابگاهِ دختران! جانمي! عينِ تيترِ روزنامههاي زرد شد! ماجرا از اين قرار بود كه چند شبِ پيش فيلمِ مزخرفِ خوابگاهِ دختران – كه آقاي هرمس مارانا دقيقاً نميداند فيلمنامه بدتر بود يا كارگرداني!- در سينماي خوبِ موزهي سينما رويت شد به همراهِ آقاي تاجزاده و آقاي گنجي و خانواده كه ديدارِ آقاي گنجي بعد از چند سال بسيار آقاي مارانا را خوشحال كرد و خوب البته لابد ايشان تعطيلاتِ فطر آمده بودند و الان بايد در سلولشان در اوين باشند. احوالپرسي گرمِ آقاي گنجي نشان داد كه هنوز همان آدمِ كلهخرِ باهوشِ دوستداشتني هستند و كوتاه نيامدهاند و خيلي هم به خودشان ايمان دارند و با رفقايي كه در خيابان و سينما با ايشان چاقسلامتي ميكنند خيلي حال ميكنند! ديدنِ خندهي آقاي اكبر گنجيِ عزيز در آن تاريكيِ سينما، تجربهي مفرحي بود كه تلخيِ تماشاي يك محصولِ درجه 3 سينماي ايران را به شيريني ديدنِ پايمرديِ آزادهمردي چون آقاي گنجي تبديل كرد Labels: پرشینبلاگ |
Draft اصولاً اين كه ميبينيد تاپيكهاي آقاي ماراناي بزرگ به زبانِ اجنبي شده خيلي نگرانتان نكند كه خودش زود خوب ميشود! آقاي مارانا ابتدا قصد داشت در اين مطلب دربارهي اين بنويسد كه چگونه مدتي است ياد گرفته است با كارفرمايانِ عاميِ بااعتماد به نفس – مصداقِ آن كه نداند و نداند كه نداند! – چگونه كنار بيايد كه هم كار را از دست ندهد و هم كمترين درگيري را ايجاد كند و درنتيجه در انرژي و وقتِ گرانبهايش اتلافِ كمتري داشته باشد. هنوز هم البته همان قصدِ فوق را دارد اما خيلي حوصلهي بازكردنِمطلب را الان ندارد و شما هم به همين بسنده كنيد كه اينجور وقتها بهتر است از خواستههاي اين جور موجودات – كارفرمايانِ فوقالذكر- درافتي تهيه كنيد (يك جور اسكيسِ تميزِ مقدماتي كه حرفِ خودشان را به خودشان اما به زبانِ معماري و نقشه و اينها، برگردانده باشيد) و به آنها نشان بدهيد تا طرحِ خودشان را ببيند و كيف كنند و ايرادهايش را آرامآرام به خودشان بگوييد و بگذاريد نظراتِ مزخرفشان را يكي يكي تحويلتان بدهند و به روي مبارك هم نياوريد و عصباني هم نشويد! بعد از اين برخوردِ مفرح، تازه ميفهميد كه منظورِ واقعي طرف چي بوده و مزهي دهنش چي است و چي ميخواهد. آن وقت سرِ فرصت وقت بگذاريد و برايش طراحي كنيد! در غيرِ اين صورت بيخود و بيجهت انرژي ميگذاريد و طراحي ميكنيد و بعد تازه ميبينيد طرف اصلاً از اول ميخواسته يك مهدكودك بسازد نه يك بانك! و شما سرِ كار بودهايد! بگذاريد كارفرما با ايدههاي احمقانهي خودش مدتي حال كند و بعد آرامآرام سرش را زيرِ آب كنيد! به قولِ آن هايكوي معروف كه البته در اينجا هيچ مصداقي ندارد و آقاي مارانا فقط چون خيلي با اين هايكو حال ميكند آن را در اينجا مينويسد: اي حلزون! از كوهِ فوجي بالا برو اما آرام آرام! Labels: پرشینبلاگ |
LadyKillers بازسازي كمدي سياهِ و قديميِ آقاي پيتر سلرز و آلك گينس توسطِ برداران معظم كوئن كه مملو از نماهاي استيليزه و بازيِ كمي تقليديِ آقاي تام هنكس است و به اندازهي نسخهي قديمي البته خندهدار نشده و تلختر و امروزيتر شده و فضا و زمانِ فيلم تقريباً تلفيقِ امروز و ديروز است و در شهري نسبتاً غريب با كمترين عناصرِ خارجي آلاينده (!) و نماهاي تخت از خانهها و شهر و پل و رودخانه و بالعكس نماهاي پرسپكتيوي از داخل خانهها و فضاها! – حال ميكنيد آقاي هرمس ماراناي بزرگ چقدر يكنفس اراجيف ميبافند؟!- بيشتر نماهاي خارجي فيلم مثل تابلوهاي نقاشيِ سورئال هستند كه البته اين موضوع هيچ ربطي به نماهاي متعارفِ داخلي ندارند. از شوخيهاي مفرح و آبسوردِ آقاي جوئل كوئن هم اثر چنداني در فيلم نخواهيد يافت و اصولاً آقاي مارانا اعتقاد دارد براي رماتيسمِ مزمنِ آقايان كوئنها بهتر است كه خودشان از خودشان داستان دربياورند و كاري به بقيهي دنيا نداشته باشند و قصهي اصليِ فيلمشان را يك باباي ديگري ننوشته باشد و آقاي تام هنكس هم خيلي دنبالِ درآوردنِ يك پيتر سلرزِ دوباره نباشند و از اين حرفها! Labels: پرشینبلاگ |
2004-11-11 اين هم كمآوردن است! در ادامهي پستِ قبليِ آقاي هرمس ماراناي بزرگ، ديروز كنارِ درِ وروديِ يك دبيرستان نوشته بود: شمارشِ معكوس براي نابودي اسراييل آغاز شد! در فضيلت يادداشتبرداريِ مزمن! داشتم مصاحبهاي از بهمن قبادي ميخواندم. گفته بود قبل از ساختنِ فيلمِ لاكپشتها هم پرواز ميكنند، سفري به كردستانِ عراق داشته و با يك دوربينِ كوچك يادداشت برميداشته تا در تهران با ديدنِ آن يادداشتها فيلمنامهي فيلم را بنويسد. فكر كردم چقدر اين كار ميتواند كمك باشد براي نوشتنِ فيلمنامه دربارهي فضايي كه به طور معمول در آن زندهگي نميكنيم. بعد فكر كردم همين اسكيسهاي كوچك و ساده و ابتدايي كه هنگامِ فكركردن درمورد يك پروژهي جديدِ معماري، ميزنيم هم نوعي يادداشتبرداشتن است كه هنگام طراحي به آن رجوع ميكنيم. بعد فكر كردم من عملاً براي عكسبرداري از يك موضوعِ ايستا هم بيشترِ اوقات همين كار را ميكنم. يعني اول به سرعت تعدادِ زيادي عكس از همهجاي موضوع ميگيرم. بعد با ديدنِ عكسها كمكم چيزهاي را كه لازم دارم، نور و ساعت و كادر و پرسپكتيو و... را پيدا ميكنم و دوباره به موضوع برميگردم و اين بار عكسهاي بهتر و اصلي را ميگيرم. بعد دوباره فكر كردم براي نوشتن هم گاهي همينكار را ميكنم. اول يادداشتهاي پراكنده و خلاصهاي مينويسم و بعد با رجوع به آنها، متنِ اصلي را مينويسم. اين نوشته ممكن است همين وبلاگ باشد، متن يك پروپوزال باشد، يك قرارداد و يا صورتجلسه باشد. به هرحال يادداشتبرداشتن كارِ مفيدي است كه هميشه به تمركزِ بيشتر كمك كرده است. عجب آدمي هستيد آقاي كريمي! مجلهي فيلم در آخرين شمارهاش، پروندهاي را به فيلم لاكپشتها... اختصاص داده است. شامل چند نقد و مصاحبه كه اولينِ آنها را آقاي ايرج كريميِ دوستداشتني نوشته است. من فكر ميكنم آي. كيوِ آقاي كريمي جداً حدودِ 197 باشد! (يعني فقط يك ذره كمتر از آقاي هرمس ماراناي بزرگ!) يك مقالهي تحليلي فوقالعاده و خوب كه علاوه بر تشبيهِ نبوغآميزِ بركهي فيلم به زهدانِ آگرين، كه سعي داشت كودكِ حرامزادهي خود را در آن غرق كند و به تعبيرِ آقاي كريمي آن را به زهدانِ خود برگرداند، تفسيرِ زيبايي نيز از اسمِ خلاقانهي فيلم داشت كه لاكپشت استعارهاي از آگرين است كه هميشه كودك را در پشتِ خود حمل ميكند و جايي كه از بالاي پرتگاه خودش را پرت ميكند و كفشهايش باقي ميماند، مثل اين است كه پرواز كرده باشد. بامزه اينجاست كه درست در صفحهي مقابلِ همين مطلب، نويسندهي ديگري از اسمِ فيلم نوشته بود كه مثل رازي سر به مهر باقي مانده است! چيزِ آقاي بورن! Bourne Supremacy يكي از همان دنبالههاي هميشهگيِ هاليوودي است. با همهي همان ايرادهايي كه معمولاً همه به اين جور دنبالهها ميگيرند! درست مانند فيلمِ اصلي، هويتِ بورن، آقاي هرمس ماراناي بزرگ مشكلِ همذاتپنداري با قهرمانِ فيلم دارد! بورن از هويتِ خود بياطلاع است. روايت از ديدِ او ظاهراً تعريف ميشود چون بيننده هم در اين بياطلاعي شريك است اما در عين حال چيزهايي را ميبيند كه بورن نميبيند! پس زاويهي ديدِ فيلم متناقض است. دوربينِ روي دست در همهي سكانسها حضوري شلوغي دارد. علتِ آن را نميفهمم. اگر قرار است دوربينِ روي دست ناآرامي و بيقراري و هيجان و گيجي و آشفتهگي را القاء كند كه خودِ داستان همهي اينها را در خودش دارد. با اضافهكردن اين تمهيد، چه چيزي به كليتِ فيلم اضافه شده كه قبلاً نبوده؟ ايدهي تكراري و دستماليشده! (داشتم فكر ميكردم اگر براي يك قصهي ملودرامِ معمولي و روان و كمتحرك، از دوربينِ روي دست استفاده شود چقدر ايدههاي جديدي به فضاي فيلم اضافه ميشود.) قصه هم همان داستانِ هميشهگيِ خيانتِ يكي از مديران است! اگر در فيلمِ اول مساله، مسالهِ هويت بود و پشتِ خودش تاويلهاي زيادي به دنبال داشت، بسط پيداكردنِ آن در فيلمِ دوم، فقط موضوع را كشدار كرده است. اين روزها ديگر تريلرِ خوشساخت و تعقيب و گريز و ريتم تند و سكانسهاي اكشنِ نفسگير، كم نيستند. فيلمي موفق خواهد بود كه چيزِ جديدي به همهي اينها اضافه كند. لطفاً حرف بزنيد آقاي پاچينو! آل پاچينو در آدمهايي كه ميشناسم، آدمي است كه با مشاهير و ستارگان سر و كار دارد. با آدمهايي كه توي ويترين هستند. اما خودش لحظه به لحظه درب و داغونتر ميشود. صداي افسانهاي خشدارش را اين بار جوري بيرون ميدهد كه هر كلمهاش انگار دارد خودش را ذوب ميكند. انگار موقعِ حرفزدن هوا را ميبلعد به جاي اين كه بيرون بدهد. اين درب و داغوني در راهرفتناش هم هست، افتان و خيزان و هميشه در حال زمينخوردن انگار. هرچه در سايهي كارهاي او، ستارهها و آدمهاش مشهور بالاتر ميروند، او پايينتر ميرود. بيشتر در خودش فرو ميرود و كمتر از خودش حرف مي زند. تنها هنگامي به تنهايي خودش، وضعيتِ نابهسامانش و پريشانهگياش اعتراف ميكند كه ساعاتي بعد ميميرد. از زخمي كه جلوي كيوسكِ روزنامهفروشي ميخورد، در جلوي تلهويزيونِ روشن جان ميدهد. نتها و خاموش و وسطِ انبوهي كتاب و مجله و روزنامه و عكس و قرصهاي جورواجور و ليوان نيمهپري مشروب در دستش. Labels: پرشینبلاگ |
2004-11-08 حكايت آن هموطني كه قاشققاشق ماست در دريا ميآميخت و قصدِ آن داشت كه دوغاي فراهم كند به وسعت اقيانوس و ميگفت: نميشود ولي اگر بشود چه ميشود!، وقتي به خاطرم آمد كه بر در و ديوارِ مدرسهاي در دروس ديدم كه پوستري چسبانده بودند با طرحي از اسكلتي در حالِ پوسيدهگي كه به تدريج تبديل شده بود به مجسمهي آزاديِ ايالاتِ متحده – يا مجسمهي آزادي كه پايهي آن بر استخوانِ پوسيدهاي بود و درشت و قرمز در كنارِ آن نوشته بودند: جهانِ بدونِ آمريكا! بيماريِ توهم انگار همزادِ اين جغرافيا است! Labels: پرشینبلاگ |
2004-11-07 وماخلقْناكم بيضتاً بيضا! براي اين كه مبادا به افاضات آقاي هرمس ماراناي بزرگ عادت كنيد، آقاي مارانا ناچار است هرچند وقت يكبار دچار وقفههاي زماني/ مكاني بشود و دست از امرِِ خطيرِِ نوشتن بشويد. فلهذا (!) مطالب و مقالات اين دفعه عمدتاً كوتاه، ساده و همهفهم انتخاب شدند تا اون دبيليو دبيليو بوش هم بفهمد چه برسد به تويِ حيوان! دفعهي اول كه من استراتژيك كردم به اون آدم بود كه هي از خودش استراتژيكهاي انقلابي در كرد و من خيلي بدم اومد چون بوي بد به من داد و من خودم يك بار روزه گرفتم و ديدم كه دندانهاي اون بيل كلنگِ صهيونيسم ريخت! اين از اين! دوم اين كه اون البرادعي اگه آدم بود دكتر نميشد كه من بدم بياد و حالا كه دكتر شده به من دروغ ميكنه كه اگه تو دكتر بودي نميرفتي آژانس كار كني زن و بچهي مردم ببري مهماني كه من خيلي بدم مياد چون دهنِ روزه از لحاظِ عرق. ثالثاً اين كه من يك بار در اين جا استراتژيك به روزه كردم كه اون خيلي بدش اومد و من هم بدم اومد و همه بايد برن استغفار كه اين اصلاً به اون نبود و اون اگه خودش آدم بود اصلاً استراتژيك به خودش نميكرد كه من مجبور باشم فحشِ ناموسي بدم بگم آخر اي الاغ! اي مستطيل! اي مهندس! اي حيوان! تا كي ميخواي هي به اون ماهواره كارِ بد بكني كه من خيلي ناراحت بشم؟! اگه مردي بيا اينجا بوق بزن نه اين كه هي بري به همه استراتژيك كني كه خصوصي باشه و من نفهمم! خودت نفهمي! دهنِ روزه آدم باش هي بوق نكن به من حيوان! و من يك پيامِ آخر هم دارم به اون خواهري كه از اونجا پيغام گذاشت كه بياد اينجا چشم و گوشش وا بشه كه من خيلي ناراحت شدم و گفتم كه تو اگه چشم و گوشت را ميخواهي باز كني برو دكتر از لحاظِ چشم. گوش هم اگه باز نشه كه بهتره ولي كلاً يك بار من خودم در تجريش ديدم كه نوشته بود سوراخكردنِ گوش بدونِ درد كه من خيلي ناراحت شدم چون مالِ من خيلي درد گرفت! نامه به كودكي كه هرگز زاده نشد مسالهي اثرِ پروانهاي اصولاً پتانسيل بالايي براي قصهپردازي دارد و قبلاً هم فيلمها و داستانهايي با توجه به اين تئوري ساخته شدهاند. الان آقاي هرمس مارانا تنها Sliding Doors را به خاطر ميآورد ولي حتماً با كمي كوشش و تلاشِ ناقابل، ميتوان اين فهرست (!) را مفصلتر كرد. قضيه، همان داستانِ معروفِ بالزدنِ پروانهاي در هنگكنگ و رشتهاي از دلالتهاي ظاهراً نامربوط است كه در نهايت منجر به بروزِ طوفاني در شيكاگو ميشود! در فيلم اثرِ پروانهاي، كه داستانِ آن مفصلتر از وقت و حوصلهي آقاي هرمس ماراناي بزرگ است، اين ايده به اين صورت بسط مييابد كه اگر ما امكانِ اين را داشتيم كه به يكي از مقاطعِ زندهگيِ خود برگرديم و در تصميمي تجديدِ نظر كنيم، در زندهگيِ امروزيمان چه تاثيري داشت و چگونه همه چيز با يك تغييرِ كوچك ميتوانست دگرگون شود. قهرمانِ فيلم براي نجات جانِ دختري كه دوست ميدارد، و در زمانِ حال خودكشي كرده است، چندين بار به گذشته برميگردد و هر بار چيزي را عوض ميكند اما هنگامي كه به زمانِ حال بازميگردد بدبختيِ جديدي پيش آمده است كه نتيجهي همان تغييرِ كوچك بوده است. از كشتهشدنِ دوستانِ ديگرش تا سرطان و مرگ مادرش. در نهايت به اين نتيجه ميرسد كه قادر به تغييردادنِ چيزي نيست و تنها حالتي كه دوستانش در زمانِ حال، زندهگي خوبي دارند اين است كه خودِ او معلولي بدونِ دست، بر روي ويلچر باشد! آخرين كاري كه ميتواند براي نجاتِ جانِ اطرافيانش انجام دهد اين است كه به دوران جنيني خودش بازگردد و با پيچيدنِ بندِ نافش به دورِ گردن، خودش را قبل از تولد از بين ببرد! واقعيت اين است كه خلاصهكردنِ داستانِ فيلمِ اثرِ پروانهاي از جذابيتهاي آن به شدت ميكاهد. فيلمنامه ريتم خوب و پرشتابي دارد و بيننده را حسابي درگير ميكند و از آن دسته فيلمهايي است كه بعد از فيلم، هي دلتان ميخواهد با اين ايده بازي كنيد و به جاهاي مختلفِ زندهگيتان برگرديد و تغييراتي در آنها بدهيد و تاثيرش را در زندهگيِ امروزتان حدس بزنيد! زندهگيِ شيرينِ آقاي مارچلو ماسترياني! تماشاي هركدام از فيلمهاي آقاي فلينيِ فقيد لطفِ خودش را دارد اما در اين ميان، زندهگيِ شيرين يك شاهكارِ پيشگويانهي نبوغآميز است! فيلم مقطعي از زندهگيِ سراسر خوشگذراني و زنبارهگي و سبُكِ ژورناليستي به نام مارچلو است و رابطهي او با روشنفكران و هنرمندان و مشاهيرِ پيرامونش. دربارهي عشق، لذت، هوس، بازي، مذهب و همهچيز! اصلاً مگرميشود فيلمهاي آقاي فلينيِ عزيز را در ژانري به جز ژانرِ فليني گنجاند؟! جالب است كه اصطلاحِ پاپاراتزي كه دربارهي عكاساني است كه مثلِ مگس دور و برِ مشاهير ميچرخند تا در لحظههاي خصوصيِ زندهگيِآنها فضولي كنند، از شخصيتي در همين فيلم آمده كه عكاسي است به نامِ پاپاراتزو كه همكارِ مارچلو است و مويِ دماغِ همهي آدمهايي كه ممكن است لحظاتِ خصوصيِ آنها براي روزنامهها و مردم جالب باشد! آنقدر دربارهي فليني و زندهگيِ شيرين حرف و نوشته و تحليل و مقاله زياد است كه آقاي مارانا اگر بخواهد هم بعيد است بتواند به آنها چيزي بيفزايد! به همين دليل تنها به شعفِ بيپايانِ تماشاي اين فيلم اشاره ميشود و بس! دربابِ دو چيزِ مهم در عكاسي! دو ويژهگيِ عمده وجود دارد كه يك عكس را بيادماندني ميكند. اول تازهگي زاويهي ديد، پرسپكتيو و كادربنديِ عكس و دوم، جذابيت و منحصربهفردبودنِ آن لحظهاي كه عكس شكار شده است. آقاي هرمس ماراناي بزرگ به تازهگي كشف كرده است كه علاقهي فراواني به خاصيتِ دوم در عكاسي دارد و علتِ اين كه اين روزها بسياري از عكسهايش را دوست ندارد، همين فقدانِ يگانهگيِ آن لحظهي منجمدشده است. به نظر ميآيد كه ويژهگيِ اول با تمرين و آموزش و تقلب بالاخره دستيافتني است اما آنچه يك عكسگيرنده را عكاس ميكند، شعورِ دركِ خاصيتِ دوم است! به همين دليل بسياري از عكسهاي معروفِ تاريخ، حتي اگر فاقدِ كادر، پرسپكتيو و زاويهي ديدِ خاصي باشند هم به دليل برخورداري از كيفيتِ دوم، ماندهگار و ستايششدهاند. با رواجِ عكاسيِ آسان و همهگيرِ ديجيتال، بايد به دنبال آن لحظهي يكتايي بود كه تصوير را عكس ميكند و ارزش ميدهد. براي كشفِ آن لحظهي ناب، بايد صبر كرد، سكوت كرد، با چشمانِ باز منتظر ماند و عكس نگرفت! (آيا اين همان دعواي مذموم و قديمي فرم و محتوا نيست؟!) آقاي كاوهي گلستانِ مرحوم، عكاسي بود كه ويژهگيِ دوم، در اكثر عكسهايش مشهود است. كتابِ گفتگو با او به تازهگي منتشر شده است كه حاوي چندتايي از عكسهاي خوبِ آقاي گلستان است. Labels: پرشینبلاگ |
2004-11-01 حكايتِ لبهاي خانمِ جولي و ابروهاي آقاي اسكورسيزي! در آخرين انيميشن دريم وركز، افسانهي كوسه، مبناي طراحي جزييات رفتاري و چهرهي شخصيتها منطبق بر خصوصيات گويندهگان آنها بوده است. چنين است كه لبهاي ماهيِ لوندي كه قرار است حواس قهرمان را پرت كند، همچون لبهاي دوشيزه آنجلينا جولي، كمي تا قسمتي به صورت تحريككننده و وسوسهگر، به سمت جلو متمايل شده، ابروهاي ماهياي كه صاحب مجموعهي شستشوي ماهيهاي بزرگ (با ساختاري شبيه به كارواشِ خودمان) است مانند ابروهاي آقاي مارتين اسكوسيزي (بله اسكورسيزي!) كلفت و سياه و پهن است، چشمهاي كوسهاي كه آقاي رابرت دنيرو به جاي ايشان حرف ميزنند و نقش پدرخوانده را در بين كوسهها دارد و حركات و ديالوگهايش شما را ياد انبوهي از نقشهاي رابرت دنيرو در فيلمهاي مافيايياش مياندازد، كاملاً شبيه به چشمهاي آقاي دنيرو شده و جناب كوسه هم هنگام روترشكردن، لبهايشان را درست مانند ايشان كج ميكنند و بالاخره ماهيِ نقشِ اولِ فيلم كه انگار دقيقاً ويل اسميتاي است كه ماهي شده است! همان گوشهاي بيرونزده، چشمهاي گرد و قلمبه و لبهاي كلفت! حالا از وراجيها و لافزدنهاي بياماناش بگذريم! شبيهسازي كامل شهري معاصر در زير آب با رسانههاي فضولِ پرهياهو و خالهزنك! انگار بايد عادت كنيم كه صداي هنرپيشهگان بزرگ را بر روي انيمشنها بشنويم و كمكم قيافههاي آنها را در مشتي جك و جانور تشخيص دهيم و كيفور شويم! بساطي است ها! و البته كمپانيِ معظمِ دريموركز با ظرافتها و شوخيهاي فراوانش كه گاه مخاطبش را آدمهاي ميانسال هم فرض ميكند – مگر اشتباه ميكند؟! ، با كمي فاصله از پيداكردنِ نيمو، آن را به جدال ميطلبد و به نظرِ آقاي هرمس ماراناي بزرگ، برنده كوسهها هستند. حكايتِ گاوبازي در اتاقخواب! اين سرِدنيا نشسته باشي و مدام از در و ديوار برايت فيلمهاي عهدِ عتيقِ آقاي آلمادوآر برسد! اين بار نوبتِ ماتادور بود كه اصلاً دربارهي رابطهي بين گاوبازي و سكس است يا اين كه سكس نوعي گاوبازي است و يا حتي گاوبازي اساساً ورزشي سكسي است! و به خاطرِ اين كه به نسوانِ محترم توهين نشود، ذكر اين نكته ضروري است كه اصولاً ماتادورهاي خوشتيپ و خوشهيكل با گاوهاي نر ميجنگند! (هاها! خوشخوشانتان شد؟!) مثلِ بقيهِ فيلمهاي بدويِ آقاي آلمادوآر، فيلم شلوغ و پرشتابي بود كه ريتمِ تندِ وقايع البته گاهي منجر به فقدان منطقِ لازم براي اينگونه روايتهاي خطي ميشد اما طنزِ خوب و شلختهگيِ كلي كه بر روح فيلم حاكم بود، در مجموع فضاي يكدستي ساخته بود كه به هر حال به عنوان فيلمي قديمي و ابتدايي از آلمادوآر قابلِ قبول بود. تنها حسرتِ اين ميماند كه اين ايدهي نهچندان بكر اما جاندارِ قرابت گاوبازي و عشقبازي (لطفاً با اين جمله بازيهاي رياضي نكنيد كه عشق و گاو به هم خواهد چسبيد و آقاي مارانا البته عواقبِ آن را به عهده نخواهد گرفت!) كه قبلاً آقاي پيكاسو هم از آن بهرهها برده بود، در فيلم پخته نشده بود و سرِ صبرِ بيشتري ميخواست تا دربيايد. كاش آقاي آلمادوآر با متانت و صبورياي كه اين روزها در قصهگويي به آن رسيده، دوباره به اين مضمونِ غني ميپرداخت. آقاي هرمس مارانا همين الان دارد نماهاي تلفيقي و شاعرانهي زيبايي از اين فيلمِ ساختهنشده را در ذهنِ درخشانِ خود مرور ميكند و مشعوف ميشود! حكايت مازوخيسمِ اروتيك و تغزليِ خانم هوپر! اين برچسبِ دايرهشكلِ قرمزِ تابلويي كه در گوشهي پايينيِ سمتِ چپِ برخي DVD ها وجود دارد و در آن با فنتِ درشتي عدد 18 ذكر شده، معمولاً آقاي مارانا را ترغيب به اجارهكردن DVDِ مذكور ميكند و در بيشتر اوقات ايشان را به اين نتيجه ميرساند كه اصولاً اگر زيرِ هجدهسالهها نبودند، دنيا هيجانانگيزتر ميبود! آقاي ميشل هانتكهي بزرگ به سراغ رماني اتوبيوگرافيك رفته كه قصهي خانمِ معلمِ پيانوي ميانسال و تلخ و تنهايي است كه با مادرِ غرغرويش زندگي ميكند و به سكسشاپ ميرود و تنهايي فيلمهاي آنچناني نگاه ميكند! در برخورد با يكي از شاگردانش كه پسري جوان است، خانمِ معلم تمام تمايلاتِ سادومازوخيستيِ عاشقانهي خودش را فاش ميكند و در نتيجه جوانِ بيچاره را به فرار واميدارد! آقاي مارانا البته قبلاً دربابِ بازيهاي ظريف و فوقالعادهي خانم ايزابل هوپر در همين مكانِ مقدس قلمفرسايي كرده است اما مگر ميشود فيلمِ معلمِ پيانو را ديد و از صورتِ سنگي و ساكت خانم هوپر در نماهاي طولاني حرف نزد كه هزار جور اتفاق در پيرامونش ميافتد و انعكاسِ همهي آنها فقط در پريدنِ محو و نامفهوم و ظريفِ پلكِ چشمِ راستِ او است. يا گوشهي لبي كه اگر خوب دقت كني شايد بتواني لرزيدن آن را براي لحظهاي كوتاه شكار كني. ايزابل هوپر اصلاً متعلق به كلوزآپ است. در هيچ نماي ديگري اين همه نميتواند حضورِ متفاوت و غريبِ خودش را به تويِ بيننده آشكار كند. يا خيسي و قرمزي چشمهايي كه فرجامِ سكانسي طولاني و لبريز از سكوت او است. تمامِ حرفهايي كه چندروز قبل دربارهي آنگونه از زنهاي آنتونيوني گفتيم، حالا خانم هوپر دارد بازسازياش ميكند. پررمز و راز، صبور و متناقض... . تماشاي پشتصحنههاي فيلم حداقل دو نكتهي برجسته داشت. يك وسواس بيمارگونهي هانتكه و هوپر در درآوردن تكتك جملههاي فيلم كه آقاي هرمس مارانا شخصاً شاهد بود براي يك جمله، فقط يك جمله كه معلم پيانو در عتاب به شاگردِ كماستعدادش ميگفت، حداقل نيم ساعت تكرار و چانهزني و دعوا شد بين هوپر و هانتكه تا جمله آنجور كه هر دو راضي باشند دربيايد! و دوم اين كه هانتكه دربارهي نويسندهي رمان حرفهاي جالبي ميزد. از جمله اين كه اصلاً به اين جنبهي جنجالي قضيه كه رمان اتوبيوگرافيك بوده كاري نداشته و در موردِ آن خانمِ نويسندهي كتاب، فكري نكرده بلكه تنها به اين موضوع ميانديشيده كه چگونه فيلم را دربياورد و به همين علت هيچ توضيحِ اضافهاي به كاراكترها نميداده تا خودشان شخصيت را با تاويلِ خودشان كشف كنند. هنوز هم نميتواند قضاوتي درمورد شخصيتها داشته باشد و اصلاً مخالفِ اين است كه دربارهي آنها قضاوتي صورت گيرد. تا جايي كه هر بينندهاي با ظنِ خود يارِ فيلم شود. آفرين آقاي هانتكه! حكايت چراغقرمزهاي ديجيتالي و اعتماد عمومي! آقاي هرمس مارانا هيچگاه آن روزي را فراموش نميكند كه براي اولين بار در پشتِ يك چراغقرمز، عددِ قرمزرنگي را ديد كه روندي معكوس و رو به صفر داشت تا زمانِ دقيقِ سبزشدنِ چراغ را به رانندهگان اعلام كند و طبعاً از تنش و استرسِ ناشيِ از معطلشدنِ پشتِ چراغِ قرمز بكاهد. حالا روزها است كه اين اعدادِ موذيِ ديجيتالي هم مثلِ همهِ چيزهايِ ديگرِ اين مملكت، دروغگو، پاچهخوار، اهمالكار، رانتخوار و بيحوصله شدهاند! يك POِ قرمز در وسطِ تابلوي چراغقرمز يعني اصولاً در اين لحظه هيچ قاعده و قانوني بر اين چهارراه حاكم نيست! پليس حكمرانِ بلامنازع و مستبدِ تقاطع است و هروقت دلش بخواهد رنگِ چراغ را تغيير خواهد داد. اعداد بازيگوشي ميكنند. از 13 سبز به 168 قرمز ميپرند و ساعتها بر روي 00 قرمز متوقف ميمانند. همان سوالِ هميشهگي كه منطقِ قضيه گمشده است و وقتي اعتمادي به اعدادِ روي چراغ نباشد، ديگر چه حاجتي به تايمرداربودن چراغها كه اگر نباشند حداقل ميدانيم نبايد منتظرِ چيزي باشيم! يادمان باشد كه اين دم و دستگاهِ طويلِ مردمي/ حكومتي در اين بلاد، چه تبحري در سلبِ اعتماد از خودش در لايههاي مختلف دارد. حكايت سامسونتِ قديميِ داييجان و حبابهاي لرزانِ ما! دايجان كه مرد، غير از عينك و جاسيگاري و مداد و جدولهاي نيمهكاره و دندانهاي مصنوعي و كلي خاطرهي خوش، از خود سامسونتي به يادگار گذاشت كه پر از خاطراتِ غريب به هفتاد سال زندهگي بود. از عكسهاي قديمي و اسناد و بريدهي جرايد و حكمهاي دولتي و حسابهاي شخصي و سيگارهاي كهنهي خارجي تا نامههايي كه نوشته بود براي اين و آن و برايش نوشته بودند و گاه كسي به كسِ ديگري نوشته بود و نقاشيهاي كودكانهي جمعي از كودكان فاميل. كاغذهاي زردرنگِ قديمي با گوشههاي ناصاف و بوي ماندهگي و نايي كه در اين هفتادسال كمكم به خود گرفته بود. سامسونت موجود بود، كاغذها ملموس بودند و عكسهاي به دست ميآمد. گاهي فكر ميكنم ما، نسلِ ما، اگر برود از خود چه چيز باقي ميگذارد تا كساني از آينده آنها را در دست بگيرند و قاب كنند و به آن خيره شوند و گاه گوشهچشمي تر كنند. مشتي CD ؟! حرفها و عكسهايي كه روي فضاي نامعلومي به اسمِ وب، جايي كه هيچجا نيست، وجودي خيالي و محو و انكارشدني دارند؟ يا اصلاً وجود ندارند و اين جور وجودداشتن، اسمش ديگر وجودداشتن نيست! يا اگر روزي همهي آنچه را كه به اغماض آنرا ديجيتال ميناميم در اثر فشردنِ يك كليدِ يك سانتيمترمربعي براي هميشه بپرد، همهي خاطرهي جمعيِ ميليونها آدم در فضاي بيمكاني كه هست، نيست شود، چه چيز ما را به يادِ ديگرانِ بعدي خواهد انداخت ؟ بايد بروم به سراغِ دوربينِ آنالوگِ قديميام و دستي به سروگوشش بكشم! (صداي خوشحاليِ خانمِ مارانا ميآيد!) Labels: پرشینبلاگ |