« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2005-01-28 اين آقاي ماراناي بزرگ اينروزها آنقدر كم مينويسد كه هر نوشتهاش يكجور اتفاق تلقي ميشود.
1- آقاي ماراناي بزرگ در يك حركت انقلابي 60-70 تا از عكسهايش را به تيغِ چاپ سپرد و از اين بابت كلي كيفور شد و يك حركت انقلابي ديگر لازم است تا عكسهاي فوق قاب شده و بر روي ديوار قرار بگيرد تا اولين نمايشگاهِ خانهگيِ آقاي مارانا شكل بگيرد. 2- آقاي رضا! ما داريم از كنجكاويِ اين كه طرف مگر با كي ازدواج كرده بود كه حالا طلاق گرفته، ميتركيم! به دادمان برسيد! 3- ما شديداً اعتقاد داريم كه خداوندِ عالم در خلقتِ دندانهاي نژادِ بشر دچار اشتباهِ بزرگي شده. بعد از چندصدهزارسال از خلقت انسان، تازه گندش درآمده كه اين قسمت از بدن به كلي ايراد دارد و احتياجِ شديدي به مراقبت. 4- آقاي محسنخانِ نامجو هم به لطفِ آقاي مارانا دچارِ وبلاگنويسي شد! 5- فيلمي به غايت فرانسوي رويت شد به نامِ Demonlover كه تريلري بود در دنياي تجارتِ انيميشنهاي اروتيكِ ژاپني و سايتهاي ضداخلاقي و مناسباتِ ويژهي اين بيزنس كه ميشود با اغماض دو ستارهاي نثارش كرد. 6- كميكاستريپِ پازلِ عاشقانهي آقاي كا هم منتشر شد. يك شاهكارِ ديگر از آقاي مانا نيستاني. آقاي مارانا مدتها فكر ميكرد يك كميكاستريپِ ايرانيِ معاصر چهگونه ميتواند باشد و حالا با اين آقاي كا و كابوساش و پازلِ عاشقانهاش ما جوابمان را گرفتيم. قريحهي طنزِ آقاي نيستاني فوقالعاده است و شديداً پيشنهاد ميكنيم اين كتاب را بخوانيد و حالاش را ببريد! 7- آقاي ماراناي بزرگ در يك حركتِ حسابشده سيديها تصويري برنامهي مدرسهي موشها را براي خانم مارانا ابتياع كرد و دو نفري ساعتها در خلسهي نوستالژيِ روزهاي دورِ كودكي و كپل و نازكنارنجي و خوشخواب و دمباريك و گوشدراز و عينكي و سرمايي و اين همه شخصيت – نه تيپ – در يك برنامه غوطهور شديم و يادمان آمد كه جمعي از بهترين برنامههاي شاد و لحظههاي خوب و معدودِ اين صداوسيماي كوفتي را خانم مرضيه برومند و آقايان جبلي و طهماسب برايمان خلق كردهاند. 8- يك كتابِ مصور هم از سامپه، كاريكاتوريست و تصويرگرِ سري كتابهاي بامزهي ماجراهاي نيكلاكوچولو، درآمد و توسطِ آقاي مارانا مورد مرحمت قرار گرفت به نامِ مارسولن ريزه كه نه به طراوت و شادابيِ نيكلا كوچولو اما در نوع خود بامزه بود و آقاي سامپه هم در تصويركردنِ مينيماليستيِ دنياي معموليِ پيرامونِ ما يد طولاني دارند. 9- ما و خانم مارانا امروز بعد از يك استيكِ جانانه در هتل فردوسي تصادفاً با جواني لهستاني آشنا شديم كه به دنبالِ موزهاي براي ديدن ميگشت و همسفرِ ما شد و گشتي در تهران با اين جوانِ بانمك زديم و او را با جادوي شهركتاب آشنا كرديم و كلي خوش گذرانديم و در آخر به تياتري خياباني در جشنوارهي تياتر فجر دعوت شديم كه اين آقاي برتاك بوروفسكيِ ما در آن بازي داشت و امشب براي پنجمين بار اجرا ميشد در پاركينگِ تالارِ وحدت. تياتري بود با موضوعِ جنگ و برادركشي و نسلكشي و اين حرفها كه به قولِ خانم مارانا ديگر اين قصهها را خودمان كهنه كردهايم ولي الحق كه اجراي خياباني پرجذبه و تاثيرگذاري بود با آتراكسيونهاي بديع نظير آدمهاي فوقالعاده دراز و آتشبازي! تياترِ وجدآوري نبود اما براي ما و خانمِ مارانا رفيقِ لهستانيِ باحالي باقي گذاشت! با انگليسيِ دست و پا شكسته، كلي از كيشلوفسكيِ بزرگ و پرايزنرِ افسانهاي با اين آقاي برتاكخان گپ زديم! 10- ما همين الان وسطِ ديدنِ صحنههايي از يك ازدواجِ آقاي برگمان هستيم و قاعدتاً مشعوف! آقاي برگمان انگار وظيفه دارد هي يادمان بيندازد كه با كمترين امكانات و خرج و آكسسوار ولي با يك ايدهي خوب، ميتوان فيلمهاي بزرگي ساخت! وسوسهي آن دوربينِ مينيديوي رهايمان نميكند. بايد كاري بكنيم! 11- ما در همين جا قسمتِ اعظمِ تعريفهايي را كه نثارِ آقاي مرحوم فرهاد غبرايي كرديم فيالفور پس ميگيريم چون ترجمهي اين پاريس، جشنِ بيكرانِ آقاي همينگوي، بدجوري دارد توي ذوقمان ميزند! |
2005-01-20
ما محضِ خاطرِ اين آقاي وبنويسِ 8 ساله ( كه حالا حتماً 9 ساله شده) داريم اينجا آنلاين مينويسيم تا همه بدانند كه آقاي سر هرمس ماراناي بزرگ يك خواهرِ معظم دارد كه شامل دو فسقليِ دوستداشتني ميشود. البته در اين دايرهي شمول، شخصِ آقاي شوهرخواهر هم حضورِ قاطعِ بيتخفيفي دارد. جوجهي بزرگتر همين آقاي وبنويسِ 8 ساله است كه پديدهاي در دنياي وبلاگ به شمار ميآيد بس كه بامزه و صميمي و ارژينال مينويسد. باور كنيد كه از آنجا كه شعور و آي. كيو در خانوادهي ما موروثي است، اين موجود 8 ساله بدون كمكِ هيچ بني بشري خودش در وبلاگاش چرندياتِ نابي مينويسد كه ما كه دايياش باشيم گاهي كم ميآوريم!! آن جوجهي كوچكتر هم كه 3 سالي بايد داشته باشد، از كراماتاش اين است كه سالي پيش، روزي در آغوشِ ما نشسته بود و دكمههاي پيراهنِ ما را تا حدِ مجاز باز نمود و با رويتِ موهاي روي سينهي ما با نيشي باز و صدايي بلند فرمود: دايي رو سينهاش هم سيبيل داره!!
|
2005-01-18 امشب به لطفِ خانمِ ماراناي عزيز، آقاي سر هرمس ماراناي بزرگ يكي از هيجانانگيزترين فعاليتهاي عمرش را انجام داد: خانهتكاني!!! حالا نرويد براي خودتان آقاي مارانا را با آن همه بزرگي و عظمت، لچكبهسر تصور كنيد كه دارد مبلها را جابهجا ميكند و پردهها را باز ميكند و زمين را تي ميكشد و اينها! ما فقط كمدِ خرت و پرتهايمان را مرتب كرديم و مثلِ هميشه از دورريختنِ خيلي چيزها لذتِ وافري برديم. از كمشدنِ چيزهايي كه خودمان هم نميدانيم براي چه نگهشان داشتهايم، از انبوه كاغذها و مداركِ بيارزش و يادگاريهايي كه به مفت هم نميارزند و انبوهِ چيزهاي بيارزشي كه بيخود سالها در گوشه و كنارِ وسايلِ ما خاك ميخورد و در پوشههاي متعدد و پاكتها و جعبهها براي آينده نگهداري ميشد! آقاي مارانا هميشه از اين فعاليتِ دورريختن خوشخوشانش ميشود: كمكردن و گزينهكردنِ خاطرات!
در روزگاري كه همه دارند از ضرورتِ ديجيتالكردنِ همهچي، خاطرهها و عكسها و مدارك و كاغذها و يادگاريها، ميگويند، آقاي مارانا براي اين كه عكسهاي ديجيتالاش يكوقت نپرد، دارد يواشيواش همه را چاپ ميكند و به روي كاغذ ميآورد. تا همين الان حداقل دو سريِ باارزش از عكسهايمان پريده است و هرچه در هارد و سيديهامان ميگرديم، اثري از آثارشان نيست. اما در همين خانهتكانيِ اخير، كلي عكس از دورانِ خردسالي و دبيرستان و كلي خاطراتِ كاغذي از رفقاي قديم پيدا كرديم كه برايمان عينِ طلا بود. اصولاً يكي از لذاتِ طربناكِ اين جور خانهتكانيها، براي ما، آهستهكردنِ اين روند و مروركردنِ پرحوصلهي همهي اين چيزها است. درست همان چيزي كه حوصلهي خانم مارانا را سر ميبرد! آنهايي كه خانمِ ماراناي ما را ميشناسند، خوب ميدانند كه اين موجود چقدر از يكجا نشستن براي زمانِ بيشتر از 7 دقيقه متنفر است! باز يادِ آن جملهي افسانهاي و اسطورهايِ آقاي كوندار افتاديم كه ميگويد: بهيادآوردن، نفيِ فراموشي نيست، خودِ فراموشي است. |
2005-01-16 در اين مدتي كه ما مشغولِ ننوشتن بوديم، شما انسانهاي فاني بالاخره موفق شديد بر روي آن قمرِ بزرگِ كيوان فرود بياييد. از اين كه داريد به ما نزديكتر ميشويد به هر حال خوشحالايم!
1- طلاي سرخِ آقاي حسينِ پناهي رويت شد. فيلمنامهي شهري و معاصر و خوبِ آقاي كيارستمي و اجراي خوبِ آقاي پناهي، فيلمِ سه ستارهي دلچسبي را رقم زده است. بازي دو تا هنرپيشهي اصلي هم كه حرف ندارد. به قولِ عباسآقا كيارستمي، هنگامي كه قصد داريد با نابازيگران كار كنيد، انتخابِ درستِ نابازيگر، 80 درصدِ كار است. اين اتفاق به خوبي در نابازيگرانِ طلاي سرخ – آن جوانكِ پاچهخوار و صادق و ورراژ و آن عباسآقاي ساكتِ مرموز با آن ميميكِ فوقالعاده و سنگياش – افتاده است. تنها حسرتي كه ميماند كشفِ ايدهي پنهانِ دههي شصتي و حالا كهنهشدهي مقايسهي فقير و غني است كه بعيد ميدانم از فيلمنامهي آقاي كيارستمي آمده باشد. اين جور سوتيها به حسينآقاي پناهي بيشتر ميخورد! 2- نميدانيم چرا مدتها فكر ميكرديم اين همسران استپفورد بايد فيلمِ جالبي باشد. شايد به خاطرِ گلِ رويِ سركار خانمِ نيكول كيدمن باشد كه به هرحال فاميل هستند و احترامشان واجب. اما باور كنيد كه آقاي سر هرمس ماراناي كبير، با همهي تعلقات خاطر به مناسباتِ فاميلي، فقط يك ستاره نصيبِ اين فيلم ميكند. ايدهي فيلم تازه و جالب است اما بدجوري آمريكايي و گلدرشت و پيامدار تمام ميشود. كجاست آن زماني كه تهيهكنندههاي هاليوود ميگفتند: اگر پيام داري چرا نميري تلگرافخونه؟! داستان تقريباً اين است كه يك زنِ به شدت موفق و ايدهآليست، براي بازگرداندن شرايط به روزهاي خوشِ گذشته، در يك دهكدهي تفريحي، با دستكاري و اضافهكردنِ چند چيپ در مغزِ خانمهايي كه به شدت در زندهگيِ اجتماعي و كاري آدمهاي موفقي هستند و از شوهرانِ خود جلوترند و به همين دليل شوهران احساس بدي نسبت به خود و همسرشان دارند و كلاً زندهگيِ مرسومِ خانوادهگي خيلي درست پيش نميرود، آنها را تبديل به زناني مطيع و خانوادهدار و خانهدار ميكند تا هم خود و هم شوهرانشان، لذتِ بيشتري از زندهگي ببرند. در اين ميان شوهرِ خانمِ كيدمن متحول ميشود و با همكاريِ خانم، اين اختراع را از بين ميبرد و زنان را آزاد ميكند تا اين نتيجه حاصل شود كه مردان و زنان بايد دوشادوشِ هم باشند و از موفقيتهاي هم لذت ببرند و از اين جور حرفها! البته اين كه ما از اين فيلم خيلي خوشمان نيامد هيچ ربطي به احساساتِ پاكِ مردسالارانهي ما ندارد. (براي اطمينانِ بيشتر از آقايان سانسورشده و الف در زمينهي اين احساسِ ما ميتوانيد بپرسيد!) 3- آقاي مارانا اصولاً از اين جريانِ مستقل در سينماي آمريكا خوشاش ميآيد و هرجا دستاش برسد از آن حمايت هم ميكند. از آقاي هال هارتلي فيلمي رويت شد به نامِ كتابِ زندگي كه شرح ماجراي به زمين برگشتن عيسي مسيح و دستيارش، مريم مجدليه است در روز 31 دسامبر 1999 براي تحققِ آخرالزمان و انصرافِ آقاي مسيح از برهمزدنِ جهان و ديدارهاي بامزهاش با آقاي شيطان و عرقخوريِ مسيح و شيطان كه البته به مذاقِ آقاي سر هرمس ماراناي بزرگ خيلي خوش آمد! البته اين را هم بگوييم كه آقاي هارتلي آدمِ خسيسي است و با چندرغاز دلار اين فيلم را ساخته و از هيچ اسپشيال افكتي در آن خبري نيست ولي به علتِ ايدهي فوقالعادهي آن، ديدني است و استحقاقِ سه ستاره را دارد. اين را خطاب به آن مرتضويِ احمق و سادهلوح ميگوييم كه به همه بگويد: ببين پسرم چقدر خوب است آدم جرئتِ اسطورهزدايي از ائمهي اطهار را داشته باشد؟! اين جوري هم آن درگورخفتهگان بهروز ميشوند و خاطرخواه پيدا ميكنند هم در سايهي اين دوباره نقدشدن، از نو ساخته ميشوند و چه بسا دوباره احمقهايي پيدا شدند كه به اسلام گرويدند! دوم اين كه آن فيلتركردنِ اوركات و بلاگر و پرشينبلاگ و سايتهاي مستهجن و سياسي هم كارِ بدي بود پسرجان! هيچ فكر كردي اگر آن همه سايتِ ضداخلاقي را ببندي، اين آقاي الف اموراتاش چه جوري خواهد گذشت؟! 4- يك اتفاقهاي باحالي حول و اطرافِ آقاي ماراناي بزرگ دارد اين روزها ميافتد كه نميداند مشعوف شود يا مخمور! به قولِ آن كچلِ شيرينزبان كه آقاي مارانا هميشه فكر ميكند طرف استادِ سركارگذاشتنِ ملت است، آقاي الهي قمشهاي، اينهمانيها و همزمانيهاي شگفتانگيزي اين روزها براي ما رخ داده كه توضيحِ آن براي شما آدمهاي فاني، بيهوده و غيرقابلدركپذير است! اول اين كه درست همان روزهايي كه ما تياترِ حرفهاي را ديده بوديم و درگيرِ آن بوديم و به فيلمِ نديدهي آقاي پولانسكي، دوشيزه و مرگ، استناد ميكرديم، ناغافل كتابِ سهمِ من را خوانديم و يادِ اين جابهجاييها افتاديم و بعد، اين آقامصطفا، فيلميِ ما، خودِ مرگ و دوشيزهي آقاي پولانسكي را برايمان آورد! دوم اين كه درست زماني كه ما داشتيم دربابِ شيرينبيانيِ آقاي تروفوي مرحوم، اينجا قلمفرسايي ميكرديم، بيستمين سالروزِ مرگِ اين آقا فرارسيد و هوشنگ گلمكاني در مجلهاش، فيلم، در موردش پرونده ساز كرد! سوم اين كه ما همينجوري كترهاي براي خودمان يك وقت نوشتيم مرحومه سونتاگ و همان روز در روزنامههاي خوانديم كه خانم سوزان سونتاگ به رحمتِ ايزدي پيوست! و آخر اين كه درست در روزهايي كه داريم آياتِ شيطانيِ آقاي سلمان رشدي را ميخوانيم و مشعوف ميشويم، اين فيلمِ هال هارتلي را ديديم دربابِ مسيح و شيطان و اسطورهزدايي از رفقا! به هر حال از كراماتِ آقاي سر هرمس ماراناي بزرگ است ديگر! 5- يك فيلمِ بامزه هم ديديم به نامِ انكرمن (مجري) كه اول آنقدرها بامزه نبود و لوس مينمود اما بعدتر با شوخيهاي بهتر و پختهتر و بكرتري، جالب شد! اصولاً يك ستاره به آن ميدهيم آن هم به خاطرِ آن شخصيتِ گويندهي اخبارِ هواشناسي كه آيكيوي 48 داشت و معركه بود! 6- ما تا اطلاعِ ثانوي از هيچ چيزي مشعوف نخواهيم شد! 7- ما اين روزها به شدت داريم دنبالِ يك زمينِ زيرِ 300 متر براي ساخت و ساز ميگرديم. 400 متر هم اگر باشد مشاركت ميكنيم! سر و كارمان هم با اين املاكيها افتاده و حال و روزِ خوشي نداريم! اگر سراغ داريد خبرمان كنيد كه يك شاهكارِ معماري ميخواهد متولد شود از ناحيهي ما و منتظرِ رحِمِ مناسب است! 8- دنبالِ يك چيزِ ديگر هم ميگرديم! اگر كسي اطلاعي از دوربينهاي ميني ديوي و خاصيتِ سيسيدي و اينجور چيزهاي آن، به همراهِ اطلاعاتي در موردِ مقايسهي براندهاي سوني و پاناسونيك و كانن دارد، ما را خبر كند. خانم مارانا تصميمِ قاطع دارند كه يكي ابتياع نمايند. 9- ما امشب بدجوري عصباني و كلافه بوديم و خانم مارانا با آن صبوري و متانت و هوشِ ذاتي و مهرباني بيمثالشان، بدجوري كمكمان كرد كه خالياش كنيم. خدا سايهي ايشان را از سرِ شوهر و فرزندانشان كم نكند! حيف كه ما ديگر مثلِِ آنوقتها شعرمان نميشود وگرنه ما هم لابد مثلِ خانمِ شين و آقاي الف، يك عاشقانهي طولاني براي ايشان ميسروديم! 10- اين روزها داريم براي ساختِ يك كليپ براي آلبومِ پاپِ برادرمان همينجوري ايدههاي ناب و عالي از خودمان صادر ميكنيم. شايد بعداً خودمان هم آستين بالا زديم و كليپ را برايشان ساختيم. نقداً داريم دنبالِ يك فيلمبردارِ مطيع و حرفهاي ميگرديم تا كارگردانياش كنيم. آن را هم اگر سراغ داريد خبرمان كنيد كه يك كليپِ فوقالعاده دارد متولد ميشود و زائو ندارد! 11- دو تا آدمِ باحال پيدا كردهايم كه البته يكيشان را قبلاً هم ميشناختيم! خانمِ مريم و بابكخانِ عزيز: آقاي هرمس ماراناي بزرگ و منزلِ محترمهِ از معاشرتِ با رفقايِ فيلمبيني مثل شما مشعوف هستند! به وعدهي خود وفا كنيد و از آن شرابهاي خوبتان به ما بنوشانيد! 12- آقاي سانسورشدهي عزيز، فقدانِ ناگهانيِ هر عزيزي، دردناك است. شما را درك ميكنيم و تسليت ميگوييم. Labels: سینما، کلن |
2005-01-09 دوستان و خوانندهگان مجرد (مثلِ اندي و شهرزاد سپانلو و سياوش قميشي!) حتماً بخوانند. در آخرهايِ اين پْست يك خبرِ دستِ اولِ رانتي و مهم را در اين زمينه برايتان خواهيم گفت.
1- ما الان يك هفته است كه شاهكارِ پنج ستارهي شبهاي كابيرياي آقاي فليني را ديدهايم و هنوز كه هنوزه دلمان ميخواهد يك بارِ ديگر آن سكانسِ سيگاركشيدنِ زيرِ بارانِ خانمِ جوليتا ماسينا را براي شصتمين بار ببينيم كه چه طور با آن چشمهاي درشت در آن صورتِ گرد، دارد براي خودش به سرنوشتِ خوشي كه انگار دارد برايش رقم ميخورد فكر ميكند، لبخندي ميزند كه پوزخندي هم انگار در آن پنهان است. صورتش را يكوري ميكند و لبِ پايينش را به بالايي فشار ميدهد و طرفِ راستِ صورتش را جمع ميكند تا تمامِ افكارش، تمامِ تخيلاتِ شيريني كه در بارهي اسكار دارد و تمامِ خوشبختياي كه يك عمر آرزويش را با سادهدلي داشته و حالا دارد به سراغاش ميآيد، با صورتش فرياد بزند. دوست داريم دوباره و دوباره آن سكانسي را ببينيم كه با آن هنرپيشهي مشهور به كابارهاي معروف و گرانِ شهر ميرود و پس از رقصِ غريبِ آن دو زنِ آفريقايي، به وسط ميآيد و آنقدر ساده و روستايي و پرهيجان و بياستيل ميرقصد كه همه به وجد ميآيند. راهرفتناش را ببينيم كه با آن هيكلِ ريزه، نيمتنهي ارزانقيمتِ پوستياش را روي دوشاش مرتب ميكند و تلوتلوخوران از ما دور ميشود. جوليتا ماسينا انگار هميشه جلسوميناي جاده است كه زامپانوي تكرارنشدني، تمامِ حسرتهاي دنيا را بر دوشاش ميگذارد و ميرود. و يادمان نميرود كه آقاي فليني آنقدر خوشقلب هست كه وقتي كابيريا همهچيزش را از دست ميدهد – پول و عشق و آرزو و خوشبختي- گريهكنان و گيج جواناني دورهاش ميكنند كه دلِ خوش، آواز ميخوانند و ساز ميزنند و ميرقصند و حالا ديگر انگار فقط براي جلسومينا/ كابيريا/ ماسينا است همهي اين شادي و باز يادمان نميرود كه آنقدر اميد در زندهگي هست كه كابيريا باز برگردد به سمتِ دوربين و يكي از آن لبخندهاي بيريايِ سادهي كلهپوكياش را بزند و نگذارد كه اشكمان اين آخرِ شبي راحت در بيايد... 2- سهمِ منِ خانمِ پرينوشِ صنيعي البته هيچ اتفاقِ جديدي در دنياي ادبياتِ ما نيست كه جايزهي فلان و بهمان نصيباش شود اما مثلِ تمامِ قصههاي شهرزاديِ اين روزها خواندني است و دنبالكردني و در نهايت چيزي براي خواننده ندارد جز لذتِ شنيدنِ قصهي پرغصهي يك زن كه در حدِ سريالهاي پرسوز و آهِ تلهويزيون در شبهاي زمستان باقي ميماند و چيزي به ادبياتِ اين ملت نميافزايد. از آن دست نوشتهجاتي كه مثل ستارهاي ميدرخشد و زود خاموش ميشود و نويسندهاي كه يك بار براي هميشه داستانِ زندهگيِ خودش – يا نسلاش – را مينويسد و تمام! همهي آن چيزي كه سهمِ من را براي يكبار – آن هم يك صفحهدرميان!- خواندني ميكند، ارزشهايي است كه ما آن را ارزشهاي فرامتني ميناميم چون هرچه دارد از بركتِ خاموشيِ صدايِ نسلي است كه الان 50 ساله است و پديدهي انقلاب و جنگ و همهي بازيهاي مرتبط را در سكوت از سر گذرانده و حالا مجالي هرچند تنگ يافته كه برخي از دردهاي فروخفتهاش را آواز بدهد – آن هم آنقدر مودبانه كه به كسي زياد برنخورد! – جذابيتِ داستان براي آقاي هرمس مارانا تنها آنجا است كه بازيهاي سياسيِ دهههاي پنجاه تا اواخرِ شصت اين مملكت را اين بار از زاويهي نسبتاً تازهاي ببيند. قصهي زني كه شوهرش چپيِ قبل از انقلاب و چريكِ بعد از انقلاب است و در آشوبهاي 57 از زندان آزاد ميشود و قهرمانِ ملي ميشود و در آشوبهاي دههي شصت به زندان ميافتد و محارب قلمداد ميشود و نهايتاً اعدام. مادري كه فرزندِ اولش را به جرمِ اعدامشدنِ پدرش در زندان، به دانشگاه راه نميدهند و خودش را به همين جرم از دانشگاه تصفيه ميكنند و فرزندِ دومش را چون به همين علت به دانشگاه راه نميدهند، لاجرم به جبهه ميفرستند و اسير ميشود و پس از بازگشت قهرمانِ ملي ميشود و بر سر ميگذارندش و با سهميه به دانشگاه ميبرندش و دختري كه از قم ميآيد و برادرِ عرقخورش حالا شهيدِ راهِ مبارزه با طاغوت ميشود! اين جبرِ محتومِ تاريخيِ متناقض بر سرِ همهِ ما آمده است و اين بازيها را ما مردمِ هميشه تحتِ حكومتِ توتاليتري خوب ميشناسيم. اين رنگ عوضكردنها و بازيها را كه سرِ انسانهاي شريفي را زيرِ آب كرده خوب ميشناسيم. تا 400 سال ديگر هم يادمان نميرود كه آن ده فرمانِ خوكها بر آن ديوارِ مزرعهِ حيوانات، اول چه بود و چگونه آرامآرام عوض شد و خوكها رختِ اربابي به تن كردند و باز همهچيز به جايِ اولاش برگشت. اين قصه پس از اين هم هزاران بار گفته خواهد شد. منتظر باشيم اين بار اديبي آن را زيبا و موجز روايت كند تا شاهكاري از اين درد درآيد! 3- Death and the Maiden ِ آقاي پولانسكي چقدر به موقع بعد از خواندنِ سهمِ من به دادمان رسيد تا بيادمان بياورد كه بيانِ درد، به خوديِ خود ارزشي ندارد. پس از سرنگونيِ حكومتي توتاليتر در كشوري از آفريقاي جنوبي، ظاهراً دموكراسي حكمفرما ميشود و زمان، زمانِ رسيدهگي به جناياتِ جنگيِ زورگويان و حكمرانانِ پيشين است. در اين ميان همسرِ حقوقداني كه خود مسووليتِ رسيدهگي به پروندهي مامورانِ امنيتي و جنايتكارانِ رژيمِ قبلي را به عهده دارد، (سيگورني ويور) كه خود از قربانيانِ شكنجهشدهي رژيمِ سابق است، ناگهان با مامورِ شكنجهگرِ سابقاش روبهرو ميشود و اين بار جايگاهِ اين دو عوض ميشود. صياد به دامِ صيد ميافتد. اين درامِ روانكاوانهي عالي را ببينيد تا عمقِ فاجعه را در آن لبخندِ عذابآورِ بن كينگزلي در لژِ سالنِ كنسرتي ببينيد كه مرگ و دوشيزهي شوپرت را اجرا ميكند، هنگامي كه به سيگورني ويورِ رنجكشيده خيره شده. در سنگينيِ آن لحظهاي كه شكارچيِ سابق به شكارش خيره شده، شكنجهگر به محكومي كه انگار تا پايانِ جهان، هرچه قدر هم همهي معادلات معكوس شود، اين اوست كه هميشه شكنجه ميشود. نميبخشد و فراموش نميكند و هيچ انتقامي نميتواند گذشتهي نابودشدهاش را به او برگرداند. اين فيلمِ چهار ستارهي آقاي پولانسكي را كه مددِ نمايشنامهاي عالي ساخته شده، بايد در سرسرايِ عدالتخانهي تاريخ آويخت تا هيچ محكومي به اين فكر نيفتد كه روزي ميتواند از بازجويِ ظالماش انتقام بگيرد! 4- اين برادرانِ كوئن انگار دست از سرِ ما برنميدارند! فيلمي سه و نيم ستارهاي از ايشان رويت شد به نامِ مردي كه آنجا نبود با فيلمبرداري و نورپردازيِ پركنتراست و اغراقشدهي سياهسفيد كه انگار مثلِ خودِ فيلم دغدغهاش خوبي و بدي و گناهكاري و بيگناهي در چنبرهاي پيچيده از اتفاقات و حوادث و تقدير و بازيِ سرنوشت (به قولِ ما ايرانيها!) است. با يك بازيِ بينظير از آقاي بيلي باب تورنتون و خانم فرانسيس مك دورماند (كه هميشه موردِ توجهِ ويژهي آقاي مارانا هستند) و البته آقاي آلبرت فيني. قصهي آرايشگرِ ساده و كمحرف و خونسردي به نامِ اد كه در پيِ طمعِ يك سرمايهگذاريِ پرسود، خودش را در زنجيرهاي گرفتار ميبيند كه به مرگِ رييسِ همسرش، همسرش، شريكِ تجارياش و نهايتاً خودش منجر ميشود. همهي مصيبتها وقتي به زندهگيِ آرام و تكراري و يكنواختِ اد وارد ميشود كه فكر ميكند بايد روالِ خستهكنندهي زندهگيِ يك آرايشگر را به هم بزند و كاري بكند. مثلِ بقيهي قصههاي كوئنها، تقدير و اتفاق، اصليترين نقش را در اين فيلم بازي ميكند كه بيشتر از همه آقاي مارانا را به يادِ فارگوي كوئنها مياندازد. 5- مگر ما چيمان از اين روزنامههاي زردِ سرِ چهاراه كمتر است؟! Labels: سینما، کلن |
تو به من فيلتر ميكني اي لاريجاني؟! آن مسجد كه من نوشتم به ضرغامي بود كه از تو آدمتر بود و رهبر هم به اون بيشتر نزديكي ميكرد حيوان! من به اون پارساَنلاين هم كه اصلش صهيونيستي بود هم اعتراض دارم كه الان نميگم. حالا همهتون برين كه من بايد برم دست به آب از لحاظِ خانواده!
1- اوركات فيلتر شد. گفتهاند كه شاكيِ خصوصي داشته! مثل اين است كه خيابانِ پهلوي را ببندند چون يكي در آن ويراژ ميداده و شاكيِ خصوصي داشته! پارسآنلاين كه سُرورِ همهي آي.اس.پيهاي پاچهخوار است انگار از همه زودتر دست به كار شده. در حماقت و بيهودهگيِ كلِ اين قضيهي فيلترينگ به اندازهي كافي همه گفتهاند. آقاي مارانا هم حوصلهاش را ندارد بيشتر در اين باره بنويسد. 2- ظاهراً پارساَنلاين بلاگاسپات را هم فيلتر كرده. شايد هم بارگاهي مقدسِ هرمس ماراناي بزرگ را فقط. به هرحال، مثلِ هميشه هزار راه براي دررو وجود داشته و دارد. ما شخصاً دوست داريم اين جوري فكر كنيم كه آقايان مخصوصاً وبلاگِ ما را بستهاند. اين جوري هم بينِ شما آدمهاي فاني مشهورتر ميشويم و تعاليمِ زمينيِ ما خوانندهي بيشتري پيدا ميكند، هم دو روزِ ديگر به ما پناهندهگيِ بلادِ كفر ميدهند، هم چند وقت ديگر كه ادعاي پيامبري كرديم، يك سابقهي درست و حسابي در مبارزه با ظلم و جور و خداپرستي خواهيم داشت! 3- يك چيزي را چند باري است كه ما هي اينجا مينويسيم، هي به دستِ اياديِ استكبارِ جهاني پاك ميشود! آقاجان! ننگ كه با رنگ پاك نميشود! شما هزار بار كه آن قضيهي مسجدهاي آقاي ضرغامي را پاك كنيد، ما هي دوباره مينويسيم. آقاي مارانا درست است كه وقتِ زيادي تا ظهورِ امامِ زمان ندارد، اما حوصله بسيار دارد! |
2005-01-07 مسجدهاي آقاي ضرغامي و سوناميِ ناشي از فسق و فجورِ عمالِ استكبار آنهم خودش در جريانِ جشنهاي بهاصطلاح سالِ نو ميلادي با عرق!
فرض كنيد خداوندِ طبيعت حوصلهاش سر ميرود و قصد ميكند حالِ جماعتِ كثيري از بندهگان را به طرزِ شنيع و وحشيانهاي بگيرد. تسونامي ميآيد و چندصدهزار نفر كشته و زخمي ميشوند. آن در هم در سواحلِ زيباي استوايي و عنداللزوم با بيكيني و سايرِ وسايلِ مرسومِ فسق و فجور كه توريستها در آن استادند! كلي هم ملتِ بدبخت و مسلمان اين وسط كشته ميشوند و به بهشت ميروند. (لابد چون در جريانِ تنبيهِ كفار كشته شدهاند) صداوسيماي كودنِ ما بر روي يكي از خطوطِ خبرگزاريها (هروقت به نفعمان نباشد ميگوييم: سخنپراكني!) خبري را كشف ميكند و در طي يكي دو روز با صداي بلند و رسا و سيصد و شونزده هزار بار در هفتصد و بيست بخشِ خبري آن را با تاكيد و تمجيد تكرار ميكند. خبر چيست: در يكي از شهرهاي اندونزي كه در معرضِ اين بلاي طبيعي بوده، از جمله ساختمانهاي معدودي كه پس از حملهي دريا باقي مانده، يكي دو مسجد بوده كه از بتنِ مسلح ساخته شده بودند. به نمونهاي از اين خبرها كه مثلاً براي ردگمكردن لابهلاي سايرِ خبرها گنجانده شده و طبقِ معمولِ سيستمِ خبرسازيِ صداوسيما از منابعِ نامعلوم و گمنام و بيردپا نقل شده بود، توجه كنيد. يادتان باشد مسجد را حتماً مسجد و غليظ بخوانيد! - گفته ميشود كه تنها مسجدهاي شهر پس از اين حادثه باقي مانده بودند. - مسلمانان از پير و جوان براي نجاتيافتن به مسجدها پناه آورده بودند. - مردِ جواني ادعا ميكرد زندهگيِ او و خانوادهاش را فقط و فقط مسجد نجات داده است. - از تسونامي به بعد، مسجدهاي اندونزي تبديل به پناهگاهي براي مردمِ ستمديده (!) شده است. - مقاماتِ اندونزي ابراز كردند كه از اين به بعد به ساختِ مسجد در شهرها توجهِ ويژهاي خواهند كرد. البته خبرِ داغتري نيز اين روزهاي صداوسيما را لبريز كرده است: در كشورِ آلمان، به مناسبتِ جشنهاي سالِنو ميلادي، ميليونها دلار خسارت به شهرها در اثرِ مصرفِ نوشيدنيهاي الكلي و آتشبازيهاي بيمورد (!) وارد شد كه كارگرانِ زحمتكشِ شهرداريها مجبور شدند از اولين ساعاتِ پس از سالِ نو، آثار و كثافاتِ باقيمانده از اين بهاصطلاح جشنها را پاك نمايند. گفته ميشود كه مردمِ آلمان نسبت به سالِ قبل چهل درصد بيشتر مشروباتِ الكلي (اين الكلي را هم گوينده مثلِ مسجد با غيض ميگفت!) مصرف كردهاند. (كه اميدواريم خدا حالشان را بگيرد كه اينقدر مثلِ خر حال كردهاند!) |
ظاهراً آقاي هرمس ماراناي بزرگ هم از سوي اين احمقها فيلتر شده! ما كه فيالواقع خوشحاليم شما را نميدانيم!
|
2005-01-05 |
2005-01-04 چند روز پيش يكي از دانشجويانِ جوانِ معماري پروژهي معماري 1 خود را به قصدِ ارشاد به نزدِ ما آورده بود. با ديدنِ طرحِ يك آپارتمانِ 4 طبقه آهِ ما بلند شد كه دخترك! نقشهي شهرداري مگر كشيدهاي؟! بيچاره بغض كرد كه استادِ ما چنين خواسته كه اين بار پروژهاي با شرايطِ واقعي طرح افكنيم با تمامِ قصههاي كهنهي نورگير 12 متري و سطحِ اشغالِ 60 درصد و الباقي. ما بلندتر فرياد زديم كه: دختررررك! تو كه امروز خودت بال و پرت را چنين در پيِ عتابِ ناداني چيدي، فردايِ كارِ حرفهاي و سفارشدهندهگانِ جورواجور و خودكارفرمابين، چگونه انديشههاي تازهات را مجسم خواهي كرد؟ برو! برو و طرحي نو درافكن و زلزلهاي در تنبانِ ساختمانت بينداز كه اين ره كه تو ميروي به تركستان است! واي به حال معماري كه قبل از هرچيز، ستونهاي آيندهاش را روي كاغذ بنا كند و انديشهاش را از همان آغار دربند. گفتيم و گفتيم و فرياد زديم و داد كشيديم و دخترك خاموش بود و درونش غوغا – اين را از خودمان ميگوييم! از ادامهِ كارش فهميديم كه آن همه هياهويِ ما را به قوزكِ پايش ( چيه؟! مشكلي دارين؟!!) هم نگرفته است!- تازه يادمان آمد كه اين حديثِ تكراري آموزشِ معماري در اين سالها است كه گريبانِ اكثرِ دانشكدههاي اين شهر را گرفته است. خاطرمان آمد كه در دانشكدهي خودمان هم اين روزها همين حرفها طرفدار دارد: كارفرماي واقعي ( تو را به خدا از همان اول اين لغتِ نجس را در ذهنِ اين جوانان ميتپانند!) شرايطِ واقعي، سازه و ستون و كنسول به اندازه، بودجه و امكانات اجرايي و هزار دستاندازِ ديگر كه آنقدر در زندهگيِ حرفهاي با آن طرف خواهند شد كه 2-3 ساله استاد ميشوند. دلمان ميخواست اين جوان را به 10 سالِ قبل، حتي 15 سالِ قبل برميگردانديم – نه 40 سال كه خودِ ما هم حسرتِ آن را داريم!- تا ببيند و بياموزد كه دانشگاه، جايِ تخيل است و پرواز و غيرممكنها و بلندپروازيها و شلنگتختههايي كه پس از آن تا آخرِ عمر ديگر فرصتِ آن نصيبمان نخواهد شد. باز بيشتر فكر كرديم (ميبينيد چقدر زندهگي سخت شده است؟ آقاي هرمس ماراناي بزرگ هم گاهي مجبور ميشود بيشتر فكر كند!) ديديم كاري كه اين اربابانِ جديد به آن مشغولاند، مسيري است كه از جواب به سوال ميرسد. از شرايط و محدوديتها و امكاناتِ روز به دامنهي تخيلِ هنرمندِ خالق. نتيجهي مستقيمِ اين شيوه، نفي و تكفيرِ بلندپروازي، جاهطلبي، قدرتطلبي و افزونخواهي است كه اساساً ابزارِ اصليِ پيشرفتِ هر تمدني هستند. آقايان! تا ابد درجا خواهيم زد و شما سرورانِ هميشهي تاريخِ ساختهگي و موهوم و بدليِ اين وادي خواهيد بود!
آقاي هرمس ماراناي بزرگ در اين جا از نطقِ غرايِ خويش چنان مشعوف شد كه عنانِ اختيار از كف بداد و نعرهاي جانانه كشيد. جمعيت هوررا كشيدند و بخاري از احساسات و غرورِ ميهني و همهمههاي احسنت احسنت، فضاي بالاي سرِ جمعيت را پر كرد. آقاي هرمس مارانا سرش را بالا گرفت، چشمانش را بست، باز كرد و بخارِ ملايم و شيريني از منخرينش بيرون داد. به ناگاه پايش را محكم بر زمين كوفت و بر روي دو پا بلند شد و شيههاي بلند كشيد! (اين ماجرا مربوط به زماني بود كه آقاي هرمس مارانا در هياتِ اسب بود و رهبريِ معنويِ جماعتِ اسبها را بر گرده داشت.) |
2005-01-01 روتوشجان! بابام اينجوري نميشود كه! اول خودش بايد اون ميل را به من بكنه تا من خودش بتونه از لحاظِ دسترسي و اينا بره تو هرتوش! وگرنه كه من مگه با خودش درگيرِ كه نشه ها؟!
|
ما امروز قرار بود عسلويه باشيم اما نيستيم و اينجا پشتِ ميزمان نشستهايم و سرِ كار هم نرفتهايم چون سرماي بدي خوردهايم و نفسمان درنميآيد و هي داريم سوپ ميخوريم و شربت و پيپ هم نميتوانيم بكشيم و اعصاب هم نداريم و قرار است عصر برويم براي خودمان شلغم بخريم و بار بگذاريم. البته خانم مارانا اينجا نيستند وگرنه حال و روزِ ما خيلي بهتر بود. عجالتاً نشستيم و فيلمِ The Human Stain را ديديم و فيالواقع دو تا و نصفي ستاره اعطا ميكنيم. كه بيشتر به خاطرِ گلِ روي آقاي سرآنتوني هاپكينزِ بزرگوار و دوشيزهي مكرمه سركار خانمِ نيكول كيدمن است كه انصافاً با جداشدناش از آقاي تام كروز خدمتي به عالمِ سينما كرد و يك هنرپيشهي فوقالعاده باهوش و البته وجيهالمنظر به دنياي سينما تقديم كرد كه روز به روز نقشهاي متفاوتتري بازي ميكند و آدم باورش نميشود اين همه امكانات چگونه در وجودِ اين خانم جمع شده بود و تا به حال نامكشوف! از آن فيلمهايي كه از صدقدمي داد ميزنند كه ما را از روي يك رمانِ خوب ساختهاند ها! Labels: سینما، کلن |
البته آقاي هرمس مارانا از همان سالها قبل كه ژودوي استاد را ديد، مقهورِ قدرتِ بيان و قصهگفتنِ اين آقاي ژانگ ييمو شد اما امروز با فيلمِ Hero از زيباييشناسيِ بصري و موسيقايي و فرمالِ اين فيلم، به وجد آمد و مشعوف شد. يادتان باشد اگر به نظرتان بيل را بكش فيلمِ آشغالي است، اصلاً طرفِ ديدنِ Hero نرويد كه سرخورده خواهيد شد! اما اگر شما هم مثلِ آقاي هرمس ماراناي بزرگ اعتقاد داريد كه در اين نمايشِ اغراقآميزِ هنرهاي رزمي، در اين چرخيدنها و رويِ آب راهرفتنها، در صدايِ قطرههاي باراني كه سطحِ سنگفرشِ محلِ ميدانِ مبارزه را با ترنمي موزون و آهسته رنگ ميكنند، در رقصِ برگهاي پاييزي كه با هر بار پروازِ قهرمانانِ فيلم، به هيجان درميآيند و اوج ميگيرند، در اين سكون و مراقبهاي كه در اوجِ يك مبارزه اتفاق ميافتد و بالاخره در بازيِ روايتهاي قهرمان براي امپراتور، سينما وجود دارد و نفس ميكشد، اين شاهكارِ 4 ستاره را ببينيد و مشعوف شويد! Labels: سینما، کلن |
دهم ديماه 1383 – بين ساعتِ دوازده و نيم تا يكِ ظهر
شبكهي يك: هرمز شجاعيمهر با جواني مصاحبه ميكند كه برندهي مسابقاتِ جهانيِ قرائتِ قرآن در مالزي شده است. جوان روي اين نكته تاكيد دارد كه با وجودِ اين كه مالزي كشوري سنيمذهب است، اما با خواست و ارادهي خداوند ما توانستيم اول شويم، عليرغمِ كارشكنيها. شبكهي دو: ملاي پيري براي جمعي از طلاب صحبت ميكند: حديث داريم از حضرتِ محمد كه ثروتمندان در روزِ قيامت آرزو ميكنند كاش خدا تنها به اندازهي قوتشان به آنها ميداد تا در روزِ جزا زودتر به حسابِ اموالشان رسيدهگي شود و زودتر به بهشت بروند. پس اي فقرا! غمگين مباشيد كه در روزِ جزا شما برندهايد! شبكهي سه: آقاي حجتالاسلام طباطبايي، نمايندهي مردمِ تهران در جمعِ دانشجويانِ تربيت معلمِ شهرري حضور يافتهاند و به سوالاتِ ايشان جواب ميگويند. مجري با رويي خندان از جمع تقاضاي يك صلوات ميكند تا اولين نفر سوالاش را شروع كند. يك دانشجوي ميانسال: جنابِ آقاي طباطبايي! ميدانيم كه هدفِ اصليِ ما هدايتِ جوانان به راهي راست و تقوا و اخلاق است. با اين وجود اخيراً مشاهده ميشود كه جرياني قصدِ به انحرافكشيدنِ جوانان را دارد. شما چه راهكارهاي و راهحلهايي براي مبارزه با اين جريانات داريد؟ (صلواتِ مجددِ جمع) شبكهي چهار: آواي ملكوتيِ اذانِ ظهر! شبكهي پنج: برنامهي شبهخبريِبازتاب. مجري با ريش و كاپشن رو به دوربين نشسته و دربارهي انتخاباتِ اوكراين حرف ميزند: آقاي ويكتور يوشچنكو كه از حمايتِ غرب برخوردار است (اين را با كمي تاكيد ميگويد) بعد از اين انتخابات و برندهشدن با چالشها و مسايلِ بسياري در زمينهي انتخابِ يك كابينهِ ائتلافي طرف است تا بتواند بر اين همه مشكلاتِ مردمِ اوكراين غلبه كند. شبكهي شش: (شبكهي خبر) خانمِ مجريِ اخبار با اين جمله اخبار نيمروزي را آغاز ميكند: با عرضِ سلام و تهنيت به ارواحِ مطهرِ شهدا و امامِ عزيز و سلام و صلوات بر تمامي اهلِ بيتِ عصمت و طهارت عليالخصوص محمدِ مصطفي عليهالسلام، اخبارِ خارجيِ اين ساعت را به سمع و نظرتان ميرسانيم. شبكهي هفت: (شبكهي آموزش) اگر فكر كرديد كه آقاي هرمس مارانا اينقدر بيكار بوده كه اين يكي را هم چك كرده، اشتباه گرفتهايد! |