« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2005-04-24 1- ماراناي جونيور در راه است و فعلاً دارد دنبالِ اسم ميگردد. ما البته به خانمِ مارانا پيشنهاد كرديم صبر كنند خودِ جنابِ جونيور به سنِ تشخيص و جشنِ تكليف برسد بعد برايِ خودش اسم انتخاب كند. همان طور كه ما، سر هرمس ماراناي كبير، همين كار را كرديم وگرنه اسمِ توگوشيِ ما از همين اسمهايي مبتذلِ زميني است كه شما آدمهاي فاني داريد و البته به لحاظِ تقيه، كه سنتِ اوليايِ خدا است، هنگامِ هبوط به دنيايِ شما، از همين اسمِ زميني استفاده ميكنيم. 2- channel 2 فيلم مزخرفي دربارهي ريگان پخش ميكند. زنِ ريگان به ديدارِ مادرِ پيرش كه در آسايشگاه رواني بستري است ميرود. پيرزن هيچ واكنشي در قبالِ خانمِ ريگان نشان نميدهد. او تنها به روبهرو خيره شده و گوش ميدهد. خانمِ ريگان از بچهها و رانلد و اوضاع ميگويد. پيرزن خاموش است. تنها در انتها خطاب به دخترش ميگويد: I love you خانمِ ريگان و ما گمان ميكنيم ارتباط برقرار شده. پرستار به سمتِ پيرزن ميآيد و دربارهي غذاخوردنِ پيرزن چيزي ميگويد. پيرزن خطاب به پرستار ميگويد: I love you . پرستار صندلي چرخدارِ پيرزن را به سمتِ داخلِ آسايشگاه ميبرد. پيرزن لاينقطع و بدونِ احساس تكرار ميكند: I love you… I love you… I love you گول خوردهايم و اين بهترين و تنها سكانسِ باارزشِ Rigans است. 3- وولههاي تصويريِ ميانبرنامهايِ channel 'one در نوعِ خود بهتريناند. با گرافيكي بومي و منحصر به فرد. اگر لوگوي اين شبكه را به خاطر داشته باشيد، قبل از one يك آپاستروف (بيشتر يك كاما كه جايِ آپاستروف نشسته) وجود دارد. عنصرِ اصليِ تشكيلدهندهي وولهها همين آپاستروف است كه ميچرخد و تكرار ميشود و از اسليميهاي شرقي گرفته تا شمايلِ همفري بوگارت و مرلين مونرو با همين يك عنصر در مقياسهاي مختلف و همه بر زمينهي نارنجي با رنگِ مشكي ساخته ميشود. 4- بيلي باب تورنتون از آن دسته بازيگراني است كه بايد كشف شود تا لذتِ تماشايِ فيلمهاياش احساس شود. اين كشف را مديونِ برادرانِ كوئن هستيم در The man who wasn't there و البته اليور استون در U Turn با آن گريمِ غيرقابلِ شناسايياش. با آن لبهاي كلفتِ مردانه و صدايِ تنورِ گرم و دلنشين و جنسِ آرام و پرطمئنينهي رفتارش كه در نورپردازيهاي پركنتراستِ فيلمِ كوئنها، خطوطِ صورتش، گوديها و برآمدهگيها اغراقشدهاند و شمايلي مجسمهوار به او ميدهند تا باور كنيم كه آرامشِ و رخوتِ ذاتي آن نگاه را هيچ تحول و تغييري برهم نخواهد زد. 5- Intimacy كه خرسِ نقرهايِ جشنوارهي 2001 برلين را برده رويت كرديم. دربارهي رابطهي اروتيكِ – صرفاً اروتيك – مردي مطلقه و زني شوهردار كه بر اساسِ قصهاي از آقاي حنيف قريشي ساخته شده است و مملو از آن احساساتِ متناقض و پيچيده و گنگ و معاصرِ كيشلوفسكيوارِ اروپايِ مدرن است و وسوسهي خواندن ديگر داستانهاي حنيف را به جانِ پرمقدارِ ما انداخت. حسرتي كه مي ماند اين كه ايكاش اين لندنيهاي پرفيس و افاده كمي كملهجهتر و مثلِ آدمتر حرف ميزدند! 6- خيلي جلويِ خودمان را گرفتيم كه عنانِ اختيار از كف ندهيم و سيمايي زني در دوردستِ آقاي عليآقاي مصفا را اين همه زياد دوست نداشته باشيم ولي نشد! حالا هم لابد بايد بگوييم كه فيلمبرداريِ همايونِ پايور و نورپردازياش چقدر در درآوردنِ آن هم فضايِ خاص و متفاوت و حالوهوادار نقش داشت و چقدر موسيقيِ ارژينالِ پيمانخانِ يزدانيان با افكتهاي الكترونيكياش به فضا عمق ميداد و چه شانسي براي مصفا كه بهتر از هر كسي لابد ليلايِ حاتمي را ميشناسد و اين همه حسِ غريب از درونِ ليلا بيرون مي كشد و يادمان نرود آن سكانسِ كيارستميوارِ سيگاردادن به پيرمردِ زيرِ اكسيژن و هم سكانسي كه آن زنِ ناشناس با موبايل در وسطِ اتوبان حرف ميزند و اشك ميريزد و عليِ مصفا هم نيازي نميبيند كه همهچيزِ داستان را باز كند و توضيح دهد. يك براوويِ كشيده و بلند براي مصفا كه در اولين فيلماش اين همه از غلطهاي مرسومِ سينمايِ وطني پرهيز كرده بود و چه گامِ بلندي رو به جلو براي سينمايِ جريانِ سيالِ ذهنِ ما كه حالا صاحبِ فيلمي اينچنين پخته و قابلِ دفاع شده است. 7- آقاي اسكورسيزي با تمامِ استادياش در Aviator به دامِ افسانهي پرطمطراقِ هوارد هيوز افتاده و هيچ جوري هم نميشود نجاتاش داد! آنقدر دربارهي هيوز حرف و حديث و داستان هست كه ساختنِ فيلمي باارزش و خوب دربارهي زندگيِ او كارِ حضرتِ فيل شده است! وقتي قرار باشد همهي گوشههاي زندگيِ هيوز را هم بدانند و تو هم چيزي تازهاي براي اضافهكردن به آن نداشته باشي و مجبور باشي كه نعل به نعل به روايات وفادار باشي، فيلمي از آب درميآيد كه فاقدِ يك مضمونِ رواييِ مشخص است و يك جاهايي حوصلهات را سر ميبرد و ديدن و نديدناش چيزي به تو نميافزايد و از تو كم نميكند. آقاي لئوناردو ديكاپريو هم كه از كفرِ ابليس بدتر است! (گفتن ندارد ديگر!) ناخودآگاه اين Aviator را با مردم عليهِ لري فلينتِ آقاي ميلوش فورمن مقايسه ميكنيم كه با اينكه فلينت هنوز در قيدِ حيات است و دردسترس، آنقدر با مضمون خوب كار كرده كه كار يك كليتِ محكم و استوار دارد كه تا به آخر پيش ميرود و تو را با خود درگير ميكند و البته يك شمايلِ مختصر و مفيد از لري فلينت به تويِ بيننده ميدهد. اتفاقي كه در هوانورد ابداً نميافتد و تو پس از دو ساعت فيلم، هنوز نميتواني تصويرِ روشن و شفافي از هوارد هيوز در پسِ ذهنات داشته باشي. 8- دختري با گوشوارهي مرواريد ِ آقاي پيتر وبر استادانه بود. يك شاهكارِ كوچك با بازيهاي خيرهكنندهي اسكارلت يوهانسون و كالين فرث و فيلمبرداري و نورپردازي و رنگآميزيِ خيرهكنندهي ادواردو سرايِ معروف. با دركِ درستي كه كارگردان از مضمونِ محدوديت در داستان سراغ داشته، با همين اولين فيلماش يكي از بهترين اقتباسهاي سينما از ادبيات را خلق كرده است. 9- از دستِ اين تازهعروسِ گلمان و آن مردكِ سانسورشده! خوبتان شد؟! Labels: سینما، کلن |
2005-04-17 1. شش سال دارم. نوروز 1361. فارغ از جنگ و هياهويِ آن سالها، در صندليِ جلوي پيكانِ داييجان نشستهام و به عيدديدنيهاي تكراري ميرويم. از مسيرهاي هميشهگي. پشتيِ صندلي را تا جايي كه ميتوانم ميخوابانم و خيابانها را، دنيا را طورِ ديگري ميبينم. از روي سردرِ مغازهها و نوكِ درختان حدس ميزنم در كجا هستيم. چشمهايم را ميبندم. حالا از صداها و پيچيدنهاي مداوم و دستاندازهاي هميشهگي حدس ميزنم. هر چند دقيقه چشمانام را آهسته باز ميكنم تا بدانم درست حدس زدهام يا نه. دو چراغقرمز، يك چرخش به راست، يك چرخش به چپ، توقف و دورزدنِ ماشين و صدايِ ترمزدستي يعني خانهي خالهي بزرگ. يك سراشيبيِ طولاني، يك سربالايي، يك چراغقرمز، يك دورزدنِ كمرِ خيابان و صدايِ ترمزدستي يعني خالهي كوچك. يك راهِ خيلي دور با تعدادِ بيشماري چراغقرمز و دستانداز و دورزدنهاي متوالي و چرخشهاي بسيار يعني خانهي داييِ كوچك... 28 سال دارم. نوروزِ 1384. از خانهي كسي برميگرديم. خوابم ميآيد و مستام. همسرم رانندگي ميكند. پشتيِ صندليِ پژو را تا آخر ميخوابانم. خيابانها را از نوكِ درختها و پرسپكتيوهاي متفاوت ساختمانها از پايين، حدس ميزنم. چشمهايم را ميبندم و از پيچيدنها و دستاندازها و صداهاي شهر در شب، مسير را حدس ميزنم. باربارا يانگر دارد I Love Paris را ميخواند. صداياش را زياد ميكنم. از لابهلايِ لالاييِ جانگر، صداهاي بزرگراه را تشخيص ميدهم. يك چرخشِ بلند به چپ، يك چرخشِ ديگر به راست، دوباره به چپ، دو دستاندازِ متوالي، راست، دوباره چپ، دو ايستِ كوتاه و صدايِ بازشدنِ درِ پاركينگ يعني خانه. خانهي خودمان. همسرم پژو را خاموش ميكند اما هنوز باربارا ميخواند. ميگذارد تا دقايقي در حالِ خوبمان بمانيم. 2. در حياطِ خانهي دركه نشستهام. رويِ صندليِ فلزياي كه سفيدرنگ است. روبهرويِ كوه. نسيمِ ملايمي ميآيد. نوروزِ 79 است. نميدانم چرا به مرگ فكر ميكنم. مينويسم: « صدايِ پايِ نسيم را از لابهلايِ نوازشِ اين همه مرگ كه از سنگفرشِ حياط عبور ميكند، ميشنوم. » گلهاي كوچكِ سفيد از ميانِ سنگفرشِ سيمانيِ حياط سردرآوردهاند. بويِ بهار ميآيد و ميدانم كه دو هفتهاي را تنها خواهم ماند. دلم ميگيرد و سيگاري ميگيرانم. 3. نوروزِ 82 است. اولين سالي است كه با همسرم در خانهي احتشاميه هستيم. سفرهي هفتسينِ باشكوهي داريم و از خودمان هي عكس ميگيريم. همديگر را ميبوسيم و عكس ميگيريم. به هم كادو ميدهيم و از شوق لبريزيم. برادرم با ما است و عازم سفر هستيم. چشمهايمان از بيخوابي و ميگساريِ شبِ قبل، پفكرده و خوابآلود است. خوشحال و اميدواريم؛ به همهچي. 4. ميدانستم از خواب كه بيدار شوم عيد آمده. هرچه ميكنم نميتوانم تا سالتحويل بيدار بمانم. صبح با بويِ عود و عنبري كه داييجان از صبح افروخته بيدار ميشوم. فرصتِ زيادي نيست تا آمدنِ همه به خانهي عشرتآباد. نوروزِ 66 است. تمامِ خانه بويِ عيدي ميدهد. بويِ اسكناسهاي تانخورده و سكههاي براق. لباسهاي نو از كمد بيرون ميآيد و موهايم را شانه ميكنم. اول از راست به چپ و بعد از چپ به راست. راضي نميشوم. دوباره خيسشان ميكنم و فرقام را از وسط باز ميكنم. سعي ميكنم پشتِ سرم را هم در آيينه ببينم. كسي صدايام ميكند و عيد با بويِ داييجان آغاز ميشود. 5. صبحِ زود، حواليِ ساعتِ 6 بيدارمان ميكنند. قطار تا يك ساعتِ ديگر به مشهد ميرسد. وقتِ زيادي ندارم تا آخرين سيگارم را بكشم. نوروزِ 76 است. از ايستگاه قطار تا خانهي عشرتآباد را پياده ميروم. ميخواهم آخرينِ سيگار امسال را در هوايِ تميزِ صبحِ 30 اسفند بكشم. درِ حياط همانطور كه حدس ميزنم نيمباز است. زنگ نميزنم و آرام به داخلِ حياط ميخزم. داييجان از ميانِ باغچه من را ميبيند و به استقبالام ميآيد. ميدانم كه بويِ سيگار را ميفهمد و به رويِ خودش نميآورد. محكمتر از هميشه ميبوسماش. امسال هم ميترسم كه سالِ ديگر اين طور قبراق و سرحال نبينماش. بيخودي ميترسم. قرصتر از اين حرفها است. 6. تلفنِ اتاقام ساعتِ 6 صبح زنگ ميزند. كسي است كه انتظاراش را نداشتهام. هم خوشحال ميشوم و هم دلام ميگيرد. ميگويد: « نگران نباش. هر دو فراموش ميكنيم. فاصلهها به ما كمك ميكنند. » اين آخرين باري است كه صداياش را ميشنوم. راست ميگويد. هر دو فراموش ميكنيم. نوروزِ 74 است و تازه به دانشگاه آمدهام. دوستانِ جديدي دارم با ماجراها و رازها و عشقهاي تازه. خيلي چيزها را فراموش ميكنم. راست ميگويد. 7. ريشِ چهلروزه دارم. ميخندم در عكسها اما دلم براي كسي خيلي تنگ شده است. هنوز يادم ميرود كه داييجان مرده و هنوز دوست دارم سربهسرم بگذارد. عازم سفر هستيم و همسرم برايِ من كه به مراسمِ چهلمِ كسي ميروم، غصهدار است. نوروزِ 83 است و اينبار با هواپيما ميرويم. سعي ميكنم به كسي فكر نكنم، نه به عيد و نه به بويِ عودي كه در خانه ميپيچيد و نه باغچهاي كه پر از گلهاي تازه بود. جايِ داييجان همهجا خالي است. 8. تنها عكسي كه از نوروزها و سفرههاي مفصلِ هفتسينِ سالهاي شصت دارم: با داييجان و بقيهي اهلِ خانهي عشرتآباد كنارِ سفره نشستهايم. موهاي بابك و علي هنوز سياهِ سياه است و صورتهاي حميده و فريده و مليحه، هنوز شاداب و تازه. در مركزِ عكس نشستهام و دستهايم را به دورِ شانههاي داييجان و خانمدايي انداختهام. با تمامِ صورتام ميخندم. رنگهاي آبي و قرمز و سفيد در عكس غالباند. تصويرم در آيينهي بزرگِ سفره افتاده و همه ميخندند. خوشحال و اميدوار به همهچي. نوروزِ 65 است و دهسالهام. 9. نوروزِ 84 با خبرهاي خوش دارد از راه ميرسد. موجودي به طولِ چند ميليمتر در درونِ همسرم دارد زنده ميشود. خوشحال و گيجام. هراس دارم و اميدوارم. هنوز هيچكدام باور نكردهايم كه كسي دارد ميآيد كه مثلِ هيچكس نيست. به همه خبر ميدهيم و همه تبريك ميگويند. روزِ اولِ سال خبرِ آقاجون را به ما ميدهند. آخرينِ شبِ سال بعد از چندين ماه مبارزه با مرگ، تسليم شده است. عيدِ غريبي است. به هم تبريك و تسليت ميگوييم. اين دومين سالِ متوالي است كه عيد را داغدارِ عزيزي هستيم. پدربزرگِ همسرم هفتاد و اندي سال را پرهياهو و شاد زندگي كرد و ديشب تمام شد. كراواتِ بنفش زدهام كه راههاي كجِ آبي و صورتي و بنفش دارد. لباسام را عوض ميكنم و سياه ميپوشم. امسال هيچكس عكس نميگيرد. برادرم سالتحويل را تنها با شراب و سيگار در كولكچال ميگذراند. به او غبطه ميخورم. در خانهي آقاجون همه به هم تسليت ميگويند و سالِ خوبي برايِ هم آرزو ميكنند. به ما هم اول تسليت ميگويند و بلافاصله تبريكِ بچه و عيد. نميدانم چرا گريهام نميگيرد. انگار به عيدهايي كه بويِ مرگِ عزيزي ميدهند، عادت كردهام. دلم برايِ كسي تنگ ميشود. 10. نوروز 57 است. چيزي يادم نميآيد اما ميدانم كه اين نوروز بويِ مرگِ كسي را ميدهد كه من در او به وجود آمدهام. داييجان حتماً گريه ميكند و خانهي عشرتآباد بويِ بهار نميدهد. 29 اسفندِ 56 سرطان كسي را از او گرفته و ميدانم كه سالها بعد هم دلش برايِ او تنگ ميشود. پشتِ عكسي سياه و سفيد و زيبا از مادرم، داييجان با خودنويسِ آبياش نوشته: « خواهرم كه در 29 اسفند 2536 عروسِ عرشِ خدا شد. » 11. روزِ اولِ عيدِ 84 به طاهرهخانم زنگ ميزنم. تبريكِ عيد ميگويم و خبرِ آمدنِ كسي كه در راه است. شوق پيرزن را فرا ميگيرد. به پسرش ميگويم آقاجون ديشب تمام كرد. 12. دلم برايِ كسي تنگ شده است. نوروزِ 83 در راه است. امشب علي با صدايي پر از بغض، خبرِ رفتنِ ناگهانيِ داييجان را به من ميدهد. سيگار ميكشم و در آغوشِ همسرم گريه ميكنم. تا صبح پايِ چند تا شمع و آلبومِ يادگارِ دوست، به يادش مينوشم. گريه ميكنم و مينوشم. مست، خيس از گريه و گيج به خواب ميروم. 13. هفتهي پيش خوابِ آقاجون را ديدم. سرحال و قبراق است اما هيچ كس را نميشناسد. نه پسرهايش و نه نوههايش. در خانه راه ميرود و كارهايِ روزمرهاش را انجام ميدهد اما هيچ چيز و هيچ كس را به خاطر نميآورد. خوشحال هستيم از اين كه حداقل جسماش كاملاً سالم شده است. حالا نميدانم ما را ميشناسد يا نه. جسماش را فردا برايِ هميشه در خاك ميگذارند. 14. دارند بدنِ داييجان را ميشويند. بوي بهار را ميشويند. در خاك ميگذارنداش و من جلو نميروم. داييجان كه اينجا در قبرستان نيست. هنوز در خانهي عشرتآباد ميانِ باغچه نشسته و بويِ عيد ميدهد و علفهاي هرز را از لابهلايِ پونهها و نعناها درميآورد. بيخود اينجا ايستادهام. بايد زودتر به خانهي عشرتآباد بروم و براياش تعريف كنم كه چه حماقتِ مضحكي در كلِ داستانِ تشييع موج ميزد و يك دلِ سير با هم بخنديم. 15. همسرم از آزمايشگاه بيرون آمده و با تلفن به من ميگويد پدر شدهام. دلم ميخواهد اول از همه خبر را به داييجان بدهم. يادم ميآيد داييجان پارسال همين روزها مرد و دلم بدجوري براياش تنگ ميشود. |
بهاريهي كذاييمان را به خاطرِ گلِ روي آقاي جوليا و روتوشباشيِ اعظم و ساير رفقا و دوستان كه با تشريففرماييشان بر سرِ مزار و حضور در مساجد ترحيم و ذكر مصيبتِ آقا امامحسين و صرفِ شام و تسليتهايي كه حضوراً، فكساً، تلفناً، ايميلاً، اساماساً، كامنتاً و مسيجاً نثارِ ما كردند و البته محضِ حاطرِ خاصيتِ ماراناييمان كه متنِ نامبرده خوانده شود، ديده شود و پسنديده شود، دوباره پابليش مينماييم. اگر اين بار هم جنابِ بلاگر ( كه كمكم دارد يك سري خصوصياتِ هرمسمارانايي در جرح و تعديل و حذف و تغييرِ خودخواستهي نوشتههاي ما ميدهد ) تشخيص داد كه آن را محذوف نمايد، لابد حكمتي در كار است كه كسي نميداند. ( حسابِ ما البته جدا است. ما به حكمِ خاصيتِ ماراناييمان، هميشه همه چيز را ميدانيم! )
تا يادمان نرفته اين را هم بگوييم كه ساندتركِ كيلبيل را ما فعلاً به هياتِ امپي3 داريم. آقاي جوليا اگر اصرار بفرمايند لابد برايشان رايت خواهيم كرد. |
2005-04-15
I was 5 and he was 6
We rode on the horses made of sticks He were black and I were white He would always win the fights Bang bang He shot me down bang bang I hit the ground bang bang That awful sound bang bang My baby shot me down Seasons came and changed the time When I grew up I called him mine He would always laugh and say Remember when we used to play Bang bang I shot you down bang bang You hit the ground bang bang That awful sound bang bang I used to shoot you down Music played and people sang Just for me the church bells rang Now he is gone I don't know why And till this day sometimes I cry He didn't even say goodbye He didn't take the time to lie Bang bang He shot me down bang bang I hit the ground bang bang That awful sound bang bang My baby shot me down |