« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2005-05-30 1- داشتيم فكر ميكرديم چرا در سينماي وطني يك نمونهي ژانرِ سرقت موفقيتآميز نداريم. سريالهاي آبكيِ پليسيِ تلهويزيون را كه بايد خوراكِ بز نمود! سينما هم لابد آن قدر اما و اگر براي قصهاش ميگذارند و آن قدر پليسهايمان بايد منزه و پاك و آسماني و خوب و زرنگ و كامل و باهوش باشند و دزدهايمان خنگ – و اسمهايشان هم خسرو و پرويزخان و داريوش و خشايار – كه عملاً هيچ امكاني براي خلقِ يك قصهي دزدوپليسي جذاب و دراماتيك نميماند. خداوكيلي فرهنگِ ما هم يك طوري است كه هيچ برنامهريزياي براي هيچ كاري جواب نميدهد الا توكل به خداوند و حسين و ابوالفضل و من نوكرتم و قربونت برم و بدبختم و اينا! عليالخصوص كه محضِ نمونه يك دزديِ سفيد و بدون خشونت و خين و خينريزي هم نداريم! يادِ آن رفيقِ آذربايجاني افتاديم كه دستِ خالي رفت تو كابينِ خلبان و از خلبان خواست كه هواپيما را به طرفِ آمريكا هدايت كند. وقتي خلبان تهديدِ او را جدي نگرفت و اعتراض كرد كه تو كه اسلحه نداري ميخواي هواپيما بدزدي، جواب داده بود: آخه تا كي شما ملت بايد هميشه زور پشتِ سرتون باشه؟! چند روز پيش در شرق خوانديم كه چندنفر يا همكاريِ يكي از كارمندانِ شعبهاي از بانكها، سيمِ تلفنِ بانك را قطع ميكنند، با اين ادعا كه كارمندِ مخابراتاند و كابلبرگرداني دارند. بعد خطِ بانك را وصل ميكنند به تلفنِ خودشان. كلي هم چكپولِ جعلي روانهي بانكهاي مختلف ميكنند كه همگي مهرِ شعبهي مذكور را دارند و سررسيدِ تاريخشان همين روز است. حالا از هر شعبهاي كه براي وصول و اطمينان به اين شعبه زنگ ميزنند، يكي از آقايان با تقليدِ صدايِ رييسِ شعبه، از آن خطِ تلفنِ بازسازيشده، قضيه را تاييد ميكند. اين جوري خدا تومن چكِ جعلي را پاس ميكنند. تا اين جاياش خيلي اميدوار شديم به هموطنانمان اما خب آخرش لو ميروند ديگر! اين را نوشتيم شايد خانمِ 76 و همسرِ گرامي، بنشينند يك فيلمنامهي خوبي از آن در بياورند. متريالها بدك نيست به شرطي كه قول بدهند دزدها خنگ نباشند، كثيف و معتاد و بيريخت نباشند و مثلِ هلو گير نيفتند! 2- سرمان شلوغ است! داريم يك كارهايي ميكنيم كه طبقِ معمول صداياش حواليِ آخرِ خرداد درخواهد آمد! 3- City of Women آقاي فلينيِ بزرگ را ديديم. ملقمهي فليني و مارچلوي خانمباز و كابوسهاي فرويدي و اخلاقي و غيراخلاقي به همراهِ جوابيهاي بر موجِ فمينيسمِ افراطيِ اواخرِ دههي هفتاد. 4- اين آقاي وين ديزلِ XxX هم ديگر آنقدر باهوش شده كه به جايِ اين كه در قسمتِ دومِ اين آشغال بازي كند – كه مزخرفتر از اولي شده – ميرود در يك كمديِ سبك بازي ميكند و كاراكترِ خودش را در XxX موردِ هجو قرار ميدهد! واقعاً حيف از ساموئل جكسون! 5- اگر انيميشنِ دوبعديِ فوقالعادهي South Park را نديدهايد، حداقل اين فيلمِ عروسكيِ Team America را از دست ندهيد كه شاهكار است! از سياستهاي ضدتروريسمِ بوش تا موضعگيريهاي هاليوود و رهبرانِ القاعده و كرهي شمالي همه را به لجن كشيده! يك سكانسِ سكسيِ خيلي بامزه هم دارد – يادتان كه نرفته شخصيتها همه عروسك هستند؟! – كه هجوِ فيلمهاي پورنوگرافيك محسوب ميشود! ( يعني با خانواده نبينيد! ) 6- آقاي هرمس ماراناي بزرگ بالاخره به آرزوياش رسيد و در يك محفلِ اُنس، توانست پنجرهي عقبيِ آقاي هيچكاك را رويت كند. لبريز از جزيياتِ و هنوز تر و تازه. به نظرمان ميآيد هيچ اثري مثلِ فيلمهاي استاد اين همه راه براي تحليل باز نميگذارد. از ميزانسنهاي حسابشده و كارگردانيِ نبوغآميز تا تحليلهاي فرويدي و عقيميت مردهاي هيچكاكي كه جيمز استوارت يك نمونهي تيپيكِ آن به شمار ميرود. 7- Hitch بامزه بود و به شدت براي عصرهاي كسالتبارِ جمعه توصيه ميشود. مخصوصاً اگر طرفدارِ آقاي ويل اسميت باشيد! 8- انسانِ دوقرني شايد تنها فيلمِ تلخِ كريس كلمبوس باشد. خيلي تلخ آنقدر كه رابين ويليامزِ دوستداشتني هم تلاشي براي خنداندنتان نميكند. قصهي آسيموف هم البته همين لحن را دارد. گرچه ما هنوز هم يك تارِ مو از Blade Runner را به هزارتا از اين فيلمها نميدهيم! 9- خب ما بالاخره توانستيم جيببرِ خيابانِ حنوبيِ آقاي ساموئل فولر را رويت كنيم و بالاخره فهميديم چرا هركس سرش به تناش ميارزد، طرفدارِ سينهچاكِ اين آقاي فولر و همين فيلمِ مذكور است. قصهي ظريفِ شرافتِ يك جيببر! آقاي فولر با اين همه فيلمِ B كه در دورانِ خودش اصلاً جدي گرفته نشد ولي بالاخره تروفوي عزيز و رفقاياش اين بيچاره را كشف كردند، حالا بعد از اين همه سال، دارد نشانمان ميدهد كه عجب آدمِ خوشفكري بوده و چقدر حسابشده كار ميكرده. از آن فيلمهايي كه حالاحالاها مزمزهاش خواهيم كرد. 10- خب لابد سرمان خيلي شلوغ است كه اين همه مختصر و مفيد مينويسيم ديگر! 11- Birth خانم كيدمن را هم مورد عنايتِ بصري قرار داديم. از طمانينهي كارگردان و بازيگرها و قصه خوشمان آمد. موسيقي هم ما را يادِ آقاي فيليپ گلسِ عزيز انداخت. فقط اين ايدهي خوب را كمي عجولانه و دستپاچه در انتها عاقبت به خير كردهاند. 12- فيلمِ آخرِ ژانگ ييمو، خانهي خنجرهاي پران، قاعدتاً بايد قبل از قهرمان ساخته ميشد. با اين همه هنوز هم سكانسهاي نفسگيري مثلِ آن نيزار در خودش دارد و تصاوير هنوز نقاشيهاي فوقالعادهاي هستند. جالب است كه آدمهاي ييمو اگر چه متعلق به تاريخي چندصدساله هستند اما در پيچيدهگي و چندپهلوبودنشان به شدت معاصراند. داستانِ فيلم عملاً مثلثي عشقي است كه لابهلاي تاريخ و مبارزه گم شده و فقط در يك سومِ آخرِ فيلم كه گرهگشاييها پشتِ سرِ هم اتفاق ميافتد، خودش را نشان ميدهد. اما در قهرمان آدمها از اين هم مدرنتر بودند. فكرش را بكنيد: اسطورهاي كه خودش را، قهرمانبودناش را و مبارزهاش را به نقد ميكشد و چالشِ عجيبي كه مرگِ قهرمان را در برابرِ قانون و حاكميتِ واحد و اتحادِ كشور قرار ميدهد. يادِ توصيهاي افتاديم كه آقاي محمد قوچاني به آقاي مصطفا معين كرده بود، دربارهي اين كه بكوشد به جايِ قهرمان بودن، رييسجمهور باشد. 13- امضا. كالوينو را حتماً نخريد! ما به علتِ ارادتي كه به آقاي كالوينو داريم مجبوريم اما شما مجبور نيستيد ترجمهي آشغالِ خانمِ مهسا ملكمرزبان را تحمل كنيد! باز هم به خودمان تذكر ميدهيم كه معمولاً بهتر است كتاب را از رويِ اسم و رسمِ انتشاراتياش خريد! و همين جا سرِ خانمِ ملكمرزبان داد ميزنيم كه شما كه به اين بدي ترجمه ميكنيد، ديگر چرا ويراستارياش را هم خودتان انجام ميدهيد؟! مگر ما با شما – يا آقاي كالوينو با شما – شوخي داريم؟! 14- ( نحسي نشود! ) آقاي سلمان بحثِ فوقالعادهاي دربارهي ميكرو و ماكرو داشتند كه حتماً در وبلاگشان بخوانيد! لابد حوصله نداريم لينكِ مربوطه را بدهيم ديگر! Labels: سینما، کلن |
2005-05-18 1- فرزندم! سؤالِ خصوصيات را در ايميل بپرس. سر هرمس ماراناي بزرگ عالم بر همهي مسايلِ بشري – جز 17 تا – است. پس نگراني را از خود دور كنيد و بمب را دوست داشته باشيد! 2- تاملاتِ نابههنگامي كه گاه و بيگاه بر ما مستولي ميشود را خيلي دلمان ميخواهد اينجا بنويسيم اما ميپرد! اين تاملاتِ فلسفي كه در نوعِ خود بديع و موجز و آپوكاليپسيك هستند گاهي چنان وقتهاي ناجوري به سراغِ ما ميآيند كه هيچ جوري مجالي براي خاليكردنشان نيست: داريم در يك جلسهي جدي پيپ ميكشيم و در بابِ انديشههاي پسامدرنِ فصاسازيِ شهري بابِ سخن ميرانيم كه يكهو فيلمان يادِ هندوستان ميكند و خيلي جدي دربارهي اين ميلِ شديدِ پازلحلكردنمان غور ميكنيم و به نتايجِ روانكاوانهي جالبي ميرسيم. براي لحظهاي دچارِ وقفهي زماني ميشويم و سررشتهي بحثِ فضاسازيِ شهري از دستمان درميرود. وقتي هم كه به دستاش ميآوريم، آن تاملاتِ عميقِ بكر براي هميشه از خاطرمان رفته است. بحث را ادامه ميدهيم و به خودمان قول ميدهيم به محضِ تمامشدنِ جلسه، تاملات را رويِ كاغذ بياوريم. جلسه تمام ميشود اما چيزي يادمان نميآيد. 3- هرمس ماراناي بزرگ از آن جايي كه وقتِ زيادي براي فكركردن ندارد ( طبيعي است كه وقتي همه چيز را ميداند ديگر چيزي براي فكركردن به آن نميماند مگر اين كه چيزهايي را كه ميدانيم عمداً فراموش كنيم و بعد سعي كنيم كه دوباره آنها را به خاطر بياوريم كه – ندرتاً – موفق ميشويم. ) معمولاً عادت دارد بهترين ايدهها و فكرهاياش را هنگام حرفزدن بينديشد. داشتيم با يكي از اذناب دربارهي عكاسيِ ديجيتال گپ ميزديم كه به نظرمان آمد عكاسيِ ديجيتال مديومي در طولِ عكاسيِ آنالوگ نيست. يعني ديجيتال در ادامهي آنالوگ نيست همان طوري كه اتوموبيل در ادامهي اسب نيست. شايد براي خيلِ عظيمي جايگزينِ آن باشد ولي براي همهي كساني كه چون ما فرهيختهاند، عكاسيِ ديجيتال مديومي جدا است با ابزارها و مكانيسمها و شيوههاي برخوردِ جداگانه. به همين دليل است كه اديتِ عكسهاي ديجيتال جزيي از ذاتِ اين مديوم است و ناخودآگاه به گرافيك و نقاشي هم پهلو ميزند. به همي دليل است كه خيلي از عكاسانِ حرفهاي حالا هر دو مديوم را همزمان كار ميكنند. به همين دليل است كه عكاسيِ آنالوگ هيچوقت كنار گذاشته نخواهد شد و توناليتههاي خاكستريِ اعجابآور و گرينهاي خارقالعادهي فيلمهاي حساسيتبالاي آنالوگ، هيچوقت فراموش نخواهد شد و رقيبي نخواهد داشت. به همين دليل است كه ما اولينِ نمايشگاهِ عكسهاي ديجيتالِ خودمان را در يك گالريِ نقاشي برپا خواهيم كرد. ( حالا كِي، خدا ميداند! ) 4- داشتيم خودمان را سرچ ميكرديم ( چيزي در مايههاي انسان در جستجويِ خويشتنِ خويش! ) ديديم يك آقاي جوانِ سپيدِ بيگناه ( كه خوب ميشناسيماش ) و يك فروند جوجهاردك و نيز مقاديري رنگينكمانِ عشق به ما لينك دادهاند. ادب و وقارِ هميشهگيِ ما حكم ميكرد تشكرِ مختصري بكنيم. 5- بعضي وقتها داريد نانِ سنگك و پنير و گردو ميخوريد و سرتان به كارِ خودتان گرم است اما ناگهان يكي از حقايقِ بزرگِ زندهگيتان ناغافل بر شما هويدا ميشود. يك كشفِ روانكاوانهي عظيم كه سررشتهي مهمترين اتفاقهاي زندهگيتان را برايتان باز ميكند. چيزي شبيه به اين كه ناگهان كشف ميكنيد كه بدونِ تعارف، چه چيزي براي اولين بار، خانم مارانا را در نظرِ شما اين همه خواستني و جذاب كرده بود و چرا. اين را شايد بعدترها براي خودش بگوييم، گاس هم هيچ وقت نگوييم! 6- Hero را بارِ ديگر در سينما فرهنگِ دوستداشتني ديديم. عجب چيزي بود! اين بار البته ضمنِ حفظِ تمام تعريف و تمجيدهايي كه قبلاً نثارِ آقاي ژانگ ييمو كرده بوديم، ذرهاي از قصهي فيلم ايراد گرفتيم كه به خودش هم درگوشي گفتيم و قبول كرد. 7- Bad Education را در معيتِ رفقا ديديم. راستاش به اندازهي Talk to Her و All About My Mother خوشمان نيامد گرچه آقاي پدرو آلمادوآر اين بار هم قصهي كلاسيك و سرراستاش را جوري تعريف كرده بود كه انگار با يك داستانِ مدرن طرف هستيم و رنگها و ميزانسنها شارپ و تند و زنده و اروتيك بود اما اين كه تمامِ مردهاي داستان، همه به نوعي gay بودند هم كمي تا قسمتي در ذوقمان زد! يك چيزِ ديگر هم اين كه عرقِ خوب و شرابِ سفيد خيلي راحت ميتواند ترتيبِ خواهر و مادرِ هر جلسهي نقد و بررسيِ فيلمي را بدهد! يا بايد كلاً فراموشاش كرد ( كه در اين صورت ما همين جا انصرافِ خودمان را از اينطور خشك و خالي فيلمديدن اعلام خواهيم كرد) و يا اين كه از همان بدوِ ورود ملت را ببندند به عرقِ فرانك و شرابِ خاندانِ ش. تا طبيعي شود! 8- اين آقاي ژان پير ژانت و خانمِ آدري تتو هم انگار سوراخِ دعا را پيدا كردهاند! كارگردان و بازيگرِ اميلي در نامزديِ طولاني چيزِ خيلي جديدي براي عرضه ندارند. قصهاي دربارهي ايمانداشتن و رسيدن به آنچه به آن باور داريم با بكگراندِ جنگ و مردِ جواني كه به دلايلِ منطقي بايد در جنگ كشته شده باشد اما نامزدش باور نميكند و سه سال جستجوياش ميكند. شما كه غريبه نيستيد اما همين نسخهي وطنيِ خودمان، بويِ پيراهنِ يوسف، هم غريبتر بود، هم اشكمان را درآورد و هم پايانِ بازِ بهتري داشت. توسل به ترفندهاي تصويري و تدوينيِ اميلي هم دردِ فيلم را دوا نميكند همان طوري كه كلوزآپهاي نرم و رمانتيكِ خانمِ تتو نميتواند كاري كند كه 134 دقيقهي تمام حوصلهتان سر نرود. ما كه بينِ فيلم چند بار به خانمِ مارانا كه خواب بود سر زديم، پيپمان را تمييز و چاق كرديم و كشيديم، تلفني زديم و نيمرويي خورديم! 9- اگر قهوهتركهاي ساعتِ 8 صبحِ آقارضا نبود، زندهگي چيزي كم داشت! 10- آقا يا خانمِ جوجومارانا! هرچه زودتر جنسيتِ خودتان را اعلام كنيد جانم! ميخواهيم برايتان اسم بگذاريم شايد آدم شويد و از لوبيابودن و پيچبودن و اينها دربياييد! Labels: سینما، کلن |
2005-05-08 1- دلمان گرفت وقتي ديديم شهرِ كتابِ آرين هنوز دهها نسخه از شاهكارِ كوچكِ آقاي بنيني ( كافهي زيرِ دريا ) موجود دارد و تيراژِ آن هنوز 2200 نسخه در چاپِ اول است. انگار نه انگار ما اين همه اين كتابِ جيبي را اينجا ستوده بوديم. از شما انسانهاي فاني داريم نااميد ميشويم. 2- ما يك زماني با همين آقاي علييلهي خودمان يك پرده از نمايشنامهي دوپردهايِ ابراهيم و خدا را نوشته بوديم كه در زمانِ خودش كلي بامزه از آب درآمده بود و استقبال شد. براي اجراي آن هم ايدههاي خوبي داشتيم. مشكل فقط اين جا بود كه به خاطرِ ماهيتِ اسطورهزدايانهي و ضددينيِ آن (ايدهي اصلي اين بود كه آن قضيهي شكستنِ بتها توسطِ ابراهيم فقط و فقط به علتِ حواسپرتيِ جبراييل و اشتباهِ محاسباتيِ خدا پيش آمده بود وگرنه قرار بود تاريخ جورِ ديگري رقم بخورد.) هرگونه امكانِ نشر و اجراي آن منتفي بود. هنوز هم در بر همان پاشنه ميگردد وگرنه حتماً آن كمديِ شاهكار را همينجا برايتان ميگذاشتيم، بلكه هم آن را در تياترِ شهري خودمان اجرا ميكرديم. 3- ما كماكان داريم وجدانِ زنو را ميخوانيم و كيف ميكنيم و مخمور ميشويم و التذاذِ وافر ميبريم. فكر كرديم چند جملهي گلدرشت از آن را برايتان رونويسي كنيم: صفحهي 44: از لحاظِ نظري بياخلاق بودن به مراتب بدتر از آن است كه شخص اعمالِ خلافِ اخلاق انجام بدهد. عشق يا نفرت ممكن است انسان را به طرفِ قتلِ نفس بكشاند، ولي تبليغِ آدمكشي يا تمجيدِ آن نوعي خبثِ طينت است و حكايت از شرارتي عميق دارد. صفحهي 73: اعتقادِ واقعي، دقيقاً همان اعتقادي است كه انسان نياز به تظاهر به آن ندارد تا به آرامشي كه به آن نيازمند است – ندرتاً – دست يابد. لطفاً احساساتي نشويد چون رماني كه موضوعِ بحثِ ما است تنها همين چند جملهي جدي را دربارهي زندگي دارد! موضوع اين جا است كه اين آقاي زنو آنقدر خوب پرداخت شده كه بعيد ميدانم هركدام از شما ذرهاي از خودتان را در او نيابيد. زنو هم مانندِ شوپنهاور اعتقاد دارد كه اگر به به كلِ هستيِ بشري بنگريم جز تراژدي چيزي در آن نخواهيم يافت، در حالي كه اگر به جزيياتِ آن توجه كنيم طنز و كمدي را جلوهگر خواهيم يافت. درد و رنج بخشِ اساسيِ زندگيِ بشري را تشكيل ميدهد و راهِ رفتن به سوي خوشبختي محال است. زندگي جدالِ دايمي براي بقا است، در حالي كه انسان ميداند كه در پايان، اين مرگ است كه به پيروزي خواهد رسيد. ( اين ها را دارم از مقدمهي مرتضا كلانتري مينويسم ) مطلبِ اساسي در وجدانِ زنو اين است كه انسان يارايِتغييرِ سرنوشتِ خود را ندارد. هركس بر اين باور است كه ميتواند طبقِ اراده و تصميمِ خود شخصِ ديگري بشود، اما تجربهي زندگي به او خواهد آموخت كه سرنوشتِ او تابعِ مقتضيات و ضرورتها است. البته رمان فضايي سرحال و مفرح دارد همان طور كه زنو هم تمامِ مسايلِ مهم و اساسيِ زندگي را به بادِ تمسخر ميگيرد و مدام در حالِ لودهگي است. 4- ما داشتيم آخرينِ فيلمِ آقاي ويم وندرسِ بزرگ را تماشا ميكرديم كه ناغافل ديديم اين آقاي شوپنهاور همهجا رسوخ كرده و ما داريم همهچيز را شوپنهاوريزه ميكنيم! The Land of Plenty كه نامِ فيلم و يكي از ترانههاي اخيرِ آقاي لئوناردو كوهن است، دربارهي دختري است كه پس از سالها زندگي در خارج از آمريكا حالا براي يافتنِ دايياش به لوسآنجلس برگشته است. او اين سالها را در آفريقا و فلسطين و اسراييل گذرانده و دختري مومن و معتقد و مسيحي و پذيرايِ همهي اقوام و آدمها بار آمده. در نقطهي مقابل، پاول، داييِ دخترك، بيماري پارانويايي است كه در سالروزِ 11 سپتامبر با امكاناتِ ناچيزِ جاسوسي، پليسي و امنيتي خيابانهاي شهر را براي يافتن تروريستها و عاملانِ احتماليِ حملهي جديدِ ميكروبيِ القاعده سير ميكند و تلاشِ خستهگيناپذيرش تنها و تنها براي حفظِ آمريكا از حملهي تروريستها است. مدام گشت ميزند و گزارش و مدرك جمع ميكند. زماني همين آقاي وندرس عاشقِ آمريكا بود و نشانههاي آن، حالا اما پارانويايِ جمعيِ آمريكايي را به نقد ميكشد. درماندهگيِ پاول در آخرِ داستان، هنگامي كه به پوچبودن همهي اهدافاش و برنامههاي سرياش پي ميبرد، آدم را عجيب يادِ هموطنانِ پارانوييكِ خودمان مياندازد كه در پوششِ ببسيجي و مومن و وطنپرست و رهبر و روزنامهنگار، تئوريِ توطئه را بسط ميدهند و دشمن را همهجا حتا تويِ لباسزيرشان هم ميبينند. نميدانيم چند بار همهي ما را به جرمِ عكاسي و فيلمبرداريِ بدونِ مجوز يا از اماكنِ الكي خاص گرفتهاند و استنطاق كردهاند. به قولِ دوستي اين برادرانِ متعصب از هرآنچه نميدانند چيست و به چه كار ميآيد ميترسند. وگرنه تكنولوژيِ سنجش از دور و ماهوارهها اين روزها رنگِ نخِ شورتِ زنشان را هم ميتوانند ثبت و ضبط كنند و نيازي به جاسوسيِ امثالِ ما ندارند كه داريم در روزِ روشن مثلاً از امتدادِ رديفِ درختانِ جلويِ كاخِِ نياورانِ سابق عكس ميگيريم. 5- كمربنديِ آمل را ميآمديم و دم به دقيقه رفقا را مجبور ميكرديم كه توقف كنند و خورشيدِ رو به غروب را نگاه كنند كه نوري نارنجيِ شفافاش را به سفالهاي سقفِ خانههاي روستايي و ديوارهاي سفيدِ بارانخورده و درختانِ سرسبز و دشتهاي مواجِ وسيع انداخته تا همه چيزي به رنگِ خودش اندكي نارنجيتر دربيايد و كوهها بيشتر از هميشه آبي باشند و ابرهايي گاه و بيگاه از دامنههاي دوردستِ البرز بالا بروند و به آسمان برسند. دلمان نميآمد از خانهدريا خداحافظي كنيم. آن محوطهي جادوييِ سرسبزي كه رديفِ درختان در كنارههاي آن به عمقِ پرسپكتيو رفتهاند و ما هميشه دلمان ميخواست يك روزي يك جشنِ بزرگِ شادخوارانه در آنجا بگيريم و هنوز يك دلِ سير در اين يك تكه بهشتِ زميني كه از چندهزار متر مربع بيشتر نيست، يله نشدهايم. اين بار به خودمان قول ميدهيم دفعهي بعد، شراب با خودمان بياوريم و همانجا يلهوار قيلوله كنيم! 6- بايد كمكم كاسهكوزهمان را جمع كنيم و قسمتي از اتاقخواب را از خانمِ مارانا اجاره به شرطِ تمليك كنيم. جوجومارانا اتاق ميخواهد! 7- بعضي داستانها آنقدر جادو با خودشان دارند كه سالها بعد از خواندنشان آدم را رها نميكنند. يادِ داستاني افتاديم كه بيست سالِ پيش در آن خرپشتهي كذاييِ خانهي عشرتآباد، در يكي از كتابهاي جمعهي آقاي شاملو خوانده بوديم و حالا نه اسمِ آن يادمان ميآيد و نه نويسندهي آن. داستانِ پسركي كه دختري را دوست داشت و در خدمتِ جادوگري بود كه با كمكِ چند پسرِ ديگر، در جشنِ اغنيا شركت ميكرد و با بالازدنِ آستينِ عبايش زمان را براي باقي مردم متوقف ميكرد تا با همكاري حواريونش، طلا و جواهراتِ آنها را بربايد. هنگامي كه جادوگر درمييابد پسرك عاشقِ دختر شده است، آزموني ترتيب ميدهد و همهي دوازده پسرِ همدستاش را به كلاغ تبديل ميكند و از دختر ميخواهد تا محبوباش را از ميانِ آنها بازشناسد. دختر از كنارِ تكتكِ كلاغها عبور ميكند و پسرك را از صدايِ قلباش بازميشناسد و طلسم نابود ميشود و دو دلداده به هم ميرسند. دو چيز از اين داستان ما را براي هميشه مجذوبمان كرده: اول ايدهي درخشان و هيجانانگيزِ متوقفكردنِ زمان براي سايرين ( كه در خيالپردازيهاي كودكيمان بارها و بارها اين كار را به مقاصدِ مختلف، از دررفتنِ از تنبيه گرفته تا بوسهاي پنهاني، شبيهسازي كردهايم !) و دوم صدايِ قلبِ عاشق كه دخترك را به سمتِ پاسخِ درست هدايت ميكند. كاش يكي به دادمان برسد و آن كتابهاي جمعه را كه حالا ديگر برايِ هميشه گمشان كردهايم، برايمان پيدا كند و ما بعد از بيست سال دوباره آن قصه را بخوانيم و كيف كنيم. 8- حالا با اروپا و داگويل و رقصنده در تاريكي، آقاي لارس فون ترير را محكم و سفت در يكي از قلههاي سينما قرار ميدهيم! اين آخري كه بدجوري اشكمان را درآورد را نميدانيم فون ترير با چه ترفندي اين همه ساده و صميمي و تاثيرگذار درآورده. گاهي فكر ميكرديم موزيكالي است كه لابهلاي آن تراژديِ دردناكي را روايت ميكند و گاه، تراژدياي بود كه براي كاستن از رنجِ آن، قطعاتي موزيكال در آن گنجانده بود. شايد هم دهنكجيِ تند و تيزي بود به همهي موزيكالهايي كه تا حالا ديدهايم. سلما در جايي براي دوستي تعريف ميكند كه از كودكي عاشقِ موزيكالها بوده و هميشه ميدانسته كه كدام آواز آخرين آوازِ فيلم است و فيلم بعد از آن تمام ميشود. پس در ميانهي آوازِ آخر سينما را ترك ميكرده تا فيلم تمام نشود و در ذهناش ادامه داشته باشد. كاري كه در لحظهي بهدارآويختنِ سلما، شاهدانِ اعدام نميكنند و ميمانند تا آخر كه پرده فرو ميافتد. براي همين است كه فيلم تمام ميشود و سلما ميميرد و صداياش هم تمام ميشود و ادامه نمييابد. سلما عادت دارد روزرويا ببيند. در سختترين لحظاتِ زندهگياش با شنيدنِ چند صداي ريتميك به روياي موزيكالي ميرود كه همهچيز و همهكس به رقص درميآيند اما زندان تنها جايي است كه سكوتِ مطلق است و هيچي صدايي نيست تا ريتمي پديد آيد و سلما را از واقعيتِ تلخِ پيرامونش جدا كند و به رويا ببرد. پس زندانبانِ مهرباناش گامهاي روبهاعدامِ سلما را بلندبلند ميشمرد تا صدايي پديد آيد و سلما اين آخرين دقايق را نيز در رويا بگذراند. اي كاش پيش از آن كه سلما به دارآويخته ميشد و آوازش پايان مييافت و پرده فروميافتاد، سينما را ترك كرده بوديم. Labels: سینما، کلن |
2005-05-03 1. البته ما درعين حالِ اين كه از مقامِ شامخِ هرمس ماراناييِ خود حتا اندكي هم كوتاه نميآييم، همين جا، پيشاپيش از جناب آقاي فاكنر و حضرتِ دريابندري عذر ميخواهيم كه كتابِ مستطابِ گوربهگورِ ايشان را كماكان در جايگاهِ قدسيِ سرويسِ بهداشتيِ منزل، مشغولِ مطالعه هستيم و بهِمان سخت دارد خوش ميگذرد. فقط اگر امكاناتش را داشتيم كه در همين مكانِ متبرك وبلاگ هم مينوشتيم، چه شاهكارهايي كه در اين جا نوشته و خوانده و پسنديده نميشد! جملهي كليديِ گوربهگور (عنوان اصلي: همين طور كه دراز كشيده بودم و داشتم ميمردم) در صفحهي 63 چاپِ اخير از زبانِ پيباديِ پزشك آمده كه دربارهي منطقهاي كه داستان در آن ميگذرد، يوكناپتوفا، منطقهي خياليِ ساختهي فاكنر، ميگويد: اين مملكت بديش به همينه. همه چيش، هواش، همهش، زياد طول ميكشه. زمينمون هم مثل رودخونههامونه، كدر، كُند، خشن؛ زندگي آدميزاد رو هم به صورت خودش سركش و غمگين آفريده. ما هم مثلِ آقاي دريابندري باور نمي كنيم كه رماني به اين دقت و با اين جزييات و ساختارِ پازلگونه، همينطور پشتِ سرِ هم و در چندهفته نوشته شده باشد. به قولِ آقاي جوليا عرقريزي روح دارد نوشتنِ اين داستان! نكتهي رمان در اين جا است كه هر فصل راوي جداگانهاي دارد كه يكي از شخصيتهاي داستان است. حتا خودِ اَدي باندرن كه در ابتداي داستان ميميرد، در فصلهاي بعدي وظيفهي روايت برشهايي مهم از زندگيِ خودش را بر عهده دارد. بهترين توصيف را خودِ آقاي دريابندري از رمان ارايه داده كه ميگويد: سادهگيِ آن تا حدي فريبنده است و دقايق و ظرايفِ آن غالباً در نگاهِ اول آشكار نميشود. 2- ما همين جا از همهي حضار خواهش ميكنيم هر روز قبل از ساعتِ 8 شب به منزلِ ما زنگ بزنند و بر روي انسرينگ پيغام بگذارند. نميدانيد چقدر دوست داريم وقتي از راه ميرسيم، پيغامهاي ضبطشده را گوش كنيم! يك حالي ميده!! 3- راستي از مثلثِ برمودا چه خبر ؟! 4- SkyCaptain and the World of Tomorrow اگرچه ساينسفيكشن است و قاعدتاً دربارهي آينده اما انگار نگاهِ آن به آينده از دههي پنجاه ميلادي ميآيد. جنسِ تخيلِ آن عجيب نوستالژيك است خصوصاً با پرداختِ مينيماليستي از فضاها و آدمها با كاراكترهايي محدود و عمقدار. فيلمبرداري و نورپردازيِ خيرهكننده و جلوههايِ ويژهاي كه آنقدر حرفهاي و ظريف انجام شدهاند. با حال و هوايِ نوآري كه به فضا بخشيده شده، فيلم خودش را خيلي راحت يك سر و گردن بالاتر از خيلِعظيمِ فيلمهاي ساينسفيكشنِ اين روزهاي هاليوود قرار ميدهد. اين كري كنران را تا حالا نميشناختيم ولي گويا بايد بعد از اين نوشتهها و فيلمهايش را دنبال كنيم! 5- يك زماني يك بابايي به نامِ اريك فون دانيكن حرفهاي جالبي دربارهي سرچشمههاي حيات در كرهي زمين و ارتباطِ موجوداتِ فرازميني با توسعه و اصلاحِنژادِ بشر در مقطعي از تاريخاش ميزد كه زمانِ خودش طرفداراني داشت و موجهايي ايجاد كرد. همين حرفها دستمايهي كلارك شد كه اوديسهي 2001 اش را بنويسد و بعدتر كوبريك شاهكاري از آن دربياورد. يادش بخير. يك زماني چقدر اين حرفها خريدار داشت و جالب بود. تئوريها به جايِ خودش هنوز باقي است و شواهد موجود، اما آنقدر اين هاليوود طبقِ معمول شورش را درآورد كه اگر همين امشب ما يك موجودِ فضاييِ هشتچشم را رويِ بالكنِ خانهمان ببينيم، به او سيگاري تعارف خواهيم كرد و دستي به پشتاش خواهيم زد و آخرين جوكي را كه شنيديم براياش تعريف خواهيم كرد و دو نفري كلي خواهيم خنديد! 6- هوشنگِ گلمكانيِ عزيز آنقدر از وجدانِ زنو در ان سفرنامهي اسپانيااش تعريف كرد كه رفتيم كتاب را خريديم و شروع كرديم به لذت بردن! Labels: سینما، کلن |