« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2005-06-27 چگونه ياد گرفتم دست از نگراني بردارم و احمدينژاد را دوست داشته باشم! يا راهنماي عملي هولنشدن، احساساتينشدن، صبور بودن، زندگيكردن و لذتبردن در آسانسور (آقاي الف ميداند چه ميگوييم!) 1- والله ما از آن جايي كه هميشه شما آدمهاي فاني را از برجِ عاجِ بلندمان نگاه ميكنيم، چيزهايي ميبينيم كه شما حكماً نميبينيد. ( مثلِ پسِ كلهي كچلِ علي!) ما اول نميخواستيم بعد از اين همه تاخير دربارهي انتخابات بنويسيم، اما اصرارِ اذناب ناچارمان كرد. اولاً اين كه به قولِ آن رفيقِ مشهديمان (همان كه كلهاش را از بالا ميبينيم!) رايدادن كارِ طبقاتِ فرودستِ جامعه است! (البته از آن مشهديِ كچل از اين هم بيشتر انتظار نميرود، خودتان را كنترل كنيد!) ثانياً كه برخلافِ تبليغاتِ استكبارِ جهاني، رايندادنِ ما يه كنشِ (و نه واكنش) كاملاً شخصي بوده و هست و خواهد بود و به كسي هم توصيهاي در اين باب نفرموديم. ثالثاً اين كه جگرِ مباركِ ما آتش گرفت بس كه اين روزها خوانديم و شنيديم و ديديم كه ملت چه آه و فغاني سر دادهاند بر سرِ انتخابِ احمدينژاد. مسلم بدانيد كه در اصولِ زيباييشناسيِ ما هم اين آقا چيزي از حلقهي گمشدهي داروين كم ندارد و اين را هم يادمان نرفته كه تمامِ شعارهاي انتخاباتيِ رفيقمان بوي اوايلِ انقلاب را ميدهد و سيسالي از واقعيتهاي امروز عقب است. خيلي هم اعتقاد نداريم كه تقلبِ فاحش و اثرگذاري صورت گرفته است. بالاخره اگر بيست ميليون از چهل ميليون به خاتمي راي ميدهد، لابد 17 ميليون هم پيدا ميشوند كه از حرفهاي اين دوستمان استقبال كنند. به هرحال همهي رايدهندهها كه وبلاگنويس و پايتختنشين و انتلكتوئل نيستند. يادمان هم نرفته كه هاشمي يهو محبوب و دوستداشتني و ناز و جيگر شد! كارِ ما اين چند روز شده دلداري دادن به خانمِ ماراناي دوستداشتني كه هول نكند و نترسد و اتفاقِ عجيبي قرار نيست بيفتد. گروهِ تازهاي كه تا حالا دور از قدرت نگه داشته ميشدند، قرار است افسارِ دولت را به دست بگيرند. كسي هم آينده را نميداند. ما كه خوشبين هستيم. همين آقاي خوششعار و انقلابي هم بعد از ديدار با خامنهاي و در مصاحبهي مطبوعاتياش، زهرِ حرفهايش گرفته شد و اتفاقاً حرفهاي متعادل و خوبي هم زد. وضعيتِ عموميِ ما و دنيا هم اصلاً جايي براي شلنگتختههاي جورواجور نيست. واقعيت را قبول كنيم و به قولِ فرنگيها با آن deal كنيم. قرار نيست چادر اجباري شود و ملت را شلاق بزنند و اختناق حاكم شود. گولِ تبليغاتِ روانيِ چپها را نخوريم و اين همه احساساتي و نااميد نباشيم. روندي كه دارد طي ميشود، چه اسماش را اصلاحات بگذاريم و چه بنيادگرايي، تقريباً قابلِ پيشبيني است. يك چيزهايي به همهي ملتهاي در حالِ توسعه دارد تحميل ميشود. بايد كه روندِ غنيسازيِ اورانيوم كنترل شود، بايد عضوِ WTO شويم، بايد كه اوپك كمي هم به فكرِ باقيِ دنيا باشد، بايد كه آزاديهاي اجتماعي و فردي و حتي سياسي به مرور بيشتر شود و اينها همه گندهتر و اساسيتر از آن است كه دولتي مثلِ آمريكا بخواهد آن را تحميل كند. فرايندي تحميلي از طرفِ زمان است. چه بخواهيم و چه نخواهيم. اگر دوست داريد از ايران برويد، عالي است! اگر هم ميمانيد، بمانيد و غر نزنيد و زندگي خودتان را بسازيد. ولي اين كه از ترسِ احمدينژاد بخواهيد جلاي وطن كنيد، كمي زودباوري و ترسِ زيادي و هولشدن است. ما اين بالا كلِ تاريخ را يكجوري يهويي ميتوانيم ببينيم. به ما اعتماد كنيد و اميدوار باشيد كه تغييراتِ عجيبي اتفاق نخواهد افتاد. 2- تهِ اين خودنويسِ محبوبمان شكست بس كه تز نوشتيم! فكر ميكنيم ما اولين كسي هستيم كه در تاريخِ دانشكدهي معماري، توانستيم ثابت كنيم كه ميشود با صرفاً ارايهي مسير درستِ طراحي و بازنگري در فرايند تقرب به طرح از طريقِ بازخواني مدامِ صورتِ مساله و البته بدونِ هيچگونه نقشه و طرحي، نمرهي قبولي بگيريم! 3- سركار خانمِ الميرا! ما آمادگيِ اين فداكاريِ بزرگ را داريم كه فيلميِ خودمان را به شما پيشنهاد كنيم! ايميل بزنيد دخترم! 4- رفقا و اذناب لطف دارند و هي براي جنابي آقاي ماراناي جونيور اسم پيشنهاد ميكنند. ما البته خودمان يك فكرهايي كردهايم و تقريباً تصميممان را گرفتهايم. حالا شايد خودِ جنابِ مارانايِ جونيور در وبلاگاش اسماش را فاش كند، گاس هم نكند! 5- ما مدتي بود به سببِ برخي مشغلههاي ماديِ بياهميت، تز مثلاً!، از كسي خبري نداشتيم. امشب اولين كاري كه كرديم اين بود كه سري به وبلاگِ جنابِ ماراناي جونيور زديم تا خبري از ايشان داشته باشيم. بعد هم لابد سري به باقيِ رفقا و اذناب خواهيم زد. 6- در اين مدت كه خيرِ سرمان شارت گذاشته بوديم براي تز، دو كتابِ عالي از آقاي كورت ونه گوتِ طناز و دوستداشتني خوانديم كه شعفبار بود. گهوارهي گربه و گالاپاگوس. ترجمههايي خوب، طنزي بينظير و تخيلي هوشمندانه. گير دادهايم به اين آقا و همين روزها بايد شبِ مادر را هم موردِ عطوفت و رحمتِ الهيِ خود قرار دهيم. 7- ما، سر هرمس ماراناي بزرگ، تصميم گرفتيم از اين به بعد از هر كتابي دو نسخه بخريم. يكي را پايِ تختمان بگذاريم و ديگري را در توالت! اينجوري مجبور نميشويم در اوج فشارهاي اسمزي از دمِ توالت به سمتِ اتاقخواب بدويم تا كتابمان را بياوريم و در اوجِ يلهگي روي تختِ خواب، براي آوردنِ كتاب به توالت برويم! 8- در اين مدتي كه ما داشتيم تز مينوشتيم و ميكشيديم و شما ملتِ هميشه در صحنه مشغولِ انتخابات بوديد، ماهيها عاشق ميشوند را ديديم و لذتِ وافري برديم. آقاي كلاري و دكتر رفيعي و خانمها نونهالي و فراهاني قيامت كرده بودند. مدتها بود فيلمي چنين حالمان را جا نياورده بود. رنگها، موسيقي و ميزانسنها فوقالعاده بود و تركيباتي كه جلويِ دوربين ديده ميشد، به لحاظِ كمپوزوسيون و رنگ و هارموني، ما را يادِ نماهاي آقاي آلمادوآر ميانداخت. قصه هم كه عاشقانه و نرم و لطيف و نسبتاً روان بود. شايد بعدترها بيشتر دربارهاش نوشتيم. فعلاً ققصد كردهايم دوباره ببينيماش. 9- اين كه آدم بابايش غولي مثلِ لويي كان باشد و شاهكارهاي ماندگاري ساخته باشد و غير از زنِ رسمياس، از دو تا آرشيتكتِ همكار هم بچهاي داشته باشد، به خودي خود دستمايههاي جذابي به كانِ پسر داده تا مستندي جذاب و گيرا دربارهي به ظاهر معماريِ پدر و در باطنِ كليتِ رازگونهي زندگيِ او بسازد و در اين ماجراي اديپي، عقدههاي خود را باز شناسد و نفرتش از پدر و كارهايش را به سطحِ خودآگاه بياورد و بالاخره جايي در انتهاي اين چهارسال فيلمبرداري، براي پدرش اشك بريزد. ان جايي كه به بنگلادش ميرود و ساختمانِ پارلمانِ آن را سي سالي بعد از مرگِ پدر نظاره كند و اشك را در چشمانِ آن مردِ بنگلادشي ببيند وقتي از لويي كان حرف ميزند كه چگونه فقط يك ساختمانِ پارلمان براي آنها نساخت بلكه سنگِ بنايِ دموكراسي را براي بنگلادش بنا كرد. يادِ ماهيار/ سنمارِ خودمان افتاديم. چه لذت و جاودانهگياي بالاتر از اين براي يك معمار ميتوان متصور شد؟ 10- داريم يك جريانِ خزنده را در سينما كشف و دنبال ميكنيم! بعد از KillBill و SimCity چشممان به جمالِ آسياييهايي روشن شده كه دارند روندِ دخولِ محترمانه و شديدِ گرافيك را به سينما تكميل ميكنند. آقاي اوباياشي در Sada همان كاري را با تصوير ميكند كه عكاسيِ ديجيتال با عكس كرد. نماهاي رنگآميزيشده، متنوع، نقاشيگونه، استيليزه و آزادي و رهايي در جنسِ تصاوير. با قصهاي جذاب و خطي از گيشايي كه به خاطرِ عشقاش، معشوقاش را ميكشد و جاودانه ميشود. مملو از عقدهها و نشانههاي پنهان و آشكارِ فرويدي. ما به خاطرِ تنوعطلبي و ميل به جذابيتهاي دنيايِ جديدمان هم كه شده خيلي دوست داريم ببينيم اين نوع سينما به كجا ميرود! 11- آقاي يلهتوكِ عزيز! نمرهي الفِ شما را تبريك ميگوييم و اميدواريم حالا كه از شرِ تز خلاص شديد، وبلاگ بنويسيد و ادايِ ما را درنياوريد و آدم باشيد و اميدوار! 12- خانمِ مكينتاشِ كنكوري! براي شما هم عافيت و دعاي خير داريم! 13- خانمِ مارانايِ ما دارد روز به روز خوشگلتر و شكماش گردتر ميشود! آقاي ماراناي جونيور هم حضورشان را با تكانهاي ريزِ نامحسوس مدام اعلام ميفرمايند. تز را هم دادهايم و بهانهاي براي اشغالِ بيشتر اتاقمان نداريم! ما آنجا دفاع كرديم و اينجا تسليم ميشويم! 14- براي رفعِ نحسيِ 13 اين را هم بگوييم كه ما كماكان ترجيح ميدهيم اقاي وودي آلن به جاي اين كه بازيگراناش را مجبور كند ادايِ ايشان را دربياورند (مليندا و مليندا)، خودشان نشريف بياورند و در فيلمهاي خودشان بازي كنند! Labels: سینما، کلن |
2005-06-12 ما به كانديداي نسلِ حوان، سر هرمس ماراناي بزرگ راي ميدهيم، شما چهطور؟! در راستاي اين كه اصولاً انتخابات امرِ بسيار مذبوحانهاي (لغتِ موردِ علاقهي آقاي سانسورشده) است و در اين مملكتِ گل و بلبل هيچ چيزي سرِ جايِ خودش نيست و همهي آدمهاي مهمِ سياسي، از تيرهي آفتابپرستها هستند و آژاني كه تا ديروز لندكروزهاي وحشتناكِ سياه را در خيابانها جولان ميداد و حكم ميكرد كه ملت بايد ساعت 11 شب به خانه بروند و رستورانها و مغازهها بايد زود ببندند و شهر وقتي ايشان امر ميكنند، به خواب رود، حالا مدام لبخند ميزند و عكسهاي مهربانانه و عاشقانه و گلزارانه ميگيرد و ميدهد در عكسهاي سياه و سفيدش، چشمهاياش را كمي آبي كنند و آن قسمتِ تاسِ سرش را ببرند و آن هويتسازِ فحاش كه به بهانهي كنفرانسِ برلين، اسلاماش را هم فدا ميكند و فيلمِ لختي در سيمايش نشان ميدهد، حالا دم از دولتي اميد ميزند و هواي تازهي شاملو را شعار ميكند و آن آدمكشِ سالهاي شصت كه قيامِ چريكهاي گيلاني را با هفتتيرِ شخصياش تيرِ خلاص ميزند و اين روزها مدام ميخندد و از دكتراي اقتصادش فقط بلد است اين را بگويد كه ما سر و دستي به گوشِ فقر خواهيم كشيد و كاري خواهيم كرد كارستان، و آن كوتولهي سياسي كه فكر ميكند چون استاندارِ بزرگترين استانِ ايران بوده پس لابد رياستجمهوري را در مقياسِ كوچكترش تجربه كرده و آن شيخِ محافظهكار كه خودش را شيخِ اصلاحان لقب داده و عكسهاي صدمنيهقاز ميگيرد و سعي ميكند فيگورهايش شبيه خاتمي باشد و آن شهرداري كه بيست سالي دير آمده و هنوز سودايِ آن را دارد كه ادايِ رجايي را دربياورد، غافل از اين كه مدلِ رجايي با همان سالهاي دههي شصت در خاك شده، تا اين پزشكِ پيكانسوار كه شوخيهاي كلاميِ حجاريان را درك نميكند و چون كنتر نمياندازد، مدام وعدههاي سرِ خرمن ميدهد به عفوِ عمومي و وزارتِ سحابي، و بالاخره عاليجنابِ سرخپوش كه خودش را در معرضِ رايِ تك تكِ ملت قرار ميدهد و داروي تلخاش را ميخورد تا آقاي رييسجمهور شود، و در راستاي اين كه تا دمِ انتخابات ميشود همه مهربان ميشوند و كراوات در سيما رويت ميشود و فيلمهاي باحال پخش ميشود و فرهاد يه شبِ مهتاب ميخواند و ژاندارمها هم عاشقانه نگاهات ميكنند و هنوز ما ملت آنقدر خريم كه كانديداهاي گرامي وعدهي ارتباطِ سريع با آمريكا و حذف كنكور و سربازي و دولت مقتدر و آزادي سياسي و از بين بردنِ كاملِ فقر و وعدهي اشتغال و ازدواج براي همهي جوانها ميدهند و فيلمها و نطقها و مصاحبههاي تبليغاتيِ نامزدها از چارلي چاپلين هم بيشتر ميخندانندت، و بالاخره در راستايِ اين كه ما هنوز آقاي گنجي را هزاربار بيشتر از آقاي خاتمي و ياراناش دوست داريم و قبول داريم و دلمان براياش ميتپد و دوست نداريم مريضتر شود و هنوز مانيفستهايش را يك جايي قايم كردهايم تا هر چند وقت يك بار بخوانيماش و كيفمان مسرور شود، الف- ما كماكان و طبقِ سنتِ قديميِ خودمان به اين انتخاباتِ مسخره، نمايشي، آبكي و كاملاً غيردموكراتيك راي نخواهيم داد و مطمئن هستيم كه با رايندادنِ ما آب از آب تكان نخواهد خورد! ( به كسي هم توصيهاي نداريم، دموكراسي يعني همين كه اگر شما دلتان خواست راي بدهيد، خوب هم بدهيد، ما كه نميدهيم! ) ب- در عينِ ارجحيتِ حكمِ فوق، و از بينِ گزينههاي موجود، بدمان نميآيد آقاي هاشمي برندهي انتخابات باشد. همهي بديهايي كه در حقِ آزاديِ اين ملت كرده يادمان نميرود ولي هاشمي كمترين ريسك را دارد و شايد تنها گريزِ اين بنبست باشد. هرچه باشد ميتوان اميدوار بود 8 سالِ ديگر خاتميِ ديگري را از بطنِ خود به بيرون پرتاب و به نظام تحميل كند. سيگاري بگيرانيم و به دنياي ماراناييِ خودمان برگرديم: 1- يك زماني بچه كه بوديم، دلمان لك ميزند براي ذرهاي تخيل. همه چيز واقعي بود و تلخ. كارتونهاي زمانِ ما هم هجوِ انيميشن بود و انگار فيلمهايي بود كه فقط نقاشي شده بود. جنگ و بدبختي و شعار و ايدئولوژي بيداد ميكرد و همه يادشان رفته بود براي كوچولوها بايد قصههاي پريان گفت. حالا انگار از آن ورِ بام افتاديم. آشغالهاي ژاپني تلهويزيون را قبضه كردهاند. اربابانِ حلقهها سينما را و در و ديوارهايمان پر از هري پاتر و لرد ولدرموت شده. اشكالي هم ندارد. ما ترجيح ميدهيم آقاي ماراناي جونيور را در لفافي از افسانهها و قصههاي جن و پريِ مدرن بپيچانيم و تخيلاش را پر و بال دهيم تا اين كه لبريزش كنيم از قصههاي بچههايي كه مدام دنبالِ مادرشان ميگردند! شهرِ اشباحِ آقاي ميازاكي را ديديم. نمونهي عجيبي از ايدههاي فوقالعادهي تخيلي بود كه البته پيامهاي اخلاقيِ گلدرشتي هم داشت. 2- آقا از ما ميشنويد Kill Bill را فراموش كنيد و اين برداشتِ سينمايي از كميكاستريپهاي آقاي فرانك ميلر را ببينيد: Sin City ردپاهاي آقاي تارانتينو و اذناب به شدت مشهود است و فيلمبرداريِ گرافيكي و غريبي دارد. اين فيلم به جرئت دروازههاي جديدي را به روي صنعتِ سينما باز خواهد كرد. با طنزي سياه و عالي. از آن دسته فيلمهايي كه فقط قابلِ ديدن هستند و در كلام، سقط ميشوند. اگر دستِ ما بود لابد ديدنِ اين فيلم را براي همهي علاقهمندانِ سينما اجباري ميكرديم! 3- با Eros آقاي وونگ كار وان را كشف كرديم. فيلمي اپيزوديك ساختهي كار وان، آنتونيونيِ دوستداشتني و سودربرگِ خلاق. البته آقاي آنتونيوني واقعاً ما را خجالتزده كردند بس كه اپيزودشان بهدردنخور بود! ايدهي آقاي سودربرگ در شوخي با روانكاوي بامزه بود و داستانِ وونگ كار وان، از آن قصههاي مدرنِ عجيب و غريب بود كه شما را يادِ فرمانِ ششمِ كيشلوفسكي ميانداخت و از آن هم جلوتر ميرفت. قصهي شاگردِ خياطي كه شيفتهي يك روسپي ميشود. اين فيلم را فقط به خاطرِ همين اپيزود هم كه شده بايد ديد. 4- فرصتي دست داد تا دوباره آفروديت تواناي آقاي وودي آلن را ببينيم و يك دلِ سير بخنديم! 5- آقاي اسكورسيزي با همين فيلمي كه براي پاياننامهي مدرسهي سينماييشان ساختهاند و آقاي هارول كايتلِ حوان را به سينما معرفي كردند، حقِ بزرگي به گردنِ سينما دارند! Who is That Knocking at my Door فيلمي منسجم با ديالوگهاي عالي و بينظير است كه در فاصلهي سالهاي 1963 تا 1968 ساخته شده. دلمان ميسوزد وقتي ميبينيم كاري مارتي به جايي رسيده كه آشغالي مثلِ هوانورد را ميسازد و تازه غر هم ميزنيم كه چرا اسكار با او قهر است! 6- ما قبلاً هم ميدانستيم كه اين آقاي رومن پولانسكي عقدههاي عجيبي دارد و يك سادومازوخيستِ تمام عيار است و حالا با مستاجر، در اين رايمان محكمتر شديم. پولانسكي انگار بدجوري دوست دارد زمينههاي تراژدي و كابوس را بچپيند و شما را تا قعرِ دره ببرد و همانجا هم ولتان كند! پولانسكي دهنكجيِ بزرگي است به همهي هپياندهاي هاليوود! 7- بالاخره توانستيم يكي از شاهكارهاي آقاي وودي آلن را رويت كنيم. مدتها بود دنبالِ Zelig ميگشتيم و همين چند روز پيش به تورمان افتاد. يك حكايتِ باورنكردني، سمبليك، طنازانه و خلاقانه از سرنوشتِ آدمي كه عينِ آفتابپرست، به سرعت شبيه به معاشرين ميشد، هم ظاهري و هم باطني! شوخي فوقالعادهاي با دنياي فرويد و فرهنگِ جمعيِ آمريكايي. كلِ فيلم شاملِ مصاحبه با يك مشت آدمِ پير و پاتالِ امروزي – كه خانمِ سوزان سونتاگِ عزيز و مرحوم هم نقشي كوچكي در اين ميان داشت – و فيلمهاي سياه و سفيد و درب و داغانِ مثلاً قديمي و آرشيوي از زليگ. مثلِ هميشه ايدههاي وودي آلن فوقالعاده و ناباند. 8- به لطفِ تلهويزيون و انتخابات، برخوردِ نزديك از نوعِ سوم را هم براي چندمين بار ديديم و كلي با آقاي تروفوي مرحوم در اين فيلم حال كرديم! 9- بايد چراغِ سمتِ راننده را عوض كنيم، سوخته است، توريِ بالكن را ترميم يا تعويض كنيم، گودرفتهگيِ رويِ سپرِ عقبِ سمتِ شاگرد را بدهيم بدونِ رنگ دربياورند، بوگيرِ توالت بخريم، فكري به حالِ كتابخانهي سالن بكنيم، تز بدهيم، آستينِ كتمان را بلند كنيم، براي آقاي ماراناي جونيور اسم انتخاب كنيم، خودنويسمان را جوهر كنيم، چند تا عكس از شكمِ گرد و برآمدهي خانمِ مارانا بگيريم، جاحولهاي براي حمام بخريم، به آقاي شهريار براي تولدش تلفن كنيم، ... Labels: سینما، کلن |
2005-06-02
3 روز پیش در یک اقدام متهورانه شمایل مقدس شومبولِ جناب مارانای جونیورِ کبیر، فرزند خلفِ سرکار خانم مارانا و سر هرمس مارانای کبیر، رویت شد. این رویت که لابد از رویت هلال ماه شوال توسط مقام معظم رهبری هم مهم تر است را به فال نیک گرفته آرزوی طول و عرض عمر برای سایر بازماندگان مسالت داریم. به همین وسیله هرگونه رابطه ی ادیپ گونه ی خویش را با آن جنابِ رویت شده تکذیب کرده و در صورتِ مقابله با انواع و اقسام پدیده های رستم/ سهرابی و ادیپی، آمادگی خود را برای جاخالی دادن به جنابِ مارانای جونیورِ کبیر اعلام می داریم!
|