« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2005-11-29
در راستای این که ما به جمعی از اذناب و دوستان قول داده بودیم که در اسرع وقت فوتوبلاگی برای جناب مارانای جونیور راه اندازی نماییم و در راستای این که سگ به قول اش عمل نمی کند، فعلاً این جا را خلق نمودیم تا ببینیم بعد چه می شود. گاس هم که همین جوری بماند. نقداٌ شما می توانید نوشته های ایشان را در همان جای قبلی بخوانید (اگر خانم مارانا سرشان خلوت شود و آپدیت بفرمایند) و عکس های ایشان را در فوتوبلاگ شخص شخیص ایشان ببینید و حال اش را ببرید.
ما |
2005-11-27 |
1- تاریخ نشان داده است که همیشه هنگامی که یکی از شما آدمیان فانی با یکی از ما خدایان پیوند زناشویی برقرار کرده و از این پیوند خجسته فرزندی حاصل شده است، تولد این موجود فوق الذکر همراه با درد و رنج فراوان بوده است. لذا ما به همراه همه ی خدایان دیگر برای خانم مارانای دوست داشتنی مان همه ی خوشی های دنیای فانی را آرزو می کنیم چون پدرشان درآمد تا جناب مارانای جونیور را Deliver فرمودند! 2- البته که ما خوش حال ایم! پس هی سوال نکنید که چه احساسی دارید! 3- ما عن قریب فوتوبلاگی برای جناب مارانای جونیور راه اندازی خواهیم کرد و گاس که آدرس اش را هم اینجا گذاشتیم تا عکس های ایشان را مورد رویت قرار دهید. 4- آقای مارانای جونیور فعلاً بچه ی سر به راهی هستند و شب ها می خوابند و ما هم کم و بیش می خوابیم و خانم مارانای عزیز هم کمی تا قسمتی می خوابند! 5- ما پیشاپیش از این که یک سوژه ی عکاسی مفت و مجانی و سربه راه و بی اختیار گیرمان آمده است که چه بخواهد و چه نخواهد مورد عکاسی ما قرار می گیرد، ذوق فراوان داریم. همین روزها خیال داریم از فیلم های آن جناب Capture بگیریم و دست به کار تدوین بشویم و برای ایشان گاس که کلیپی هم ساختیم. 6- خانم مارانا و جنای مارانای جونیور فعلاً به علت ذیق شدید وقت، نمی توانند وبلاگ های شان را آپ دیت بفرمایند. این است که تحمل بفرمایید تا دوباره مارانای جونیور کولاک بفرمایند. 7- حال مان گرفته شد وقتی دیدیم یکی از تغییراتی که در شناسنامه های جدید شما آدم های فانی پیش آمده این است که تاریخ تولد را به هجری قمری هم در آن می نویسند. آخر به ما چه مربوط که مثلاً جناب مارانای جونیور در چندم شوال نمی دانیم چلغوز حجرالاوسط یا ذی القعده (خداوکیلی از این اسامی بدآهنگ تر شنیده بودید؟) سال چندم قمری به دنیا آمده است! یا این جناب مارانای جونیور پدرش مسلمان بوده یا مادرش که حالا دارند برای این طفلک برنامه می ریزند که در گوش اش آوای چندش آور اذان را بگویند و یکی از این اسامی عربی را به عنوان اسم در گوشی برای اش انتخاب کنند که مثلاً چه بشود؟! در گوش ما هم از این مسخره بازی ها لابد درآورده اند که حالا این همه خدامحور شده ایم و حاضریم سرمان را برای مقدسات مان بدهیم! اصلاً این طفلک اگر نخواهد مسلمان باشد باید به کی بگوید؟! 8- ما اول فکر می کردیم جناب آقای مارانای جونیور که تشریف بیاورند، یک نفر به خانواده و خانه ی ما اضافه می شود. اشتباه می کردیم چون عملاً 4-3 نفر اضافه می شوند! اوضاع خانه ی ما آشفته و شلوغ است و ما هم که عادت کرده بودیم به بارگاه خلوت و مینی مالیستی الهی مان، این روزها کمی تا قسمتی گیج می زنیم. غر به جان خانم مارانای عزیزمان می زنیم و البته از این همه توجه به جناب مارانای جونیور، کمی حسادت می کنیم و گاس هم که خودمان را کمی لوس بفرماییم. البته خانم مارانای ما خیلی حواس شان هست که توجه شان به ما کم نشود و ما هم این ها را خودمان می گوییم که بعد ننشینند پشت سرمان حرف دربیاورند که بعله همه ی پدرها همین جوری می شوند و بعد که بچه بزرگ تر شد و مهر اش به دل پدر افتاد، این حرف ها یادش می رود! هر چه باشد ما از اول تاریخ تا حالا پدر معنوی کلی آدم بودیم و اگر قرار بود سر هر کدام شان، از این قرتی بازی ها دربیاوریم، که تا حالا کوه عقده شده بودیم! 9- از همه ی اذناب و دوستان هم که از همه ی امکانات تکنولوژیک برای تبریک گفتن به ما نهایت استفاده را فرموده بودند، لابد تشکر داریم و گاس هم که وقتی این شتر در خانه ی خودشان خوابید، ما جبران فرمودیم! 10- داشتیم با پسر 4 ساله ی نابغه ی خواهرمان گپ می زدیم. از ایشان پرسیدیم دوست داری وقتی بزرگ شدی چه کاره بشوی؟ ایشان فرمودند: چه کاره ی کی؟! |
2005-11-16 1- ما الان خیلی خوش حال ایم! (شاید هم خوش خال ایم) داشتیم گزارش نشست سراسری ائمه ی جمعه ی تهران را می خواندیم و کیف می کردیم از این همه سوژه ی عالی طنز آماده که بیچاره امیر قادری نمی تواند در ستون اش در شرق آن ها را بنویسد. ما که می توانیم می نویسیم: آقای لاریجانی فرموده اند: این که متوسط سن دانش مندان هسته ای ما سی سال است، یعنی همه ی آن ها از نسلی هستند که امام پرورش داده است! هم چنین ایشان دم خروس را در جیب مبارک تپانده اند و فرموده اند: وقتی ما به محتوای موضع سخنرانی آقای احمدی نژاد (همان سخن رانی معروف و کذایی) نگاه می کنیم، می بینیم که به هیچ وجه خبری از مسایلی که طرح شد و با آن هیاهو ایجاد کردند، در این سخن رانی نیست! آقای مصطفا محمدی، وزیر محبوب کشور هم فرماییده اند: احساس می کنم در حق جامعه ی روحانیت و هم ائمه ی جمعه سپاس گزار نبوده ایم! جناب آقای تقوی، رییس شورای سیاست گزاری ائمه ی جمعه هم ایضاً که: امام جمعه محور برنامه ها و فعالیت ها در منطقه ی خود است و جنبه ی پدری امام جمعه باید در مناطق تقویت شود! استاد معظم چرندگویی، جناب آیت الله خزعلی، از بزرگان طایفه ی حجتیه هم فرموده اند: ما برای حفظ وحدت و رفع اختلاف با برادران اهل سنت نماز می خوانیم، اما آن ها باید به معنای ولایت توجه کرده و انماولیکم الله را درک نمایند! 2- تا یادمان نرفته بگوییم که آقای رضا قاسمی عزیز قبلاً زحمات بسیاری در سایت دوات به منظور ارایه ی طنزهای آماده ی ناب از سخنان بزرگان این مملکت کشیده بودند که این قضیه مال چند سال قبل از ستون آقای قادری است و خودش یک داستان دیگر می شود. 3- یک طنز آماده ی دیگر: (امروز روزنامه ی شرق اصولاً خیلی بامزه بود!) آقای زاهدی، وزیر علوم، در گزارش دیدار با مراجع تقلید قم فرموده اند: هم حوزه و هم دانش گاه یک هدف دارند و آن تعالی علم در جهت خدامحوری است! و : توقع این است که در چشم انداز بیست ساله در تولید علم حرف اول را در منطقه بزنیم. یکی از ویژه گی های اسلامی شدن، حجم تولید علم است! حالا دیگر مشکل دوستان دانش جو است که چه جوری خودشان را در محور خدا قرار دهند! 4- سوال فلسفی/الهیاتی: هدف از خلقت انسان چیست؟ جواب کلیشه ای: رسیدن به کمال. سوال آدم فضول: هدف از خلقت پنگوئن ها چیست؟ جواب دندان شکن: زنده گی شان توسط آدم ها مشاهده شود و آدم ها از زنده گی آن ها پند بگیرند و پی به نظم در دنیای آفرینش ببرند و از آن جا پی به وجود خدا ببرند و سپس خدامحور شوند و خدا را پرستش کنند و خمس و زکات شان را بپردازند و به بهشت بروند! سوال آدم پررو: هدف از خلقت پشه چیست؟ جواب همراه با نگاه حرص ناک: برای این که آدم ها به فکر بیفتند! سوال آدم یک دنده: هدف از... آخ!! |
2005-11-15 1- در طی یک اقدام بی سابقه از آقای سر هرمس مارانای بزرگ، نشستیم پای یک قسمت از سریال Monk. فکر می کنیم این سریال و فیلم نامه ی آن می تواند یک الگوی خوب برای سریال های کم خرج وطنی باشد. حتی می توان این قسمت آن را در کلاس های متعارف آموزش فیلم نامه نویسی، تحلیل کرد. ناچاریم خلاصه ی داستان را بنویسیم: مردی در رستورانی نشسته و به همراه زنی شام می خورد. ناگهان توسط فردی سیاه پوش که صورت اش را پوشانده به قتل می رسد. مانک در تحقیقات اش به سیرکی می رسد که همسر سابق و کینه جوی مقتول در آن بندباز است و به ترین انگیزه را برای قتل دارد اما مانک هیچ سر نخی ندارد. هم ما و هم مانک می دانیم که بندباز قاتل است و تمام داستان حول پیداکردن سر نخ ها می گردد. داشتیم فکر می کردیم که این قصه چه خوب از پند معروف آقای چخوف استفاده کرده که هیچ چیز اضافی ای را در قصه نیاورد و هرچه در قصه هست، جایی کاربردی مرتبط با داستان دارد. همه چیز نشان از یک داستان تمیز و کلاسیک پلیسی دارد. ما زمانی فکر می کردیم اگر روزی شخصیت کارآگاهی خلق کنیم (یا معادل وطنی اش، یک افسر تجسس اداره ی آگاهی) حتماً یکی از مولفه های ظاهری رفتارش را وسواس شدید به نظافت یا نظم یا هر چیز دیگر می گذاشتیم یا وادارش می کردیم دایم در حال تخمه خوردن باشد! حالا این مانک هم وسواس شدیدی به نظافت دارد و موضوع این جا است که این وسواس کاملاً در قصه کارکرد دارد و حتی گاهی آن را جلو می برد. یک سکانس ظریف و کاملاً منطبق بر قواعد موقعیت آفرینی کلاسیک هم در این قسمت از سریال مانک بود که همان سکانس له شدن کله ی مربی فیل زیر پای فیل بود. از آن موقعیت های چندلایه که یک کنش به چند زمینه چینی ظاهراً متفاوت، پاسخ می دهد. توصیه می کنیم چند قسمت از این سریال را ببینید. گویا Channel 4 (ماهواره ی NileSat) پخش می کند. 2- یک طنز آماده ی دیگر: این را دو سه هفته پیش از قول یکی از مسوولین مخابرات در جواب خبرنگاری که از وضعیت اسف بار SMS ها گلایه کرده بود، نقل می کنم (روزنامه ی شرق): البته الان وضعیت SMS ها به حمدالله مرتب و خوب است فقط هفته ی پیش به علت تراکم بسیار بالای ارسال و دریافت SMS ها، که به علت حجم بالای تبریکات مردم به هم دیگر به خاطر شب قدر بود، شبکه مدتی کند شده بود! 3- دیشب نشستیم و با شکم سیر و دل راحت این مستند بی نظیر مارش امپراتورها (ظاهراً در انگلیسی اش شده مارش پنگوئن ها) را دیدیم. روایتی مستند از سفر طولانی یک گله پنگوئن که در آن رقص و جفت گیری و تخم گذاری و بچه دارشدن و مرگ و زیبایی و عشق و موسیقی و دریا و همه چی بود. با تصاویری حیرت انگیز از قطب و کوه های یخی و خورشید قطبی و طبیعت مینی مالیستی قطب. با موجوداتی در میانه ی پرنده و ماهی که تلوتلوخوران راه می روند (انگار نه ماهه حامله اند!) و گاهی روی شکم سفید و قلمبه و دوست داشتنی شان لیز می خورند و در آب، همچون شناگرانی ماهر، به سرعت جلو می روند. معمولاً متفکرانه و فیلسوفانه سکوت می کنند و به نقطه ای در دوردست خیره می شوند. فصل تولد جوجه ها و دوران بلوغ شان از زیباترین و خیره کننده ترین فصل های فیلم بود فقط یادتان باشد اگر خانم حامله در منزل دارید آن سکانس مرگ جوجه ها را نبیند. 4- ما اصولاً فکر می کنیم چون زنان قابلیت فوق العاده ی خلق کردن و زایش را دارند، نیازی به فلسفه ندارند! 5- خانم مارانای دوست داشتنی مان این روزها، زیباتر شده است. مهربان تر و آرام تر و عاقل تر. گرمای آغوش اش لذت بخش تر شده و ما فکر می کنیم برای مادرشدن هیچ گاه این همه آماده نبوده است. شب ها خرخر ملایمی می کند و صبح ها شیفته ی تکان های ریز و درشت جناب مارانای جونیور است. داریم فکر می کنیم که مادرشدن چه حجم وسیعی از آگاهی در خود دارد. تجربه ی عجیبی است شریک شدن در راز آفرینش و به وجودآوردن موجودی زنده. تجربه ای که ما مردها هیچ وقت، هیچ وقت سر از آن درنخواهیم آورد و این حسرت بزرگ ما است. شاید برای همین است که مردها عالم و فیلسوف و تاجر و... می شوند و زنان تنها به ما آغوش و آرامش و لذت می بخشند و سخاوت مندانه پر و بال مان می دهند و نظاره مان می کنند و به روی خودشان هم نمی آورند که همه ی این موفقیت ها و پیشرفت ها و علوم و فنون و...، چقدر در برابر قدرت زاینده گی آن ها کوچک و حقیر و کودکانه است. 6- جناب هرمس مارانای بزرگ گویا می خواهد خودش را در کتاب رکوردهای گینس خدایان ثبت کند که تقریباً هفته ای یک فیلم از آقای وودی آلن عزیزمان می بینیم! دیشب شب آرامی بود و ما گردو می شکستیم و با خانم مارانای مان می خوردیم و Everyone Say I Love You را می دیدیم که یک کمدی موزیکال مدرن بود درباره ی (واقعاً گاهی وقت ها سخت است که بشود گفت فیلم های وودی آلن دقیقاً درباره ی چیست. معمولاً فیلم هایش مثل فیلم های هر فیلم ساز مولف دیگری، همه درباره ی همان دغدغه های همیشه گی وودی آلن است و مدام انگار به قول لوئیس بونوئل بزرگ، فقط همان یک فیلم را می سازد). شخصیت ها هم همه انگار وجوه مختلفی از کاراکتر خود وودی آلن هستند که فقط صدا و سیمای شان با هم فرق می کند. می توانید همین فیلم را جوری تصور کنید که تمام بازیگران خود وودی آلن هستند که گریم های مختلف شده اند و صداهای مختلف دارند. یاد آن حرف آقای کوندرا می افتیم که زمانی می گفت: همه ی شخصیت های داستان هایم، جلوه ای متفاوت از خود من هستند. لایه هایی از من که گاه از حدود تجربه های محدود من پای شان را فراتر گذاشته اند و به دنیاهای دیگری سرک کشیده اند. (البته آقای کوندرا دقیقاً همین ها را نگفته طفلک، ما دوست داریم که حرف های آن بابا را این جوری به یاد بیاوریم الان! مگر نه این که یادآوری خودِ فراموشی است؟) 7- جناب آقای جولیا (بولتس کبیر) کماکان پیگیر به دنیاآمدن جناب مارانای جونیور (ابوالفضلِ سابق) است. پسرم! به جای این کارها و بساط آشپزی راه انداختن، به فکر تعمیر اجاق مبارک باش جانم! 8- یکی از دوستان و اذناب لطف کرده بودند و وقت گذاشته بودند و یکی چیزهایی از نوشته های قدیمی ما در وب پیدا کرده بودند که ما خودمان فکر نمی کردیم هنور هم باقی باشند. کلی سیاحت ایام ماضی کردیم و خوش گذشت. 9- ما منتظر دوم ایش هستیم!! Labels: سینما، کلن |
2005-11-09 1- البته آقای وودی آلن عزیز، هیچ وقت علاقه اش را به دوست عزیزمان، آقای برگمان، پنهان نکرده است و طبیعی است که همیشه و همه جا بتوان در فیلم های آلن، نشانه هایی از برگمان پیدا کرد. آقای هرمس ماراناب بزرگ همین جا یک پرانتز باز می کند و از کلیه اذناب و دوستانی که یحتمل به آخرین فیلم آقای برگمان (همان که به سی سال بعد از زمان صحنه هایی از یک ازدواج و برخورد دوباره ی شخصیت های آن فیلم بزرگ می پردازد) دسترسی دارند، درخواست می کند تا ایشان را نیز دریابند. اما بعد از پرانتز یک مطلب دیگر را هم می خواستیم درباره ی Another Woman آقای وودی آلن بگوییم. گاهی وقت ها فکر می کنیم آن قدر با این آقای آلن حال کرده ایم در طول زمان و آن قدر از ایشان دیده و خوانده ایم که برای مان شده اند مثال پسرخاله ای چیزی که همین طوری دوست داریم پای حرف های شان بشینیم و خیلی خودمانی گپ بزنیم و آن قدر هم خوب می شناسیم شان که تا بگویند ف تا فرحزاد خودمان می رویم. نکته های شان را می گیریم و یواشکی به شوخی های ظریف شان می خندیم. هرچند که طرف حساب مان همین Another Woman مهجور و ساده باشد که داستان زنی در میان سالی است با دغدغه های انتلکتوالی و این حرف ها که هدف من از زندگی چی بوده و به کجا رسیدم و چرا به جای این که دنبال عشق ام بروم چسبیدم به کار و عقل و پیشرفت! خلاصه آقای وودی آلن! ما فیم معمولی و ساده و تکراری و کم خاصیت و هپی اند دار هم که می سازید، کماکان با شما حال می کنیم جانم! 2- پاتریک ماربر، نویسنده ی نمایش نامه و فیلم نامه ی Closer در گفت و گویی درباره ی این داستان می گوید : س: فیلم کمی شیرین تر از نمایش نامه است... ماربر: بله، به نظرم خشم اش کم تر است، اما فکر می کنم ربط دارد به این که آن را از چه منظری ببینید. متن، یک واکنش شخصی را ایجاد می کند و واکنش ها به نمایش و فیلم بسیار متفاوت بوده. مردم یا از آن خوش شان آمده یا از آن بیزار شده اند، و به نظرم بسته به این است که در هنگام برخورد با آن، زندگی عاطفی تان در چه حالتی است! منظورم این است که من اکنون یک آدم متاهل خوشبختم، ولی موقعی که متن را می نوشتم این گونه نبود، و این بسیار مهم است. فکر نکنم اکنون بتوانم آن را این گونه بنویسم. چیز دیگری از آب در می آید. س: وسوسه نشده اید آن را از نو بنویسید، طوری که احساسات فعلی تان را پوشش دهد؟ ماربر:برای فیلم آن را چندان تغییر نداده ام، چون می خواستم نسبت به چیزی که در حوالی سال های 96 و 97 نوشته بودم، وفادار باشم و دلم نمی خواست دریافت های جدیدم را از رندگی به آن تزریق کنم. می خواستم نسبت به سی و دو ساله گی خودم وفادار باشم... 3- ما هم مثل آن فرشته ی بال های اشتیاقِ آقای وندرس، باران که می آید، از آن بالا شما انسان های فانی را نگاه می کنیم و دل مان هی غنج می رود که کاش می توانستیم عین شما باران که تازه بند آمده و هوا که تازه اول تاریکی اش شده، برویم در تراس خانه مان، رو به روی دماوند بنشینیم و سفیدی تازه ی برف های کوه را نگاه کنیم و شهر را که خیس و براق و شفاف شده و چراغ ها که تک و توک روشن شده و سیگاری بگیرانیم و لذت هفت عالم را ببریم... Labels: سینما، کلن |