« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2006-06-27 1 از این آقای فیلیپو اسکولاریِ شما خوشمان میآید! با چنگ و دندان تیماش را بالا میبرد. با تمام قوا. از تمام حربههای اخلاقی و غیراخلاقی هم استفاده میکند تا نتیجه بگیرد. از این بالا میبینیم که چهطور به هر دری میزند. اگر لازم باشد یک جنگ روانی تمام عیار راه میاندازد. بالا و پایین میپرد. پیرمرد در این سن و سال این همه شور و انرژی را از کجا آورده، نمیدانیم. گاس هم که همان fan های برزیل، موتور این فیل بزرگ برزیلی را این جور گرم نگه میدارند! 2 آقای کوندرا، شعر غنایی را چون دژی در برابر هجوم نیروی عظیم فراموشی و حافظهی مدامدستخوشتغییر میداند. وقتی شعری مورد توجه خواننده قرار میگیرد، آن را حفظ میکند. تقریباً بیکم و کاست. کلمهای از آن هم جا نخواهد افتاد. گذشت زمان هم کم و بیش تاثیری روی آن ندارد. اما رمان در برابر این دو نیرو، فراموشی و حافظه، مثل قلعهای است که در نظر سازندهاش مستحکم است اما فیالواقع، خانهای پوشالی است. نویسنده با دقت فراوان مینویسد، میسازد، خط میزند و بر این باور است که آن چه نوشته، همان طور دستنخورده باقی میماند. اما هنگام خواندن، نیروی فراموشی ویراناش میکند. همین که خواندن جملهای را به پایان میبریم، نیروی فراموشی به کمک حافظه، تمام آن چه خواندهایم را دوبارهسازی میکند. کار به صفحه و فصل که بکشد، دیگر افتضاح است. خواننده تنها آنچه در حافظهاش مانده، از صفحه و فصل قبل به خاطر میآورد، نه لزوماً آن چه نویسنده نوشته. حالا مقیاس را کل رمانی بگیرید که مثلاً چند روز قبل، چند هفته ی قبل، چند ماه و یا(اینجا دیگر کار بالا میگیرد!) چند سال قبل خواندهاید. همین چیزهایی را که الان سر هرمس مارانای بزرگ دارد از آقای کوندار نقل میکند، دچار این قضیه است. ما تنها تاویل شخصی خودمان از حرفهای ایشان را در خاطر داریم و برای شما مینویسیم. تازه اگر صادق باشیم وگرنه تغییر و تاویل و دوبارهسازی و تحریف، در ذات هرمس مارانایی ما است! داشتیم فکر میکردیم وبلاگ در این میان چهطور مقاومت میکند. وبلاگ که نویسندهاش عموماً آن دقت و وسواس نویسندهی رمان را هنگام نوشتن ندارد. وبلاگی که بیشتر اوقات، اصلاً آنلاین دارد نوشته میشود. کدام خوانندهای دقیقاً پستهای چندماه قبل را به خاطر دارد (غیر از مکین البته!). خصوصاً که اینجا نوشتههای وبلاگ، سازندهی تصویر مجازی وبلاگنویس هستند. این جوری است که وقتی وبلاگ آدمی را میخوانیم که تصویر ملموس و واقعی از او نداریم، در دنیای واقعی او را نمیبینیم و نمیشناسیم، با پستهای جدیدش، تصویر نویسنده هم دستخوش تغییر میشود. فراموشی و حافظه هم که به کمک بیایند، دیگر اوضاع قمر در عقرب است! یادمان باشد برای آقای کوندار تعریف کنیم که وبلاگ خودش هم تمایل دارد به این تغییر و تاویل و تحریف. تعریف کنیم که باز رمان این شانس را دارد که در نسخهی چاپیاش ثابت بماند در حالی که پستهای یک وبلاگ، آرشیو ِ آن هم میتواند توسط خود نویسنده عوض شود. 3 آقای کوندرا تعریف میکند که زمانی که تازه به فرانسه رسیده بود، رمانهای هرمان بروخ، هموطناش را، به یک نویسنده و منتقد فرانسوی توصیه میکند. دفعهی بعد که او را میبیند، نویسندهی فرانسوی میگوید: تعجب میکنم آقای کوندار. من رمان آخر این آقا را خواندم و اصلاً و اصلاً قابل بحث نبود. شما چهطور این همه او را ستایش میکنید؟ آقای کوندار دو دستی میزند بر سرش (دقیقاً این کار را میکند، میدانید که!) و میگوید: شما بدترین رمان او را انتخاب کردهاید، هرمان بروخ شاهکارهای فراوانی دارد. لطف کنید و رمانهای دیگر او را بخوانید. آقای نویسندهی فرانسوی در پاسخ چیزی میگوید که عمق تلخ حقیقت زمانهی ما است: متاسفم آقای کوندرا، من وقت محدودی برای خواندن دارم و دیگر فرصتی برای تجربهکردن دوبارهی هرمان بروخِ شما ندارم. برای ما خیلی پیش آمده که برای اولین بار وارد وبلاگی میشویم، آخرین پست نویسنده را میخوانیم و از روی همان، دربارهی کل آن وبلاگ قضاوت میکنیم. تصمیم میگیریم که دوباره به آن وبلاگ برگردیم یا نه. حالا اگر اتفاقاً آن پست آخر، نوشتهای همینجوری، بد، شتابزده و خام از نویسندهی وبلاگ باشد، ما نخواهیم فهمید. آن وبلاگ از نظر ما شخصیت و هویت و وقار همان پست آخر را دارد. دیگر به آنجا برنخواهیم گشت و خیلی از اوقات، وبلاگ خواندنیای را برای همیشه از دست خواهیم داد. 4 یکی دو هفتهای بود که فیلمی از آقای وندرس خانهی ما بود. روی جلد و داخل دیویدی، به زبان روسی بود. فیلمی محترم هم فقط میدانست که کارگردانِ آن آقای ویم وندرس است. ما هم به همین نیت فیلم را گرفته بودیم. دیشب کنجکاو شدیم ببینیم کدام فیلم قدیمی آقای وندرس است که تصاویر روی جلدش برای ما آشنا نیست. فیلم که شروع شد، آه از نهاد ما برآمد! Don't Come Knocking استاد بود! این همه دنبالاش گشته بودیم ها! کیفی بردیم آخر شبی. 5 مونیخ آقای اسپیلبرگ چه قدر میتوانست فیلم بهتری باشد! یک فیلم طولانی دو ساعت و چهل دقیقهای که تازه بعد از دو ساعت جان میگیرد. قبل از آن بین مستند، بیانیهی سیاسی/ صهیونیستی، شعار و یک تریلر دمدستی شناور است. با اشتباهات فاحشی که از اسپیلبرگ بعید بود. این که مدام فلاشبک ماجراهای کشتهشدن گروگانها به دست سپتامبر سیاه به یاد رییس تیم ترور بیاید در حالی که نه تنها خود او، بلکه هیچ آدم دیگری هم زنده از آن ماجرا بیرون نیامده، چه گروگانها و چه گروگانگیرها، یک غلط درشت است. انگار که اسپیلبرگ هی میخواهد برای توجیه خشونت ترورهایی تیم اسراییلی، خشونت سپتامبر سیاه را در ماجرای مونیخ به یادمان بیاورد. این که خشونت، خشونت میآورد هم نکتهی بکر و تازهای نیست. خیلی کهنه و نخنما شده این روزها. تازه آن جایی فیلم مضمون پیدا میکند که تیم ترور (بعد از دو ساعت از فیلم!) از درون دارد متلاشی میشود. آن جا که سرپرست تیم ترور دارد به همهچی شک میکند. تازه آن هم نیمبند! با دمدستیترین کلیشهها (که مثلاً هردو ممکن است حق داشته باشند و اینها!) چهقدر خوب میشد اگر بار مضمون فیلم بیشتر روی دوش آن لوییز فرانسوی بود که اطلاعات میفروخت، به هر دو طرف درگیر. در تمام دو ساعت اول، اثری از سینما نیست. مطلقاً نیست! نه هیچ ظرافتی در قصه هست و نه در اجرا. شاید به زحمت بتوان آن سکانسی را که لوییز یک خانهی امن را به طور مشترک به دو تیم ترور اسراییلی و فلسطینی اجاره میدهد، ذرهای سینمایی دید. ما ترجیح میدهیم آقای اسپیلبرگ از این روشنفکربازیهای مد روز درنیاورند (آقای اسپیلبرگ کی روشنفکر بوده که حالا کسی از ایشان انتظار داشته باشد؟) همان طرف خودشان (یهودیها) بایستند و شاهکاری مثل فهرست شیندلر را بسازند. آدم تکلیفاش روشن است. در مورد یک واقعهی تراژیک حرف میزند و از جنس سینما. کاری هم به تطهیر این طرف و آن طرف ندارد. حرص خوردیم هنگام تماشای مونیخ! خانم مارانای دوستداشتنیمان برایاش جالب بود که چرا داریم با حرص این فیلم را تحمل میکنیم. گفتیم به خاطر دوئل، ایتی، برخورد نزدیک از نوع سوم، اگه میتونی منو بگیر و تا حدی ترمینال؛ به خاطر سینما! (بابا فداکار!) Labels: سینما، کلن |
2006-06-20 آقای کوندرا اعتقاد دارد هر کنشی، هرچهقدر معصومانه و با نیت پاک باشد، ناخودآگاه، موجب بروز کنشهای زنجیرهای فراوانی میگردد که ممکن است تا ابد به طول بینجامد. آقای کوندرا این سوال را مطرح میکند که مسوولیت آدمی که کنش اول را انجام داده، در این زنجیرهی نامتناهی کنشهای مرتبط، تا به کجا ادامه مییابد. یک نفر مثل آقای اودیپ شهریار، مسوولیت کنشگر اولیه را تا انتها میداند؛ در نتیجه، در پایان داستان، به دست خودش چشمهایاش را کور میکند. در امتیاز نهایی ِ آقای وودی آلن، کریس به عنوان آغازگر تراژدی، کنشگر اولیه (که اتفاقاً مسوولیتاش در کنشهای مرتبط بعدی بیش از اینها است) برای پایاندادن به تراژدی (که اتفاقاً به زعم سر هرمس مارانا، پایان نیافته است) دست به قتل موضوع تراژدی میزند. به عبارتی صورت مساله را پاک میکند در حالی که اصل مساله در وجود خودش هنوز (و تا ابد) پابرجا است. سر هرمس مارانای بزرگ آدم سادهای است. ساده یعنی دلرحم، یعنی خوشبین و امیدوار، یعنی نیت همهی آدمها را (عموماً) پاک میداند. در این چند هزار سال عمرش، بارها و بارها، چوب همین نگاه خوشبینانه و سادهلوحانهاش به آدمها را خورده است. بارها و بارها، در مقاطع مختلف، آدمهای دلسوزی ایشان را از سوءنیت برخی آدمها آگاه کردهاند، اما سر هرمس مارانا که در این خوشبینی ِ افراطیاش، پابرجا بوده، به حرف این آدمهای دلسوز گوش نکرده و در نتیجه، ضربه خورده، مورد توهین قرار گرفته و تخطئه شده است؛ زیر سوال رفته است. سر هرمس، بارها و بارها در مقام همان کنشگر معصومی قرار گرفته که زنجیرهی کنشهای بعدی، راه به جاهای بدی، واقعاً بدی، برده است. سر هرمس مارانا مسوولیت کامل همهی کنشهای بعدی را نه میتواند و نه میخواهد که به عهده بگیرد اما در عین حال، نمیتواند به طور کامل خودش را مبرا بداند. رنجی که به عزیزاناش و به خودش وارد میشود، جانکاه است. آقای اودیپ، در برابر این مسوولیت، چشمهایاش را کور میکند. سر هرمس مارانا، اگر قرار باشد، این زنجیرهی لعنتی کنشها، در نهایت موجب ایجاد کوچکترین رنجشی در عزیزترین آدم زندهگیاش بشود، محل بروز کنش اولیه را کور میکند: وبلاگاش را تعطیل میکند که هیچ، خودش را هم تعطیل خواهد کرد. سر هرمس مارانای بزرگ از آقای اودیپ چه کم دارد مگر؟! سر هرمس مارانا خسته است؛ از این همه سوءتفاهمی که موجباش، سادهدلی و خوشبینی افراطیاش بوده، از این همه رنجشی که در طول این سالها، در دل عزیزاناش، باعث شده (به سبب همان زنجیرهی لعنتی کنشها). سر هرمس مارانا از این همه چشمپاکی گاه احمقانهاش خسته است و نمیداند چگونه به این خستهگی سالیان خاتمه بدهد. سر هرمس مارانا از این موج سوءتفاهمهایی که پیراموناش ایجاد میکند و میشود، خسته است. از این همه تعبیرهایی که دور از او شکل میگیرند و به قضاوتاش مینشیند. سر هرمس مارانا روزها و شبهای سختی را میگذراند که به کسی جز خودش مربوط نیست. سر هرمس مارانا قبلاً هم بارها و بارها به این نقطه رسیده و بدون آن که اندوختهای بیندوزد، از این مرحله عبور کرده است. این تکرار احمقانه، این بازگشت ابدی، سر هرمس مارانا را بدجوری خسته کرده است. سر هرمس مارانا این بار هم به دنبال راهحل خواهد گشت. راهحلی که میداند فقط و فقط در خودش است. اگر اینها را هم در این بارگاه مقدس مینویسد، گاس که برای این باشد که مثل رد ناگزیر زخمی قدیمی، بر تناش بماند، تا هر بار که به پشت سرش مینگرد، این یادگار درد، کمی، کمی او را به خودش بیاورد، کمی به یادش بیاورد که دنیای آدمهای فانی از آن پایین، دقیقاً همانی نیست که او از این بالا میپندارد. گاس هم که سر هرمس مارانا، دارد باز هم خودش را اینجوری تبرئه میکند، کسی چه میداند؛ گاس هم که بلد نیست جور دیگری با دل آدمهای فانی مورد پرستشاش، تا کند. سر هرمس مارانا این روزها، بار سنگین همهی آن زنجیرهی لعنتی و پلید کنشها را، بار سنگین شکستن دل عزیزتریناش را، به دوش میکشد. سر هرمس مارانا از این بار خسته است و نمیداند تا کجا میتواند این بار را حمل کند. سر هرمس مارانا هنوز ابعاد و گسترهی عظیم صبر و تحمل عزیزاناش را نمیداند. حتماً جایی تمام میشود. هر دو. پینوشت: گاس که خود این نوشتهی لعنتی، باز، کنش اولیهی شومی باشد که راه به هزار جای لعنتی نامعلوم ببرد. عجب گیری کردهایم ها! |
2006-06-19 رسالت داریم دیگر؛ کاریش هم نمیشود کرد! داشتیم شهر به مثابه بدن، کینشازا را در مجلهی معمار 36 میخواندیم. دربارهی پایتخت جمهوری دموکراتیک کنگو. عجیب یاد پدر معنویمان، آقای کالوینوی کبیر افتاده بودیم و کتاب گرانقدرش (یک چیزی در مایههای قرآن شما است برای ما این کتاب) شهرهای نامرئی. نمیدانیم آقای کالوینو گذارش به این کینشازا افتاده بوده یا نه اما ساختار این شهر، از جنس همان شهرهایی است که قوبلایخان و مارکوپولو در آن کتاب به شرح و توصیفاش میپردازند. سر هرمس مارانای بزرگ آنقدر مشعشع و مشعوف شده که قسمتهایی از این مقاله را عیناً برایتان تعریف میکند: به رغم این واقعیت که تحلیل محیطهای کالبدی مختلفی که شهر در آنها موجودیت مییابد به ما کمک میکند بفهمیم زیرساختهای مادی چهگونه مجموعهی مناسبات خاص موجود در شهر را به وجود میآورند، باید بگویم که در تحلیل نهایی، در شهری مثل کینشازا، این زیرساخت مادی نیست (یا در وهلهی اول نیست) که این شهر را به شهر تبدیل میکند. در کینشازا، فرم ساختهشده، محصول طرحریزی یا مهندسی دقیق فضای شهری نیست. این فرم به تصادف به عنوان فضای زیستی در محیط انسانی شکل گرفته است. این شهر که مرتباً به ابتذال گراییده و به اساسیترین کارکرد خود یعنی تامین سرپناه بدل شده است، بیشتر مجموعهای ناهمگون از فرمهای بیسروته و قطعات و بازماندههای مادی و ذهنی شهر در «جاهای دیگر» است (یک تیر برق، یک آنتن رادیو، یک پردهی تلهویزیون، رویاهای زندهگی در آوارهگی). همهی اینها در پویشی بومی و درونزا و نوعی زندهگی شهری ریشه دارند که خود محصول درهمتنیدهگی انواعی از جوانههای بیرونزده از زیرزمین و مناسبات و واقعیتهای شهری است. آنها به هم میپیوندند، در هم ادغام میشوند، میشکنند، تکهپاره میشوند و از طریق کردارها و گفتارهای ساکنان، فضای شهری را دوباره سازماندهی میکنند. در چارچوب این پویش محلی و این تکثیرشوندهگیهای درهمجوش، جایگاه فرهنگی فرم ساختهشده کماهمیت به نظر میرسد... . نخستین نکتهای که باید ذکر شود این است که آن زیرساخت و معماری، که بهترین عملکرد را در کنیشازا دارد، تقریباً به تمامی نامریی است. زیر درختان کنار اغلب خیابانهای اصلی و بلوارهای شهر میتوان انواع فعالیتها را به چشم دید: گاراژها، کارگاههای تجاری، نمایشگاههای مبل، تختخواب و سایر اثاثیه، آرایشگاهها، کارخانههای سیمان، عریضهنویسان، گلفروشان، کلیساها و مجموعهی کاملی از سایر فعالیتها و خدمات تجاری. اما هیچیک از این فعالیتها در سازههای احداثشده انجام نمیگیرند. (از اینجا بدجوری قضیه کالوینویی میشود- سرهرمس) آنچه شخصی احتیاج دارد تا به گاراژداری بپردازد، داشتن ساختمانی به نام «گاراژ» نیست، بلکه داشتن فکر یک گاراژ است. تنها چیز مورد نیاز برای تبدیل یک فضای باز به یک گاراژ، یک تایر کهنهی اتوموبیل است که گاراژدار روی آن واژهی quado را نوشته است. ریسمانی که میان دو درخت کشیده میشود کافی است که روزنامههای یومیه را روی آن بیندازند و به این وسیله یک محل گردهمآیی برای بحثهای پارلمانی ایجاد شود. مردم زیر درختان جمع میشوند تا دربارهی مطالب روزنامهها بحث کنند و با استفاده از نوعی معماری زبانآورانه، یا ساختمانی بناشده از واژگان گفتار، پارلمان خود را برپا سازند... این سطح از سازگاری، با دورزدن هرگونه زیرساخت و فنآوریهای ناپایدار، تنها سطحی است که حقیقتاً کار میکند. در این شهر آفریقایی، پس از تنهی درختان، عمدهترین واحد زیرساختی یا بلوک ساختمانی، پیکر انسان است. هانری لفور خاطرنشان کرده است:... میان بدن انسان و فضای آن، میان استقرار بدن در فضا و اشغال فضا، نوعی رابطهی بلاواسطه وجود دارد. هر پیکر زندهای، پیش از آن که اثراتی بر قلمرو مادی (ابزار و اشیاء) برجای گذارد، پیش از آن که با تغذیه از آن قلمرو خود را تولید کند، و پیش از آن که با تولید پیکرهای دیگر به بازتولید خود بپردازد، نوعی فضا است و فضای خاص خود را دارد: این پیکر خود را در فضا تولید و آن فضا را نیز تولید میکند. این رابطه حقیقتاً قابل توجه است: پیکری با انرژیهای حاضر و آماده، یک پیکر زنده، فضای خود را میآفریند یا تولید میکند... ... صرف این واقعیت که این همه پیکر حرکت میکنند، کار میکنند، مینوشند، عشق میورزند، نیایش میکنند، میرقصند، و با هم رنج میبرند و گرسنهگی میکشند، ضربآهنگ و سایقهی درونی و غالباً تبآلود شهر را پدید میآورد. این پیکرها به عنوان موجودیتهایی زنده، در دل آشوبی که کینشازا نام دارد، نظم معینی نیز ایجاد میکنند؛ به بیان دیگر، آنها منطق ارتباطی خود را بر شهر تحمیل میکنند... بنابراین، شیوهی تولید فضا و زمان در این شهر، با تولید جسم پیوندی اجتنابناپذیر دارد. جسم و جامعه یکدیگر را منعکس میکنند و در هم منعکس میشوند... (یادش به خیر؛ زمانی این آقای یلهتوکِ ما داستانی داشت به اسمِ صبح به خیر آقای مارتینی، دربارهی نمای ساختمانی بود که روز به روز بیشتر انعکاس باقی شهر میشد و رفتهرفته محو میشد و در این محوشدن، درون آن هم محو میشد و الخ!- سرهرمس)... از دیدگاه مردان و زنان کینشازایی، بدن ابزار اساسی تحقق فرهنگی خود و آفرینش عرصههای عمومی و خصوصی شهر است... . |
2006-06-18 1 (میخواهیم کوبنده شروع کنیم!) این که فیلمی دربارهی کودکان باشد یا برای کودکان، محل بحثهای کهنهای است که بررسی نمونهها، تحلیلها و یافتههای مرتبط، ارزشهای فیلمی که را که میخواهیم از آن نام ببریم، شفافتر میکند. (عجب جدی شد! کاش حالاش را داشتیم مثل خانم پیاده برای «از» و «که» و «باشد» مان هم از این لینکهای آبی میگذاشتیم!) از مشهورترها مثال بزنیم. خانهی دوست کجاستِ آقای کیارستمی، فیلمکالت محبوبی است. همین سر هرمس مارانای بزرگ خودمان از طرفداران پروپاقرص آن است. اما به نظر میرسد فیلمی است دربارهی بچهها. کافی است مخاطب نمونهای را انتخاب کنید: نوجوانی حداکثر 12-13 ساله. بعید میدانیم حوصلهی تمام آن لانگشاتها و نماهای ساکن را داشته باشد. در عوض، مخاطبان بزرگسال، علاوه بر حض بصری که از همین لانگشاتها میبرند، خیلی چیزها را در سماجت این محمدرضاهای نعمتزاده میبینند که چیزی از خودشان را به یادشان میآورد. تاویلهای بیربط سیاسی و اجتماعی را دیگر نمیگوییم. حالا که بحث سینمای وطنی شد، مثلاً دزد عروسکها را به خاطر بیاورید که محبوب کودکان آن سالها بود و بعید میدانم هیچ بزرگسالی حوصلهی نیمبار دیدناش را داشته باشد. (مثالها را عمداً وطنی میزنیم که اونهایی که اون عقب نشستن هم حال کنن!) این وسط اتفاقی مثل قصههای مجید میافتد که به جرئت میتوان گفت جزء محدود کارهایی است که هم دربارهی یک طبقهی سنی (نوجوانان) است و هم برای آنها. اینها را چرا گفتیم؟ سر هرمس مارانای بزرگ که اهل رودهدرازی نیست. از زئوس پنهان نیست، از شما چه پنهان که نشستیم فراری کوچک ِ آقای موریس انجل را دیدیم که نیم قرنی (در مقیاس شما آدمها فانی البته که برای ما مثل فاصلهی دو بالزدن مگس، زود گذشته است؛ هی... یادش بخیر انگار همین دیروز بود که ایستاده بودیم جلوی آدم و به برگ انجیر کرمخوردهاش میخندیدم!) از ساختهشدناش میگذرد. قصهی پسرک حدوداً 6 سالهای که برادر بزرگترش، برای این که شر مزاحمتهای او را کم کند، در پی شوخی هولناکی و به همکاری دو دوستاش، وانمود میکنند که برادری کوچکتر (جووی) برادر بزرگتر (لنی) را در بازی به طور اتفاقی به قتل رسانده است. حالا جووی، لبریز از احساس گناه، از خانه فرار میکند و غریب به 24 ساعت را در شهربازی و ساحل دریا میگذراند (خوش میگذراند ها!). داستان ساده است، خیلی ساده و به همین نسبت ساختار فیلم هم ساده است. خطی و کلاسیک. اما آن چنان درگیرتان میکند که سرنوشت جووی، تجربههایاش و بزرگ شدناش در همان 24 ساعت، اسیرتان میکند. شمای بزرگسال میتوانید برای تمام اتفاقات ریز و درشتی که برای جووی میافتد، کلی تاویل و تفسیر پیدا کنید. تصور میکنیم برای بینندهی خردسال هم پیگیری این ماجراها، هیجان خودش را داشته باشد. نمونهی درخشان از فیلمی جمع و جور و ساده، دربارهی کودکان و برای کودکان. (توجه بفرمایید که موضوع کودکان حدود 6-7 ساله است بدون کسالت مرسوم این ژانر؛ آقای کیارستمی داریم شما را میگوییم ها!) یک زمانی یکی از این رفقای کارگردان ما که اتفاقاً در این ژانر نابازیگری و اینها فیلم میسازد، گفته بود: در این نوع سینما، انتخاب نابازیگر، 80 درصد قضیه است. (حالا گاس هم طرف گفته بود 30 درصد یا 90 درصد، شما گیر ندهید چون فرقی در اصل قضیه نمیکند!) راست میگفت طفلک! آنقدر این انتخاب در مورد نابازیگر جووی درست بوده که قصه و هدایت بازیگر و همهچیز را به وضوح سادهتر کرده. انگار اصلاً جووی همین کودکی است که فیلم را بازی کرده. انتخاب درست باعث میشود نابازیگر آنقدر در نقشاش جا بیفتد که تپق هم که می زند، جای درستی در قصه بزند! (حرف مهمی زدیم، ها؟!) 2 آقای مرحوم هیچکاک یک مفهومی را به نام مکگافین وارد سینما کرد که زئوس پدرش را بیامرزد! مکگافین همان چیز موهوم و اغلب بیربط و سرکاری است که در فیلم همه (و از همه بیشتر قهرمان و ضدقهرمان) دارند دنبالاش میگردند و از خلال این گشتنها، ماجرا شکل میگیرد. معمولاً مکگافین یک بهانه است، به خودی خود چیز آنقدر مهمی نیست و در پایان هم تاکید زیادی روی آن نمیشود. نصفهشبی داشتیم اکشن تر و تمیزی به نام Running Scared میدیدیم که وامدار تئوری مکگافین آقای هیچکاک بود. البته با رنگ و لعاب امروزی و خشونت و خین و خینریزی و اینها! تمام تعقیب و گریزهای بیانتهای فیلم، حول پیداکردن یک قبضه کلت بود که آخر ماجرا معلوم شد که خیلی هم مهم نبوده! این وسط شونصدتا آدم هم کشته بشوند! هَه؟! 3 این آقای سانسورشدهی ما عادت دارند هرچند سال یکبار، یک حال مبسوطی به ما در وبلاگشان بدهند و حسابی ما را شرمنده کنند! ما هم که اهل رودربایستی و حساس! هی باید برویم در وبلاگشان کامنتهای محبتآمیز و فدایتاتشوم از خودمان در کنیم گاس که از خجالتشان دربیاییم! فتوچینی کیلو چند است جانم؟! شما کته با ترب هم به ما بدهید، ما حالمان را میبریم مکین! Labels: سینما، کلن |
2006-06-15 1 - این چه جور فوتبالیه که 40-50 نفر دارن دنبال دو- سه تا توپ میکنن؟! - اون پیک آخر رو نباس میخوردی! 2 یکی پرسیده بود: آیا واقعاً ما «باید» از مکزیک میبردیم که حالا این همه عصبانی هستیم؟ سر هرمس مارانای بزرگ فکر میکند مشکل در نیمهی اول بوده. اگر مثل همیشه بازی خودمان را میکردیم، این انتظار بیجا ایجاد نمیشد. 3 گاس که در میان شما آدمهای فانی فقط خواجه حافظ شیرازی نداند که سر هرمس مارانای بزرگ چقدر این آقای وودی آلن شما را دوست دارد. Match Point اما عجیب بود. باورکردن ِ این که فیلم ِ آقای وودی آلن باشد، سخت بود! اگر اسم آقای نیکولز در تیتراژ میآمد، طبیعی بود اما این که وودی آلن این همه خودش را کنترل کرده باشد و دغدغههای همیشهگیاش را این همه پنهان کرده باشد...، زئوس میداند؛ گاس هم سن و سال که بالا میرود، آدمهای فانی کمی غریب میشوند. شاید فقط دو سه تا سکانس کوتاه، رد پای آقای آلن مشهود بود (مثل آن جا که همسر کریس قبل از عملیات همآغوشی، تاکید میکند که باید اول دمای بدناش را اندازه بگیرد تا ببیند برای بچهدارشدن مناسب هست یا نه!). به قول خانم مارانایمان، چه خوب بود که هنرپیشهها همه ادای وودی آلن را درنمیآوردند، اتفاقی که در این دو سه فیلم آخر ِ آلن که فقط کارگردانی کرده بود، به کرات دیده میشد. آقای کوندرا در همان جستارهایی که در کتاب پرده دربارهی تاریخ رمان مینویسد، جایی اشاره دارد به این که تحول بزرگ تاریخ رمان، گذر از روانشناسی شخصیت به کنکاش در موقعیت بوده، یعنی به جای جستجو در روان و شخصیت آدمها، رمان گوشههای نامکشوف موقعیتها را روشن میکند، «رفتن به عمق چیزها»؛ داشتیم فکر میکردیم این فیلم آقای وودی آلن، دقیقاً همینکار را میکند، آدمها هیچکدام شخصیت نادری ندارند، خیلی معمولی و ملموس هستند؛ به همین دلیل این همه راحت با آنها میشود همذاتپنداری کرد. موقعیت هم آنقدر خارقالعاده و عجیب و تصادفی نیست. کریس به عنوان معلم تنیس وارد زندگی تام میشود. خواهر تام به کریس علاقهمند میشود. پدر تام تاجر موفقی است و به کریس به واسطهی دخترش اعتماد میکند و شغل خوبی در دستگاهاش به او میدهد. کریس از نامزد تام خوشاش میآید. کریس با خواهر تام ازدواج میکند، تام از نامزدش جدا میشود و با کس دیگری ازدواج میکند، کریس به رابطهی پنهانیاش با نامزد سابق تام ادامه میدهد. حالا تراژدی شکل میگیرد، (کمکم میشود ردپاهای آقای آلن را پیدا کرد: علاقه به نوع تراژدی در آثار کلاسیک سوفوکل و شکسپیر) دخترک از کریس حامله میشود در حالی که همسر کریس با وجود علاقهی فراوان به بچهدارشدن، هنوز موفق به این کار نشده. کریس بین همسرش و زندگی کاری موفق و مرفه و دخترکی که آن همه دوستاش دارد و از او حامله است و زندگی معمولی و کمی نکبت، باید انتخاب کند. تردید بیشتر ممکن است همهچیز را از هم بپاشد، هر دو را. کریس انتخاب عجیبی میکند، ظاهراً همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود، اما در آن نگاه ترسناک کریس در آخرین نمای فیلم، عمق تراژدی اتفاقافتاده، پنهان است. گفتیم موقعیت آنچنان عجیب نیست، فقط آقای وودی آلن دارد به عمق میرود. درگیرتان میکند و وادارتان میکند به قضاوت. (واقعاً این فیلم را میشود وودی آلنی حساب کرد؟) داشتیم فکر میکردیم در آن فیلم عالی آقای بونوئل (میل مبهم هوس) هم همین وضعیت را دربارهی شخصیتها و موقعیتها داشتیم. شخصیتهای معمولی، موقعیتهای تکراری؛ اما کاری که بونوئل با جسارت کرده بود، همان «رفتن به عمق چیزها» بوده. یکی دو جا در فیلم، از موسیقی و به طور اخص، از اپرا صحبت میشود. (اپراهای کلاسیک نه مدرن) کریس احساسی را که نسبت به یکی از این قطعات دارد در قالب یک تراژدی بیان میکند. درک این نگاه تراژیک کریس به زندگی، کلید فیلم است. حول همین نگاه است که کلیت تراژدی شکل میگیرد، گسترش پیدا میکند و در اوج آن، فیلم تمام میشود: تراژدی پنهان در خوشبختی روزمره یا چهگونه پس ِ پشت ِ شادمانیهای عادی زندگی، غول تراژدی خوابیده است. زندهباد آقای آلن! آن سکانسهای تدوین موازی هیجان و تعلیق لو رفتن کریس، در این سن و سال از شما و سینمایتان بعید بود! شاید داشتید روکمکنی میکردید قربان! 4 با این که با خودمان قرار گذاشتیم (توجه بفرمایید: قرار گذاشتهایم، عهد نکردهایم که نتوانیم زیرش بزنیم!) دربارهی دغدغهها و مسایل اجتماعی و سیاسی شما آدمها فانی حرفی نزنیم، اما این تجمع زنان در میدان هفت تیر و عواقب آن، خیلی درگیرمان کرده. لابد عکسهای آن را دیدهاید. خانم زیتون کلی از لینکهای مرتبط را در وبلاگشان گذاشتهاند. در یکی از این عکسها، خانمی را از دو پا گرفتهاند و روی زمین میکشند. قسمتی از پیراهناش از روی کمر بالا رفته، در همان وضعیت ناجور، با دست مقابلاش دارد سعی میکند آن قسمتی از بدناش را که برهنه شده، بپوشاند. داشتیم فکر میکردیم چرا حکومت جمهوری اسلامی، این همه شدید دارد این قضیهی حق و حقوق زنان و اعتراضها و تجمعهای مربوطه ر ا هم سرکوب و هم سانسور شدید خبری میکند. (گرچه قضیهی اعتراض صنفی رانندگان شرکت واحد هم به همین شدت سانسور خبری شد در رسانههای داخلی) شاید به این دلیل است که این بار موضوع اعتراض، حقوق اقلیت نیست، طبقهی خاص و محدودی نیستند، موضوع درخواست اعادهی حقوق پایمالشدهی نیمی از ملت است. موضوع اعتراضی بنیادین و ویرانکننده به دین مبین اسلام است. این یعنی خط قرمز نظام. به همین دلیل این موضوع به هیچ قیمتی نباید گسترش پیدا کند. به همین دلیل چندصدنفر از تجمعکنندهگان بازداشت و روانهی زندان میشوند. به همین دلیل ضابطین قضایی اینگونه وحشیانه کتک میزنند. هرچند سخنگوی قوهی قضاییه تاکید کند که ضابطین اجازهی کتکزدن ندارند و فقط چون دستگیرشدهگان و تجمعکنندهگان احتمالاً در هنگام سوارشدن به ماشین ضابطین مقاومت کردهاند، احساس کتکخوردن پیدا کردهاند و نه چیز دیگر!! (روزنامهی شرق چهارشنبه) Labels: سینما، کلن |
2006-06-11 1. در The Obscure Object of desire آقای بونوئل کبیر (حالا هرچند ترجمهی نعل به نعل آن بشود در مایههای شیئ مبهم هوس و ما هم همان میل مبهم هوس را بیشتر دوست داشته باشیم) آن جایی که کونچیتا سطل آب را در قطار بر روی ماتیو خالی میکند، ماتیو به دنبالاش میدود. در انتها، کونچیتا در دستشویی قطار گیر میافتد و موفق نمیشود در را ببندد. ماتیو در چارچوب در او را گیر انداخته. کاری از دست کوچیتا بر نمیآید جز این که دستهایاش را روی سینهاش در هم قفل کند و کاری کند که شاهکار این لحظه است: زباناش را برای ماتیو در بیاورد. آن جماعت خوشبختی که موهبت دیدن این فیلم فوقالعاده را داشته باشند، ظرافت این حرکت را درمییابند. لابد بقیه هم باید بروند از آنهایی که دیدهاند بپرسند که چه طور ماهیت وجودی کونچیتا در همین حرکت به ظاهر ساده خلاصه شده. بازیگوشی آمیخته به ملاحت و شهوت و ناز و معصومیت و ... (باز هم بگوییم؟!) عصارهی وجودی این زن است. نمیدانیم ملت فمینیست هیچ وقت این احساس را داشتهاند که آقای بونوئل فیلمی ضدزن ساخته یا نه. اگر هم داشتهاند، اشتباه کردهاند! کل قضیه برای هرمس مارانای بزرگ همان حسی را دارد که در آخر آن فیلم آقای گودار، در جواب آن حرف مرد، زن میگوید: من احمق نیستم، من فقط یک زنام! (ببینیم میتوانیم برای خودمان کلی دشمن بتراشیم تا آمار کامنتهایمان زیاد شود! راستی برای این طفلک مادرمرده، موسیو ورنوش، چرا کامنت نمیگذارید؟! مرد از حسادت مردک!) داشتیم فکر میکردیم بونوئل اسپانیایی، این فیلم را به زبان فرانسه ساخته و ما داریم با زیرنویس فارسی میبینیم. اما چه فرقی میکند وقتی زبان اشارات، حالتها و موقعیتهای فیلم، آنقدر ازلی/ ابدی است که ربطی به زبان ندارد. تجربهای است که برای مردان از هر اقلیمی میتواند پیش بیاید. این گونه درگیر این گونه زنی شدن، موقعیتی تکرارشده به میلیونها بار است. و طبعاً قابل درک! ناچاریم این فیلم را هم در زمرهی فیلمهای مردانه (فیلمهایی که اصولاً مردها مخاطب اصلیاش هستند) طبقهبندی (شما گی دی کتهگورایزد!) کنیم. ضمن این که به هرحال آقای بونوئل کبیر آنقدر هوشمند هست که پوستهای از شوخی و طنز بر روی کل داستان بکشد و دچار مایههای سانتیمانتالی قضیه نشود. فکرش را بکنید، این که شخصیتی را در فیلم دو نفر بازی کنند در سکانسهای مختلف، چقدر آن موقع (1977) نو و بکر و آوانگارد بوده! آقای بونوئل کبیر از آن دسته آدمهای فانی بوده که حسرت ما را از خدابودهگیمان (نمنه؟!) برانگیخته! باید برویم برای چندمین بار با آخرین نفسهایام را بخوانیم و لذتی وافر ببریم. شاهکارترین شوخی استاد آن جا است که بعد از عمری ضددین بودن، در بستر مرگاش، طلب کشیش میکند تا برای آخرین بار هیچچیز این جهان بیکرانه را جدی نگرفته باشد! (زئوس رحمت کند آن جوانک را که این شعر خوب را سروده بود زمانی...) 2. کتاب پرده که شامل مجموعه مقالاتی در باب رمان است، از آقای کوندرا ترجمه و چاپ شده. (طبعاً نام مترجم و انتشاراتاش را الان در خاطر نداریم!) به کلیهی رفقا و اذنابی که مثل ما از نظریهپردازیها و تئوریهای آقای کوندار، به اندازهی رمانهایشان، لذت میبرند، دعوت میکنیم به مراسم گردنزنی (ها؟!) فقط این وسط داریم شک میکنیم اگر این، این است پس آن هنر رمان کذایی با آن ترجمهی خوباش چی بود؟! Labels: سینما، کلن |