« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-05-31 |
2007-05-27 1 راستش را بگوییم؟ ما اول از این که شنیدیم آقای دانیل کریگ را برای شاهنقش جیمزباند انتخاب کردهاند، کمی جا خوردیم و یک کمی هم نگران شدیم و نزدیک بود غصهمان هم بگیرد. شدیدن معتقد بودیم که از آقای جرج کلونیِ عزیز، هیچکس جمیزباندتر نیست این روزها. داشتیم فکر میکردیم آخر این آقای دانیل کریگ را با آن چشمهای کمهوشش و چهرهی حیوانی و لبهای درشت، یعنی درمجموع چهرهای غیرشهری، غیرمتمدن، بدوی، روستایی، چیزی درست مقابل پرسونای مدرن جیمزباند، چه به مامور اینتلیجنتسرویس؟ فیلم را که دیدیم، حرفمان را تمام و کمال پس گرفتیم. با معاصرترین و بهروزترین جمیزباند تمام این دو دههی اخیر، روبهرو شدیم. یک جیمزباند تمامن پستمدرن! (تیتراژ خلاقانهی و گرافیک دلپسندش، بهترین مرجع برای پستمردنبودهگی کلِ ماجرا است) حالا کاملن درک میکنیم چرا برای این فیلم و این قصه و این فضا، مجبور بودند، میفهمیم، مجبور بودند به سراغ آدمی با شمایل دانیل کریگ بروند. حالا باید این کازینورویال 2007 را هم به پروندهی دوستداشتنی پستمدرنایسم در سینمایمان اضافه کنیم. میدانید؟ اسطورهشکنی در سینما کار سختی است. دامی بود که برای آن آقا (کریستوفر نولان؟) پهن شد و بتمن میآغازد (!) تبدیل به یک فاجعه شد. کازینورویال اما بیشتر از آن که اسطورهزدایی بکند، دارد سنتشکنی میکند و همین رمز کوچک موفقیتش است. (چه کسی فکرش را میکرد روزی آقای جیمزباند را ببیند که نشسته است گوشهی حمام، زیرِ دوش، و دارد خانم جوان و جذابی (آن هم اوا گرینی که موطلایی نیست!) را که از خون ترسیده، نوازش میکند، آرامش میکند و دلداری میدهد و البته، بلافاصله ترتیبش را نمیدهد؟!) این سنتشکنیها از همان سکانس افتتاحیه شروع میشود. که یک سکانس اکشنِ کوبنده و منکوبکننده نیست و اتفاقن خیلی ساده، با شلیک یک گلوله، به مردی که روی صندلیش نشسته، در تنها لوکیشنِ امروزیِ فیلم، تمام میشود. با فلاشبکی به قتلی که اولین قتل آقای باندِ جدید بوده، کثیف و حقیر، در یک دستشویی عمومی، خردهپایی که لابد خبرچین هم بوده، سیاهسفید و پر از گرین. تکلیفمان را دارد روشن میکند. این دفعه بدجوری جریان فرق میکند. به جای حرفهایگری، تاکید روی تازهکاربودن و غیرقابلاطمینانبودنِ آقای باند است. باندی که حتا، حتا اعتراف میکند که اشتباه کرده است. باندی که عاشق میشود، برای نجات جان یک زن (!)، خودش را به خطر میاندازد. آقای باندی که اخلاقیات سرش میشود و با خانمی که دل در گرو کس دیگری دارد، علیرغمِ هماتاقبودن (باورتان میشود؟!) نمیخوابد. (حداقل تا یک زمانی از فیلم!) آستون مارتینِ آقای باند هم از ماجرا، از این انسانیشدنِ همهچیز، عقب نمانده است: به جای اسلحههای مختلف، تنها یک شوکدهندهی قلب در خودش دارد – به قلبِ کسی باید شوک وارد شود! – تمام مدت پارکشده در پارکینگ – و بلااستفاده – است. تنها جایی که رانده میشود، پس از ثانیههایی، برای نجات جانِ یک زن (!) درب و داغان میشود. این هم از ماشینِ آقای باند! خانمها باید قدر این آقای باند را بدانند. داریم فکر میکنیم، این بهترین واکنشی بود که هالیوود در قالبهای خودش، توانست به یازدهسپتامبر بدهد. ول کن آن همه ایدههای تکنولوژیک و فضاهای فوتوریستی را که همهش، توسط یک آدم بدوی، با ایدهای بدوی، نقش زمین میشود. آقای جمیزباند جدید، برای همین است که انسانی شده. ابرانسانبودن، پوچیش و ناکارآمدیش، در تمام این چند سال بعد از ماجرای برجها، خیلی خوب توسط نویسندههای کازینورویال درک شده است. درگیریهایش فیزیکی است. در مقیاس دو نفر. سکانسهای اکشنش به وضوح دارد از اکشنهای هنگکنگی گرتهبرداری میکند. بدمنِ فیلم هم قصدش نابودی کهکشان نیست. از تروریستها حمایت میکند. تروریستهایی که اتفاقن اولین هدفشان منفجرکردن یک هواپیما است. آدم مسخره و فانتزیای هم نیست. عاداتِ غریبش هم محدود شده به همان خونریزیِ چشمش! گاس که سر هرمس مارانای بزرگ در این باره، کمی دارد پایش را در کفشِ خانمها میکند اما شدیدن داریم به این نتیجه میرسیم که این آقا، دانیل کریگ، سکسیترین جیمزباند تاریخ سینما است. کافی است ببینید که چشمها و صورتش، هیچ تظاهری به هوش ندارند، و شور حیوانی لبها و پرههای بینی را مورد دقت قرار دهید. برهنهگیِ بهاندازه عضلانیشان هم که رویت شده لابد. انتظار دیگری از یک مرد سکسی دارید؟! گفتیم برهنهگی، این را هم بگوییم که تابهحال، جایی ندیده بودیم آقای باند، برهنه به صندلی بسته شوند در آن فیگور خاص. داشتیم فکر میکردیم که این هم تاکید گلدرشتی است بر این وجهی انسانی و آسیبپذیر باند. بدون ابزار و لباس و فراگ و تکنولوژی و لابد تشخصِ لازمه. تنها و برهنه. لابد برای همین هم بود اوج اکشن در سکانس آخر، در یک اثر باستانی در حال بازسازی اتفاق افتاد و نه مثلن در یکی از مظاهر تمدن شهری معاصر. به قولِ آقای قاسمی، هر چیز غرامتی دارد. در اولین صحنهای که باند و ویسپر، دختری که مامور خزانهداری و حمل پول مورد نیاز قمار است، روبهرو میشوند، در هواپیما، ویسپر به باند – نه فقط این یکی که به تمام باندهای تاریخ سینما – طعنه میزند که: تو به زنها به چشم یک کالا نگاه میکنی. دانیل کریگ در کازینورویال، باید تقاص تمام پرسونای تاریخ جیمزباند را به تنهایی پس بدهد. برای همین است که عاشق میشود، مورد خیانت قرار میگیرد، اصلیِ ترین بدمنِ فیلم را در بیهیجانترین صورت ممکن، با یک اسلحهی دوربیندار بزرگ، از پشت، مورد شلیک قرار میدهد، بیهیچ افتخار و کردیتی برای باند، برای همین است که شکنجه میشود، ناحیهی استراتژیکِ وجودش – مردانهگیاش – درد میکشد و ضربه میخورد تا جایی که ممکن است آن را – این همهی مردانهگیاش را که مهمترین اعتبار پرسونای باند در همهی این سالها بود، که از جانش مهمتر بود – از دست بدهد. غرامتش این است که ریسکی که این باندِ آخر میکند، نه زندهگیش که مردانهگیش است. (و چه کسی جیمزباند بدون دم و دستگاهِ آن پایین را میتواند اصلن در مخیلهش جا بدهد؟!) برای همین است که این مهمترین و بزرگ ترین تهدیدی است که تمام باندهای تاریخ سینما با آن روبهرو بودهاند. و تازه چی؟ این همه تهمت ضدزن به جیمزباندهای ما زدید، این یکی آمد و اعتماد کرد. چوبش را هم خورد!! حالا دیدید؟! خوبتان شد؟! 2 یادمان باشد یک وقتی بنشینیم و دربارهی تاثیرپذیری خانم رولینگ در هری پاترها از اینترنت و اینها برایتان بگوییم. مثلن در باب این که اصلن آن ایدهی روزنامههایی که عکسهای متحرک داشتند چهقدر شبیه به این سایتهایی است که تبلیغات متحرک دارند و یا از همه تابلوتر، ایدهی آن (لعنتی! اسمش همین الان از حافظهی فرتوت ما پرید!) چیزهایی که برای انتقال از جایی به جایی دیگر دستشان را به آن میگرفتند و پرتاب میشدند (مثل جام آتش در کتاب چهارم) که دقیقن معادل همین هایپرلینکها است در متن که یکهو پرتابتان میکند به یک مکان دور، خیلی دور. 3 میدانید؟ اجباری همهش هم بد نیست. این که برای خودت یک وقتِ گشاد داشته باشی که بتوانی پشت کامپیوترت گاهی چیزهایی بنویسی، روزنامههای پروپیمانِ شرق و هممیهن بخوانی، سکانسی از فیلمی را که دوست داری، حالا گیرم یواشکی، برای بارِ چندم ببینی، ایمیلهایت را چند ثانیهای چک کنی، گوگلریدرت را یک دور بچرخانی، کمی وبلاگ و گاس که قصهی کوتاهی بخوانی و با یک هدفون کوچک، چیزهایی گوش دهی. (بعله ما اصولن از نظام وظیفه هم پورسانت میگیریم، مُچلی هس؟!) 4 خب خیلی چیزها را اینجا به روی خودمان نمیآوریم. دلیل نمیشود که زبانتان لال، سیبزمینی باشیم. قاعدهمان جور دیگری است. جوری که مثلن نشود که دربارهی خرمشهری که این همه دوستش داریم برایتان بنویسیم. جوری که نشود دربارهی آن سی و چند روز سال پنجاه و نه و احساس عمیق احترامی که برای آن مردان و زنان داریم، اینجا بنویسیم. به روی خودمان نمیآوریم که دلمان چهقدر برای سید آوینیِ عزیزمان و آن چشمها و نگاهش تنگ شده. برای صدایش در روایت فتح. به روی خودمان نمیآوریم که این روزها در خیابانهای شهرتان چهخبر است. که عکسها را که میبینیم، تمام نفرین کائنات را میدهیم نثار اینها بکنند که... میبینید؟ گاس که نباید هم که به روی خودمان، اینجا، بیاوریم. 5 گاهی پیش خودمان فکر میکنیم ما هم دود شدیم و به هوا رفتیم! 6 و به شدت توصیه میکنیم، به همان رفیقی که در کامنتدانی دو پست قبلترمان، در باب دورهکردن آرشیو ما نوشته بود و یکی از معدود اظهارفضلهای سیاسی سر هرمس مارانای بزرگ را انگار به طعنه، دوبارهنویسی کرده بود، که برود و این یادداشت سردبیر هممیهن، آقای قوچانی عزیز، را در روزنامهی 2 خردادش بخواند و خوب بخواند. شما هم بروید! راستی یادتان باشد یک بار جواب این آقای قوچانی را هم بدهیم. میگویند که ایشان در باب وبلاگنویسی گفته است: آدم که نمیشود لباسزیرهایشان را روی بند رخت جلوی چشم همه پهن کند که! 7 گاس هم که یک آدم فانی خیری پیدا شد و نتایج این بازی ماراناییک ما را یک جایی مثل این یکی، جمع کرد و برای آبا و اجدادش تا هفت پشت، آبرو و عزت و عافیت و سعادت اخروی و دعای خیر جمیع اذناب المپ را یکجا، جمع کرد! 8 میدانید؟ باید کلن عبور کرد از خیلی چیزها. مثل آدمهایی که جایی پابلیش نمیشوند و درفت میمانند. یا: عمری دگر بباید بعد از وفات ما را / کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری 9 شما یه آدم منحرف نیاز دارین که نتونین خفهش کنین. شما لازم دارین همچین دیوونهای وجود داشته باشه و بهتون یادآوری کنه که وقت انفجار کی هست. هرچه سختتر با اون آدم منحرف کنار بیاین یعنی بیشتر بهش احتیاج دارین. لنی بروس در فیلمِ (شاهکار سیاهسفید جمعوجور) لِنی (باب فاسی- 1974) 10 از بیستوچندسالهگی به سیوچندسالهگی، تعداد چیزهایی که از آنها متنفریم، کمتر میشود. و متاسفانه، این بلا بر سر چیزهایی که بر آنها شیفتهایم هم میآید. 11 ها راستی یک اشارتی هم به این ساسانخانِ عاصیِ عزیزمان بکنیم که پسرم، شما که میدانید، ما شما را با این عبادتهایی که تا همینجا به این درگاه کردهاید، تا آخر عمر مستوجب رحمت ابدی نمودیم. (این مثل همان تکدانهاشکی است که اگر از دودِ دیگِ پلوی مجلس عزاداری آقایتان امامحسین از چشمتان بریزد، جایتان در این بهشتتان برای ابد سفت خواهد شد.) و بعد هم شما که پسرم رمز و راز این بازی را درست دریافتید، چرا این همه شک؟! آخر هم این که آن قصهای که دارید در باب قطارها میسازید، عجیب دهان مبارک ما را آب انداخته است. داریم برای خودمان همینجوری – شما جدی نگیرید – حدس میزنیم که شخصیتهای قصه، چهارتا قطار هستند که هر روز، در یک ایستگاهای از کنار هم رد میشوند. یکی همیشه برای ردشدن عجله دارد. دیگری دلش میخواهد ساعتها پشت علامت ایست بماند و کوه و دهکدهی کنار ایستگاه را نگاه کند و خیالپردازی کند. سومی عاشق همان اولی شده است که همیشه عجله دارد و مسافران مهمی در خودش دارد. چهارمی همیشه به دومی گیر میدهد که بیا از این خط فرار کنیم برویم در دشتی چیزی برای خودمان الکی دودوچیچی کنیم و اینا! 12 سر هرمس مارانای بزرگ برخلاف سایر المپیها، اصولن خدای لایت و دموکراتی است. اهل عذاب و اینها فرستادن هم نیست. عبادت بکنید یا نکنید، استجابت بکنید یا نکنید، همینطوری رحمتش را هی برایتان میفرستد. حالا اگر نمیرسد، گاس که پشتِ کارتِ هوشمندِ سوختتان گیر کرده باشد. اینها را برای این گفتیم که بگوییم ما شیفتهی کامنتهای آنونیموسی هستیم که به ما بدوبیراه میگویند و غر میزنند و از کارمان ایراد میگیرند. گاس که خیلی هم دلمان نمیخواهد که هویتشان را آشکار کنند. با هویت آشکار که نمیشود فحش داد خب! خودمان یکیدوبار با هویت آشکار فحش دادیم، نزدیک بود سرمان را از دست بدهیم. (حالا این که کجا بود و چه طور بود که با این هیبتمان نزدیک بود سرمان برود، خودش یک قصهی دیگر است.) تا یک آدم ناشناسی برایمان کامنت میگذارد و گیر میدهد، یک جای فضولِ وجودمان میجنبد و به غلیان میافتد و شروع میکنیم به حدسزدن و تراشیدن این آدم از همین چهار تا کلمهای که نوشته برایمان. و خب، این جریان دلپذیری برای ما است و خیالپردازی و خلاقیتمان را شکوفا نگه میدارد. این است که غصه نخورید و به کامنتگذارانِ ناشناس این بارگاه هم گیر ندهید. فحش هم ندهید که هیچ بعید نیست از سرِ شیطنت و تنوع، خودمان برای خودمان کامنتِ ناشناسِ انتقادی صادر نموده باشیم! (لازم است ذکر کنیم که خب ما به هرحال از این بالا به وضوح داریم به طور مستمر میبینیم که چه کسی دارد برایمان کامنت میگذارد. فقط این آنونیموسهای پدرسوخته، سرشان را پایین میگیرند و کامنت میگذارند. این است که جز بعضیها (مکین شاهد است) باقی را از فرقِ سر و پشت گردنشان نمیتوانیم درست تشخیص بدهیم!) 13 راستش آقای کالوینویی که مارکووالدوها را مینویسد، با آقای کالوینوی رمانها و حتا شش یادداشت برای هزارهی بعدی، برای سر هرمس مارانای بزرگ کلی توفیر دارد. مارکووالدوهای آقای کالوینو، همیشه غمگینمان میکند و احساس پوچی و انهدام خستهکنندهای در وجودمان ریشه میکند که کلی زور باید بزنیم تا از شر آن خلاص شویم. درست برعکس، رمانهای آقای کالوینوی عزیز، پر و بالی به ابعاد ذهنمان میدهد که جمعکردنش کار هر کسی نیست. حالا هم این چند تا داستانی را که با اسم «تیصفر» ترجمه و چاپ شده، نشر مرکز انگار، از دست ندهید. ادامهی همان کمدیهای معرکهی کیهانی است. 14 آقای داستایوفسکی میفرمایند: تنها رنج و اندوه يک طفل کافيست که باور کنم خدايي وجود ندارد. و ما هربار که چشممان همینطوری تصادفی، به صفحات حوادث (این مزخرفترینِ لاییها) روزنامههای شما میافتد، بیشتر و بیشتر میدهیم صلوات و دعای خیر بدرقهی راه آن مرحوم، داستایوفسکی کبیر، بکنند. 15 یک زمانی، حوالی 2002، یک آقایی بود و وبلاگی خواندنیای داشت به نام دفتر سپید، که حالا به لطف دوستی، داریم فرازهایی از آن را مورد عنایت خاصه قرار میدهیم. (و یادمان نمیآید که آن وقتها چرا دفتر سپید را نمیخواندیم) رسیدیم به جایی که نوشته بودند: اين تضاد زن و مرد تو اين وبلاگها هم براي من دوست داشتنيه . ازون تضادهاييه که ميشه راجع بهش گفت و شنيد و لذت برد. يه چرخ بزنين مي بينين که جدا و مستقل از جنسيت صاحب وبلاگ ، وبلاگها هم خودشون به تنهايي زن و مرد دارن. چقدر وبلاگ "توفنده" و چقدر وبلاگ "پذيرنده" هست اينجا و البته شخصا فکر ميکنم وبلاگ در ذات خودش بيشتر زنه تا مرد. داشتیم فکر میکردیم این زنبودنِ وبلاگ چه صدای آشنایی برای ما دارد. برویم سری به یونگِ عزیزمان بزنیم و گپی و قهوهای و سیگاری، گاس که چیز به دردبهخوری از آن درآمد. شورش را دربیاوریم که اصلن نوشتن مربوط به بخش زنانهی وجود است و هنر اصلن کلن و اینها و این که بارگاه ما تجلی نیمهی مونث وجود ما است حتا اگر... (در اینجا صدایتان را شبیه آقای مرحوم ایرج دوستدار بکنید و به سیاقِ آقای جان وین بگویید: لاالهالاالله!) 16 نمیدانیم شما این آقای فرورتیش رضوانیه را که قبلن در شرق، ستون بومرنگ مینوشت و حالا در صفحهی 16 ضمیمهی روزانهی هممیهن مینویسد، میشناسید یا نه. از آن جوانهای بینظیر و مستعد است. یعنی بارها و بارها شده که از خواندن بومرنگهایش (شبهقصههایی که به شکل زنجیرهی باورنکردنی از اتفاقات ابزورد برای شمای خواننده دارد میافتد) روحمان تازه شده است. خواستیم اینجا از ایشان بابت این حال سبُک و خوبی که دارند طی این چند سال به ما میدهند، یک تشکر لایتی هم کرده باشیم. 17 خانم آگراندیسمان میفرمایند: مستمر رپ ایرانی .. مستمر رپ ایرانی .. شب سرم را تکان دادم تا بروند بیرون تمام آن کلمه هایی که هی ک دارن. 18 به همین خانم بالایی هم عرض شود که ما اتفاقن بودیم آن پنجشنبه در محضر آبرنگ و آقای پیتر و دارا و اینها. ما که فیالواقع خوب خوابیدیم اما این آقای بالافشانمان، از آن آقایی که درام میفرمودند، بسیار تمجید کردند. حالا خود دانید دخترم! 19 برای میرزای عزیزمان هم دادهایم به قاعدهی یک کرور امید و حال خوش و سرشاری روح بیاورند تا... (تا ندارد خب. نمیشود همینجوری برای کسی از این جور چیزها آورد؟) 20 این را هم از وبلاگ خانم سیبیلطلا برداشتیم که: Plato was right: there are only two kinds of people on this earth, those who dream about doing horrible things and those who actually do them. پیشنهاد هم میکنیم سری بزنید و اصل مقاله را درباب بازیِ لذتِ پر از گناه بخوانید. 21 این را امروز صبح در میلباکسمان دیدیم. موسیو ورنوش نوشته که: ایرما تمام شب را داشت دربارهی سید حرف میزد. آلوارز هم از زنِ سابق و مقتولش. هیچوقت ندیده بودم ایرما اینگونه رها عشقبازی کند. نگرانم هرمس. 22 آدم ساعت چهار و نیم صبح از خواب بیدار شود، قهوه و سیگارش را ردیف کند، بنشیند کازینورویال ببیند، بعد برود سرِ کار. معلوم است که روز سرحالی شروع میشود و ختم به خیر میشود خب! گاس که اصلن در غیر این صورت، آن همه حرف در بند یک دربارهی این فیلم نمیزدیم که بدوبیراه نثارمان کنید لابد! 23 آقای اولدفشن! پسرم! نمیشود که! نمیشود که ما هی تمام پستهای معرکهی شما را هی آن بالا، در گوگلریدر share نماییم که! از این قریحهی فوقالعادهی شما، چه بسا که بارها روح ما پشت و رو شده است. همین! 24 یادمان بیندازید که بعدها دربارهی این بنویسیم که همینجور که آدمها به اسمهایشان شبیه میشوند، وبلاگها و شخصیتهایشان و نویسندههایشان یک جور ارتباط تنگاتنگی با اسمشان پیدا میکنند. (کِرم این قضیه را خانم فروغ یا آن جریانی که راه انداختند و میخواستند اسمشان – اسم وبلاگشان را – عوض کنند به تنِ مقدسِ ما انداختند.) یادمان بیندازید که برایتان بگوییم که وبلاگهایی هستند که اگر بخواهند هم نمیتوانند اسمشان را عوض کنند چون هویتشان تغییر خواهد کرد. (میرزا این هم برای هزارتوی هویت خوب بود ها! حالا گاس که ماند برای هزارتوی هویتِ 2 یا هزارتوی بازگشتِ هویت!) بعله مثلن یکی که تا به حال کامبیز بوده که یکهو نمیشود مصطفا! فوقش بشود امیرعلی! یادمان بماند که برایتان مثال بزنیم که چهطور بدون آدمها شبیه اسمهایشان، و وبلاگها همسو با اسمهایشان میشوند. خیلی حرفهای فلسفیِ غلیظ دیگر هم اینجا (یعنی در کلهی مبارک ما) هست که خودش یک وبلاگ علیحدهای میطلبد! 25 میدانید؟ در دنیا فیلمهایی هستند که رویشان سوارید و میتوانید وسط تماشایشان، هی پاز کنید و یادداشت بردارید. و فیلمهایی هستند، متقابلن، که روی شما سوارند و نمیگذارند نفس بکشید. هر دو هم به یک دردی بالاخره میخورند. اولی لابد مثل زنی متواضع و آرام است که اعتماد به نفس و لذت میدهد، دومی هم زنی سرکش و مغرور که تحقیر میکند و لذت میدهد! 26 این پست آنقدر طولانی شد و به مرور زمان نوشته شد که یادمان رفت اسمی از مکین در آن آوردیم یا نع! 27 داشتیم فکر میکردیم اگر ماشین بودیم، همینروزها باید اسقاط میشدیم و یک میلیون و نیم گیر صاحبمان میآمد! 28 برویم، برویم پابلیش کنیم تا به 29 تا نرسیده! Labels: سینما، کلن |
2007-05-22 ضمن این که اشاره کنیم که عکسِ پستِ قبلی، آقای محسنخان نامجو بودند، در جریان صحبتهای ایدهمندانهای که با رفقا داشتیم و در راستای این که هر روز یک بازی جدید از خودتان در این وبلاگستان درمیآورید، سر هرمس مارانای بزرگ بازی زیر را اختراع و راه میاندازد.
بازی به این صورت است که هرکس باید پنج بازی طراحی کند (راه بیندازد) و بعد پنج نفر را از اهالی وبلاگستان دعوت کند که وارد بازی بشوند و هرکدام پنج بازی طراحی کنند و الخ. و اما بازیهای ما: 1- پنج نفر از کسانی را که خیلی دوست داشتند شما را ببوسند. 2- پنج سوالی که همیشه دوست داشتید از کسی بپرسید و هیچ وقت نپرسیدید و نخواهید پرسید. 3- پنج نفری که فکر میکنند شما موی دماغشان هستید. 4- پنج نفری را که فقط یک بار با ایشان خوابیدید. 5- پنجتا خوابی که همیشه دوست داشتید ببینید. و از آنجایی که ما خودمان طراح این بازی هستیم، به خودمان اجازه میدهیم برای شروع ده نفر را از رفقایمان به بازی دعوت کنیم: خانم کوکا/مارانا، مکین، آقای سانسورشده، آقای ب، آقای بامدادِ گلکو، خانم کپیلفت، خانم ئهسرین، آقای ساسانخان عاصی، خانم شین، میرزا پیکوفسکی، خانم پیاده، آقای الف، خانم فرنایس (آخر اینقدر بیکار هستید که میشمرید؟!) |
2007-05-19 1 یک چیزی را میدانید؟ اصولن سریال فرندز دربارهی نوستالژی است. دربارهی گذشته است. لذتش را از گذشتهبازی میگیرد. برای همین است که بامزهترین اپیزودها آنهایی هستند که فلاشبک دارند. حالا چه به دوران دبیرستان و کالج – راس با آن سبیل کذایی و موهای فرفری، چندلر با آرایش موها و لباسها، ریچل و دماغش و بالاخره، مونیکای چنددهکیلویی – برمیگردد و چه آنهایی که به سیزنهای قبلی. داشتیم فکر میکردیم کاش یک فکری هم برای فلاشبکهای قدیم به جوانی جویی و فیبی – یکی بود انگار. همانی که به دروغ داشت از پرستاریش در زمان جنگ (!) تعریف میکرد – میکردند. برای همین هم هست که ما هروقت میخواهیم کسی را به فرندزدیدن آلوده کنیم، اکیدن توصیه میکنیم که حتمن و حتمن از اپیزود اول سیزن اول شروع کند. وگرنه بعید میدانیم بیشتر از سیدرصد شوخیها را بگیرد. پیش آمده که برخی رفقا را در معذوریت اخلاقی قرار دادیم که در جوار ما بنشینند و یکی دو اپیزود اول را ببینند. باقی را خودشان پی خواهند گرفت. البته مکین این وسط استثنا است. – مثل همیشه – که آن همه اصرار به همانجا دیدن این دو اپیزود هم نبود اگر، باز هم خیالمان راحت بود که خودش مثل بچهی آدم مینشست و قضیه را پی میگرفت! گاس که آن جلسهی کذایی هدفش خامکردن آقای سانسورشدهی پهنایِ باندتمامکردهمان بود. حالا هم هنوز گرمایم. بگذارید مدتی بگذرد، گاس که بیشتر دربارهی این ششنفر و دنیایشان برایتان نوشتیم. بعد هم توصیه میکنیم اکیدن که خداحافظیِ معرکهی خانم کوکا/مارانایمان را با این جماعت دوستداشتنی بخوانید. 2 یک روزی باید بنشینیم و از این سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشانمان اینجا برایتان بنویسیم. از این پروژهی عظیم شکستخوردهای که به همه جا رسید جز آن جایی که برنامهریزانش پیشبینی کرده بودند! میدانید؟ محسن نامجو را حدود اول دبیرستان بودیم که به سبب پایینآمدن معدل و ناتوانی در کسب نمرههای خوب، از سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان، اخراج کردند! داریم فکر میکنیم اگر این همه هیاهو و اخبار این روزها را بدهند آن مدیر نالایقی که آن روز حکم اخراج محسن را امضا کرد، بخواند، آیا بر خودش لازم میبیند که بنشیند و استعداد درخشان را دوباره برای خودش تعریف کند؟! از همان روزها، عکسی هست که باید بگردیم و پیدایش کنیم و به شما نشان دهیم. یک سال بعد، نشسته بودیم روی سکوی جلوی خانهی یکی از بچهها. گیر داده بودیم به محسن و استعدادهایش. به این که تو عاقبت برای خودت در این مملکت کسی خواهی شد. میدانید چه کار کرد؟ کاغذی برداشت و رویش نوشت: من، محسن نامجو، برای ثبت در تاریخ، اینجا مینویسم که در آینده هیچ پخی نخواهم شد! و زیرش را امضا کرد! هنوز هم این کاغذ را باید رضا داشته باشد. خب، محسن اشتباه میکرد! داشتیم فکر میکردیم بنشینیم و کل خاطراتی را که از این آدم داریم، به عنوان یک سلبریتی، جمع کنیم تا بعد از مرگش (!) به عنوان یک کتاب (!) منتشر کنیم و پولدار شویم!! از خودش هم میخواهیم که یادداشتی برای مقدمهی کتاب بنویسد، قبل از مرگش! 3 فصلی معرکه بود در departed آقای اسکورسیسی که دلمان نمیآید یادی از آن نکنیم. سکانسی که اصلن جلوبرندهی آن اساماس بود با تعلیقی استادانه. با تاکیدی آشکار و هنرمندانه روی زمان حال و تاریخ روز. یک سند زنده برای واردشدن بیامان پدیدهی اساماس به داخل مویرگهای زندهگی ما. بازی به هیجانانگیزترین قسمت خود رسیده بود. (نکند باور کردهاید که ما فیلم را دوست نداشتهایم اصلن؟!) 4 به قول محسن نامجو: حاج قربان با همان دستهایی که انگورها را از درخت میچیند و حنا میبندد، با همان دستها دو تار هم میزند. هنرش به زندگیاش بیشتر ربط دارد. 5 حضور سنگین متافورها و شباهتهای مضمونی تکرارشده در وردی که برهها میخوانند. تن و وطن. تن و شهر. ارجاعهای تاکیدی به تیغ و بریدن و خون و نالهکردن و دورزدن و غرامتدادن. ساز و کاسهی چشم و تن و زن و تکرار چندبارهی همینها است شاید که این غرابتهای رمان را کم کرده است. انگار توی خواننده هم هی داری دورِ لین دور میزنی و به جایی نمیرسی. خیلی هم فرقی نمیکند که فصلها را به ترتیب بخوانی. همین که با شوق و ذوق جلو نمیروی، خواندنت کند است، نشانهی بدی است دیگر. گاس هم که کند میخوانی، جون ماجرا، قصه آنقدرها هم سرانجامش برایت مهم نیست. چون دلت نمیآید لذت خواندن این جملهها، این تعبیرها و تشبیههای شگفتانگیز، به این زودی به پایان برسد. پس نه؛ نشانهی بدی نیست! و چهقدر این زبان پالوده است. عاری از اضافات در عرصهی واژهها و جملهها. کندهکاریشده است انگار. تراشیده شده و لاغر اما کافی. گاهی وقتها فکر میکنم آقای قاسمی باید در زندهگی خودش هم آدم وسواسی باشد. نه؟ خب. ایده همان است دیگر. این که همهچی برمیگردد به نقطهی آغازش. به دوران کودکی. این که سایهی این نشانههای گمنام، سرنوشت تو را تا ابد رقم میزند. این که شال نیممتری هلنا، که بافته و هی باز میشود، میشود کلیت هستی تو که از این طرف بافته میشود و از آن طرف شکافته تا به همان ترتیب دوباره بافته شود. گاس هم که واقعن همین طور باشد که آقای قاسمی میگوید. مگر برای همهی ما لحظههای نمناکی پیش نیامده که خاطرهی دوری از کودکی، ناگهان به یادمان بیاید و همهی پیرامونِ حالمان را معنا کند و بهیاد بیاوریم که چیزی چندان عوض نشده است. دلمان نمیآید این کرشمههای زبانی را هی بازگو نکنیم برایتان: خب، چه میشود کرد؟ وقتی نخواهی لگد بزنی به این شیشهی نازک،خوابت میگیرد. مگر نه، هلنا؟ همین است دیگر. وقتی دهها بار چیزی را بازنویسی کنی، این طور تراشخورده میشود. قصهی همان سهتارها است انگار که هی هربار، صدایش جوستر میشود. میدانید؟ غبطه میخوریم به حال آن دوستانی که این رمان را همانوقت، حوالی 2002، آنلاین – به قول آقای قاسمی: اونلاین – خواندهاند این را. گاس هم که چون آنطوری نوشته شده، همانطوری هم خوانده باید بشود: اونلاین! چرا تمامشدن رمان این همه غیرمنتظره بود؟ مگر رویاها اعتصاب کرده باشند وگرنه این کابوسها که تمام نمیشوند. مگر نه این که تکرار میشود هستیِ راوی مثل شال نیممتری هلنا؟ چرا فکر میکنیم که این شخصیترین رمان آقای قاسمی است؟ چرا این همه یاد خاطرات کازانوای تکهمسر آقای کمبل جونیور میافتیم در شبِ مادرِ آقای ونهگات؟ 6 آواها را دریابیم: نیمهلخت / نیمهبرهنه. کدام بیشتر میچسبد؟! 7 به قول راوی وردی که برهها....، چه فرقی داشت هستی من با یک ماشینِ شستنِ رخت؟ چرا نمیشد از راه دیگر رفت؟ 8 آقای رادان راست میگوید. – این را دیگر در شرق نخواهید خواند خانم پریسا! – تفاوت درآمد آقای لاری کینگ – با همهی شوگرددیبودنشان! – با خانم آپرا وینفری زیاد است. چیزی نزدیک به یک سوم. اما با نتیجهای که آقای رادان از این مقایسه گرفت – که آپرا آدمهایی را که با ایشان مصاحبه میکند بزرگ میکند و محبوب میکند ولی آقای کینگ بیرحمانه به سوال میکشدشان – به شدت مخالفایم. به قول خانم کوکا/ مارانایمان، آپرا چیزی جز یک برنامهی تبلیغاتی نیست که درآمدشان هم به همان علت است. معلوم است که وقتی از آدمی پول میگیرید تا در قالب یک مصاحبه برایش تبلیغ کنید، این آدم را به صلابه نمیکشید و اتفاقن گندهش میکنید. قبلن گفته بودیم که این خانم آپرا وینفری و برنامهشان، برای ما، چکیدهای از آمریکا است؟ - آمریکایی که البته نیویورکش را باید جدا کرد! – با تمام بلاهتش، سادهانگاریش، سانتیمانتالیسمش، فرصتهای طلاییش، خندههای هماهنگ و برقی که در چشمهای بینندگانش است و شوری که از کاری به اعماق هیچ چیز ندارد. کجایید خانم سونتاگ که به دادمان برسید در توصیف این آمریکا؟! 9 چرا این خانم این همه با این نثر درست و حسابیاش به نظرمان آشنا میآید؟ چرا نوشتههای شخصی بعضیها، از همانها که خیلی جدی از خودشان و زندهگی و افکارشان دارند مینویسند، این همه خواندنی مینماید؟ چرا بیخودی خیال میکنیم که باقی ملت از خودشان نمینویسند وقتی از سیاست و سینما و کتاب و فوتبال و روزنامه حرف میزنند؟ 10 رفتیم دوباره آن سکانس معرکهی تراس خانهی استپانی – داریم از شاهکار کوچکی به نام راههای جانبی حرف میزنیم ها! – که مایلز و مایا دارند درباب شراب گپ میزنند، دیدیم. در آشپزخانه، مایلز اشاره میکند که کلکسیون متنوعی از شراب در خانه ندارد. مهمترینش یک بطری cheval blanc 1961 است که نگهداشتهشده برای موقعیتی ویژه، آدمی خاص. مایا در جوابش میگوید (بعد از کلی ذوق از شنیدن این که چنین گنجی مایلز در خانهش دارد): آن روزی که شوال بلانک را باز کنی، موقعیتی ویژه است. داشتیم فکر میکردیم وضعیت مایلز، زندهگیش، دارد در این سکانس خلاصه میشود. وقتی مایا دربارهی زندهبودن شراب قبل از بازشدنش میگوید، اشارهی مستقیمی است به همان شوال بلانک 1961 . به چیزی که استعارهای است برای جانِ مایلز. برای عصارهی عشقش که برای روزی خاص، آدمی خاص کنار گذاشته شده و در طول فیلم میبینیم به وضوح که هیچ کجا از آن خرج نمیکند. آن را زنده نگه داشته برای آدمی که ارزشش را داشته باشد. اما مایا با چه بصیرت زنانهی اسطورهواری در همان جملهی کوتاه، بنیان این پسانداز مذبوحانه را برآب میریزد. همان جا که میگوید: آن هنگامی که شوال بلانک 1961 را باز کنی، موقعیتی ویژه است. موقعیت ویژه، خودِ مایا است که باید مایلز برای خودش با بازکردن سرچشمهی احساساتش – و شوال بلانک 1961؛ آخ که مردیم از عطشش ها! – ایجاد کند و خرجش کند. مایلز نمیفهمد! باید تا آخر فیلم از دستش حرص بخوریم! (دست آن رفیقمان درد نکند که ما را به یاد این سکانس انداخت. یادمان باشد به زئوس بگوییم هرجور شده آن آرشیو خاکخوردهی مخفی ایشان را به آدرس کمربند زمین بفرستند!) 11 ها راستی این هزارتوی هویت هم درآمد. خیلی اگر پیگیرِ هویتِ ما بودید، بروید و بخوانید! 12 چندتا چیز هم دیگر هم بگوییم و برویم. یکی این که خب ما همیشه غصهمان میگیرد از وبلاگهایی که نیمهتعطیل یا تعطیل میشود. این را قبلن هم گفته بودیم که وقتی آدمی را فقط مجازی میشناسی، وبلاگش میشود خودِ آن آدم. تعطیل که بشود انگار که دوستی را از دست دادهای. همانقدر سخت است. و لطفن نگویید که میشود ارتباط ایمیلی داشت. ما همیشه در ارتباط ایمیلی تنبل بودهایم و تازه هیچوقت نامهها جای وبلاگ را نمیگیرند. (این مورد عکسش هم البته به جای خودش صادق است!) حالا هم شده حکایت این خانم. و همهی رفقایی که نیمبند مینویسند و ما هی یک جایی در دلمان میلرزد که نکند دیگر تمام شده باشد. بعد هم هی ما میخواهیم نظر لطف خانم زیتون را بیجواب نگذاریم، این فیلترها نمیگذارند. به خانم دالان هم بگوییم که بعله دخترم؛ منزورمان (!) همانها بود! یادمان باشد آدرس یک فیلمیِ اینترنتی و یک فیلمیِ واقعی (!) را به این ساسانخانِ عزیزمان بدهیم که جگر ما را کباب کرد با این تظلمخواهیاش! پاریس، دوستت دارم هم نام یک مجموعه فیلم کوتاه است، بیست تایی هست انگار که بیست تا آدم مختلف درباب عشقهایی که یک جوری به پاریس مربوط هستند، ساختهاند. دلتان خواست، برایتان کپی کنیم بدهیم یکی بیاورد تا این حالِ ناخوشِ اینروزهایتان دربیایید و همان آقای بلندبالای خندانِ پرحرفِ همیشهگی خودمان بشوید فرزندم. بعد هم به خانم ئهسرینمان بگوییم که اتفاقن خودمان هم چند روز پیش یادمان آمد آن قضیهی چپ و راست را. گاس که فقط یکجور شیطنت بود که ندادیم قضیه را اصلاح کنند. زئوسوکیلیش هم از کسی جز مکین انتظار نداشتیم مچ ما را بگیرد. الان داریم فکر میکنیم بیخود نیست شما و مکین رفاقتی به هم زدهاید و اینها! 13 این را هم بنویسیم که نحسیاش بلکه دامانِ این خانمهای کماندوی لگدزنِ اینروزها را بگیرد و ببرد بالا! یک زمانی برای خانم نازلیِ دخترِ آیدینخان، نوشته بودیم که این زندهگیای که در حاشیهی بارگاهمان جریان دارد را خیلی دوست داریم. تنها آرزوی باقیماندهمان هم این است که دو تا آدم پیدا بشوند و در همین کامنتدانی ما کلی با هم رفیق بشوند و احیانن لاوی بترکانند و باقی ماجرا! گاس هم که پسفردا یک بابایی آمد و ادعا کرد در همین کامنتدانی مقدسِ ما به دنیا آمده است! 14 این را هم یادتان بیندازیم که فوتوبلاگ جناب جونیور بدجوری آپدیت شده است ها! Labels: سینما، کلن |
2007-05-14 1 تا جایی که یادمان میآید، تازه هبوطمان تکمیل شده بود – ما هبوطمان اصولن سی سالی طول کشید تا جا بیفتد و دم بکشد. بلانسبت در مایههای قرمهسبزی بود این هبوط آخرِ ما – که کافیهنشینیمان را شروع کرده بودیم. حالا یک مدتیاش را در تاریکی بودیم و بدون خانم مارانا/کوکا در کافهها سپری میکردیم ولی در چیزی که میخواهیم بگوییم توفیر چندانی ندارد. مجبوریم، میفهمید دیگر، مجبوریم اعتراف کنیم که کافهنشینیهای ما فاقد هرگونه رابطهی انتلکتوآله با فرهنگ و جوانب آن بود و صرفن در امتداد هوسهای دیونیزوسیمان – در شهرِ شما: شکم اونلی!- شکل میگرفت. از روزهای کافهشبانه و احمدرضای عزیز تا – این وسطها چرا بعضی جاها تاریک و تارند؟ چرا آدمها صورت ندارند؟ چرا خیابانها و کوچهها گم شدهاند؟ چرا کسی اسمی ندارد؟ - صبحانههای کافهپاریس با آن حجم انبوه ماگها، وقت و بیوقتهای لینت (رازمیک قدیم) و موسیو آلبرت با فرانسه و کتلت و استیک و صبحانه و نهار و شام! برای همهی اعصار، با جناب جونیور هم که باشی، در جوار خود موسیو و نواسموکینگ ایریا، عصرانههای نان و پنیر کافه کاخ با جناب جونیور که در چمنها غلت میزند، تا کافه گالری و پیشخدمتهای مودب و آشنایش، تا حتا کافهی فوردکورتِ جام جم با چیزکیکهای معرکهاش که تنها دلیلمان است برای رفتن به کافهای که در آن نمیشود دود کرد، تا آن شِیکهای سنگین خیابان سنایی، رولتهای تازه مادام با کافهگلاسههای بینظیرش در ویلا، پیرمردهای غرغروی فرتوت دوستداشتنی کافه نادری با آن نوستالژی عظیمی که در فضا موج میزند و میدانی که مال تو نیست، کافه پیچ مرحوم (شهریار که رفته باشد، پیچ مرحوم است حتا اگر هنوز باشد و آن پیچ گندهی روی در و اسمی که ما برای کافه و منوهایش انتخاب کرده بودیم) با آن کوکتلهای معطر الکلیاش در عصرهای خستهگی و دلدادهگی، کافهفرانسه، کافهفرانسهی عزیز با آن که آن روزها که زیاد گذارمان به آنجا میافتاد، این همه با صاحبش رفیق نشده بودیم، کافهعکس که بیشتر شده بود این اواخر اتاق کنفرانس جلسات شرکت و جای ورقزدن مجلهی نشان و حرفههنرمند، کافیتکِ بیست و چهارساعته که بهترین فایدهاش همان قصهای بود که سالها قبل دربارهی آنجا نوشته بودیم، کافه عمران را که البته کافهی جور دیگری بود و مربوط به ماقبل تاریخمان میشود، و خب، الان تا همینجا را یادمان میآید. گاس که بعدن از خانم مارانا/کوکا کمک گرفتیم و تکمیلشان کردیم. البته از شوکا و 78 و 72 و گودویی که تقریبن هیچوقت پاتوقمان نشد هم باید بنویسیم انگار. میبینید؟ کافهها را عمومن با خوردنیهایشان بیاد میآوریم. زئوس رحمت کند آن آقا را که در رسالههای سیاسی اجتماعیاش، این همه به شکم اهمیت داده بود. 2 این میرزای ما هم یک چیزهایی از خودش میسازد قیامت ها! نگاه کنید: سفر برعکس زندگی است، اگر زندگی آغازش به شما مربوط باشد و عموماً پایانش به اختیار شماست سفر آغازش دست شماست و پایانش دست زمین و زمان و حتی دختر چشم ابرو مشکی شهر بین راهی. 3 بعله اعتیاد بد است. اما این Sketch Up ِ گوگل دارد ما را از کار و زندهگی میاندازد این روزها. 4 اینجا را بخوانید. ایدهی نامهنوشتن به آقای پل آستر را دوست داشتیم. که البته امیدواریم تبدیل به غرنامههای روزمره نشود. هرچند خیلی هم نیازی نبود که نویسنده به آقای آستر گوشزد کند که اینها حرفهای خودمان به خودمان است که داریم بلندبلند به شما میزنیم و اینها. آقای آستر خودش میفهمد این چیزها را! 5 هممیهن دوباره سروکلهاش پیدا شد و کار ما درآمد! این دیگر روزنامه نیست. برای ما خدایان فضول که همهجای روزنامهها را – گاس که از همان دوران طلایی صبح امروز و خرداد و نشاط – باید بخوانیم، روزنامهای با این حجم – شمارهی اولش که روی شرق را هم کم کرده است! – یعنی چشمهای پفکرده و قرمز و (رویتان به دیوار) قضای حاجتهای بیخودی طولانیِ آخرِ شب! مبارک باشد! بعدازتحریر: شرق هم که بعله! اما در یک قضاوت فوقالعاده زودهنگام، کلن، شمارهی اول شرق را به شمارهی اول هممیهن ترجیح میدهیم. هرچند مرام رفاقت چیز دیگری میگوید. مگر نه آقای شمال از شمال غربی؟! 6 اتفاق مبارکی که افتاده، مجموعهی گرانقدرِ پاریس، دوستت دارم (2006) است که توسط آقای بالافشان (که بنا به دلایلی لینکشان از این بغل کنده شده است و گاس که اگر دوباره همت کنند و خوابهای هیجانانگیزشان را برایمان بنویسند، دوباره برگردد) به خانم مارانای ما هدیه شده است و خب طبعن ما خیلی خوشحالایم! 7 راستی گفته بودیم که این فیلم ساکت و ملایمِ Last Days آقای گاس (!) ونسنت را از باقی فیلمهایشان بیشتر دوست داریم؟ باید یک بار، سرِ دلِ راحت بنشینیم یک گوشهی دنجی – بلکه هم همان گلخانهی متروکِ همین فیلم روزهای آخر باشد – و برای خودمان و شما تبیین کنیم که چرا مثلن فیلِ ایشان را دوست نداریم ولی این Last Days خلوتش تا کجاها که ما را نمیبرد. 8 از آقای بیگناه (بامدادِ سابقِ بلاگفا و گلکوی امروز بلاگاسپات!) که آبروی فرهیختهگی بیست سالههای ما است که بگذریم، این آقای توکای قدیس به شما آدمهای فانی این امید را میدهد که میشود در آستانهی پنجاه سالهگی بود و این همه شنگ و جواندل. (گول آن هیکل گنده و سگرمههای درهمرفته و صدای بم و پوست تیرهاش را نخورید!) 9 داشتیم فکر میکردیم اسم نوشتهمان در هزارتوی هویت (که هنوز از تنور درنیامده!)، میتوانست این هم باشد: نیمیم ز آب و گل/ نیمیم ز جان و دل. 10 یاد یک گفتهای از آقای کوندرا افتادیم. میفرمایند که قدرت واقعی نه در دست کسانی است که حاکم هستند بلکه در دستان آنهایی است که میتوانند سوال کنند. (حالا یادتان باشد که در این مملکت گل و بلبل ما، کسی را که بتواند سوال کند، عمومن نداریم. توانستن در این جمله یعنی بعد از پرسیدن، توی سرش نزنند!) ما، با تمامِ هرمسماراناییتمان، عمومن وقتی یکی از شما آدمهای فانی، صاف توی چشمهایمان نگاه میکند و از ما سوال میکند، لحظهای تمام وجنات کبریاییمان ناپدید میشود و یادمان میرود که میتوانیم جواب ندهیم، سوال و سوالکننده را نادیده بگیریم و بهروی مبارکمان نیاوریم. برایتان پیش آمده که روبهروی این دوربینهای تلهویزیون قرار بگیرید؟ از همین مصاحبههای تخمی/کیلوییِ خیابانی و اینها؟ دیدید چهقدر سخت است و چه تلاش آگاهانهای باید بکنید تا بتوانید از اتمسفری که سوالکننده برایتان ایجاد کرده – از بازیای که شروع کرده – خودتان را خلاص کنید و جوابی بدهید که بعدتر هم بشود که پایش ایستاد؟ اینها را گفتیم که برسیم به اینجا که بابت کلهمعلقکردن این مردکِ مجری تاکشوی مدل صداوسیمایی شب شیشهای، یک تشکری از آقای رادان کرده باشیم. با آن صدای معرکهشان و حضور راحت و مطمئن و بیشیلهپیلهای که جلوی دوربین داشتند. (این به طور کاملن تصادفی، تنها قسمتی بود که از این برنامه دیدیم وگرنه شنیدیم که آقای کیانیان عزیزمان هم همینجوری طرف را آچمز کرده بودند. دستِ ایشان هم درست!) 11 یادمان باشد بدهیم این آقای عدنان حاج را هم جایی در بارگاهمان استخدام کنند. همان فوتوژورنالیست مادرمردهای که رویترز به خاطر روشدن این که ایشان عکسهایشان را با فوتوشاپ دستکاری میکردند تا تاثیرگذارتر بشود و به همین دلیل ایشان را اخراج فرمودند. (شرق دوشنبه، صفحهی 28 – میبینید؟ قرار است از این به بعد لینکهایمان اینجوری باشد!) هرچه باشد ما یک نسبت دوری با آن مترجم خدانشناس و متقلب شبی از شبهای زمستانِ آقای کالوینو داریم و از هرچه تقلبهای اینجوری و گولزدن ملت است، یک جای شیطانیِ وجودمان – بعله نمیدانستید! خدایان هم یک شیطانکهایی در خودشان دارند که به وقتش رو میکنند! حالا نروید بفلسفید که لابد شیاطین هم خدایان کوچکی در گوشهای از روحشان چمباتمه زده و منتظر فرصت است و بعد پای ما را به قضایای آیات شیطانی و اوراد الهی باز کنید و اینها – مشعوف میشود. 12 فرندزمان دارد به سلامتی به اواسط سیزن ده میرسد. میدانید؟ با کمال خست و ناخنخشکی فرندز دیدیم. گذاشتیم این همه طول بکشد. این همه کیف کنیم. از دوستان که دوران حادِ بیماریِ فرندزتمامشدهگی را به سلامت پشت سر گذاشتهاند، میخواهیم که پیشنهادهایشان را کامنتن و ایمیلن و تلفنن و فکسن به همان آدرس همیشهگی ما، المپ، جنب جواهرفروشی قازاریان، شمارهی 7 بفرستند. 13 گفتیم یک بار هم که شده از ... و ... اسمی در متنمان نیاوریم. ببینیم چه میشود! 14 یادتان میآید که ما این فیلم راههای جانبی (Sideways) را چهقدر و با چه شعفی دوست داشتیم؟ دلمان همین الان برای آقای پل جیاماتی هم تنگ شد! 15 یادتان هست که آن آقای پلیسی که در in the cut (همین بود اسمش؟!) خانم جین کمپیون (فیلمی که به زعم ما از پیانوی ایشان خیلی بهتر بود) بازی میکرد و بعد در درخشش ابدی یک ذهن بیلک، دستیار آن آقا بود، حالا هم در زودیاک آقای دیوید فینچر بازی کرده و ما این همه از شمایل این آقا، علیالخصوص با سبیل، خوشمان میآید، نامش چه بود؟ (بعله خب! میشود یک گوگل ساده کرد! مساله این است که همین الان که داریم اینها را مینویسیم، بدجوری آفلاین هستیم.) 16 یک زمانی، لیست کتابهای جزیرهی تنهاییمان را اینجا مینوشتیم، یعنی کتابهایی که خوانده شدهاند و دوست داشتهشدهاند و لیاقت این را پیدا کردهاند که سر هرمس مارانای بزرگ آنها را با خودش به جزیرهی تنهاییاش ببرد. بعدتر، لیست کتابهایی را که به تازهگی خریداری کرده بودیم و در شرف خواندهشدن بودند – و فیالواقع، هنوز خوانده نشده بودند – اینجا مینوشتیم. حالا این روزها، میخواهیم لیست کتابهایی را که باید وقت کنیم و برویم بخریم تا گاس که وقت کنیم و بخوانیمشان، اینجا برایتان – و برای خودمان که یادمان نرود! – مینویسیم. این لیست هم اعتراف میکنیم که اگر آقای شمال از شمال غربی و رفقای زحمتکششان در اعتماد و هممیهن نبودند، لیست نمیشد! - فیلمنامهی جانیگیتار (طبعن نوشتهی آقای مرحوم نیکلاس ری) - کتاب تنگنا به تالیف آقای گلمکانی عزیز (طبعن دربارهی تنگنای آقای نادری) - قصههای قروقاطی نوشتهی آقای کورتاثار (فانتوماس را که یادتان هست) - پروانه و تانک نوشتهی آقای همینگوی عزیز (طبعن مجموعهداستان است) - حقالسکوت نوشتهی آقای ریموند چندلر (آنقدر گیر دادید که بالاخره تصمیم گرفتیم طلسم را بشکنیم و چندلر بخوانیم) - نوای سحرآمیز از آقای اریک امانوئل اشمیت (آن خردهجنایتها و...) - من که حرفی ندارم نوشتهی آقای موراویا (الان دفعتن یادمان رفت چرا این همه عطش داشتیم برای خواندن این یکی) - هرگز رهایم نکن نوشتهی آقای ایشی گورو (هنوز هم که هنوز است بازماندهی روز را خیلی میپسندیم. علیالخصوص که آقای دریابندری قیامت فرموده بودند.) تا تولدمان که خیلی مانده وگرنه میگفتیم از این لیست برایمان کادو بیاورید! گاس که باید شهر کتاب کارنامه را در برنامهی روزانهمان، دو خط بالاتر از دو پاکت شیر پاک تازهی جناب جونیور قرار دهیم! 17 یکخرده اعترافش ممکن است کار درست و اخلاقیای نباشد. اما ما المپیها اگر اخلاق سرمان میشد که وضعمان این نبود. حالا هم آمدیم بگوییم حسن بزرگ گوگلریدر این است که فقط و فقط وبلاگهایی را که واقعن میخوانیم مرتب، در آن لیست میکنیم. بدون تعارفات معمول لینککردن و لینکدادن و اینها که به هرحال در هر لینکدانی هر وبلاگی، تا حدی موجود است. مثلن همین موسیو ورنوش خودمان. خب ما سالی یک بار هم وبلاگ این موجود را نمیخوانیم (با این که هر روز آپدیت میکند طفلک!!) اما مجبوریم، بعله میفهمید، مجبوریم لینکش را این بغل به هزار دلیل بگذاریم. خوشحالایم که در گوگلریدر از شر دیدن هربارهی هرروزهی اسمش خلاص شدیم. 18 مارک رافائلو! (ناغافل یادمان آمد!) |