« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-06-24 1
آقای عبرت اولین و آخرین باری که تصمیم گرفت مرتکب دزدی بانک شود، سی و چهار ساله بود. دنبال جای پارک نزدیک به ورودی بانک میگشت. شعبهی نشانشده در خیابان تختطاووس، نرسیده به خیابان فرح بود و در آن ساعت روز، هیچرقمه جایی برای پارک پیدا نمیشد. آقای عبرت مجبور شد ماشینش را تقریبن روبهروی پارکینگ شرکت قدسنیرو پارک کند. کلتش را در جیب کاپشنش فرو کرد. جوراب سیاه را برداشت تا در فاصلهی ماشین و ورودی بانک، آن را به سرش بکشد. از ماشین که پیاده شد، نگهبان شرکت قدسنیرو او را صدا کرد و از آقای عبرت خواست که ماشینش را جای دیگری پارک کند. آقای عبرت ملتمسانه ادعا کرد که کارش در بانک فقط چند دقیقه بیشتر طول نخواهد کشید. نگهبان هم اصرار کرد که اگر ماشینش را جابهجا نکند، آن را پنچر خواهد کرد. آقای عبرت که بدجوری داشت زمان را از دست میداد، دست کرد در جیبش تا با دادن انعامی به نگهبان، شرش را کم کند. طبعن به جای اسکناس، کلت را از جیبش بیرون آورد. نگهبان دستپاچه شد و از کمربندش، باتومش را بیرون کشید و آن را به طرف آقای عبرت گرفت. آقای عبرت بلافاصله متوجه وخامت اوضاع شد و اسلحه را دوباره در جیبش گذاشت و به جای آن یک اسکناس دوهزارتومانی بیرون آورد و به طرف نگهبان دراز کرد. مدیر حراست قدسنیرو از پنجرهی طبقهی سوم، به بیرون در پیادهرو نگاه کرد و نگهبان را دید که باتومش را بلند کرده و به طرف مردی نشانه رفته است. آن مرد هم یک اسکناس در دستش گرفته و به طرف نگهبان دراز کرده است. مدیر حراست از متعهدبودن نگهبان خوشحال شد. از این که در مقابل پیشنهاد رشوه، این طوری قاطعانه مقاومت کرده است. همان لحظه به مدیر اداری زنگ زد و تلفنی تقاضای یک ماه مرخصی تشویقی برای نگهبان کرد. نگهبان که کنترلش را از دست داده بود، وقتی دید آقای عبرت اسلحهای در دست ندارد، با باتوم به او حمله کرد و چندین ضربه حوالهی سروصورت آقای عبرت نمود. در اثر این ضربهها، کلت آقای عبرت از جیبش به بیرون پرتاب شد و داخل جوی افتاد. به خاطر باران آن روز صبح، جریان شدید آب کلت را با خودش برد. چند نفر از عابرین به کمک آقای عبرت آمدند و او را از دست نگهبان نجات دادند. بعد شروع کردند به فحاشی به نگهبان که دلیلی ندارد وقتی میخواهی جلوی پارککردن کسی را بگیری، طرف را با باتوم اینجوری زخمی بکنی. بعد هم به 110 تلفن کردند و تصادفن بنز پلیس در کمتر از دو دقیقه رسید و با دیدن صحنه و شنیدن صحبتهای عابرین، نگهبان را با دستبند برد. آقای عبرت در بیمارستان ساسان برای بستن زخمهایش بستری شد و نگهبان در کلانتری عباسآباد بازداشت شد تا تکلیفش معلوم شود. آقای عبرت البته هیچوقت به کلانتری برای پیگیری شکایت مراجعه نکرد. نگهبان هم بعد از دو سه روز بازداشت، به دلیل عدم مراجعهی شاکی، با قید ضمانت آزاد شد. 2 نمایشنامهی تمثال آقای رضا قاسمی را میبایست همان اوایل دههی هفتاد خودمان میخواندیم. همان روزها که تندتند میگشتیم دنبال نمایشنامهها و فیلمنامههای اجرانشدهی آدمهایی مثل آقای بیضایی، در پستوهای خاکگرفتهی کتابفروشیهای خیابان انقلاب. همان وقتها که توهم و سیاست و توهمِ سیاست و سیاستِ توهم، خریدار داشت در آن بازار. همان طور که مجلس شبیهخوانی آقای بیضایی باید همان حوالی هفتاد و هفت اجرا میشد. سر هرمس مارانای بزرگ دوست ندارد برای چنین آثاری از واژهی تاریخمصرف استفاده کند. چه بسا که این تاریخ مصرف اصولن چیز خوبی باشد. برای نشاندادن روح یک تاریخ مشخص اگر دربیاید البته. اما گاهی چیزهایی هست که تاریخ مصرف دارند. تاریخ لذت دارند. تاریخ مشاهده دارند. و عمرشان محدود است. دیرتر که دیده شوند، نوستالژی پدید میآورند نه چیز دیگر. 3 این آقای اولدفشنمان کم حال ما را جا میآورند، این آقای معرکهی اوفشان را هم فرستادند اینجا که به طور علیحدهای هی مشعوفمان کنند. (درضمن ما مجلهفیلمخوانهای اواخر دههی شصت، بدجوری دارد این نوستالژی خونمان بالا میزند با این آقای اوفِ شما) 4 بعله خب بعضی وقتها هم اینجوری میشود دیگر. 5 ایرما بدقلقی میکند هرمس. این را ورنوش میگوید. بعد هم اضافه میکند که آدم باید تا پا دارد، برود. بعد وقت هست برای نشستن و خوابیدن. همین را که به ایرما میگویم، بُراغ میشود که نع! نمیشود که هربار کولهات را برمیداری و به کوه میزنی و روزها و شبها میمانی، بعد برگردی و برایم از زنی بگویی که در سایهی صخرهای پیدا شده بود و به بندت کشیده بود و آغوشش شده بود مامن شبهایت ورنوش. میگوییم راست میگوید، ورنوش؟ تو این همه پدرسوخته بودی و ما را خبر نمیکردی؟ ما را باش تا به حال تو را آنجوری میدیدیم! میگوید تو سادهای هرمس. همین حرفهای پراکندهای که هست پیرامون من، هزار بار من را جور دیگری برایت تراش داده. حالا هم نوبت این کوهپیمای سوداگرِ آغوشهای وحشی شده است. شده برگردی نگاه کنی ببینی کجا بودیم اصلن؟ ایرما سرش را برمیگرداند. کفشهای آلاستار قرمزش را میپوشد. شالش را میپیچد دور گردنش. سیگارش را میفشارد در جاسیگاری. میگوییم حالا کجا میروی؟ ورنوشِ اینجوری هم عالمی دارد برای هردوتامان. تو که خوب بلدی کارت را. میپرد ورنوش میان حرفهایمان که اگر یک کار در عالم باشد که ایرما در آن استاد باشد، عریانکردن است. روح و جسمت را چنان بلد است در کسری از ثانیه لخت و عور کند که نفهمی از کجا شروع کردی. میگوییم راست میگویی این یکی را. با عریانی جسم کاری نداریم که در حوزهی ما نیست اصولن. اما روحت را با دو سه تا سوال چنان مسخ میکند که میبینی ناغافل داری جیک و پوک زندهگیات را میریزی جلویش. از کجا یاد گرفتهای ایرما؟ این طوری بگذاری آدم را لای منگنهی ابریشمی که آدم هی دلش بخواهد برایت حرف بزند دخترجان؟ ورنوش اضافه میکند که آدم یادش برود اول شلوارش را کنده یا پیراهنش را. ایرما برمیگردد. بین رفتن و ماندن. زل میزند به چشمهای ورنوش. ورنوش تاب نمیآورد. میکوبد نگاهش را به دیوار. در دلمان میگوییم همین است. باید تمرین کنی در چشمهایش خیره نشوی. با ایرما تنها نمانی. گاس که بشود که دستت این همه زود رو نشود. دور از چشمهای کمرنگِ ورنوش، درگوشی به ایرما میگوییم دیگر وقتش شده دختر. وقتت شده که بلند شوی بروی برای خودت بیرون از این بندهای مجازی ورنوش. برو برای خودت جایی دست و پا کن. گاس که اصلن خودمان هم کمکت کردیم. حرف هایت را و قصههایت را همانجا بزن. بیخود هم قضیه را خز نکن. بگذار همین دو سه نفر بدانیم کجا رفتی و با کی رفتی و چهکار کردی. ها؟ |
2007-06-19 1 دلمان برای آقای آلتمن تنگ شد ناغافل. داشتیم این دکتر تی و زنان را میدیدیم. با آن آقای ریچارد گیر سوپرمهربانی که تازه آخر فیلم میفهمد کجای کار را اشتباه میکرده. حرفی نیست. فقط تعجبمان از این است که این فضای ضدزن را یک نویسندهی زن نوشته است. راستش را هم بگوییم: آن اختتامیهی گلدرشت را، که نوزاد متولدشده پسر بود بالاخره و آقای دکتر تی با شعف او را بلند میکند و اعلام میکند که پسر است، خیلی به دلمان نچسبید. بعد هم این رفقای روانشناس باید بگویند که اساسن یک همچین بیماریای وجود دارد؟ با این شرح که وقتی زنی شدیدن دوست داشته میشود و مورد احترام قرار میگیرد از جانب مردش، به حد وفور، آنقدر احساس تکامل میکند و بینیازی که دوباره کودک میشود. 2 این که آقای تام تیکور آن سنت تدوینش را که در بدو لولا، بدو و تا حدی پرنسس و سلحشور دنبال کرده بود، رها کرده است در عطر، اتفاق خوبی است. کاش آقای ایناریتو هم یاد میگرفت این رهاکردنها را. فضای کثیف پاریس قرن هجدهم عالی درآمده بود. تا حالا دیده بودید کسی بو را بتواند تصویر کند در سینما؟ آقای تیکور بوی گند را به عالیترین شیوهی ممکن تصویر کرده اما در فیلمکردن بوی خوش، بوی خوش زن شما بخوانید، بعید میدانیم خیلی توفیق داشته باشد. ها راستی فیلم یک فقره داستین هافمن معرکه هم دارد. بعد هم که به شدت از این قصهی بکر و عالی، یاد آقای ساد افتادیم. واقعن کسی هیچ ترجمهای از قصههای آقای ساد ندارد دوروبرش که برایمان بفرستد؟ و این که چه زیباییشناسی غریبی دارد این آقای تیکور با این انتخاب هنرپیشههایش. چه آن خانم صورتاسبیِ دو فیلم قبلی و چه این آقا در عطر. غیر از آن نمایش تصنعی و بیربط به فضای فیلمِ سکانسِ مدهوشکردن کل جماعت پای چوبهی دار، البته. بعد هم که همین سکانس مدهوشکردن گروهی (میبینید برای رهایی از این فیلترهای شما، اسمش را چی گذاشتهایم؟!) سر هرمس مارانای بزرگ را عجیب یاد نقاشیهای آقای گویا میاندازد و نمیدانیم چرا. 3 یعنی همهتان نامردید اگر نروید به کمک آن شورایی که در بند 17 دو پست قبلمان، گفته بودیم ها. ببینید چه اندیشههایی گهرباری بر زبان آقای رییسجمهورتان میآید، حیف نیست بچههامان نخوانند و نخندند: وقتی از مردم دنیا سوال شد محبوبترین کشور از نظر شما بعد از کشورتان کدام است، اعلام کردند که محبوبترین کشور ایران اسلامی و دولت ایران است! تفسیر و توضیح که نمیخواهد آدم اسکیزوفرنیک، ها؟ 4 قرار دلنشینی بود این قرار هزارتو. این که یک آدم مهربانی (مطمئن نبودیم دلتان بخواهد لینک شوید اینجا آخر) پیدا بشود و برای هر یک از حاضرین یک نسخهی چاپی از چاه بابل بیاورد، آن هم با هماهنگی خود آقای قاسمی، و این که بنشینی کنار این امیرپویانخان شیوا که بدجوری انسان دوستداشتنیای هست و نباید گول ظاهر جامعهشناسانهی وبلاگش را خورد و هی دلت بخواهد که وسط بحث، در گوشش چیزکی بگویی و بخندی، و این میرزای عزیز خودمان که اگر از کار فعلیش اخراج بشود، قطعن گزارشگر معرکهای خواهد شد و آقای لانگشاتمان با آن مچگیریهایش از میرزا و خندههای شیرینش و باقی رفقا البته. 5 زئوس خیر دهد این جناب جونیور ما را که بهانه میشود که هر یکی دوهفتهیکبار، سری به این سرزمین عجایب بزنیم و دلی از عزا دربیاوریم. داشتیم فکر میکردیم باید یک آدم فانی خیری پیدا بشود و این بازیهایی را که آدمبزرگها در این جور جاها میکنند را تحلیل کند. قضیه گاس که همان سرکوبشدههای ناخودآگاه باشد که ما، سرهرمس مارانای مداراطلبِ متنفر از خشونت، پایش که به واندرلند میرسد، میچسبد به آن بازیای که پلیس هستی و باید گروگانها را آزاد کنی و تروریستها را با کلتت بکشی، و اولین کاری که میکند، کشتنِ سبعانهی همان گروگانهای بیگناه است! (یک لذتی میبردیم وقتی مغزشان را منفجر میکردیم و نالهشان به هوا میرفت! چه خدای خوفانگیزی بودیم در نهان و خودمان خبر نداشتیم ها!) یاد آن نوشتهی خانم سیبیلطلا افتادیم که لینکش الان دمِ دستمان نیست و در باب لذتهای ممنوع بود و اینها. بعد هم شانس تازهکار ببینید چه میکند که در اولین دور بازی دلانگیز بولینگ، که اعتراف میکنیم به قصد ادای دینی بود به آقایان کوئنها و آن بیگ لوبوفسکیشان، 140 امتیاز میآورد سر هرمس مارانای بزرگ! نشد دیگر! از کجا وقت گیر بیاوریم در این زندهگانی شلوغ که هفتهای یکی دو ساعت هم بولینگ کنیم زینپس آقای ب، ها؟ 6 هاها! داریم آبپرتقال میخوریم و وبلاگ مینویسیم دیگر! 7 در این ساعتِ روز، آدمهای بیدار دو دسته هستند: هنوزها و قبلنها. قارچها در شهر، داستانهای کوتاه ایتالو کالوینو، مژگان مهرگان، کتاب خورشید 7 آیا ممکن است این محبت عمیقی که نسبت به پیپ، قوری چای، یا کراواتمان احساس میکنیم، پاسخی درخور به احساسات خود آنها باشد؟ ... یکبار در حال خواندن کاغذی بودم که ناگهان فریاد بلندی را از سمت گنجهی لباسها شنیدم. پیژاماهای درجهیک من، که تازه هم خریده بودمشان، با پرتکردن خود به کف اتاق، دستهجمعی خودکشی کرده بودند. بونوئلیها، نوشتههای سورئالیستی لوییس بونوئل، شیوا مقانلو، نشر چشمه 8 به قول آقای آزموسیس جونز، نوشتهی ما در باب خواب در اینجا منتشر شد و البته به همراه مقادیری ضمیمه به اسم هزارتوی خواب و هفدههجدهتا نوشتهی دیگر که لابد خودتان میروید و میخوانید و حالش را میبرید. 9 زن، سینهاش را صاف میکند. کف دستش را روی آن میکشد. هنوز کمی برجستهگی دارد. سرش را بالا میگیرد. میپرسد: خوب است یا صافترش کنم؟ مرد سینهاش را صاف میکند: پتیاره. 10 خانم شین را که یادتان هست؟ یک کار کارستانی کردهاند و اینجا را راه انداختهاند در باب بازیهای کودکان و ما. الحق که اسم معرکهای هم روی این وبلاگشان گذاشتهاند. (اگر بچهمچه ندارید، بیخود نروید که چیزی دستتان را نمیگیرد.) تبلیغ منفی را حال کردید دخترم؟ حالا هی تولد نگیرید! 11 این خانمکوچولوی خوشگل را هم دریابید که ذوق و قریحهی قصهنویسیشان، از همین حالا مادرشان را به کناری رانده است! توصیه میکنیم که به پایانبندیهای غافلگیرانهی داستانکهایشان بدجوری توجه کنید. 12 کسی از این آقای عاصیِ ما خبر دارد راستی؟ باید حتمن اینجا اعتراف کنیم که ساسانِ خونِ کامنتدانیمان پایین آمده است اینروزها؟ 13 ما شده شما را میدهیم این آقای سانسورشدهمان کول کند و با خودش تمام راه پیاده بیاورد شمال دخترم! حالا ضربه شدید که نبوده، ها؟ Labels: سینما، کلن |
2007-06-16 یادتان هست دربارهی حق مولف و اینها در این پایین، کامنتدانیِ بارگاه، پست قبلی، پیشنهادهایی شد و حرفهایی زده شد؟ و موضوع اصلن آقای محسنخانِ نامجو بود؟ و این که داریم با فراغ دل موسیقی این آقا را دانلود میکنیم و گوش میدهیم و حالش را میبریم، آنوقت خودش باید بیاید و این حرفها را دربارهی حق و حقوق مادی مولف بزند. خب، یک صحبتهایی شد، یک مشورتهایی انجام گرفت. از خود این آدم نظر خواستیم و شمارهی حسابش را اخذ کردیم و اینجا را اگر بخوانید، از چند و چون این ماجرا خبردار میشوید. حالا میلِ خودتان است، خواستید قضیه را تبدیل به یک بمب گوگلی کنید، خواستید بدهید در این روزنامههاتان قضیه را رسانهای کنند، خواستید هم درگوشی برای هم تعریف کنید. برای ما که قضیه ربطی به رفاقت و اینها ندارد. یک جورهایی نافرمانی مدنی به شیوهی خودمان است. یک جورهایی اداکردن حداقلی است برای این هزاربار لذتبردن از گوشکردنهایمان به این چهل و اندی آهنگِ دردسترسِ این آقا. گاس هم خواستیم به تمام آن آدمهای فرومایهای که کارشان جلوگیری از انتشار هرچیزِ متفاوتی است، حالا نمیگوییم هر اثر هنری درجهیکی، شیشکیای نثار کنیم.(این داستان ادامه دارد)
یک چیز دیگر را بگوییم و برویم: برای خارجنشینهای عزیزمان هم به زودی لابد یک فکر خواهیم کرد. (در جریان هستید که کارهای آقای نامجو در ایران مجوز نگرفته و قابل خرید نیست کلن که؟!) |
2007-06-06
آقای عبرت، مجتبا عبرت، معمولن پاکت سیگارش را توی داشبورد نگه میدارد. شاید دلش نمیخواهد هر کسی که سوار ماشینش شد، بفمهد که آقای عبرت سیگار میکشد. امروز وقتی داشت در حال رانندگی، دقیقن هنگام پیچیدن از اتوبان صدر به مدرس/جنوب، پاکت سیگارش را از توی داشبرد درمیآورد، و طبیعتن سرش را برده پایین و برای دقایقی، جلو را نگاه نمیکرد، با شدت تمام با ماشین جلویی که همان لحظه ترمز کرده بود، برخورد میکند. مطمئن باشید که اگر آقای عبرت کمربند ایمنی را نبسته بود، حالا باید از روح آقای عبرت، مجتبا عبرت، حرف میزدیم. بعد از چند ماه که حال آقای عبرت به تدریج جا میآید، تصمیم مهمی میگیرد: دیگر سیگارش را در داشبورد نمیگذارد. در جیب پیراهنش میگذارد و این جوری سلامتیش را تضمین میکند و از صدمات آتی پیشگیری میکند. 26 آقای عبرت چند وقت قبل، در قم، وسط زیارت، کیف پولی روی زمین پیدا میکند که حاوی هشت میلیون و پانصد هزار تومان چک پول و یک کارت اعتباری به همراه رمز آن است. آقای عبرت طبیعتن کیف و چکپولها و کارت را در صندوق پست میاندازد تا از طریق بانک به دست صاحبش برسد. بعد هم این قضیه را برای یکی دو نفر از دوستانش تعریف میکند. خبر میچرخد و از روزنامهای محلی سردرمیآورد. بعد هم اخبار سراسری قضیه را پیگیری میکند و خبرنگار محلی صداوسیما ترتیب مصاحبهای با آقای عبرت میدهد که در شبکهی دو پخش میشود. بستهی مورد نظر در ادارهی پست گم میشود. صاحب کیف از آقای عبرت، که حالا شناختهشده است، شکایت میکند. آقای عبرت مدتی است که در زندان منتظر حکمش نشسته است. 27 این دیزاینر معرکه را هم خانم ژرفا معرفی کردهاند. ساعتی است داریم در وادی ایشان سیاحت میکنیم و حالمان فرخنده و روحمان سرشار شده است. لیوانهای بامزهی آن بالا هم از آثار ایشان است. Labels: سینما، کلن |