« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-10-27 1 جماعتی که سن وسالشان از بیست و هفتهشت گذشته، باید یادشان باشد. حوالی دههی شصت، وقتی که از قیل و قالهای فوتبالی این روزها خبری در تلهویزیون دولتیِ دوکانالهی ایران نبود، در پایان هر برنامهی ورزش از شبکهی دو، به مجریگری آقای جاراللهی، در میانهی آن همه آشوب و بلبشو، در سایهی دولت یارانهمدارِ آقای موسوی، تصاویری آرامشبخش و دلنواز از اسکی پخش میشد که موسیقیِ آن، همین تمِ معروفِ پاپیون بود (جری گلدسمیت؟). آن سالها عجیب این تم روی تصاویر بیآزار و روحنوازِ اسکی نشسته بود. سالهایی باید میآمد و میرفت تا بفهمیم که این تم، موزیک متن فیلمی است که بیش از هرچیز، دربارهی اسارت است: پاپیون. بعدها سر هرمس مارانای بزرگ همیشه فکر میکرد، چی باعث شده که این ملودی روی تصاویری به این خشونت و تلخی بنشیند. سالهایی دراز در زندانی در جزایری دورافتاده. بی راهِ گریز. تولیدکنندهگان ورزش از شبکهی دو، مضمون اصلی این تم و روح اسکی را چه درست دریافته بودند که این موسیقی بر روی آن چشماندازها این همه خوب نشسته بود. اما انتخاب جسورانهی آهنگساز، حکایت از درک معنوی و والاتری داشت: پاپیون بیشتر از آن که دربارهی اسارت باشد، دربارهی اجبار و زندان، دربارهی رهایی بود. دربارهی این غریزهی بدوی: میل به پروازکردن و آزادی. و هیچ موسیقیای تا امروز، این همه احساس نیاز به پروازکردن و رهابودن را برای سر هرمس مارانای بزرگ تبیین نکرده است. 2 در این که مستند جسورانهی خانمِ مانیا اکبری، بیست انگشت، کاری شایستهی کفزدن است، شکی نیست. همان شیوهی اجرای آن سکانسِ تمامن تاریک و غریب آغازین، که پس از آن راه طولانی میان برفها به ناکجاآباد، اتفاقی اساسی بین مانیا و بیژن میافتد، به تنهایی کافی است تا تیزهوشیِ خانم اکبری را تصدیق کنیم. صحنههایی از یک ازدواجِ آقای برگمان را باید قاعدتن دیده باشد این خانم. مقایسهی این دو با هم و میزان تاثیرپذیری و اینها هم ما را به جایی نمیرساند. فقط داشتیم فکر میکردیم ای کاش یک بار، با همین خط داستانی و عینن همین سکانسها و لوکیشنها، مردِ قصه، دیالوگها را مینوشت. بعد خانم اکبری از تدوینگرش میخواست اینها را لابهلای هم تدوین کند. اگر خانم اکبری پرسونای آقای برگمان را دیده باشد، در آن کلوزآپی که بیبی اندرسون حرف میزند مقابل دوربین و لیو اولمن گوش میکند، همان جایی که دوبار حرفها تکرار میشود، یک بار روی صورت بیبی اندرسون که حرف میزند و بار دوم روی صورت لیو اولمن که گوش میکند، اتفاقی شبیه به پیشنهاد سر هرمس مارانای بزرگ افتاده است. در این صورت شاید بیست انگشت این همه جانبدارانه نسبت به زنِ قصه نمیشد. میدانید؟ داشتیم فکر میکردیم سلیقهی بصریِ آقای تورج اصلانی، فیلمبردار، عجیب به سلیقهی بصری سر هرمس مارانا نزدیک است. با همان کلوزآپهای نیمه در کادرهایی که عمومن خلوت هستند. کاش همسایهها یاری میکردند این فیلمِ عجیبِ خودِ آقای اصلانی را هم میدیدیم. خانم اکبری بهترین راه را برای نزدیکشدن به آدمهای فیلم، نزدیکشدن فیزیکیِ دوربین به آنها میداند. راههای بهتر و هوشمندانهتری هم هست. لابد وقتی فیلم را به آقای کیارستمی تقدیم میکرده، حواسش بوده که آقای کیارستمی از چه ترفندهای متنوعی برای این منظور استفاده میکند. گاس هم که مثل سر هرمس مارانا، صورتهای خودشان و آن آقا را دارای ارزشهای فوتوژنیک والایی میدانسته که این همه چسبیده به آن. 3 بعد از چندین سال، تماشای دوبارهی این بیتلجوسِ آقای تیم برتن، خالی از لطف نبود. اصولن شوخیهای تند و هزلآمیز این آقا با دنیای مردهگان، بدجوری به مذاق ما المپیها جور در میآید. 4 اینها را گاس که قبلن هم گفته باشیم اما هنوز هم فکر میکنیم آقای پل آستر بدجوری با رمان لاس میزند. مونپالاس شاید به دلیل قطر زیادش بود که این همه این اضافهها را به رخ میکشید. دنیای زیادهگویی داریم کلن. همین وبلاگستان را خوب نگاه کنید. 5 چهقدر دوست داشتیم این پوینت آو ویویِ آقای ب را در این پست آخرشان. این اظهار صریح نظرشان دربارهی آقای نامجو و آقای براهنی و آن جملات، آن نگینهای درخشانی که در پایان پاراگرافهایشان موتیف شده بود که این نظر شخص ایشان است. از همین چیزهای آقای ب است که این همه خوشمان میآید. از این سعهی صدرش. با این تفاوتهای سلیقهای گاه وسیعی که با هم داریم. از این که حکم صادر نمیکنند برای باقی ملت. یادمان باشد به احترامشان کلاهمان را برداریم یک وقتی. 6 یعنی هیجانانگیزترین قسمت ماجرا، این موجود هشتاد و اندی سانتیمتری است که وسط تخت، عمود بر جهت مرسوم، میخوابد و یک سال نیست که به حرف افتاده و شبها برای خودش، در خواب حرف میزند! 7 آقای اسکورسیسی را نمیشود که دوست نداشت. خودش را میگوییم. وقتی این جوری مینشیند جلوی دوربین خودش و از تاریخ سینمای آمریکا میگوید، از تاثیرهایی که در کودکی و جوانی گرفته، از سیر تحولش، در مقام یک فیلمباز حرفهای، در همین مستندِ سفری شخصی به فیلمهای آمریکایی با مارتین اسکورسیسی. آدمی از نسل دوم، آنهایی که به زندهگی نگاه کردند، بعد به فیلمهای نسل اول نگاه کردند، بعد فیلمهای معرکهشان را ساختند. 8 چی؟! خیلی پستِ فیلمیای شد؟! 9 گفته بودیم که این آقای لوک بسون فیلم کودکانه و مفرحی ساخته؟ Arthur and the Invincible ؟ پسربچهی ماجراجوی درونتان را مهمان کنید به این فانتزی گرم و سرحال. با بلندپروازیهای مرسوم آقای بسون در جلوههای ویژه که الحق، کارشان کارستان بوده. بعد آن تیتراژ معرکهی پایانیاش را حتمن ببینید که تمام شخصیتهای واقعی و مجازی، در هیات کارتون، جلوی دوربین رژه میروند و سرگرمتان میکنند و از همه بامزهتر، هیبت کارتونیِ خودِ آقای بسون با آن موهایاش است که در طول فیلم هی فکر میکردیم موهای پسرک نقش اول، وقتی تبدیل به شخصیت کارتونی میشود و آنجور سیخسیخ است، باید از همین آرایشِ موهای آقای بسون آمده باشد! 10 یادتان هست نوشته بودیم دربارهی وبلاگستان به مثابه آرمانشهر؟ بعد خانم ئهسرین کامنتی مرقوم کرده بودند و خانم نازلی هم بههمچنین که البته کامنتشان هویدا نشد و اینها؟ داشتیم فکر میکردیم هنوز هم سر حرفمان هستیم! یعنی چی که این بلاگفا و پرشینبلاگ و وردپرس و بلاگاسپات و دات کام و اینها را مصداق اختلاف طبقاتی بدانیم؟! اختلافی که سهسوت و با مختصر همتی طی میشود که اختلاف طبقاتی به آن نمیگویند. دربارهی باقی اعتراضات هم به وقتش لابد میدهیم جوابیه تهیه شود. Labels: سینما، کلن |
2007-10-21 0 بروید هزارتوی خیانت را بخوانید خب. آن داستان آخر را علیالخصوص که زندهگیتان را عوض میکند. باقی این پست، همانی است که قبلن بود. 1 و بالاخره این که آیا وبلاگستان یک یوتوپیای تحققیافته است؟ (آرمانشهری البته با حضور شعرا و هنرمندان) کمی گمانهزنی کنیم: عدم وجود اختلاف طبقاتی، مریضی، معلولیتهای جسمی و پیری، خشونت فیزیکی، قتل و آدمکشی، آدمربایی، کودکآزاری و جرم مشهود در وبلاگستان. قابلیت نسبی حفظ حریم شخصی آدمها. انگیزههای صرفن اقتصادی، موتور اصلی پیشبرندهی اجتماع نیست. دموکراسی مطلق در آن حکمفرماست. اومانیسم و جدایی دین از سیاست و حکومت و فقدان شگفتانگیز تفتیش عقاید و آزادیهای فردی و حقوق اولیهی انتخاب اسم و مذهب و کار و محل زندهگی و نوع آن فارغ از دغدغههای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، امکان انتخاب کمدردسر مرگ و بالاخره امکان بینظیر تولد دوباره/ شروع مجدد به تعداد موهای سر! 2 هم جَو است این آسترخوانیِ اینروزها به قول خانم نازلی، و هم مُد. و هم این که یادمان باشد جماعت مترجمان و ارباب جراید هم امروز که این همه دسترسی دسته اول به منابع آن طرف مقدور است، باز هم در مدشدن و معروفشدن بعضیها در این ور، چه همه تاثیرگذارند. به قول آن بنده خدا که از کپسول شدن همه چیز در ایران در شهروندِ امروز – راستی دلتان برای آقای نایینی عزیز (درست یادمان مانده نام این عزیز؟) و پیامامروزهای خواندنیاش که بینظیر بود در فضای ژورنالیستی دهههای اخیر، تنگ نشده؟ - نوشته بود، یکهو سهم ما از ادبیات پستمدرن این روزها میشود همین آقای آستر. ببینید که یکهو چه طور تمام مجلات ادبی و سینمایی و غیره (!)، برای عقبنماندن از قافله از این آدم مینویسند. ها راستی ما وبلاگرها را هم به صف فوق اضافه کنید! 3 آقای کوندرا از نمایشگاهی از پیکاسو، در میانهی دههی شصت، در پراگ، میگوید: یک تابلو با من مانده است. مرد و زنی دارند هندوانه میخورند: زن نشسته، مرد روی زمین خوابیده و پاهایش را به حالتی از خوشی بیاننشدنی، رو به آسمان بلند کرده. و کل صحنه با چنان بیخیالیِ دلپذیری نقاشی شدهه که من به فکر افتادم هنرمند در هنگام نقاشی آن، لابد همان لذتی را میبرده که آن مرد با پاهای بههوابلندکردهاش. این را که داشتیم میخواندیم، عجیب یاد آقای ب و این بحث طولانی عرقریزان روح افتادیم و البته ریزانِ روحی که ماهها است مهیا نشده است. با شما هستیم خانم پردهورنگ! خانم بهیادماندنی! آن دونفر و نصفی که فرار کردند نقدن از مملکت. 4 راستی شما را هم به رندی افسانه کردند؟ 5 راستی یادمان بیندازید برایتان تعریف کنیم آن روز را که حوالی ساعت هفت عصر، بزرگراه مدرس، بین میرداماد و ظفر، ایرما، پشت فرمان پسفایندر انابیاش، درست در اوج راهبندان، زد روی ترمز. سرش را گذاشت روی فرمان. و دیگر تکان نخورد. سیلی از ماشینها پشتش، متوقف شدند. دمِ ترافیک تا خودِ هفتتیر و میدان ولیعصر رسید. ایرما توجهی به بوقها نکرد. همانطور ماند. سرش را که برداشت، خیره به روبهرو ماند. هزارنفر ریختند دورش. فحشها که تمام شد، شیشه را به اندازهی چهار انگشت پایین داد. گفت: نمیدانم. نمیدانم چرا. متاسفم. واقعن متاسفم. و همان جور ماند. 6 میگفت: من محبوب زنهای شوهردار هستم. میگفت: چون مرتب به یادشان میآورم که هنوز کاملن فراموش نشدهاند. 7 اگر روزی ناچار شویم این تقسیمبندیهای بیخودِ سینمای دینی و غیردینی را بپذیریم، لابد Children of men را یکی از نمونههای درست و حسابی سینمای دینی خواهیم دانست. که دربارهی معجزه است. دربارهی رستگاری نوع بشر. دربارهی امیدداشتن و امیدواربودن. بیخود نیست که فضای لندنِ فیلم، چیزی شبیه به جنگهای خیابانی این روزهای لبنان و آن روزهای بوسنی است. نمایندهای برای کلیت دنیای امروز که به زعم سازندهگان فیلم، دچار چنین خشونت و سبعیتی است و مگر، مگر معجزهای شبیه به تولد بیدلیل و بیمنطقِ کودکی در روزگاری که همه عقیم هستند، اتفاق بیفتد تا چراغی در دریایی از مه و گمبودهگی، بشود ساحل نجات و کشتیای که میآید هم لابد اسماش باید همین tomorrow باشد. با این که مضمون کلی فیلم، از همین شعارهای مرسوم است اما چنان در اجرا، همهی این متافورهای درست سر جای خودشان نشستهاند که برخوردت با فیلم، همانی است که باید باشد. درگیرشدن در داستان. تمام که میشود تازه یادت میافتد که کیلوکیلو شعار بارت کردهاند! موقعیت کودک، سر هرمس مارانای بزرگ را یاد خشت و آیینه میاندازد. با همان تفاسیر. و البته یک سکانس باشکوه – دقیقن به معنی هالیوودی، باشکوه – دارد که در میانهی جنگ خیابانی، وقتی آقای کلایو اوون و نوزاد و مادرش، ساختمان نیمهمخروبه را ترک میکنند، تمام طرفهای درگیر – شما بگویید تمام دنیا – برای لحظاتی، تحت تاثیر شکوه این معجزه، این تولدیافته، همهچیز را متوقف میکنند و به حمایت از این خانواده/ کودک برمیخیزند. برای دقایقی. داشتیم فکر میکردیم هر کودکی که متولد میشود، شایستهی چنین ستایش و پرستش و کرنشی است. راستی این همه تاریخ داشتید، شما آدمهای فانی را میگوییم، هیچ وقت هیچ قومی نبوده که نوزادانش را پرستش کند در مقام خدایان؟ مگر یادتان نیست که آن فضانوردِ اودیسهی فضایی، تکاملش که تکمیل شد، خدا که شد، در قامت یک نوزاد بود؟ 8 تکههایی از این وبلاگ، میتوانند قطعاتی از یک رمان بلند باشند. گاهی فکر میکنیم باید یک روزی، اینها را کنار هم بگذاریم و یک ماجرا به آن بیفزاییم. 9 زئوس شاهد است که این نانی بود که این میرزا در کاسهی کبریاییمان گذاشت. وگرنه سر هرمس مارانای بزرگ را چه به مصاحبه با دویچهوله و اینها. 10 یکی ماگ شیرقهوهاش را برمیدارد، کوچهها را پیاده گز میکند، هدفون در گوش، نمایشگاه میرود. سر هرمس مارانا اما در یکی از این صبحهای ابریِ زودِ پیشزمستانی، شیرقهوهاش را میگیرد دستش، فیلمی گرم و تازه میبیند. گرم و زنده چون شنهای تابستان. مثلن زودیاک. در اواخر همین پست، گاس که نوشتیم دربارهاش. 11 خب این عادتی قدیمی است که کتابهایمان را خطخطی کنیم. بعد از ده سال، هنوز هم این جملاتِ آقای کوندرا را در وصایای تحریفشده، شایستهی خطدارشدن میدانیم: مهاجرت از دیدگاه ناب شخصی نیز دشوار است: مردمان عمومن به درد نوستالژی میاندیشند، اما آنچه بدتر است دردِ بیگانهگی است: فرآیندی که در طی آن، آنچه صمیمی بوده، بیگانه میشود. این بیگانهگی را نه در قبال کشور جدید حس میکنیم: در آنجا، فرآیند واژگونه است: آنچه بیگانه بوده، اندکاندک آشنا و دوستداشتنی میشود. نوع تکاندهنده و گیجکنندهی بیگانهگی هیچگاه در مورد زنی ناشناس که میکوشیم با او رابطه ایجاد کنیم رخ نمیدهد، بلکه در مورد آن زنی اتفاق میافتد که زمانی به ما تعلق داشته. تنها بازگشت به سرزمینی بومی پس از غیبتی دراز است که میتواند بیگانهگی عظیم دنیا و وجود را آشکار سازد. 12 چرا این دو موجود دلپذیر که مایهی فخرفروشیهای مکرر و حوصلهسربرِ زئوس در قدرت آفرینش و تجمیع جذابیتهای مردانه هستند، بلند نمیشوند یک سری فیلم دوتایی بازی کنند؟ با سکانسهای دونفره و دیالوگنویسیهایی از نوعِ همان do I look fifty? حیف نیست که ما سینماییهای این سالها، رابرت ردفورد/ پل نیومنِ خودمان را نداشته باشیم؟ علیالخصوص حالا که یک جورجرویهیلای هم پیدا شده که این جمع سهنفره را تکمیل میکند؟ واقعیتش را بخواهید ocean 13 مثل تکاندن خردهنانهای باقیمانده در کیسه بود. لقمهی درشتی نداشت. جز همان دو سه خط دیالوگهای ظاهرن بیربط و پینگپونگی میان جرج کلونی و براد پیت. گاس که تنها آنجایی که برای تامین هزینهی خرید آن ماشینهای غولآسای حفاری که قرار است زلزلهی مصنوعی ایجاد کنند، به سراغ کسی میروند که در دو فیلم قبلی، سرکیسهاش کردهاند و او هم قبول میکند، جای دستزدن برای آقای سودربرگ و نویسندههایش باشد. وگرنه که سرهرمس مارانای بزرگ شخصن همان 12 اش را در کل ترجیح میدهد. با آن شوخی درخشان جولیا رابرتز با پرسونای سینماییاش. 13 داشتیم فکر میکردیم یک جنبشاش پیدا بشود متشکل از یک مشت آدم سربهتنبیارز و کمکار و پروقت که بردارند بگردند در این وبلاگستان و کلمات کلیدی و بسیبسیاراستفادهشدهی هر وبلاگی را جمع کنند. بعد گاس که اصلن خود سر هرمس مارانای بزرگ نشست و سرِ فرصت، یک جمعبندی مبسوطی در باب هر وبلاگی کرد که مثلن این که ما این همه از «گاس» استفاده میکنیم، لابد به طبیعت عدمقطعیتگرایمان برمیگردد. از دلایل روانی و ناخودآگاهبازی که بگذریم، به قول آقای کوندرا، یک واژه به این دلیل تکرار میشود که مهم است، به این دلیل که نویسنده میخواهد صدای آن نیز مانند معنایش در سراپای پاراگراف، یا صفحه، طنینانداز شود. 14 ها تا یادمان نرفته این فصل پنجم کتاب وصایای تحریفشدهی آقای کوندرا، با عنوانِ در جستوجوی حالِ از دسترفته، به مثابهی یک الگوی معرکه و درخشان و فروزنده و مشعشع در زمینهی نقد و تحلیل داستان کوتاه، بهتان پیشنهاد کنیم. قصهی معرکهی «تپههایی شبیه به فیلهای سفید» آقای همینگوی را که خواندهاید؟ 15 باز از صفحهی 133 همان کتاب که: «من میاندیشم». نیچه، این جملهی دیکتهشده به وسیلهی این قرارداد را که «هر فعلی باید فاعلی داشته باشد» مورد تشکیک قرار داد. او گفت که در واقع، «اندیشه هنگامی میآید که «خود» بخواهد، نه هنگامی که «من» بخواهماش؛ بنابراین، گفتنِ این که فاعلِ «من» برای فعل «میاندیشم» ضروری است، تحریف واقعیت است.» اندیشه «از بیرون، از بالا یا پایین، به سراغ فیلسوف میآید، مانند رخدادها یا آذرخشهایی که رو به سوی او دارند.» اندیشه، ناگهان میآید. چرا که نیچه دوستدار «روشنبینیای است که جرقهوار میشتابد»، او دانشمندانی را به سخره میگیرد که اندیشه برایشان انگار «فعالیتی کند و افتان و خیزان – چیزی مانند جانکندن- است، و اغلب ارزشی همپایهی عرقی که این قهرمان/ دانشمندها میریزند، دارد، اما هیچ شبیه آن چیز سبُک و آسمانی نیست که خویشاوندی بس نزدیکی با رقص و شادمانی سرخوشانه دارد.» 16 گاهی به این صرافت میافتیم که اصلن بنمایه و اساس این سر هرمس مارانایی که در این بارگاه با آن روبهرو هستید – انگار که با سر هرمس ماراناهای دیگری هم جاهای دیگری ممکن است روبهرو باشید – گریز از تغزلگراییهای ناگزیر است. 17 زودیاک البته فاصلهی زمانی و مکانی درشتی با آگراندیسمان دارد. آقای فینچر، حواسش هست که این روزها نمیشود از آن حرفها زد. اجرای این قصه، خیلی راحت، اگر دست آدمی به باهوشی فینچر نبود، تبدیل به نسخهی دوهزار و اَندِ آن فیلم میشد. اینجا حقیقت در لفافهی خاصی پیچیده نشده است. درست همان طور است که باید باشد. همان طور که بوده. همانقدر ژورنالیستی. این جوری هم نیست که هرچه جلوتر برویم، گمتر بشویم. قصه را هم مثل الگوی الهکلنگی، پادرهوا تمام نمیکند. تقریبن ما و قهرمانان فیلم مطمئن هستیم که لی همان زودیاک است. اما دلیل محکمهپسندی نداریم. یکی دو تا جزییات هم تا آخر معلوم نمیشود. قضیهی دستخط. آن آدم سینمادار. پرداخت فینچر، پرداختی واقعگرایانه است. جایی که انتظار داریم طبق اصول ژانر، حقیقت تکهتکه مثل یک پازل و بهتدریج، هویدا شود، نمیشود. این همان غافلگیریِ فینچری است. از همانها که در هفت و بازی و فایتکلاب دیده بودیم و کیفش را برده بودیم. حواسش هست که بیخود، صرفن به پیروی (زئوسیش پیروی را دارید دخترم؟! تازه یکبار نیمکت را هم نیمکت نوشته بودیم! هاها!) از ژانر، هیچجایی زودیاک را در خلوت خودش نشان ندهد. حواسش هست که زودیاک را از روی شواهد و اسناد موجود ساخته و دلیلی ندارد که جایی، مثلن، قاتل را ببینیم که دارد سیگاری روشن میکند یا هفتتیرش را پر میکند بدون حضور شاهدی یا آدمی که داخل روایت بوده. قدر این آقای فینچر را بدانید. آدم تیزهوشی است. 18 دیگر کار به جایی رسیده که مستربین هم این آقای کیارستمی ما را دست میاندازد. راستی تعطیلاتش را ببینید که کلی خوشمزه است و مفرح. 19 کسی هست این دور و بر، بردارد اساسنامهی این هیات دَروسیهای وبلاگنویس مقیم مرکز را بنویسد؟ اهدافش را هم مشخص کند؟ استراتژیاش را هم معلوم کند؟ اصلن فیزیبیلیتیاستادی بکند قضیه را؟! 20 تسبیح، حجر، کوندرا. از این به بعد قرار شد هر پستی که پابلیش میکنیم، یک غلطنامه هم بچسبانیم تنگش! 21 آقا هستید بیگانهگی را هم منبعد اینجوری بنویسیم؟! Labels: سینما، کلن |
2007-10-05 1 راویِ رمانِ مونپالاسِ آقای آستر، در خطوط پایانی صفحهی 132 میگوید: «یک مکالمهی خوب مثل بازی خوب است. همبازی خوب توپ را مستقیمن توی دستکشِ تو جای میدهد؛ کاری میکند که به هیچوجه توپ را از دست ندهی. وقتی موقعاش میرسد که توپ را بگیرد، هر چیزی را که برایش میفرستند میگیرد، حتا پرتابهای کج و کوله را؛ آنهایی را که از مسیر منحرف شدهاند.» 2 داشتیم فکر میکردیم حالا همهی حرفهای آقای بابهانه در باب رستورانهایی که میروند و غذاهایی که میخورند و این همه دقت دارند که از موضع بیطرفی و در نهایت امانت، رستورانهای مربوطه را نقد کنند، درست؛ اما سر هرمس مارانای بزرگ از همین بالا میخواهد به یادتان بیاورد که باکیرفتن، خیلی وقتها مهمتر از کجارفتن و چیخوردن است. و باز، به یادتان بیاورد که وضع و حال لحظهی آدم، چهطور میتواند فارغ از همهی این حرفها، مزهی غذا را در دهانتان تغییر دهد. آقای بابهانه هم روبات که نیست، هرچه هم سعی کند احساساتش را پشت این نقابِ جزیینگرش پنهان کند. 3 نشسته بودیم با معماران گاس در باب فضاهای معماری سنتی گپ میزدیم. سوژه، بازسازی خانهی قدیمی خوانسار بود. صحبت این بود که اثر معماری هم مثل قورمهسبزی، باید جا بیفتد. باید زمانِ جاافتادنش را طی کند تا قوام بیابد. شتابزدهگی آفتِ معماری است. (مثل فاقِ کوتاه که آفتِ لگن است) فیالمثل، فضایی مثل ساباط، در گذر زمان به این شکل و شمایل درآمده. انگار که معمار زبدهای نشسته و قریب به هزار سال روی طرح آن فکر کرده. بیخود نیست که این همه پختهگی دارد. نمیشود به همین راحتی از آن چشمپوشی کرد. قدرت انطباق معماریای که اصالت دارد، که پشت دارد، که به قول همین آقای بابهانهمان، قدِ آدم را بلند میکند، با پیرامونش، با واقعیتِ سناریوهایی که حولش، در جریان فصلها و سالها، ارتباطی زنده و ارگانیک دارد. تاروپودش در زندهگی تنیده شده. همین ها است که وقتی میبینیم به نیمکتهای چوبیِ دستسازِ خانهی داییجان، یکی درست کنار در ورودی خانه، اضافه شده و علتش را میپرسیم و میشنویم که داییجان که تمام شد، پیکان 51 اش هم با خودش تمام شد. چهار نفر ماندند بیماشین. حالا برای دیدوبازدیدها باید منتظر ماشین کرایهای بمانند. زنگ هم که نمیزنند لاکردارها. اینها هم که دلشان نمیآید رانندهی بختبرگشته را منتظر بگذارند. همین جوری است که نیمکتای به نیمکتهای خوشرنگ حیاط اضافه میشود، درست پشتِ در، که تا آمدن آژانس، این آدمهای نازنین فرتوت با زانوهای بهدردنشسته، همان جا منتظر بمانند. 4 بروید این نسخهی پنجپارهی آرامش با دیازپامِ 10 را که آقای سامان سالور، سهچهار سال پیش، دربارهی آقای محسن نامجو ساخته ببینید. جا و راهاش را هم همین آقای سانسورشدهی خودمان، هفتهشت پستِ پیشاش، نشان داده است. در این که آقای سالور، آدمِ تیزهوش و فرصتشناس و آیندهنگری است، شک نکنید. این که آن روزها که تعداد آدمهایی که موسیقی آقای نامجو را تحویل میگرفتند، به دویست نفر هم نمیرسید، بلند شود برود دنبال این آدم و قریب به پنجاه ساعت ویدیو از ایشان تهیه کند، ارزش دارد. میدانید؟ دلمان میسوزد برای این که فرصتسوزی شده است. یعنی طرف فرصت را شناخته، ظرفیت را دیده، اما سوژه را حرام کرده است. محسن نامجو را همین طوری هم بنشانید رو به روی دوربین، آنقدر شیطنت و گرمی و شور و دیتا در خودش دارد که برای سه ساعت هم سرگرمتان کند. همان طور که در تمامی مجالس دوستانه، میتواند برای ساعتها سکاندار سخن باشد و شنونده را سر ذوق نگه دارد و خسته نکند. به قولِ آن رفیقمان، مستندش را تبدیل کرده به یک بیانیه، تدوین و انتخاب کاری کرده که انگار این آدم، نامجو را میگوییم، دارد تمام مدت غر میزند و نق میزند و به آدمهای موسیقی، بدوبیراه میگوید. هیچ فکر نکرده که میتوانست از آن همه اجراهای جاندار و منحصربهفردش، فیلم را و مخاطب را سیراب کند. (دقت کنید که همان چند لحظهای که دارد در سیلوئت، عوعوی سگ را میخواند، چهقدر فیلم اوج گرفته است.) آقای سالور فراموش کرده است انگار که فیلم تجربی با فیلم آماتوری فرق دارد. که اگر قرار است مستندی حتا دربارهی مدرنیسم دهاتیِ آقای نامجو (با کپی رایتِ هفتهنامهی شهروند) بسازد، باید در وهلهی اول، جنس نور و تصویرش را به یک حداقل استانداری برساند. که به قدر کافی در موسیقی و حرفهای این آدم، جستوجوی زبان و بیان و دیدگاهِ نو هست که دیگر چرخاندن و کجکردن دوربین و نصفهنیمه نشاندادن آدمها، زیادی و زیانآور است. که این که به قول همان رفیقِ عزیزمان (ر.خ. !) آدمهای بینامونشانای که جاوبیجا دربارهی آقای نامجو و کارهایش، حرفهای کلیشهای میزنند، چه ثانیههایی را حرام کرده است. گرچه سرهرمس مارانای بزرگ لانگشاتها را میپسندد و فرمهای بیانیِ بدنی آقای نامجو را هم جزیی از پرسونایاش میداند. اما اینجوری تقطیعکردنِ حرفها بین حمام و چمنزار، یا این تاویلهای تصویری دانشجویی از مضامین حرفها، باز هم به قول آن رفیقمان (اَه! مردیم از دست این کپیرایت ها! کاش اینجا را نمیخواندی رضاجان که با خیال راحت همهی حرفهایات را به نام خودمان سد میزدیم!)حرامکردن سوژه است. ولی بروید ببینید کلن! 5 داشتیم فکر میکردیم این که اصولن ریتمِ زندهگی در شهرستانها کندتر است، تا کجایاش لذت دارد. تا کجا تحمل میکنیم این گشادهگی ساعتها و دقیقهها را. نکند همین وفور اکسیژن است که زمان را هم کشدار میکند که فرصت داری برای هزار و یک کار. که میتوانی شبانهروز را پنجشش ساعت بخوابی و آخ نگویی. که اوضاع شبیه این تهرانِ شما نباشد که خسته و گیج و منگ بیهوش شوی و صبح، بعد از هشت ساعت خواب، خسته و گیج و منگ، بیدار شوی. 6 گفتیم هزار و یک کار، یادمان افتاد که هزارتوی بعدی موضوعاش، خیانت است. میرزا را نمیدانیم اما سر هرمس مارانایی که پیشنهادِ موضوع را داده، خیلی استقبال میکند از رفقا که بیایند و زودتر، بنویسند در این باب و بفرستند برای هزارتو. (این را خصوصی به میرزا داریم میگوییم؛ نخوانید! یک فقره داستان معرکه برای صفحهی آخر و یک موضوع خوب برای صفحهی اولِ هزارتوی خیانت داریم. نقدن مشغول گشتن دنبال تایپکنندهی آن هستیم. عکس هم یک چیزهایی پیدا شده است. رقیه هم اگر ماترک، چیزی داشت، بده به همان امامزاده، خوشحال میشود طفلی. امامزاده را میگوییم.) 7 ما که تلفنبزن و اینها نیستیم اما اگر آقای پسرخالهی سفرکردهمان اینجا را میخواند، یکیدو فقره فوتوگراف از خودشان بفرستند که دلمان همچین تنگ شده است. گاس هم که ینگهی دنیا، ایشان را به ما نزدیکتر کند. 8 آقا ما تصمیم خودمان را گرفتیم. برای خوشحالی آقای لوبوفسکیِ بزرگ هم که شده، سر هرمس مارانای بزرگ از همین لحظهی مقدس و مبارک، ورزش اختصاصی و تخصصیاش را بولینگ اعلام میکند. گاس که یادمان ماند و بعدهای دربارهی ماهیت این بازی و ریشههای جذابیتِ فوقالعادهاش برای سر هرمس مارانا بیشتر اینجا نوشتیم. 9 شک داریم که کمپانی برادران وارنر از اول نمیدانستند که ساختن فیلمهای هریپاتر، یک باخت است. که در بهترین حالت، باید یکی از این آدمهای معرکهی بیبیسی، سریالی با هفت سیزن از آن میساخت. نه این پنج فیلم ای که نخ تسبیح ندارند. که تصویرکردن صحنههای کتاباند، البته به شکلی عالی و نفسگیر، ولی برای خودشان قایم به ذات نیستند. که روحِ مجرد ندارند. که این تخلیصِ ماجرا، داستان را اگر خوانده باشید، ریتمِ فیلم را بیش از حد تند کرده و فرصتی که کتاب برای نفستازهکردن لابهلای حوادث میدهد، فیلم نمیدهد. اینجوری است که کندترین و ملالآورترین و کماتفاقترین کتابِ هریپاتر، هریپاتر و انجمن ققنوس، این همه پرشتاب و البته بیدروپیکر از آب در میآید در سینما. راستش هنوز هم دلمان همان آقای ریچارد هریس را میخواهد با آن قد رعنا و لبخند پنهان در چشمهایشان. به جای این یکی دامبلدوری که هراس و دلهره، غالبترین جلوهی نگاههایش است. نمیشد حالا از همان ریچارد هریسهای تمامن کامپیوتری برای این چهار تا فیلم استفاده میکردید؟ 10 راستش هیچ چیز ملالآورتر از این نیست که بخوابی فقط و فقط به این علت که مجبوری، میفهمید که، مجبوری چند ساعت بعد بیدار شوی. 11 یعنی این آقای دکتر رازجویان، اگر همان یک جلسهی روشتحقیق را هم برگزار کرده بود، برای این که تا مدتها از ایشان نقل قول کنیم و به ایشان احترام بگذاریم، کافی بود. همانی که حوالی ده سال پیش، تمرینی داده بود که سعی کنیم آثار معماری را با کلمات مفصلتری توصیف و نقد کنیم. که تمرین کنیم برای بیان احساسمان دربارهی چیزی یا کسی، گسترهی واژههای کابردیمان را وسعت بدهیم. همین کاری که حالا این آقای محمودخانِ سلطانیِ شما، دربارهی آموزش بیانِ احساس به کودکان میگوید. یادِ آقای پروست هم افتادیم این وسط! 12 راست میگویید دخترم. این خاکسترهای لای کیبرد هم داستانی دارد برای خودش ها. 13 جایِ تو بندِ سیزده نیست مکین! برگرد برو تا صدایات کنیم! 14 داشتیم فکر میکردیم کاش آقای افشین قطبی هیچوقت درست و حسابی یاد نگیرد که فارسی حرف بزند. که آقای چلنگرمانندی هم نباشد که همهی این هیاهوها را برایش ترجمه کند. که بتواند تا حداکثر زمان ممکن، متدِ خودش را جلو ببرد و پرسپولیس، همین جوری نتیجه بگیرد. یک زمانی میگفتند کمپانی معظم بنز، مدیران منطقهایاش در ایران را بیش از چهار سال، اینجا نگه نمیدارد. چون اعتقاد دارد که محیط ایران مسموم است. چهار سال کافی است تا آقای برانکوی فارسیندان هم یاد بگیرد که عین مربیهای وطنی توجیه کند و وعدههای بیربط بدهد. گیریم با زبانی بیگانه. 15 داریم گوگلریدرمان را خلوت میکنیم. سعی کنید این پستهای آخرتان کممایه نباشد که حذف میشوید ها! راستش نمیرسیم دیگر به خواندن و دنبالکردن این همه وبلاگ. کامنتها که دیگر جای خود دارند. 16 این خانه، همین خانهی چندده سالهی ولایتِ اجدادی، جان میدهد برای پروستخواندن. آرامآرام. جرعهجرعه. همانطور که در هر دیدار، گوشهای به نرمی تغییر کرده. عزیزی کم شده یا زیاد شده. گامها لرزانتر و سستتر شده و سرفهها خشکتر. نالههای میان خواب، کشیدهتر. این طوری است که هیچوقت مثل اینجا، گذشت زمان را احساس نمیکنی، سالهای رفته از جلوی چشمات عبور نمیکند، عکسهای قدیمی را هربار دقیقتر نگاه نمیکنی، در جستوجوی چینهای جدید، صورتها را نمیکاوی، پروارشدن کودکان، شادمانات نمیکند. گاهی فکر میکنیم این خانه همیشه آبستن است. آبستن هزار قصه و هزار تصویر تازه. همیشه فکر میکنیم، مثل محمودِ درختِ گلابی، روزی اگر بخواهیم رمان بنویسیم، باید به همین حیاطِ همیشه سایه برگردیم. چرا این نوستالژی نیست؟ یاد بیخبریِ آقای کوندرا میافتیم. اولیس که بازگشت، همه مشتاق بودند از اتفاقات آنجا برایش بگویند. کسی حوصلهی شنیدن شرح سفر پرماجرایش را نداشت. نوستالژیِ واقعی در سرگذشت اولیس بود. این یک نوستالژی نیست چون اینجا، این خانه، هیچوقت تغییر نمیکند. یا دستِ کم نه آن قدر که به چشم بیاید. نه آنقدر که کلیتش را بازنشناسی. این خانه، تار و پودش، ماهیتاش، همیشه همان است که بود. تا این نازنینهای فرتوت هستند و نفس میکشند در آن، آرامآرام فاصلهی ایوانچه را تا دالانِ تهِ حیاط طی میکنند، با خسخس نفس میکشند و بازدمشان، مهربانیِ بیانتها است، چیزی عوض نشده که بخواهند برایات تعریف کنند. چیزها، بیست سال است که در جای خود قرار گرفتهاند. پیداکردن هیچچیز و هیچکس، اگر برای همیشه ترکات نکرده باشد، کار سختی نیست. انگار تا قیامت وقت دارند که بنشینند تا برایشان از شرح سفرت بگویی. کاش اولیس اینجا برمیگشت. فرصت داشت تمام شرح سفرش را موبهمو، تعریف کند. همینها است که میگوییم این یک نوستالژی نیست. 17 سر هرمس مارانای بزرگ ولکنِ این بازیهای وبلاگیِ شما نیست. وطن و اینها که خز شد رفت اما داشتیم فکر میکردیم – و انصافن در حد ایده از نوعِ تی.آیِ آن است هنوز و اگر داریم قلمیاش میکنیم، شما بگذارید به حسابِ ایدهسوزیهای ما که فردا مثلن این آقای آزموسیس برندارد همینها را، گیریم بهتر و تکمیلتر و بامزهتر، بنویسد- بازی مثلن این باشد که هرکس بردارد پنج تا وبلاگ را انتخاب کند و برای هرکدام پستی به تاریخ چهل سال بعد بنویسد. گاس که اینجوری: یک- خانمِ کوکا (این وبلاگ استثنائن از آخرین پستی که چهل سال و اندی قبل نوشته، تکان نخورده است. همان ماجرای سی و یک سالهگی و جمشیدیه و اینها. ملت هم هر سال آمدهاند و کامنت گذاشتهاند که سی و دو سالات شد و ما منتظر پستِ جدیدت هستیم... پنجاه و هفت ساله شدی و ما هنوز... و الخ) دو- آقای گل-کو (صحنه را مجسم کنید که عکسی از دیواری سیمانی با سیمی کشآمده که قطرِ تصویر را پیموده، سیاهسفید، آن بالا است. زیرش هم نوشته عکس از اینجا که جایش، فوتوبلاگِ خانم آنانیموس است و بعد، نویسنده اضافه کرده که حیف که شما بعد از چهل سال، هنوز هم نمیتوانید عکسهای پابلیشنشدهی این هنرمندِ مشهور را ببینید. بعد زیرِ آن، آقای گل-کو، با جدیتِ فراوان، دارد در جستوجوی زمان از دسترفته را بازنویسی میکند.) سه- خانم کپیلفت (چیه؟! منتظر هستید آدرس بدهیم؟!) (شروع صد و شصت و هفتمین وبلاگشان را جشن گرفتهاند. البته برای ردگمکردن، دستخطشان را عوض کردهاند. وگرنه با چهارتا سرچِ میدوستمش و خوششم میاد و بدلی و خستهشمهنه، میشود وبلاگهای این خانم را ردیابی کرد. بعد دارند دربارهی قدرمطلقِ دوستیها و دوستیِ مطلقِ شبِ قدر و مطلقبودنِ دوستهای قضاقدری و رابطههای توی گیومه و رابطههای قابلمهای و فازدوکردن در کهریزک و خاطرهی خندههای نیمقرن پیشِ آقای جورج کلونی و خانم جولیا رابرتز، جملات قصار و تشبیههای معرکه میسازند. بعد کتاب وجدانِ زنو را هم هنوز نخواندهاند. و بالاخره از وقتی بازکردن وبلاگ جدید در بلاگاسپات، گزینهی حداکثر سن دارد، وبلاگهایشان را رویِ همان آدرسهای قبلی، باز میکنند.) چهار- خانم شین (امضا کردهاند مادربزرگ شین. دارند قربانصدقهی پسرشان میروند که ده سال پیش چنین زنی گرفته که پارسال چنین بچهای زاییده است. در عین حال، یواشکی یک عاشقانهی طوفانیای هم برای شوهر مرحومشان، حاجآقای مهندس الف، صادر میکنند. اضافه میکنند که این هفتاد سالهگی، سنِ خانمِ شین است وگرنه ایشان چهل و هفت سال بیشتر ندارند.) پنج- خانم فروغ (تعریف میکنند که تا امروز، سه میلیارد و هفتصد و بیست و دو هزارتومان خرج آموزش گیتار کردهاند و دلشان برای گلِ شمعدانیِ قدیمیشان تنگ شده و این گلهای سایبراسپیسی، بو ندارند و این که نوهی پدرژپتوی مهربانشان، در جلسهی هیاتمدیرهی شرکت شل، حرف تندی زده که باعث شده تمام شب، خواب بد ببینند و تازه قرص ساعت 5 صبحشان را هم فراموش کنند.) شش- آقای ونگز کبیر (برای خودشان یک شوگردَدیِ درست و حسابی شدهاند و به شدت پیگیرِ هیستوریکال وارمینگ در کرهی مریخ هستند.) هفت- آقای خواب بزرگ (بر اثر شوخی با کلیت نظام، هنوز مشغول اضافهخدمت هستند و از همان داخل پادگان، یکتنه، مجلهی پرتیراژِ چهارصدچراغ را درمیآورند.) هشت- میرزا پیکوفسکی (روی واکینگچیر نشستهاند و منتظرند آلبالوی رسیده و سرخ از درختِ بالای سرشان، درست بیفتد در دهانشان. ده سالِ اخیر، در همین وضعیت بودهاند. درختِ مزبور، گلابی است.) نه- آقای سانسورشده (تعریف میکنند که در این چهل سالی که محمود رفته، دل و دماغِ هیچ کاری را نداشتهاند. و این که یک سریال معرکه کشف کردهاند که این روزها، در آسایشگاه روان و اعصابِ نیوجرسی، به شدت مشغولِ دیدنِ آن هستند: اوشون یا یک چیزی در همین مایهها.) ده- خانم 76 (شصتمین کتابشان را نوشتهاند و قبلهی عالمشان دارد دکترای شیطانپروری در سینما میگیرد. با این که سالها است که بازنشسته شدهاند اما هنوز هم هر روز سری به توسعهی یک میزنند. هنوز موفق به گذاشتن یک قرار خانوادهگی با خاندان ماراناها نشدهاند.) یازده- خانم انار (شوهای لاغری در شصتثانیهشان پربینندهترین برنامهی تاریخ تلهویزیون است و جدیدن در وبلاگشان، با نوک انگشت به چیزی اشاره میکنند و بعد، سیل هشتاد هزار کامنت و نظر، که به تکتکِ آنها جواب میدهند در همان کامنتدانی، روانهی وبلاگشان میشود.) دوازده- خانم فرانکلین (از این که چرا آقای ف. جانشان دیگر قوهی تمیز ندارد که رنگِ موی جدید ایشان را ببیند، مشغول غرزدن هستند و بزرگترین ان. جی. اوی ایران را در مقابل دزدانِ مسلح خودروهای عتیقه، راه انداختهاند. با کسی هم شوخی ندارند کلن.) سیزده- آقای بوکوفسکی (بعد از این جان خودشان را در راه مبارزهی شرافتمندانه با پیلترینگ از دست دادهاند، شهید ثانی لقب گرفتهاند. وبلاگشان از یک جای نامعلوم، آپدیت میشود مرتبن.) چهارده- خانم فالشیست (بر اثر پیلترشدنهای هرروزه، نامشان بر اثر کثرت استعمال، به خانم فلاشیتاسالتیستپ تغییر کرده است. با مادرشان آشتی کردهاند و قول دادهاند از کابرد کلمات رکیک، به شکل تقطیعشده، تا اطلاع ثانوی خودداری کنند.) پانزده- خانم ئهسرین (موسسهی کارآگاهی ئهسرینپوارو را سرپرستی و هدایت میکنند. درگیر برگزاری یک کنسرت خصوصی جمعوجورِ ششصدهزارنفره برای فرد گمنامی به نامِ نامجورِ محسنی هستند. قیافهی وبلاگشان در آخرین دورهی جشنوارهی وبلاگهای عصر حجر، پینگِ طلایی گرفته است.) شانزده- آقای پالپفیکشن (پولسازترین نویسندهی سریالهای برنامهی خانوادهی شبکهی یک شدهاند. کامنتدانی را از وبلاگشان برداشتهاند.) هفده- آقای ساسانِ عاصی (کتاب گینس را منفجر کردهاند.) هجده- مکین (هنوز در کامنتدانی آقای مرحوم سرهرمس مارانای بزرگ به سرگردانی و آرشیوپراکنی مشغول است و هی از خودش سوال میکند که بالاخره وبلاگِ چهلسالهشان آنقدر برای خودش هویت شخصی پیدا کرده است که عمومیاش کند یا همان آقای سانسورشده و روحِ سر هرمس، بخوانندش، کافی است.) این قصه هیچ بعید نیست که برای سایر رفقا هم ادامه داشته باشد. 18 این را هم بگوییم و برویم بخوابیم. این قصهی بیپردهی ساقیخانمِ قهرمان، فصل تازهای را در ادبیات اروتیکِ فارسی باز کرده است. لینکاش نمیکنیم. بروید پیدا کنید. همین ده روز اخیر نوشته شده است. لحظه و حس بکری را برای روایت انتخاب کرده است. با جرئت میگوییم نظیر ندارد. نگذارید اخلاقیات مانع لذتبردنتان از تازهگی سوژه و حس و فضا بشود. کاش آقارضا قاسمیِ عزیزمان آن را بردارد و به عنوان یک نمونهی موفق، در پروندهی ادبیاتِ اروتیکِ دواتاش بگذارد. باز هم هیچ بعید نیست که سر هرمس مارانای بزرگ، یک روزی بنشیند و مفصلتر دربارهی چراییِ اینهمهخوببودنِ این قصه، همینجا بنویسد. 19 Labels: سینما، کلن |