« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
حیف نیست؟ این همه این آقای بولتسِ دوستداشتنیِ ما هوش سرشارش را در تبیین ایدههایی برای دورکردن خرافات مرسوم از ذهن و روح شما، دارد خرجتان میکند، آنوقت جای خواندن اصل و حاشیهی (مخصوصن حاشیه) این پست، دارید هزار کار دیگر میکنید؟ |
2008-02-22 در زندهگانی جیآربازهایی هستند که بدشان نمیآید کل وبلاگستان را share کنند. نخسوزن کل آرشیو رادیوزمانه را. ها این ژانربازها؛ آقا هستید یک ژانر اضافه کنیم که: اگه آیدا بود چی میگفت؟! |
هزارتوی شهر را بخوانید. این بار اما سر هرمس مارانای بزرگتان، با اسم مستعارِ ژان بودریار، در هزارتو نوشته است! |
2008-02-18 یکیدو سال قبل، جایزهی سزارِ تدوین را برده است. قبل از سینما، فلسفه خوانده است. باید مونتورِ خوبی باشد. آدم خوبی که هست. هیچکدام اینها هم که نبود، فرقی نمیکرد. باز هم همه، سعی میکردند در کشور خودشان، یک جوری، با زبان والری با او صحبت کنند. فرانسه هم نشد، انگلیسی. نشد، ایتالیایی لابد. باید احساس جالبی باشد: بلند شوی بروی یک کشور دیگر، ببینی همه دارند زور میزنند با زبان تو، با تو صحبت کنند. * میگوید: ما آنجا، آنقدر هیاهو داریم در خیابانهایمان که در خلوتِ خانههایمان، در جمعشدنهایمان، سکوت میکنیم و آرامیم. شما اما، این همه که در بزمهای شبانهی مستمرتان، میکوبید و میزنید و مینوشید و میرقصید و بال میافشانید، لابد بدجوری سر به زیر دارید جایی که سقفتان آسمان است. |
2008-02-17 اصلن داشتیم فکر میکردیم یک تابلویِ Temporary Closed بزنیم این بالا، بعد عین همین کاری را که داریم میکنیم این روزها، به شما هم نشان بدهیم. عدهی آن لینکهای گوگلریدری را به مثلن پانصدتا برسانیم، بعد خودمان با خیال راحت برویم دنبال کارمان. ها؟ یا این که اسم اینجا را اصلن بکنیم «اتاقی از آنِ خودم». بعد به چهار دیوارش، چهارتا تابلو آویزان کنیم. هر از چندی هم تابلوها را عوض کنیم. یا این که بنویسیم ارزش خاطرهها به صدق و کذبشان نیست که! به خیلی چیزهای دیگر است! مثلن به این که چهطور وسطِ نقلِ خاطرهای، دلای را بربایی یا بشکنی. یا برداریم یک آدم بینامونشانِ غیرفرهیختهای را بنشانیم جلویمان، بعد با تمام فیگورهای معروفِ علمای قوم و انتلکتوآلهای مشهور، از ایشان عکاسی کنیم. یا بیاییم همین را دقیقن برایتان توضیح بدهیم که چرا و به چه علت، عمومن معمارجماعت، کارش را، قسمتِ عمدهی کارش را، لحظهی اصلیِ زایش را، میگذارد برای دقیقهی نود. میترسد! نگران است! خوف دارد از این تقلیلِ همیشهگی که در مسیر خروج ایده از ذهن و ورودش به عین اتفاق میافتد. نه؟! لابد باید برویم برایتان از آن صورتکهای زردرنگِ پروفایلهای اورکاتتان بگوییم که انگار قابلاعتمادترین نظری است که آدمها در باب هم میدهند که کولبودن و سکسیبودن، آنقدر که به راوی مربوط است، ارزش داوری چندانی ندارد. حق با آن رفیقمان است که مینالید از کوتاهنوشتنهایی که ایدهسوز هستند. حق با ما است که دست و دلمان گاه آنقدر نمیرود به نوشتن که حرفها رویشان تارعنکبوت میبندد. حق با روزگار است که بیمعرفت نیست اما معرفتِ قابل ذکری هم ندارد. گاهی فکر میکنیم هیچوقت اینهمه از تماشای روزهایی که به غروب میکشد، از پی هم، سرمان را گرم نکرده بودیم. گاهی فکر میکنیم همینجا یک مشت غرِ بیصاحاب بزنیم و برویم پی کارمان. گاهی مجبور میشویم لابد در پست بعد، بیاییم و توضیح بدهیم که بابا! منظورمان این و آن نبود! گاس هم که نهارمان را خوردیم، اینها را دوباره خواندیم و شما را خواندنشان معاف کردیم. ها راستی خواب دیدیم یکی از این روزها، با همان آیدیِ قدیمیِ شبکهی پیام، رفتهایم آنجا. سکوت محض بود. خالی مطلق بود. تهی بود. فریاد میزدیم آیا کسی هست؟ صدایمان میپیچید. خاک نشسته بود روی فورومها و حرفها و نامهها. بیدار شدیم و یادمان آمد که I am Legend را دیده بودیم و فیلمِ آبرومندانهای بود با ایدههای تازهای که فرصت نکرده بود همهشان را قوام بدهد. (آن نمایشِ رویشِ علفها از لابهلای آسفالتِ خیابانها عجب ابعادی میداد به تنهاییِ قهرمان فیلم) اصلن باید یک روزی یک داستانی با این زامبیها بنویسیم. جای آدمها و زامبیها را عوض کنیم. آدمماندن را بکنیم فاجعه. زامبیشدن بشود رستگاری. بعد زامبیها دلشان بسوزد برای کیچای که آدمهای هنوزسالم دچارش هستند. که هی دلشان بخواهد آدمها را بیاورند به ساحتِ حقیقت که همان زامبیبودن است. Labels: سینما، کلن |
2008-02-16 |
2008-02-10 (+) |
بزهای آهنی مشصفر را یادتان هست؟ (این وسط دلمان هم لابد برای ژازهی تباتباایِ دوستداشتنی هم تنگ میشود با آن شاهکارهای قدرنشناختهاش) همینروزها در گالریِ خانمِ گلستان، مجموعهاسکیسهای آقای منوچهر صفرزاده برقرار است. وقتتان را تلف نکنید. بروید و سیراب شوید از سیالیتِ سادهی پرقدرتشان. و کیف کنید از شعورِ پرشورِ مشاعرِ مشصفر که میگوید: با کشیدنِ اینها دو سال تمام خوشی کردم. حالا اگر شما با دیدن آنها یکدهم من هم خوشی کنید، من راضیام. |
یا: سلام بچهها (نازلی، علی و آیدا) روایت است که در فنگشویی میگویند هر لباسی را که دیدید چهار فصل گذشته و نپوشیدهاید، ببخشیدش. بگذارید جا باز بشود برای دیگری. داشتیم فکر میکردیم فید هر وبلاگی را که یک فصل گذشت و چیزی از آن برای ملت share نکردید، بردارید از گوگلریدرتان! |
2008-02-06 1 سینما آزادی؛ میخواهم زنده بمانم: از کجا میدانستیم؟ دخترک شاد و شنگول و سوختهازاسکیِ آن ورِ میلهها که منتظر بود دوستانِ اینورِ میلههایاش برسند به گیشه، بعد خودش را یکجوری، دلبرانه، بسُراند توی صف، شش سالِ بعد، خانهدریا، قرار است در اولینِ عکسِ مشترکمان، شانهاش را پیشکشِ شوخیِ ما بکند که دستمان را به نشانهی صمیمیتی زودهنگام، یله کنیم رویش. سیزده سال بعد، بشود همین خانمِ کوکایِ دوستداشتنیای که افرای آقای بیضایی که تمام میشود، با چشمان ذوقزدهمان که از جا بلند میشویم و آنقدر کف میزنیم که کتفهایمان درد میگیرد، با خودمان بگوییم، این دستها را داریم بیشتر برای روحِ بزرگش میزنیم که آنقدر مهربان بود که بماند خانه، پیشِ جنابِ جونیور، که بشود که سر هرمس مارانای بزرگتان افرا را ببیند و لذت ببرد از این همه پیراستهگی در چیدن صحنه و نورها. (آن فیلم را نه ما دیدیم و نه خانم کوکا. هر دو بعد از ساعتها صف، راهمان را کشیدیم و رفتیم. جداجدا اما) 2 سینما شهرقصه؛ مردِ مُرده: تنها باری است که در یک جشنواره، دوبار قصد میکنیم برای دیدن یک فیلم. روزی ششهفت فیلمدیدن اما، امان نمیدهد چشمها را برای ساعت 11 شب، سانس فوقالعاده، هرچند قهوههای آمادهی تریا هم به دادشان برسد. برای بار دوم هم در جادوی موسیقی آقای یانگ و تصاویر شاعرانهی آقای جارموش، به خوابی رخوتناک میرویم تا سالها بعد، بالاخره، نسخهی دیویدیِ فیلم را یکی دو بار تا آخر ببینیم و کیفمان تکمیل شود. 3 سینما عصر جدید؛ سیب: اولین بار است که نیمههای فیلمی، میزنیم بیرون. سابقه نداشته نازلبودن فیلمی این همه روی اعصابمان برود که سالن را ول کنیم و بشینیم روی پلههای سینمای آقای کاوه و با مزدک و میشا، غیبتِ رفقای مشترکِ نداشته بکنیم. (یادتان باشد که آن سالها جوان بودیم و هنوز در رودربایستیِ مسخره با سینما که هرجور شده بمانیم تا آخر، شاید حداقل یک پلانِ بهدردبخور در خودش داشته باشد فیلم.) 4 سینما سپیده؛ روز هشتم: تمام اعتماد به نفس داشته و نداشتهمان را جمع میکنیم و خودمان را تحمیل میکنیم به گروه دخترکان گرافیستِ هنرهای زیبا، که به لطفِ صبرشان، ما را هم ببرند داخل سینما. آدمهای مودبی بودند لابد که چپچپ نگاهمان نکردند وقتی آنقدر ساده و بیآتیه، خداحافظی کردیم از جمعشان و رفتیم پی کار خودمان. 5 سینما عصرجدید؛ طعم گیلاس: شبیه به معجزه بود فراهمشدنِ دو فقره بلیت در آن شلوغی. بلافاصله از باجهی جلوی سینما، تلفن میزنیم به علیرضا، یارِ غارِ جشنوارههای دههی هفتادمان. خودش را به ضرب و زور، از تهرانپارس میرساند. خسته اما. طعم گیلاس، همانقدر که سرشارمان میکند، خواب دلچسبِ گوارایی را هم هدیه میکند به علیرضا. میدانیم. آقای کیارستمی همانقدر از مشعوفشدنِ ما لذت برده که از خوابِ آرامِ دوستمان. 6 سینما بهمن؛ سلام سینما: حالا، از اینجا، بیخود به نظر میرسد اما هشت ساعت در صف ایستادن، تنهایی، لابد لطفهایی هم داشته آن روزها. درست جایی که صف میرسید به اولِ پلههای گیشه، جعبهی تقسیمِ برق بود. گاس هم تلفن. چنانچه یادتان هست اینجور وقتها، صف از عقب فشار میآورد. جلوی صف چاق و چاقتر میشد. تبدیل میشد به ازدحام احمقانهای که طبعن به نفع ملتِ خارج از صف بود. در یکی از معدود دفعاتی که برای نجات جهان اقدام کردیم، دستهایمان را حایل کردیم بین جمعیت و جعبهی تقسیم. خودمان هم باورمان نمیشد این همه هُل را داریم مضمحل میکنیم. مهم نبود که تا دو روز دستها و کتفها زقزق میکرد. مهم این بود که جماعتی را ناکام کردیم! 7 سینما کانون؛ فرمانِ اول: برف میآمد. سنگین و صبور. حساب کرده بودیم پیش خودمان، کدام آدم بیکاری ساعت ده صبح، وسط هفته، در این برف، برای دیدن فیلمی نسبتن کوتاه از آقای کیسلوفسکی به این سینما میآید. دو نفر آمده بودند. میشا و ما. یادمان آمد از جشنوارهی قبلی ایشان را میشناختیم. یادمان آمد هممحله بودیم. یادمان آمد سال قبل قرار گذاشته بودیم فیلم مبادله کنیم. یادمان آمد که یادمان رفته بود شمارهی تلفنی، آدرسی از هم بگیریم. 8 سینما صحرا؛ دیگران: سکسکههای خانم کوکا را خیلیها شنیده بودند. در آن سکوت مطلق. در آن تاریکی. دو سال بعد، کسی به یادمان آورد که چهطور آن کودکِ سفیدپوش که داشت با عروسکش بازی میکرد و سر برمیگرداند رو به دوربین، با هیات پیرزنی موحش، صدای گُرخیدنِ ما را شناخته بود میان جمعیت! 9 سینما پایتخت؛ گلِ یخ: این که از میان این همه فیلم، تمام جشنواره، همین یکی را بروی، لابد یک مشکلی هست! انگار لج کرده باشی با خودت که مزخرفترین فیلمِ آقای پوراحمد، و نه مزخرفترین فیلمِ آن سال را انتخاب کنی. 10 سینما آفریقا؛ لیلا: سانس فوقالعاده که تمام میشود، ساعت به حوالی دو نیمهشب رسیده. با علیرضا، پهلوی را پیاده گز میکنیم به پایین. یادمان رفته که باید بالا میرفتیم. حواسمان نیست. گیج و مغشوشایم. دچارِ فیلم شدهایم. دچارِ همان «روا نشد کامِ دلم...» ای که علی مصفا میخواند وقتی آن آویز را به چراغِ سقفی آویزان میکرد، بعد از آن که لیلا را ذوقزده کرده بود با آن پلنگِ صورتیِ گنده. قرارمان این است که وقتی فیلمی را خیلی دوست داشتیم، بعدش حرف نزنیم. سکوت کنیم، سیگار بکشیم و راه برویم. فقط راه برویم. 11 سینما فلسطین؛ مهمان مامان: ایستادهایم کنار آقای پوراحمد، همقدوقواره. سیگار میکشیم. هوس میکنیم بهمنکوچک بکشیم. به خاطر آقای پوراحمد. هی دلمان میخواهد از شبِ یلدا حرف بزنیم. هی نمیشود. در سکوت، سیگارمان را با هم میکشیم. گاهی هم نگاه میکنیم به هم. حرفی باید بیاید که نمیآید. انگار خودش هم این را فهمیده. لبخندِ آخرش را به همین نشانه میگیریم. 12 سینما عصرجدید؛ فرمان پنجم: راههای جازدن در صف را هنوز بلد نبودیم. هنوز یاد نگرفته بودیم به جای چهارساعت ایستادهگی، میشود که نیم ساعت مانده به فروش بلیت، برویم آن جلو بایستیم و به بهانهی مرتبکردن صف و بیرونکشیدن آدمهای عوضیای که خودشان را به زور چپانده بودند، خودمان را و جایمان را تثبیت کنیم همان جلوها! باید چندین سالی میگذشت تا یاد میگرفتیم بدون زحمت، بدون عرقریزی جسم، میشود که نتیجه گرفت. 13 سینما صحرا؛ ای برادر کجایی؟: علیرضا، مریمخانمِ هاشمی (سلام ما را رساندید دخترم؟) و ما. آنقدر ذوق و تعریف داشتیم از تکتک پلانها و نماهای فیلم، از بلاهتهای دوستداشتنی آن سه نفر، که حواسمان نباشد داریم از سینما صحرا تا میرداماد را پیاده میرویم. بعد بپیچانیم خانم هاشمی را - قدِ دوتا دونرکبابِ پاندا برایمان پول مانده بود! - و دونفری ادامه دهیم شعف مشترک را. 14 سینما سپیده؛ سگکشی: با پیروز، کاملیا، مزدک، نگار و همین آقای سانسورشده (راستی تو کجا بودی مکین، آن روز؟) ایستاده بودیم در صف. دو خیابان بالاتر، دختری از دوستان کاملیا، داشت از دوستانش خداحافظی میکرد. جمع شده بودند در کافهای. میرفت که تافل بدهد در دوبی. بعد هم، یکی دو ماه بعد، جل و پلاسش را جمع کند برود آمریکا. برای همیشه. پیروز و کاملیا، وسط صف، رفتند برای خداحافظی با آن دختر. داشتیم با باقی جماعت شوخی میکردیم که بیایید همه با هم برویم خداحافظی. اشک بریزیم و در آغوش بگیریم دخترک را! از کجا میدانستیم؟ که هزاران بار در آغوش خواهیم کشید دخترک را با عشق. بیخود مانده بودیم در صف. باید ما هم میرفتیم با خانم کوکا خداحافظی میکردیم! ... حالا، چند سال است که دمدمای جشنواره که میشود، مثل بچهی خوب، میرویم مجلهفیلمِ ویژهی جشنواره را میخریم. یکجوری هم فرصت برای خودمان جور میکنیم که بشینیم تمامش را بخوانیم. به عادت، بگردیم در فیلمهای خارجی و مهجور، مرواریدهایی کشف کنیم و خیالمان راحت باشد که شلوغ نخواهد شد. جدول نمایش را هم از سینما فرهنگ بخریم. با دوسه رنگ ماژیک، اولویتهایمان را رنگی کنیم. برای دیدنشان برنامهریزی کنیم. و نرویم. از جایمان تکان نخوریم. تنها، آخر شبی، با ماشین از جلوی سینماهای جشنواره رد شویم و لبخند مشترکی از سر دلتنگی برای هم بزنیم. تصاویر حواشیِ همیشهجذابترِ جشنواره را برای خودمان مرور کنیم. توصیه میکنیم (سلام خانمِ دالانِ دل!) بروید یادداشتِ فیلمِ کنعانِ آقای مانی حقیقی را – طبعن در مجلهفیلمِ جشنواره- بخوانید. ببینید که وقتی شعورِ قصه در یکی هست، یادداشت هم که مینویسد برای فیلمش، خواندنیتر از همهی نوشتههای مشابه میشود. کلاهتان را هم آنجا بردارید که بعد از دیدنِ ریشخاراندنِ رفیقش، هوس میکند مانی که ریش بگذارد! توصیه میکنیم که شما هم مثل ما به رفقایتان بسپارید که یک جوری، شما را ببرند به تماشای کنعان. توصیه میکنیم اگر دلتان تنگ شده برای آقای نامجو، فیلمِ همخانه را ببینید که موسیقی و صدای آقای نامجو (سلام مکین! چوطوری؟ خوبی؟!) را در خودش دارد. و البته فیلمبرداریِ لابدخوبِ آقای بایرام فضلی را. توصیه میکنیم اصولن اگر از حوصلهی حواشی جشنواره را ندارید، کلن قیدش را بزنید. چه کاری است! فیلمها که بعدتر اکران میشود. (حالا گیرِ سنتوری را ندهید خب!) بخش خارجی هم که دیویدیِ سالم و تمیزش میآید. خیلی هم که پیگیرِ سینمای گرجستان و قرقیزستان و ارمنستان و غارقوزستان و گیجویژستان و اینها هم که نیستید. (که هر دو سال یکبار یک بخش ویژهای برایشان هست در همین جشنواره!) برگمان را هم در همان خانهی خودتان با زیرنویس سالم و تکههای اضافهی موجود در دیویدیها ببینید. ها راستی بروید این مصاحبهی معرکهی مشترکِ آقای برگمان و آقای یوزفسون را هم در همان مجلهفیلم بخوانید. تهِ حاشیه است! دربارهی تعدد زوجات و فرزندان این دوتا آدم! بعد اگر هنوز وقت داشتید و کمی قریحهی طنز، بروید این یادداشتهای کارگردانها را بخوانید کنار معرفی فیلمهایشان و حسابی تفریح کنید از خواندن آنهایی که زیادی خودشان را جدی گرفتهاند. Labels: سینما، کلن |
2008-02-05 گفتیم حوصلهتان سر نرود تا ما داریم یک چیزهایی برایتان کنار میگذاریم که بعدن بنویسیم اینجا. این اولین اثر موسیقاییِ آقای مارانای جونیور را بروید دانلود کنید و گوش کنید اگر دلتان خواست. گاس که بعدها به کمک آقای بالافشانِ سابق، عموی اکبرِ جناب جونیور، تا انقلاب مهدی ادامه پیدا کرد این ماجرا! |
2008-02-04 |