« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-03-16 عشق برای ایرما مثل لباسهای زمستانی است وقتی بهار دارد از راه میرسد. دلش نمیآید از آنها دل بکند.در آن زیباتر میشود. گیرم که اواخر اسفند، گرمایش کمی آزاردهنده باشد. همینها است که دلکندن و جداشدنش از آنها برایش دشوار میشود. بعد، روزی که با خودش کنار آمد و لباسهای زمستانیاش را درآورد، در انتهای گنجهی لباسها جایشان داد، گذاشت که خنکای شیطان و آزادیبخش بهار بخزد درون یقهاش، نفسی عمیق میکشد. خودش را در آینه نگاه میکند. برای دمی به عشقهای قدیمیاش میاندیشد و بعد، موهایش را بالای سرش میبندد و میرود. تا دوباره تابستان به انتها برسد و اینبار، زودتر از موقع، به پیشواز عشقی جدید برود. ژاکتها و پلوورها و کاپشنها را بیرون بیاورد. رنگها را با هم ترکیب کند و هر روز، به هیاتی تازه دربیاید. تا دوباره زیباییش را بیرون بکشد و به نمایش بگذارد. گیرم که گرمایش کمی، کمی زودتر از وقت باشد و آزاردهنده. اما هوا زود سرد میشود و عشق، کار خودش را شروع میکند. |
2008-03-15 صبح تلفن زده که امسال، سی سال شده، 29 اسفند. میخواهد مجلسی، چیزی بگیرد. یادبودی. میپرسد که پیشنهادی ندارم؟ پیشنهادی ندارم؟ میگویم من خیلی بلد نیستم با آدمهای رفته چهطوری باید صحبت کنم. بعید میدانم فاتحه و حمدوسوره هم راه به جای درست و درمانی ببرند. گاهی، همین که عکسشان را داشته باشم دوروبرم، به چشمهایشان نگاه کنم و با خودم فکر کنم که اگر بودند، زندهگی لابد جور دیگری بود، انگار دارم سالگرد که لحظهگرد میگیرم. بعد با خودم فکر میکنم زندهگی عجب چرخهایی بلد است بزند. از کجا معلوم اگر نرفته بود، الان کجای جهان ایستاده بودم. دلم میخواهد بگویم بگرد عکسی، چیزی از چشمهایش برایم پیدا کن. نمیگویم. به جایش میگویم خوب است. همان ختم انعام (همینجوری نوشته میشود این چیزها؟) را بگیر. دوباره میروم سراغ بهاریهی 84. هنوز خواندنش وصلم میکند به تارهای نامریی، به لبههای هیچ، که رفتند و پشت حوصلهی نورهایش دراز کشیدند. |
( + ) |
2008-03-12 هروقت بابا من رو صبح عوض کنه با جینگولم سلام و احوال پرسی میکنه. امروز صبح: بابا: سلام جینگول چطوری خوبی؟ کجایی خبری ازت نیست. من: سلام من تو پوشک بودم آخه خونم تو پوشکه!!!! (+) |
2008-03-11 هی دلتان میخواست در روزمرهگیهایتان (آقا این جدیجدی رفت که بگه انگار!) هم شِر کنید در گوگلریدر، یک چیزهایی را؟ چیه؟! تا حالا خدا ندیده بودید هول بشود از پیداکردن جایی؟ |
سر هرمس مارانای از علاقهی قلبیاش به گوشیهای مینیمال انگار قبلن نوشته است همینجا. داشتیم فکر میکردیم بعد از این موتورلا F3 لابد سراغ اینها خواهیم رفت. گفتیم در جریان باشید! |
2008-03-10 چهگونه یاد گرفتم دست از نگرانیهای تاریخیِ بیخود بردارم و انسان آزادی باشم. (اینطوری بهتر شد نیماجان؟) |
راستش را بگوییم؟ با شیطنت هم بگوییم؟ ما اصولن اینروزها خوشحالیم که این رفیق قدیمیمان، آقای الفِ نازنین، اینجوری دارد از دین و دینداری دفاع میکند. یک جایی از وجود مبارکمان هی کیف میکند از این دفاعیهها (جای بدی نیست بچهها! گیر ندهید حالا). یادمان بماند ایشان را بگذاریم نوکِ حمله! |
2008-03-08 شاهعباس آمده بالای سرم. یکی را هم واسطه کرده که: توی اینترنت هستی آقای مهندس. میشود یکی را پیدا کنی برای من؟ در بهشت زهرا؟ میگویند میشود از اینترنت پیدا کرد آدمها را آنجا. میگویم اسمش را بلدی؟ میگوید: ها! علی بود اسمش. میگویم فامیلش چی بود شاهعباس؟ میگوید درست نمیدانم. ما بهش میگفتیم اوجدی. شاید هم اوحدی. درست یادم نیست ولی شاید هم اوتادی بود. میگویم بلدی چهطور مینویسند اسمش را؟ میگوید: نه آقای مهندس. ما فقط صدایش میکردیم. سرچ میکنم. سیچهل تا آدرس دقیق قبر میدهد با اسامی مشابه. میگویم چند سالش بود شاهعباس؟ میگوید: الان باید صد و دهبیست را داشته باشد. میگویم کِی مرده اصلن این بابا؟ میگوید: حالا معلوم هم نیست که مرده باشد. دیدم یک مدتی ازش خبری نیست، گفتم شاید مرده باشد آقای مهندس. شاهعباس را دستبهسر میکنم برود. ویرم گرفته خودم را سرچ کنم آنجا. بعد میترسم نکند سنگ قبری به اسم خودم پیدا شود. چهکنم آنوقت؟ بروم سر قبر خودم؟ از عموی بزرگم شروع میکنم. اسمش هست. دقیق. آدرس و پلاک و خیابان و اینها. سراغ پدربزرگم میروم. هست. دایی، هست... روی صفحهی مونیتورم پر شده از اموات. با آدرس. دقیق. یکجوری که میشود صاف رفت سراغشان. لابد چهار روز دیگر، از این دوربینهای مداربسته هم میگذارند آنجا. که بشود از پای کامپیوتر، یک مشاهدهای هم کرد. فاتحهای هم خواند. مثلن توی میکروفون خواند و پخش بشود آنجا بالای سرِ مرده. با خودم فکر میکنم یادم بماند یک بار نصفهشب بروم آنلاین. سایت بهشتزهرا. ببینم شبها چهطوری است واقعن آنجا. لابد کنار اسم بعضیمردهها، یک صورتک اسکلتی خندان روشن هست. که یعنی آمدهاند بیرون. که یعنی میشود چت کرد. باید یادم بماند از این سوالهای مسخرهی تکراریِ آنور چه خبر است و اینها نکنم. یادم باشد هی نپرسم از راست و دروغی جهنم و بهشت. صاف بروم سر اصل مطلب. بندازمشان در رودربایستی که رک و راست به من بگویند. یکیشان پیدا بشود صاف در چشمهایم نگاه کند و بگوید که مردن این همه خجالت ندارد که. آدم میمیرد دیگر. همه میمیرند. تو چرا این همه شرمت میآید از مردن؟ چرا این همه با خودت فکر میکنی که مبادا بمیری و همه پشت سرت بخندند بهت؟ مردن یک چیز عمومی و مشترک است. مثل شاشیدن در رختخواب. برای همه ممکن است پیش بیاید. یاد آلوارز میافتم که دفعهی دومی که مرده بود، درست وقتی داشتند برای آخرین بارِ دوم، کفن را از روی صورتش کنار میزدند، یکهو صاف به من زل زده بود. شاید هم چشمک زده بود. ولی پوزخند داشت. پوزخندِ این که میدانم چه خبر است! که دارید بازی میکنید. یک بار رفتم این راه را. گولِ هیاهوتان را نمیخورم این بار. بعد همه که رفته بودند، سنگ لحد را کنار زده بود و دستش را آورده بیرون که این تکهکاغذ را به من بدهد. امضای سید داشت پایش. معلوم نیست از کجا رسیده بوده دست آلوارز که آنطوری، خوف، برساندش به من. لابد ترسیده بپوسد این بار. کاغذ را بعدها گم کردم. یعنی فکر میکنم دادمش به ایرما. ایرما هم انکار میکند. اینجاهایش را یادم هست که نوشته بود: .../ بس کن/ سپید و سینه سراب بود/ سپرد به سیم/ سه سیم/ سیماب بود که سرافکنده/ به خواب بود/ آب بود/ پندار که شراب بود/ سپید و سینه آب بود/ تکرار حباب بود/ فرط میل به رختخواب بود/ بود/ هرچه شراب/ جای آب بود/ هیهات که افراسیاب بود/ رستم به گریبان سودابه/ به خواب/ گویی که آفتاب بود/ یا آداب/ سپید که سینه به دستار آسیاب بود/ هجوم که فتنهی مهتاب بود/ انکار آن حقیقت بیمایه/ سراب بود/ هرچه شراب/ شتاب بود/ به خواب/ کباب شد این همه دل/ قلوه/ سنگ/ ایجاب بود که گفته گفتهی کتاب بود/ که پیر فرزانه تشنهی رباب بود/ رباب/ بر گور مرد خسته/ ثواب بود/ آهسته به خواب بود/ آهسته بخواب بود/ سپید سینه به خواب بود/ حباب سینه سراب بود/ عذاب بود جانِ به لبرسیده/ آداب بود/ ... موسیو ورنوش |
2008-03-01 با این همه زندهگی خوشایند است، تحملپذیر است. سهشنبه پس از دوشنبه میآید؛ بعد چهارشنبه میآید. ذهن شیار بیشتر برمیدارد؛ همچنان که هویت استحکام میگیرد؛ درد به مرور زمان جذب میشود... موجها/ ویرجینیا وولف/ مهدی غبرایی وبلاگها, عمومن، از مظاهر تلاقی حوزهی عمومی و خصوصی هستند. و چه کسی شک دارد که سر هرمس مارانای بزرگ، شیفتهی این تلاقی است. همین است که آقای سارکوزی را به خاطر انجام همهی عاشقیتِ نمایشوارش جلوی فلاش عکاسها، علیرغم ژستهای فوتوژورنالیسیتیای که میگیرد، دوست دارد. همین است که وقتی خانم پالین کیل، در نوشتههای سینماییاش، از زندهگی شخصی خودش مایه میگذارد، این طور سر هرمس مارانا به وجد میآید، یا همین آقای علیبی و خانمِ دختر، وقتی قاطی نوشتههای خوبشان، از صبحهای دلنشینِ پنجشنبه، از بسترهای همآوایشان مینویسند، این طور خواندنی میشود. همین باید باشد که خانم پیاده، هرچهقدر هم که آن بالا بنویسد «من اینجا تمرینِ نوشتن میکنم» باز جماعتی دلنگرانِ چشمِ چپِ زخمخوردهاش میشوند. باید همین بانی آن سوءتفاهم باشد که محمدآقای قوچانی را بر آن میدارد که بدوبیراه بگوید به وبلاگنویسی که انگار پهنکردنِ لباسزیر است، جلوی چشم همه. چرا تختگاز نرویم و نگوییم که اصلن هنرِ ترکیب این دو- امر عمومی و امر خصوصی- نزدِ این دخترانمان در وبلاگستان است و بس و جایی دیگر اگر ردی هست، آنیمایی است که اوج گرفته لابد. هر وبلاگی، برای خودش پشتصحنهای دارد. (بومتان را بردارید دخترم. حیف است حالا که امتحانتان را دادهاید، بیکار بنشینید.) گیریم که کسی پیدا میشود مثل همین خانمِ پارکویِ خودمان، که پشتصحنههایش هم یک جور صحنهی هنرمندانهچیدهشده است. (این را به حساب تعریف میگذارید دیگر، نه؟!) عمومن، یکی از راههای مطمئن جذبِ مخاطب، و سمپاتکردن خواننده و نگهداشتنش، کشاندنِ امورِ خصوصیِ وبلاگصاحاب به متنِ عمومی وبلاگش است. و حواسمان هست که حوزهی خصوصی، جایی بیپرده باید باشد که ضعفها و یاسها و نتوانستنها، خودشان را عرضه میکنند. آقای توکای قدیس، لابد به غریزه دریافته که نوشتن از کاستیهای وجودش، چه همدردیِ وسیعی ایجاد میکند در مخاطبش. میرزا اگر نوشتههای حیاطخلوتش را بخوانید، صدبرابر خواستنیتر میشود. همین که آقای اولدفشن، با آن قوتِ قلم و ظرافتِ طبع و نازکی خیالانگیز قریحهشان، از دلبستهگی شدیدشان به اثری میگویند، همزمان، اعتراف میکنند به چیزی که خیلی از مشتریانشان، جرئت ابرازش را ندارند. جرئت ابراز شیفتهگی را و اینطوری است که روزبهروز، قدِ وبلاگشان بلندتر میشود. (ما همینطور ماندهایم در نگاهِ شما، پسرم که چهطور در همان یکیدوبار، آن قهقههای آماده را گرفتید و دیدید و ساختید.) اگر هنوز هم حیرانِ محبوبیتِ گردگیرینشدههایتان هستید دخترم، ویززززززززهایتان را تلاقیِ بیاختیارِ این دو حوزه بدانید در قیاس با آن درسهای زندهگیِ پرداختهشده و گردگرفتهشده و کمروحتان. پستهایی هست، در جایی، از کسانی، که میروند یک جایی در گوشهای از روحمان سفت میشوند برای همیشه. گاهی فکر میکنیم بیخود نیست که همیشه همانهایی هستند که ردی از تکههای عریانِ روحِ نویسنده در آنها هست. یک وقتی، کسی به قصدِ نقادی، سیخی به سر هرمس و رفقا زده بود که اینها (راستی چه خوب شد پسرم که آن ایدهی تداخل اسامی قدیم و جدید جاهای تهران را ننوشتیم، وگرنه چه بیمایه میشد جلوی این تکهی بینظیر هزارتوی شهرتان.) برمیدارند سابجکتها را – فیلم و کتاب و موضوعات مختلف را- میآورند در متنِ خودشان و بعد از آن مینویسند. طفلک درست گفته بود. این را فقط گاس که هیچوقت نفهمد و درک نکند که اصلن وقتی از چیزی یا کسی مینویسی، بیشتر از خودت داری مینویسی. بههرحال آوردهای آن را در متن خودت. چه بهتر و خواناتر و خواندنیتر که آلوده بشود با هستی خودت. با تکههایی از وجودت. رنگ و لعابِ شخصیات را بگیرد. این جوری است که کسانی پیدا میشوند که حرفهایشان لهجهی فلان روزنامه و نویسنده و منتقد را دارد و در مقابل، انسانهای پختهای هستند که تمثیلها و معیارها و اندازههایشان را از پیرامونِ خودشان میگیرند و ارژینال خطاب میشوند. این شبها، در معیتِ خانم کوکا، هروقت که فرصتی به اندازهی چهل و دو دقیقه مهیا است، مینشینیم به تماشای تکهای از سریال Desperate Housewives . بعد دلمان برای این فیلمنامهنویسهای وطنیمان بدجوری میسوزد. دلمان میسوزد وقتی دستِ این طفلکها را در پوست گردو میبینیم وقتی اجازه ندارند از خلوتهای آدمهایشان، چیزی در داستان بیاورند. از آدمها در لباسِ خانه، بیپرده و حجاب. بیخود نیست که مدام داریم غر میزنیم که شخصیتهای فیلمها و سریالهایمان، باورکردنی نیستند. وقتی نبینی زنِ قصه را در لباسِ خواب، در حمام، در رختخواب، در آغوشِ کسی، بیآرایش و پیرایش، در ارتباطِ معنادار با مردی، چهطور باور کنی شخصیت را. یادش به خیر آقای کوندرا زمانی میگفت برای او، نوشتنِ یک فصل چندصفحهای از معاشقهی کاراکترهایش، همان کارکرد را دارد که سی فصل در باب چرایی و چهگونهگی شخصیتشان هی صحبت کند. حالا که صحبت از Desperate Housewives شد – که اگر نبود اصرار مکرر مزدک، ما و خانم کوکا، لذت بزرگی را از دست داده بودیم لابد- این را هم بگوییم که نریشنهای ابتدای هر قسمت، یک اثر هنری تمام و کمال است. با تدوینِ امضادارِ درجهیک و هوشمندانهای که رگههای کمیابی از طنز در خودش دارد و به اندازهی کل سریال، ایده در آن ریخته. نریشنهایی که تمامن از دهانِ آدمی است که در اولین ثانیههای سریال، خودکشی کرده و حالا، راوی پریشانهگیهای یک همسایهگی است. باید ببنید تا باور کنید از دل یک محله و یک خیابان و چهارپنجتا خانه و هفتهشت شخصیت اصلی، چه همه قصه است که بیرون کشیده شده است. درامهایی پرماجرا و تعلیقدار. جنایتهای درجه یکی که گاهی اصلن فراموش میکنید که این بابا، قاتل است و باید حواستان باشد که این همه دوستش نداشته باشید. تکراری شده این حرفمان ولی هی دوست داریم برای خودمان فکر کنیم که جایی، کلاس درسی هست و معلمی هست که دارد ظرافتهای فیلمنامه و قصهنویسیهای کلاسیک را از روی نمایش اپیزودهای این سریال، به کسانی میآموزد. Labels: سینما، کلن |