« سر هرمس مارانا »
شوالیه‌ی ناموجود



2008-07-28

bladerunner ریچلِ بلیدرانر، وقتی اشکی بر گونه‌اش فرو می‌چکد، آن‌جا که تازه دریافته آدم‌مصنوعی‌ای بیش نیست، آن‌جا که دکاردِ جایزه‌بگیرِ آدم‌مصنوعی‌کُش، لابد به خیالِ راحت‌کردنِ خیالِ ریچل، درست بعد از کشتنِ یکی‌دوتا از این آدم‌مصنوعی‌ها، می‌گوید «چیزی نیست. این جزئی از بیزنسه» جواب می‌دهد، با همان صدای بغض‌دارِ لعنتی‌اش، «من داخلِ این بیزنس نیستم. من خودِ بیزنس‌ام».

می‌فهمی ورنوش؟ بیزنسِ دکارد بازنشسته‌کردن/ کشتنِ آدم‌مصنوعی‌هایی نظیرِ ریچل است. آن‌وقت دارد دل می‌بندد به ریچل. باور می‌کنی تو؟

روی باتی، رهبرِ آدم‌مصنوعی‌های شورشیِ فراری، در آن دوئلِ بی‌مانندِ پایانی با دکارد، آن جایی که دکارد را از مرگ حتمی نجات می‌دهد، همان‌جا که درست بعد از زمین‌گیرکردنش، زیر باران روی دوپا می‌نشیند و خطابه‌ی نهایی‌اش را می‌خواند، آن‌جا که برای اولین بار در طول فیلم، دلت می‌گیرد برای غربتِ این آدم‌مصنوعی‌ها، این دست‌سازها، می‌گوید: «من چیزهایی دیده‌ام که شما آدم‌ها هرگز باور نخواهید کرد.» و بعد از همه‌ی آن‌ رویاهایی می‌گوید که دیده. از آن اتفاق‌های کم‌یاب. بعد، همه‌ی این لحظه‌ها، این مومنت‌ها را که کوبید در صورتت، می‌گوید: «همه‌ی این لحظه‌ها در زمان گم خواهد شد؛ مثل اشک در باران» و روی باتیِ آدم‌مصنوعی دارد اشک می‌ریزد این‌جا. باران هم دارد لابد برای دل خودش بر سر و کله‌ی دکاردی می‌بارد که تازه دوزاری‌اش افتاده که سرنوشتِ محتومش، همان است که برگردد برود دستِ ریچل را بگیرد و بگریزد. روحِ نداشته‌ی روی باتی در قامت آن کبوتر سپید، باید پرواز کند به سمت آسمانی که دودکش‌ها و ساختمان‌های غول‌پیکر، قابش گرفته‌اند تا دکارد، تطهیرشده از باران- هه! لابد آن‌وقت‌ها این همه خز نشده بوده این ترفند- ، آگاه‌شده، بلند شود برود سراغ ریچل.

تمامِ فیلم بغضم را نگه داشته بودم ورنوش. ریچلِ خودِ خودِ من بود. به همینِ دست‌سازی و صناعتی که در من هست. به همین پرفکتی‌ای که تو مرا ساخته‌ای. بی‌خود نیست که این حوالی، هستند آدم‌هایی که تا من را می‌بینند/ می‌خوانند، یاد خودشان می‌افتند. تو برداشته‌ای تمامِ نشدن‌های دنیای خودت را، تمامِ این انتظارهای بی‌سرانجامِ جان‌سوزِ شیرین‌ات را، جمع کرده‌ای در من.

تمامِ این‌ها را ایرما می‌گوید.

  تو بیش‌تر از آن که ریچلِ بلیدرانر باشی ایرماجان، ریچلِ آیاآدم‌مصنوعی‌هاخوابِ‌گوسفندبرقی‌می‌بینند؟ هستی راستش. این را برای این می‌گویم که ریچلِ بلیدرانر، موجودِ ساخته‌گیِ منفعلی است برای خودش. برای این که در آن سکانسِ عشق‌ورزی، این دکارد است که «دوستت دارم» و «با من عشق‌بازی کن» را می‌گذارد در دهانش. ریچلِ آیاآدم‌مصنوعی‌هاخوابِ‌گوسفندبرقی‌می‌بینند؟ اما حرصش که می‌گیرد از دکارد، از عشقِ هنوزمانده‌اش به آدم‌ها، برمی‌دارد بزِ غیرالکترونیکیِ دکارد را یک جوری که همه ببینند، پرت می‌کند پایین از پشت بام. نه ایرماجان! معصومیتِ تو، اگر هم موجود باشد جایی، زاییده‌ی خیالات همین آدم‌های دوروبر است که دل‌شان لابد جایی، یک جایِ نامعلومِ دور و غیرواضحی، گیر کرده و رها نشده. اصلن این روزها، کدام‌مان هست که دلش یک جای نامعلومِ دور و غیرواضحی گیر نکرده باشد؟

این‌ها را هم لابد من می‌گویم.

 

موسیو ورنوش

Labels:





02 آن‌قدر ننه‌من‌غریب‌ام‌بازی درآوردید که هی خاموشی، هی بی‌برقی و این‌ها و سرهرمس هم که حساس، بلند شده رفته شخصن و با دست‌های مبارکش برای‌تان نیروگاه بسازد. این است که در همین راستا، وبلاگستان‌تان تا اطلاع ثانوی خیلی هم سرهرمسِ درست‌ودرمانی ندارد.

گفتیم که در جریان باشید کلن.




2008-07-25

امروز جمعه است. حوالی نه بالاخره از آغوشِ خواب جدا می‌شویم. جناب جونیور یک ساعتی هست که بیدار شده. خودش بلند شده رفته از یخچال آبِ سردِ سردِ سردش را برداشته و نوشیده. بعد رفته کارتونِ پیگلت را گذاشته. عسل‌شیرش را هم خودش در مایکروویو گرم کرده و خورده. بعد هم پوشکش را عوض کرده. قهوه‌ی دم‌کشیده منتظر است، خودش. پن‌کیک‌های خانم کوکا خودشان ور آمده‌اند. ریشِ مبارک را همین دیشب اصلاحات فرموده‌ایم. حوالی ساعت ده، سرحال و بی‌خسته‌گی و بی‌فرسوده‌گی، داریم می‌رانیم به قصدِ کلوپِ باغ‌موزه. پخشِ ماشین هم خودش برای‌مان تشخیص داده که این وقتِ صبحِ روز تعطیل، لابد باید اول زلف‌برباد‌مده‌ را گوش کنیم، نسخه‌ی بدوی. ماشین را در پارکینگِ کلوپ پارک می‌کنیم. تا باقی رفقا بیدار نشده‌اند، استخر خلوت است. آب‌جوی خنکی برمی‌داریم و می‌پریم در آبِ خنک. بعد از نیم‌ساعت، ایستاده‌ایم کنارِ میزِ بیلیاردِ کلوپ. با همان حریف‌ همیشه‌گی. جناب جونیور دارد در اتاقِ امنِ بازیِ بچه‌ها، سرش را به درام‌ و ساکسیفونش گرم می‌کند. خانم کوکا، هنوز صدبار طولِ استخر را کرال نرفته است که بیرون بیاید. سیگارِ دوم‌مان را که خاموش می‌کنیم کنارِ میز، تک‌تک و جفت‌جفت، باقی رفقا هم رسیده‌اند. دو دسته‌ی شش‌نفری می‌شویم و به زمینِ سرپوشیده و خنک و نرمِ والیبال می‌رویم. حسابی که خیسِ عرق و کل‌کل‌های بی‌پایان‌مان شدیم، ساعت تازه به یک ظهر رسیده. وقتش شده که برویم دورِ باربی‌کیوی محوطه‌ی کلوپ. کبابی و شرابی. احیانن هم ربابی. بعد سیگارهای شکم‌پری و گُله‌بحث‌های این را دیده‌ام و آن را خوانده‌ام و فلانی و فلانی هم بعله و این‌ها. ها خبر خوب هم این که امروز در سینماتکِ کلوپ، آخرین نسخه‌ی بت‌من را نشان می‌دهند. اصلن فیلمِ اکشن جان می‌دهد برای بعد از نهار. جناب جونیور نهارش را در همان پلی‌هاوسِ کلوپ نوش جان کرده، با رفقا لابد. خانم کوکا هم خودش را یله داده در گرمای مطبوعِ ساعتِ دوی ظهر و گذاشته که باد، از حوالیِ پیکرش بگذرد بی‌دغدغه. فیلم که تمام می‌شود، با سایر رفقا جمع می‌شویم کنار زمینِ گلف. گل می‌گوییم و گل می‌شنویم. می‌خندیم. قهقهه می‌زنیم حتا. غیبت می‌کنیم و غر می‌زنیم و خطابه‌های پرشور و بی‌شور سر می‌دهیم. سایه‌ها که شروع کردند به بلندشدن، غروب که کم‌کم خودش را کشید داخلِ کلوپِ باغ‌موزه، وقتِ قهوه است لابد. وقتِ سیگاردودکردن‌های پی‌درپی و حرف و گفت‌های روشن‌فکریِ دمِ غروب، با آن عزیزترین‌هایی که سرشان درد می‌کند لابد برای این گپ‌های تکراری. دوسه ساعتی که از ولویی‌ها گذشت، موسیقیِ آقای ویوالدی که پخش‌تر شد در فضا، جناب جونیور که کم‌کم آرام گرفتند در آغوش‌های ما، خانم کوکا که کیفش را برد از آبجویِ پنج‌درصدی که آرام‌آرام رخنه کرد در خونش، دوتایی و سه‌تایی و چهارتایی، یک گوشه‌ای، تراسی، غروبی را لابد گیر می‌آوریم یک گوشه‌ای، به حرف‌های یواشکی‌مان. به شاعرانه‌هامان لابد. بعد هی دلت می‌خواهد از این گروه بروی سراغ آن یکی. سر همه‌ی میزها دمی بنشینی. جرعه‌ای با هرکدام بنوشی. کله‌ات را گرم و گرم‌تر کنی. بعد لابد دوسه‌تا از حواس‌به‌جاترها را با خودت برداری بروی به محیاکردنِ آتش. برای جوجه‌ی شب. ساعت حدود ده باید باشد که جناب جونیور در تخت‌خوابی گرم و تمیز، کنار یه مشتِ بچه‌ی خوردنیِ دیگر، آرام گرفته به خواب. بعد تازه تو زنده‌گی‌ات را آغاز می‌کنی لابد. جرعه‌جرعه بالا می‌روی و آواز می‌خوانی دورِ آتش. گونه‌های قرمزشده را می‌بوسی به مهر. در آغوش می‌گیری آدم‌های مهربانِ پیرامونت را به خوشی، خرمی. یکی لابد دارد سازدهنی می‌زند. یکی هم آکاردئون. عیبی هم ندارد که فردا روزِ کاری است لابد. یکِ نیمه‌شب نشده، گرم و زنده چون شن‌های تابستان، بچه‌ات را بغل می‌کنی و دستِ عشقت را می‌گیری و برمی‌گردی خانه.

ها لابد یادت می‌ماند که فردا باید شارژِ ماهیانه‌ی کلوپِ باغ‌موزه‌ات را هم بدهی.

 

 

بادآورده‌ها، از ریشه‌ی همان بربادرفته‌ها هستند. با این تفاوت که بربادرفته‌ها، زمانش ماضی است و این یکی، آینده لابد. برای اطلاعات بیشتر ر.ک به *.




2008-07-22

برندارید عنوانِ شغلی‌تان را بچسبانید همه‌جا به ماتحت یا ابتدای اسم شریف‌تان. رفتید شونصد سال آزگار دود چراغ خورده‌اید، درس خوانده‌اید، عرق ریخته‌اید - همه که عرق را نمی‌خورند خب- برای خدمت به این آب و خاک- هیوووووغ!- دکتر شده‌اید، چرا هی همه‌جا این دو حرفِ صاحب‌مرده‌ی d و r را تنگِ اسم‌تان می‌گذارید؟ ایمیل و سایت و بلوتوثِ موبایل و بلاه بلاه؟ وسط مهمانی می‌خواهید خودتان را معرفی کنید: دکترچلغوزبالاپرتفولیان هستم! لایِ آسانسور گیر کرده‌اید: دکتر شالام‌پغلودزان‌فان‌زاده می‌باشم، دربگشا! فرقی هم نمی‌کند ها. همین نکبت‌ها را کشیده‌اید، مهندس شده‌اید. منزلِ دخترخاله‌ی ناتنیِ شوهرِ پسرِ همسایه نشسته‌اید، مهمان می‌آید: ایشان مهندس چیل‌توغ‌بیان‌کان‌وری‌پور می‌باشند! این‌ها را بگذارید برای روی کارت ویزیت‌تان. خوب است یکی به شما ایمیل بزند، اسمش باشد: مرده‌شور ابژاو‌رگان‌آبادای، ها؟! یا فوتبالیست وربری‌غان‌ساژن‌لامپوز؟ خوش‌تان می‌آید؟

نکنید آقاجان! نکنید! از ترم اولِ پزشکی و دندان‌پزشکی و پیراپزشکی و دام‌پزشکی هم‌دیگر را هی دکتردکتر صدا نکنید. مردم می‌خندند. از همان هفته‌ی اول دانشکده، مادرتان را توجیه کنید که وقتی رفیق‌تان زنگ می‌زند و خانه نیستید، نگوید مهندس رفته زردچوبه بخره واسه آش! خوش‌تان می‌آید ما هی ایمیل بزنیم به‌تان و امضا کنیم: خداهرمس؟! خوبیت دارد این خانمِ صاحبِ کپی‌رایتِ عنوانِ پست را هی صدا کنیم گوسپندایدا؟!




2008-07-21

image «موجِ نو»یی‌ها، شیفته‌ی خواندن و نوشتن بودند؛ شیفته‌ی این که مثل شخصیت‌های محبوب‌شان در فیلم‌های کلاسیک آمریکایی، بارانی‌های بلند بپوشند و در جیب‌هایشان چاپِ جیبیِ یکی از رمان‌های «اونوره دوبالزاک» را بگذارند که به وقتِ نشستن در قطار، یا نشستن روی صندلی‌های انتظار، از نوشته‌های داستان‌نویسِ محبوب‌شان لذت ببرند. «موجِ نو»یی‌ها، علاوه بر این، شیفته‌ی نامه‌نگاری هم بودند؛ شیفته‌ی این که برای هم بنویسند چه فیلم‌هایی دیده‌اند و چه کتاب‌هایی خوانده‌اند و از کدام صفحه‌ی موسیقی لذت برده‌اند و این علایق را «مکتوب» کنند.ظاهرن که «فرانسوا تروفو» در بینِ «موجِ نو»یی‌ها بیش از همه نامه نوشته است...

(شهروندِ امروز- شماره‌ی 55)

 

حالا باز این میرزای عزیزِ ما هی بردارد بگوید که سرهرمس دنیا را وبلاگی می‌بیند.

 

بعدازنوشتن: اصلن سرهرمس بلند شده رفته فرانسه یاد بگیرد، فقط و فقط به خاطرِ گلِ رویِ همین آقافرانسوا. کِبِک کیلو چند است آقا!

Labels:




2008-07-15

گاهی فوتوبلاگِ خودش و بچه‌اش را به‌روز می‌کند لابد.





carlo_carletti_wedding_21

برندارید فردا هی پیغام و پسغام و پیغامک و ایمیل و نوت و فکس و کامنت و تلفن و این‌ها که «روزت مبارک» و این‌ها، ها! کهیر می‌زند سرهرمسِ بی‌چاره از این پسغام‌های فله‌ای/ کیلویی. از این که روزِ تولدِ یک بنده‌خدایِ معلوم‌الحالی را بردارید بی‌خود به سرهرمس نسبت بدهید. سرهرمس خیلی که بخواهد آدم باشد، یک روز بیش‌تر ندارد. تازه آن را هم در کمال شرمنده‌گی، لابد با چند میلیون‌نفری شِر کرده، ناخودآگاه. سرهرمس خیلی که بخواهد آدم باشد، تحملش را داشته باشد که روزِ تولدش از این مزخرفات و تبریکات و این‌ها، بگیرد. وگرنه از این روزهای تخمیِ پدر و مادر و خواهر و دخترخاله و عمو و شوهرعمه، تو کتش نمی‌رود هیچ‌رقمه. هیچ وقت هم نرفته. یعنی چه آخر؟ یعنی چه که روزِ تولدِ فاطی و کورش و رضاشاه و ممدعلی‌شاه و مهوش و پریوش و علی و فلان و بهمان را برداشته‌اید اسم گذاشته‌اید رویش و غالب می‌کنید به ملت؟ بعد هم هی بوق و کرنا و چه و چه. یعنی چه که تشکر کنیم از یکی به بهانه‌ی این‌چیزها؟ یا آدم خوش‌حال است کلن، از این که مادری و پدری و زنی و بچه‌ای، رفیقی، چیزی دارد، یا خوش‌حال نیست. اگر باشد و آدم باشد، لابد باید یاد بگیرد چه‌طور و گه‌گاه، این تشکرش را ابراز کند. بوسی، کناری، نوازشی، یادگاری‌ای، تلفنی، چیزی. باور کنید مسخره‌تر از این نیست که آدم روزِ عیدِ نوروزش را با انبوهی از اس‌ام‌اس‌ها و ایمیل‌های بی‌دروپیکری آغاز کند که دارند بی‌معنی‌ترینِ شعارها و آروزها و امیدها را حواله‌ات می‌کنند. مسخره‌تر از این نیست که یک‌هو، در عرضِ هفت‌هشت سال و به مددِ دیش و ال‌ام‌بی، یک‌دفعه ولنتاین را بکنند در پاچه‌ی مبارک و بعد تو هم جوگیر بشوی و آدم‌های زنده‌گی‌ات هم جوگیر بشوند که: واسه ولنتاین چی‌کار کردی جیگر؟! این روزها و عیدها و تولدها، خیلی که هنر کنند، بشوند مایه و بهانه‌ی این که جماعتی جمع بشوند دورِ هم، شادخواری‌ای بکنند و بخندند و خوش باشند، آن هم دمی. سرهرمس هیچ‌وقت، هیچ‌وقت نشده و نتوانسته که درک کند آدم‌های عجیبی را که برمی‌دارند یک لیستی در ایمیل‌آدرس‌ها و تلفن‌بوک‌های‌شان درست می‌کنند، بعد یک جمله‌ای مسخره‌ای را به یکی از این مناسبت‌های مذکور انتخاب می‌کنند و سِندتوآل می‌کنند. هیچ‌وقت!

آدم باشید و نکنید! (حتا اگر علیبی گفت)

بعد اگر فکر کرده‌اید که عجب ایده‌ای که فردا کامنت‌دانی و این‌باکس و موبایلِ سرهرمس و گودر را پر کنیم از این جور تبریکات و مزخرفات، عجب شوخی‌ای بشود، خب اشتباه کرده‌اید. این را گفتیم که خلاقیت‌تان را جورِ دیگری شکوفا و نوآور کنید لابد!




2008-07-12

image

«بعد لابد گاهی این‌جوری می‌شود که باید بشینم حرف‌ها را مرور کنم. لابه‌لاها را. بگردم میان آن همه دونقطه‌دی‌ها و قهقهه‌ها، چیزهای به‌دردبخور را پیدا کنم و کنار بگذارم. برای روزی، شبی، چه می‌دانم. میانِ آن‌همه به‌کوچه‌ی‌علی‌چپ‌زدن‌ها، مرواریدها را بولد کنم. دل‌تنگی‌ها، یک‌طرف، دل‌خوشی‌ها، یک طرف. بعد لابد باید سبک‌سنگین‌شان کنم تا بفهمم امروز سرت خوش بوده یا دلت. می‌دانی؟ ما هیچ‌وقت نشد که مثلِ آدم حرف بزنیم. انگار همیشه یکی باید به در می‌زد، دیگری به دیوار. لابد کسی، روزی، شبی، چه می‌دانم، بخواهد قصه‌ی ما را بیرون بکشد از این لابه‌لاها، سرش محکم می‌خورد به سنگ. بس که خودمان هم نفهمیدیم، یا خودمان را زده بودیم به نفهمیدن، که کی به کی است این‌جا.»

این‌ها را ایرما می‌گوید. ساکش را برمی‌دارد که برود. همان دمِ در، جایی میانِ رفتن و ماندن، این چهارکلمه را می‌گوید به من. می‌دانم که با من نیست. می‌دانم که باز هوایی شده و دارد این جملات را پرتاب می‌کند در این هوای مه‌گرفته، که لابد یک‌جوری من برسانم‌شان به دستِ کسی که باید. اصلن این حکایتِ دست‌به‌دست‌شدنِ این روزها، دارد خسته‌ام می‌کند هرمس. همیشه تو جایی آن میان هستی و یکی هست که دارد چیزی را به کسی دیگر می‌گوید. به رمز و راز. تو این میانه نشسته‌ای و این‌ها را می‌‌خوانی. فوقش واوی را برداری و ممیزی بگذاری. بعد کاری نداری جز این که رد کنی به نفرِ بعدی. حرصم می‌گیرد هرمس از این که همیشه نفر بعد و قبلی هست. حرصم می‌گیرد از این که این همه مد شده این روزها در هوا حرف‌زدن. دلم لک زده برای این که دونفر صاف و پوست‌کنده حرف‌شان را بزنند و بروند. تو که این چیزها سرت نمی‌شود لابد. الان هم داری می‌خندی به ریشِ من و سیگارت را می‌گیرانی و می‌گویی: هه! آدمِ بازی نیستی ورنوش! بلد نیستی. این‌کاره نیستی. دنبالِ ته می‌گردی تو همه‌چی.

می‌دانی ته یعنی چی هرمس؟ دیدی این In the mood for love ونگ کاروای را؟ دیدی چه‌طور اصلن همه‌ی فیلم درباره‌ی ته‌نداشتن است؟ شده برایت پیش بیاید؟ به مولا نشده هرمس! این که دلت بخواهد، یعنی اصلن خودِ نکبت‌ات بخواهد که مدام بروی تا لبِ چشمه و تشنه بگردی. اصلن فلسفه‌ی انتظار است این لامصب، فیلم را می‌گویم. از همان ژانرهای نشدن که این همه دوست‌ش داری. از همان‌ها که سر تا تهِ فیلم، انگار کسی، جایی تکان نخورده است. یک چیزی آن ته‌ها، تهِ وجود را می‌گویم هرمس، تکان خورده و لرزیده و شکسته، اما این بالا، اتفاقی نیفتاده که. شوهرش برگشته. لابد وقتی زن از او می‌پرسد که تو معشوقه داری یا نه، این دفعه، که تمرین نیست و واقعیت است و چه حیف که این تمرین‌ها را کم‌تر از واقعیت ارج می‌دهند ملت، شوهرش بلد بوده چه‌طور قاطع دروغ بگوید. لابد مرد هم - آن دیگری را می‌گویم - اصلن هیچ‌وقت از زنش نپرسیده که با کی ژاپن بوده و چه کار می‌کرده، این مدت. بی‌خود نیست که می‌نویسم شوهره و زنش چون در خودِ ونگ ‌کاروای هم دلش نخواسته نشان بدهد این دو تا آدم دیگرِ فیلم را، که اصلن اکشنِ واقعی آن‌ها هستند، نه این دو تا - زن و مرد - که صرفن ری‌اکشن هستند و بی‌خاصیت و بی‌نتیجه.

ته یعنی همین که زن برگردد با بچه‌اش. دنبالِ عشقی که بود و نبود. بود چون یکی بود که بالاخره قدم اول را بردارد و اعتراف کند. نبود چون وقتی دست، دست را گرفت در میان، که هنگامِ خداحافظیِ ناچار بود.

نه انگار هنوز هم چراغ‌های رابطه تاریک‌اند هرمس. یا شاید تاریک هم نیستند. زیادی روشن هستند. آن‌قدر که نورشان چشم را می‌زند و تو فکر می‌کنی، لابد تاریکی است. وقتی کور شده باشی، از سیاهی یا سپیدیِ زیادِ نور، چه فرقی می‌کند دیگر.

 

موسیو ورنوش

 

پس‌نوشتِ سرهرمس: یکی، یک آدم خیری، بردارد این ساندترک درب‌وداغان‌کن را برای ما ایمیل کند لطفن.

Labels:





:From Lala** in Google Reader

من پیشنهاد می کنم بیایید دسته جمعی نق بزنیم.
بعد هر کسی هر نقی از هر کسی و هر چیزی داشت بزند. بعد اسم لیبلش را هم بگذاریم "نکنید آقا جان! نکنید!"* مثلا برای شروع خودم می نویسم:
نیایید بنویسید نوشتنم نمی آید. ننویسید در عوض. کسی مجبور که نکرده شما را! حتی برای این که مردم را با نوشته تان به فاز بی حوصلگی هاتان ببرید، هم خوب نیست. با یک جمله دیگر شروع کنید.اصلا این جمله "نوشتنم نمی آید" کلیشه خاک بر سری شده! نکنید آقا جان! نکنید!

*

**

عزیزم، می‌دونم که شما خیلی شوئرتونو دوس دارین، می‌دونم که شما و شوئرتون نداریم اصن، که یک روح هستین در دو بدن، می‌تونم بفهمم که ممکنه تلفن‌تون مشکل پیدا کرده باشه، واسه همین با تلفن شوئرتون زنگ زده باشین بهم، می‌فهمم، یعنی تا حدودی می‌فهمم که وقتی عکس پروفایل‌تون دو نفره می‌شه یعنی چی، یعنی که مردم ببینین من شوئر کردم پس حواستون رو جمع کنین و رفتارتون معقول باشه، یعنی که باید شوئرتون حضور داشته باشه همه جاهایی که هستین، که ییهو، خدای نکرده حس نکنه که از چیزی خبر نداره یا شما زبونم لال دور از چشم اون کاری می‌کنین و با کسی، روم به دیوار، چت و حرف و اینا؛ اما این یکی، جدی جدی تو کتم نمی‌ره هیچ جوری، که با میل شوئرتون واسم میل می‌زنین. یعنی چی آخه؟ میل ندارین خودتون مگه؟ دارین! پس چی؟ یعنی من باید بدونم شما پسورد اونو دارین، اون پسورد شما رو و بعله؟

نکنین این کارا رو، واسه خودتون می‌گم، بالاخره یه جا، یه روز، نفس‌تون تنگ می‌شه، کم میارین.

(***)

 

پس‌نوشتِ سرهرمس: اجازه‌ی هرگونه بهره‌برداری ناموسانه و غیرناموسانه از عنوان این پست، فقط و فقط منوط به اجازه از شخصِ آقای علیبی است. کلن، همین جوری.

 

 




2008-07-09

بعد دیدی که این لینک‌های دائمِ این بغل - که رفته‌اند برای خودشان در صندوق‌خانه‌ای مخفی، این روزها - یعنی که کلن یک آدمی را دربست قبول کرده‌ای که بگذاری همیشه کنارت باشد و چسبیده به تو که یعنی هرچه بود و نوشت، تو لابد داری تاییدش می‌کنی. و لابد، این که سویچ کنی روی لینک‌های موقتیِ گوگل‌ریدری، یعنی همان تکه‌هایِ دوست‌داشتنیِ آدم‌ها، اعم از این که کلن‌دوست‌داشتنی باشند یا جزئن یا اصلن تحملِ قیافه‌شان را نداشته باشی اما خب، آدم است دیگر، لابد یک وقت‌هایی همان‌هایی که هیچ‌وقت حوصله‌شان را نداری، یک چیزهایی از خودشان صادر می‌کنند که مجبوری، می‌دانم که می‌فهمی، مجبوری یک جوری با انگشت به همه نشان بدهی‌شان.

بی‌خود نیست که انگار منطقی‌ترین حالت برای لینک‌های دایمِ این بغل، حضورِ زن و بچه‌ی آدم باشد. فوقش خارمادر!

و این بود انشای سرهرمس در بابِ تفاوتِ این لینک‌های دایم و لینک‌های موقتیِ گودری. که البته گل‌مریم‌خانم بانی طرح مساله شد.




2008-07-08

«شماها دارید شورِ قصه‌گویی را از دست می‌دهید. چرا؟ این فاجعه است.

... شما جوان‌ها می‌خواهید پز بدهید که تئوری بلدید که از قافله‌ی نقد جدید و نو عقب نیستید و یادتان رفته که اول از همه باید قصه بگویید، کو قصه‌ی شما؟ ما که بد یا خوب قصه‌ی خودمان را گفتیم...»

هوشنگ گلشیری

«... که به گمان من هولناک‌ترین چیزها سیاه‌چاله‌های بی‌روزن‌اند و اساسی‌ترین روزن در سیاه‌چاله‌ی وجودِ آدمی زبان است و همین است انگار دلیل آن که اجدادمان قصه‌گو بوده‌اند در دلِ غارها، آن‌طور که گلشیری می‌گفت تا که شاید گفته‌ باشد هیچ مفری نداریم برای گریز از این غار وجود، جز همین زبان که قصه‌گو است و قصه‌پرداز...»

منیرالدین بیروتی

 

دقایقی از نیمه‌شبی خسته گذشته، سرهرمس نشسته پایِ جادویِ قصه‌هایی که سینمایِ این‌روزها، انگار دارد دوباره به خاطر می‌آورد که چه‌طور باید تعریف‌شان کند. با خودش فکر می‌کند یک‌وقتی باید دستِ حسین‌آقای معززی‌نیا را بگیرد و دونفری به آقای افخمی ثابت کنیم که قصه‌گفتن‌های سینما، هنوز تمام نشده است.

گیرم که تلخیِ هول‌ناکی داشته باشد به اندازه‌ی تمام خون‌هایی که در «سوئیتی‌ تاد» روی تیغِ سلمانی می‌ماسد و این بی‌فرجام‌ترینِ اسطوره‌ی امروزینِ آقای تیم برتن را رقم می‌زند. همانی که انگار دارد انتقامِ همه‌ی لحظه‌های دل‌نشینِ قصه‌های پیشینِ آقای برتن را از تماشاچیِ بخت‌برگشته می‌گیرد. گاهی فکر می‌کند سرهرمس که تادِ آرایش‌گر، بت‌من‌ای است که نفرتش از اجتماعِ خشمگین به آن درجه از شکوفایی و اقتدار رسیده که دیگر مهم نیست گناهی بر آدم، بر قربانی، متصور باشد یا نه. که دیگر صبح که می‌شود، خسته از مبارزه‌ با آدم‌های شریرِ گاتهام‌سیتی، به کاخِ امن‌اش برنمی‌گردد تا لباسِ بزم بپوشد. آقای تاد درست جایی شروع می‌شود که بت‌من امیدش را به رستگاریِ نوع بشر، می‌گذارد دمِ کوزه. تیغِ تیزِ سلمانی‌اش را می‌کشد و حمامِ خونی راه می‌اندازد که کیل‌بیل‌های آقای تارانتینو، بازی‌چه‌ی کودکانه‌ای است در سرفصلِ خشونت، در سینما.

گیرم که حلاوتِ گیرا و معصومانه‌ای داشته باشد قدِ Stardust. که میشلِ فایفر را بگذارد در قامتِ جادوگرِ عفریته‌ای در جست‌وجوی نامیرایی و رابرت دنیروی دوست‌داشتنیِ نقش‌های فرعیِ این روزها را، در هیاتِ کاپیتان شکسپیرِ خشنی که پشتِ ستاره‌ی حلبی و ترس‌ناکش، قلبی از طلا دارد و پیانو می‌نوازد و والس می‌رقصد و در خلوتِ خودش، گیِ مهربانی است. گاهی آدم باید با خودش کلنجار برود که دقایقی از نیمه‌شبیِ خسته گذشته، افسانه‌ی شاهِ پریان را انتخاب کند برای دیدن و بعد هی به خودش و آباء و اجدادش درود بفرستد که دست‌اش روی عجب آب‌نباتِ خوش‌آب‌ورنگ و پرمزه‌ای درنگ کرده.

راستی چرا کسی این «کاپیتان اسکای و دنیای فردا» را زیاد جدی نگرفت؟ یادتان هست؟

Labels:





راستش من کمی دیر رسیدم انگار به این آقای براتیگانِ شما. دارم رویای بابل را می‌خوانم. حکایتِ کارآگاه مفلوکی که محتاجِ یک لقمه نان است و از بدِ حادثه، تنها مشتری‌اش، زنی است بلوند که عینِ خر آب‌جو می‌نوشد بدون آن که احتیاجی به خالی‌کردنِ مثانه‌اش داشته باشد. کارآگاهِ داستان، دردش این جاست که همیشه در بحرانی‌ترین لحظات عمرش، ناگهان دچارِ خلسه‌ی بی‌اختیاری شده که او را پرتاب کرده بیرون از آن‌چه پیرامونش می‌گذشته. حواست است از چی دارم حرف می‌زنم؟ از این که درست وقتی توپِ بیس‌بال دارد با سرعت به طرفت می‌آید، درست همان موقع در رویای بابل‌ات فرو بروی و خودت را در باغ‌های معلقِ بابل، کنارِ بخت‌النصر ببینی و آن هلوی دوست‌داشتنی که منشی و هم‌راه و هم‌خواب و هم‌رقص و همه‌چیزت است. بعد به خودت که بیایی، توپِ موردِ نظر با شدت خورده باشد بر فرقِ سرت و تمام. رویایِ بابل، کلیدِ تمامِ بدبختی‌ها و بدبیاری‌های شخصیت اولِ داستان/ راوی است. بابلی که در آن، قهرمانِ قهرمانان است و آن هلوی دوست‌داشتنی، همیشه کنارش.

داشتم فکر می‌کردم برای آدم‌هایی مثلِ تو، این‌جا، مجازستان، شده رویای بابل‌تان. هرکدام در بابلِ خودتان هستید لابد که این همه تلخی‌ها و نکبت‌های آن طرف را دمی پشتِ در می‌گذارید و پرسه‌های بی‌انتها دارید، این‌جا. برایِ من، خکایتِ همان قصه‌هایی است که خوب بلد بودند ساعت‌ها و ساعت‌ها، از واقعیت رهایم کنند و جانِ جانم را تسخیر کنند. گاه لابه‌لای برگ‌های کاغذی و گاه، روی صفحه‌ی تله‌ویزیون/ سینما.

گاهی فکر می‌کنم ما همه رویایِ بابلِ خودمان را داریم. گیرم کمی این وَرتر، آن وَرتر.

 

سیمون

مون‌پلیه

هفتم جولای 2008





 من ایده آلم اینه در زندگانی که یه جایی زندگی کنم که 8 ساعت سکس داشته باشم 8 ساعت استراحت کنم و 8 ساعت هم تفریح.

شوالیه لاغر(دامه افاضاته)





من این هرمسو می کشم! می کشم نه! می کشم!
حالا ببینین کی دارم می گم...
ورداشته پای چت به مکین گفته برو یه لگد بزن به سانی بعدشم جاشو بوس کن!
اولا بابا این دو تا جنس شون فرق می کنه. اون دوای این نیس!
بعدشم، مگه اینا توپ فوتبالن آخه؟!!!

سنگی بر گوری





795949gcloud3

خواستم بگویم

چقدر خوب است که

خدا

اصل عدم قطعیت

سرش نمی‌شود

وگرنه

معلوم نبود

امروز

تو شتر بودی

یا من

دیروز




2008-07-06

1

از سمنان تا تهران داشتیم سر این مسئله بحث می‌کردیم که آوردن پیراهن های مرد، تکلیف خود اوست یا زن آدم باید به فکر لباس هایش باشد. آخرش هم البته به نتیجه نرسیدیم!

(+)

2

دیشب داشتم فکر می کردم وبلاگ ها پر شده از نامه ها – هه. دیدی این دو سه تا وبلاگ دوست داشتنیم را چه همه زود و تند و سریع نمونه همه وبلاگها گرفتم و حکم کلی دادم؟- نامه های یک مخاطبه دلربا ترند از آنهایی که برای پرشمار مخاطب نوشته می شوند. واقعی ترند. عشق ترند. می دانی؟ درد دل ترند و من هم که می دانی می میرم برای درد دل. عمری وبلاگ نوشته اند که قلمشان و زبانشان بالغ شود و برسد و هدف پیدا کند و بتوانند یکی را خطاب کنند. نامه های این روزهای بچه ها تکامل یافته وبلاگهایشان است. دنیا را چه دیدی؟ شاید پا داد و کلن وبلاگ نویسی را جرم اعلام کردند و مجبورمان کردند بخزیم به این تونلهای زیرزمینی که حفر کرده ایم زیر وبلاگستانمان. به کانالها – ایمیل ها- یی که بی ربط ترین هایمان را به هم مرتبط می کند. می شود که یکی وبلاگ همه مان را بخواند و هیچ بو نبرد که زیر این شهر مجازی, چه    تی-آی ها داریم می پراکنیم و چه رفت و آمد  ابدی ای راه انداخته ایم و چه همه خل و خوشیم.

(+)




2008-07-02

1

استاد می‌گويد پرسوناژهای منفعل و محافظه‌کار را بريزيد دور. شما خالق شخصيت‌هاتان هستيد. پرسوناژهاتان را جوری خلق کنيد که بروند دنبال جفت خودشان. ياد بدهيد آدم‌های اشتباهی و زندگی‌های اشتباهی را رها کنند، آدم‌های درست و زندگی‌های درست‌شان را پيدا کنند. کاری را که خالق ما برای ما نکرد، شما برای پرسوناژهاتان بکنيد. بگذاريد آدم‌های قصه‌هاتان با اراده‌ی خودشان زندگی‌هاشان را بسازند. آدم‌های تقديری را بگذاريد برای همين زندگی تقديری. بندهای دست و پا گير را از دست و پای پرسوناژها باز کنيد. بگذاريد قصه‌هاتان نفس بکشند. بگذاريد قصه‌هاتان رنگی شوند.

(+)

2

... از اینکه خیلی خوب فهمیدی کافه یک بازی‌ست؛ خوشحالم. بلکه بقیه هم پی‌آیند تو؛ این را بفهمند.

(بخشی از یک نامه، از یک آقای عزیز.)

سرهرمس شخصن دوست دارد به جای آن کلمه‌ی «کافه» در عبارت فوق، که دلالتِ بی‌واسطه‌ای دارد بر کتابی خواندنی، بعضی وقت‌ها، کلماتی نظیر «وبلاگ» و غیره، بگذارد.




2008-07-01

... من در اهواز دوستانی دارم که اکثر شماره‌های مجله را خریده‌اند ولی به علت ریزی حروف قادر به خواندن مطالب‌اش نیستند، یکی از آن‌ها هم خود من هستم...



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  12.2023  01.2024  02.2024  03.2024  04.2024  07.2024  10.2024