« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-12-31 میگویند آدمها نیاز دارند، کلن. انواع و اقسام، رنگ و وارنگ. میگویند آدمها نیاز دارند به همدلی، بالاتر از خیلی نیازهای دیگر. میگویند آدمها نیاز دارند گاهی فقط، یکی باشد که اوهوماوهوم کند برایشان. یکی باشد که بلد باشد تاییدشان کند صرفن. بلد باشد که وقتی دارند غر میزنند، دلشان گرفته، روحشان مچاله شده، حفرههای خالی دلشان زیادی بزرگ شده، دستی به مهر بکشد روی تنشان. پوستشان را لمس کند. و از این لمسکردن، پوست شکاف بردارد، آنقدر شفاف بشود که شکاف بردارد. جانِ جانِ جانشان بزند بیرون. خیالشان تخت بشود که کسی هست که دستشان را گرفته، همیشه. توفیری هم ندارد که این آدم، خانواده باشد، دوست باشد، عابری غریبه باشد، مردی/ زنی باشد که دمی پشتِ بار، گیلاسی به سلامتیشان رفته بالا، یا سگی باشد که صاف دارد با آن چشمهای خیسش توی چشم آدم نگاه میکند. میگویند آدمها خودشان نمیدانند معمولن، که تا چه حد همدلی گره از کارشان باز خواهد کرد، اخم و تَخمشان را پاک خواهد کرد، روحشان را جلا خواهد داد. سرهرمس غالبن با خودش فکر میکند آدمها، همانقدر که به همدلی نیاز دارند، نیاز دارند که همدلی کنند. نیاز دارند که دست بکشند روی پوستِ نازکشدهی آدمهایی که دوستشان دارند. نیاز دارند که ببینند خودشان را که دارند نوازش میکنند خستهگی روحِ محبوبشان را. نیاز دارند که کسی باشد که همدلیاش را بیاورد پیش آنها. نیاز دارند که گوششان را بسپارند به حرفهای تلخ و شیرینِ نازنینِ زندهگیشان. نیاز دارند که در آغوش بکشند روح و تنِ انسانی را که بلد است به زندهگیِ نکبتشان رنگ بدهد. نیاز دارند که... کلن آدمها نیاز زیاد دارند، میدانید؟ خیلی هم بلد نیستند این نیازهای ریز و درشتشان را به زبان آدمیزاد بگویند. خیلی هم بلد نیستند چهطور و کی، کجا، نیازهای دلبندهایشان را برآورده کنند. دردِ آدمبودن به همین جور چیزهاست. |
2008-12-30 طاقت است دیگر، آدم که نیست، گاهی تمام میشود لابد. |
پاکت آمده اول صبح از دفترخانهی کنفرانس بینالمللی دستآوردهای نوین در عرصهی ساختمان - سلام نادر که نیامدی حداقل با هم بخندیم- حاوی کاغذرنگیای که رویش نوشته حضور فعالِ جنابعالی- اسم سرهرمس را نوشته- در کنفرانس بلاهبلاه که در تاریخهای بلاهبلاه در تهران برگزار شد به همراه مشارکت در پانلهای تخصصی کنفرانس، مورد تایید و تقدیر است و بعد هم مزید توفیقِ ما را خواسته است. داشتیم فکر میکردیم حضور فعال و مشارکتمندانهی ما که منحصر بود به دو ساعت اول صبح روز اول کنفرانس که آن همه به گودرچرخانی و گودرگردیِ صبحگاهیمان گذشته بود. بعد هم که کیف و کفش کنفرانس را همانجا رها کرده بودیم و زده بودیم بیرون، دنبال یک لقمه نانِ حلال. حالا پوزخندهمان آمده، کشدار، از همان کشهایی که میچسبند به ته بعضی اندامها و جاها. |
بعضی حدسها و گمانها را آدم بهتر است با خودش به گور ببرد، کلن. |
2008-12-29 لابد خاصیت این روزهاست سرهرمس. میدانی که، هر دورهای یک سری خواص خودش را دارد. این را ورنوش میگوید. میگوییم بعله، مثل آنفولانزا است. هر آنفولانزایی خاصیت خودش را دارد دیگر! لابد تو هم میخواهی عین این تازهوبلاگنویسها برداری بگویی که اصلن هر آنفولانزایی باید خاصیت خودش را داشته باشد و الخ! (یاح یاح یاح، از لحاظ وبلاگصاحابهای نسل اولی که آن طرف نشستهاند!) میگوید چرند نگو سرهرمس. بیخود سرِ حرف را نکشان به هزار جای نامربوط. با کسی مساله داری چرا این وسط، وسط این حرفها، این جور حرفها، متلک بار آدمِ بیطرف میکنی؟ من دردم جای دیگری است. میگوییم اِ خب پس اصل حالت خوب است، صرفن درد داری! میگوید یادت هست سرهرمس آقای ک. و خانم ش. را؟ یادت هست آن همه تلفنهای بیستوچهارساعتهشان را؟ یادت هست چهطور تمام لحظههای روز و شبشان را با هم share میکردند؟ میگوییم از لحاظ گودر؟! میگوید سرهرمس تو را به زئوس یک دقیقه خفه شو! مگس درونت را خاموش کن! یادت هست اصلن مدل عاشقیتشان این طوری بود که از هر ثانیهی جا و مکان هم میبایست خبر داشته باشند، که اصلن جای این که بپرسند از حال هم، از هوای حیاتِ هم، میپرسیدند که کدام کفش را امروز پوشیدی و کدام ساعت مسواک زدی و امروز تاکسی چهرنگی سوار شدی و پسرخالهی ناتنیات که زنگ زده بود، اول حال مادرت را پرسیده بود یا پدرت. یعنی عاشقیتشان این طوری بود که همین که از لحظههای بیخاصیتِ مردهی بیوزنِ هم خبر داشته باشند، انگار میل به چسبندهگیشان به هم ارضاء میشد. میگوییم یادمان هست ورنوش. خوب هم یادمان هست که چهطور لحظهای اگر خبر نمیرسید از یار که در کدام غار به کدام مار دارد غذا میدهد، کار و بارشان زار میشد. واجآرایی را داشتی انصافن ورنوش؟! میگوید همین سرهرمس، همین. میخواهم بگویم از خاصیت این روزهاست که رابطهها اینطوری خالی شده از لحظههای مرده، که فقط... میگوییم راستی ورنوش ماشین قرار است ارزان بشود؟! میگوید آدم نمیشوی تو سرهرمس، آدم نمیشوی آخرش! و میرود، از لحاظ ورنوش! |
«رابینسون کروزوئهی واقعی هنوز در جزیره است!» (+) |
2008-12-28 نوشتن، دشوارترین کار دنیاست، اگر بدانی از چه میخواهی بنویسی. نوشتن اما، سادهترین کار دنیاست، اگر فقط ندانی که چه میخواهی بنویسی. سرهرمس مارانا (1976- 2046) |
خوبی این آیدا این است که اصولن واجب کفایی است، یعنی وقتی این روزها میرود مینشیند در کلاسِ آقای تقوایی، میتوانید این طور فرض کنید که انگار شما هم بودهاید آنجا، بس که بلد است خوب تاویلهای شخصیاش را برایمان تبیین کند! (علیبی اگر گفتی در اینجا شین مربوطه به کی برمیگردد؟) «استاد میگويد برای همينهاست که میگويم پرسوناژهایتان را همان اول ترم درست انتخاب کنيد. آدمهايی را برداريد که بلد باشيدشان، بشناسيدشان. که شناسنامه و حال و احوالشان را در کشویتان داشته باشيد. حالا هرقدرش را خواستيد بريزيد توی قصه، خودتان اما بدانيد همهاش را. آنقدر بشناسيدشان که بدانيد اين آدم فلان جای قصه چه کار خواهد کرد، چه تصميمی خواهد گرفت.» آقای استاد طبعن همیشه هم درست نمیگوید. یعنی این جوری نیست که کسی همیشه درست بگوید دیگر. سرهرمس سرش را به سمت پنجره میچرخاند، نفسش را بیرون میدهد، دستهایش را میکند در جیب پالتویش و فکر میکند با خودش که اتفاقن خوبی این قصهپردازیها به همین است که تو عقبتر از شخصیت قصهات باشی. بیفتی دنبال موجودی که ساختی و پرداختی. نظارهاش کنی که سر از کجاها که درنمیآورد. اصلن غیرمنتظرهگی (سلام آقای کریستین بوبن، قدیمها این همه اسم بردن از شما کار سخیفی نبود ها!) تنها و تنها و تنها مزهی دوستداشتنی این دنیا است. سرهرمس فکر میکند اگر اصولن و کلن خالقی هم آن بالا موجود باشد، تنها حالت متصور برایش همین است که برداشته یک روزی از روی هوس، از روی قدرت، از روی اختیار (و چه بسا بیاختیار) یک مقداری چیز خلق کرده، بعد نشسته به نظاره و کیف، که اینها چهطور برای خودشان میبالند و میبافند و زندهگی میکنند و خیال میکنند و خام میشوند و پخته میشوند و سر از هزار جا درمیآورند. یعنی میخواهم بگویم تهِ قضیه یک جورهایی ول است، و اصلن تمامِ مزهی خلقت باید به همین بیمسوولیتی ناشی از خلق باشد، به همین که خودت هم ندانی به کجا قرار است برسی. بروی جلو، بگذاری بروند جلو برای خودشان. که اگر این طوری نبود، اگر قرار بود شناسنامه و کارنامهی مخلوقات در کشویی، جایی موجود باشد، از پیش، لابد تمام مسوولیتِ اعمال و کردارشان هم با نویسنده بود. سرهرمس گاهی منتظر مینشیند ببیند این بار موسیو ورنوش از آستینش چه شعبدهای بیرون میآورد. گاهی چشمهایش برق میزند از ذوق این که این بار ایرما کدام شال را انداخته دور گردنش، که شاهعباس کی و کجا، این دفعه خندهی معروفش را ول خواهد کرد. که سید شیفتهی کدام بانوی اثیریِ کدام قصه خواهد شد این ماه. یعنی دستهای نویسنده که روی کیبرد/ قلم که روی کاغذ قرار میگیرد، خالق اگر شریک نباشد در عیش این که این بار شخصیتها کدام قصهی روزگار را روایت خواهند کرد و بازی خواهند کرد، که به درد لای جرز میخورد این جور خالقیت. اگر مزه نکند این غیرمنتظرهگیها را، دنیای قصهاش عبوس میشود، تکراری میشود، کدر میشود اصلن. «استاد میگويد پرسوناژهای داستانتان را درست انتخاب کنيد. قهرمانهای داستان و ادبيات، باارادهاند، ولو اينکه ناموفق باشند. میگويد بگذاريد قهرمانهای قصهتان خودشان تصميم بگيرند، خودشان انتخاب کنند، حرکت کنند، تکان بخورند، شنا کنند برخلاف جريان آب، برخلاف جبر و تقدير. حالا يا موفق میشوند، يا نه. شکست هم که بخورند، دستِ کم تلاششان را کردهاند، وا ندادهاند جلوی تمام اين ملغمهای که جبر است و اسمش را گذاشتهايم اختيار. اختيار را شمای خالق بدهيد به پرسوناژهاتان، خالق ما که نداد به ما.»
میبینید؟ این شناسنامهی داخل کشو اصلن گاس که همان مبلِ سهنفرهای باشد که ایرما از آن متولد شد. همین. یعنی الباقیاش را لابد لحظههایی که هنوز نیامده باید بسازند. به من و تویِ نویسنده چه ربطی دارد اصلن که ایرما دلش میخواهد این بار که به آغوش کسی رفت، اول دراز بکشد بیاختیار تا لبهایش را به بازی/ کنکاشهای برهنهی مردِ تیرهپوستِ وحشی بسپارد، یا همان اول مردش را پرت کند روی تخت، دستهایش را ببند، محکم بشیند روی کمرگاهش و شیرهی جانش را بمکد. منِ نویسنده از کجا بدانم که سید این بار وقتی برقِ چشمهای کسی، چشماش را گرفت، راهش را میکشد میرود، به هزار دلیل، و خاطرهی چشمهای خیس را میگذارد در جیب کتش، تا وقتهای تنهایی بیاورد بیرون، گیلاسی به سلامتیِ هرکجاهستبهسلامتدارش بنوشد، یا یورش میبرد با تمام وزنش به زندهگی زن، ویران میکند همهی خاطرههای داشته و نداشتهی زن را از همهی مردهای پیشینش. ... بعد کلن خیلی تابلو است اگر سرهرمس یاد ایرما بیفتد با آن حرفهایش در باب حاشیه و متن، از این بضاعتهای فیلمِ کوتاه و فیلمِ بلند، از ظرفیتها و جذابیتها و نکبتهای هرکدامشان، ها؟ |
2008-12-27 ساعت حوالی هفت شب است. نشستهایم در ترافیکِ پایانناپذیرِ اتوبان اسبدوانی. بیمقدمه میپرسد که تو به دعا اعتقاد داری؟ طبعن ساکتم. میگوید یعنی قبول نداری که اگر دعا کنی خواستهات زودتر مستجاب میشود؟ میگویم راستش را بخواهی نه. اینجور که تو میگویی، نه، اعتقاد ندارم. میگوید همین خودِ تو، روزی که از دفتر مرکزی تنخواه میریزند به حسابت، اول پولِ آن طلبکاری را نمیدهی که بیشتر موی دماغت شده؟ که بیشتر روی مخت راه رفته هر لحظه؟ پولت که همیشه محدود است و کمتر از حجم مطالبات، یعنی واقعن چهطور تصمیم میگیری تقسیم کنی؟ آنی را که اصلن سراغت نمیآید، خب معلوم است که اول از همه به او پرداخت نمیکنی! میگویم راستش را میخواهی؟ نه! یعنی من اگر اول صبح تصمیمم را گرفته باشم که امروز به کی پرداخت کنم و چهقدر، طرف اگر ساعتها هم پشت در اتاقم بشیند، اگر آسمان و زمین را به هم ببافد از بدبختیها و مصیبتها و گرفتاریها و چکهای پشت باجهاش، راستش توفیری ندارد. یعنی میخواهم بگویم باز هم به عقل و دل خودم رجوع میکنم. حالا چه بخواهم پول نقد بدهم دست ملت، چه چک. یعنی هزاری هم که طرف اصرار کند، اگر تصمیم گرفته باشم که مثلن برای بیستم اسفند چک بدهم، امکان ندارد که بیستمام بشود نوزدهم. فوقش زیاد که سرم را درد بیاورد، دست خالی میفرستمش بیرون که دفعهی بعد، یاد بگیرد که اول پول را بگیرد، بعد چانه بزند. باید خودم به این نتیجه برسم که طرف گرفتاری دارد. که اگر این ذره را بگیرد چهطور کار من راه میاندازد در کارگاه. بعضی وقتها هم از کسی خوشم میآید. اصلن من این جور وقتها ترجیح میدهم اول به آن کسی پرداخت کنم که کمتر موی دماغم شده. که باور کرده حرف من را اگر روزی گفته باشم امروز ندارم، چند روز دیگر بیا. که اصلن مبنای تصمیمام، شناخت خودم هست از آدمها. مثلن همیشه یادم هست که اگر پولی رسید، اول از همه آن آهنگرِ خوشاخلاقِ مودب را صدا بزنم و دور از چشمِ همه، بخشی از صورتوضعیتش را بگذارم در جیبش. یادم هست که آن مهندسِ خوشروی دفتر فنیام، لب که تر کند برای مساعده، شده از جیب خودم بگذارم و دریغ نکنم. یادم هست که ایزوگامکار اگر باز آمد و این دفعه زنش مرده بود و بچهاش بیمارستان بود و ماشینش ته دره، با لبخندی روانهاش کنم که منتظر باشد، تا آخر هفته! میخواهم بگویم شانس آورده باشید خدای شماها اینجوری نباشد، در این شبهای عزیز! |
2008-12-25 خواستیم بگوییم که زئوس عمهی ایرانسل را بیامرزد، کلن، از خیلی جهات. جادههای کشداری که پر میشود از جیمیل و گودر و آدمهای دوستداشتنی، و هزار الخ دیگر، روزهای پرنکبتی که برمیداری یک فقره کابل ناقابل میچسبانی فیمابین ایرانسل و لپتاپ، بعد این جوری میشود که اینها را سرهرمس مینویسد و شما میخوانید، از وسط بیابان. (البته زئوس اصولن هم بد نیست یک نیمنگاهی به عمهی نوکیا هم داشته باشد گاهی، از لحاظ آمرزش صرفن) حالا سرهرمس که از رو و اینها نمیرود، دارد برای خودش کنکاش میکند امروز بلکه بشود که سوءاستفادههای انسانی و غیرانسانی دیگری هم بکند، کلن! |
آقای سهراب سپهری در کتاب مستطابِ اتاقِ آبیشان، خاطرهای تعریف میکنند (زئوس مچالهات کند لاغر که از لحنِ خودمان هم هی یادِ آن پستِ مستطابِ تو در بابِ عباس و اینها میافتیم!) از معلمی که چون بلد نبود پایِ اسب بکشد، اسب را پیوسته در علفزار میکشید، از لحاظِ پدرسوختهگی و اینها. داشتیم فکر میکردیم که حال و روزِ ما هم کلن همین است. و برعکس حتا. یعنی چون صرفن بلدیم پای اسب را بکشیم از میان تمامی اعضا و جوارح آن، مینشینیم یک فقره پای اسب میکشیم، خیلی شیک و براق، بعد روی الباقی آن پارچهی کتان میکشیم، از لحاظ این که خب البته باید پارچهیکتانکشیدن را هم هم بلد باشیم بالاخره، بعد شما میروید برای خودتان فکری میشوید که چه اسبی، چه اسبی! خواستیم بگوییم بعله، خودمان در جریان اینجور چیزها هستیم لابد. تایتل: اعترافهای آخر هفته |
حالا گاس که خیلی هم درست نباشد آدم از میان همین چهار و اندی فقره وبلاگی که میرسد که بخواند، یک همچه نتیجهگیریهای صدمنیکغازی بکند اما یک جوری، یک جورهایی، آدم وبلاگ این رفقای خارجنشین را که میخواند، بعد مقایسه میکند با رفقایِ داخل، از لحاظ نشیمن، میبیند اصلن جهتِ نگاهِ اینها دستهبندیشده است. یعنی نگاهِ به خارج، به دنیای خارج، عینیتگرایی، پرداختن به امورِ واقع، عمومن ویژگی قالب وبلاگصاحابهای مهاجر است و پرداختن به خود، به دنیاهای شخصیتر، ذهنیتگرایی و حتا کدنویسی، جو قالب رفقای همین ور آب است. (حالا هی پدرسوختهگی کنید برایمان مثال نقض دربیاورید ها! از فربد بپرسید، بلد است برایتان توضیح دهد اینجور وقتها) گاهی سرهرمس با خودش فکر میکند قضیه همان قضیهی معروف شرق و غرب است. گاهی هم با خودش فکر میکند نکند پرداختن به پدیدههای پیرامون، کاوری بشوند برای ندیدنِ همهی آن حسرتهای بزرگی که در دل آدمی هست، جاهای خالی. |
نکنید آقاجان، نکنید! از لحاظ جلوی قاضی و معلقبازی. یعنی بلند نشوید بیایید جلوی سرهرمس بایستید از این بازیهای پیشپاافتادهی جدلی راه بیندازید. قبلن هم تذکرش را دادهایم بهتان که پشتکواروزدنهای مبتذلتان راه به جایی نمیبرد. این هم که سرهرمس صاف توی چشمهایتان نگاه میکند، کجلبخند ملایمی هم میزند، سکوت میکند و قهقههی معروفش را حوالهتان نمیکند، دلیلِ آن نیست که دارد وارد بازی کهنهتان میشود. یا دلش سوخته به حال خوشباوریِ سادهلوحانهی شما، یا صرفن و معمولن، حوصلهاش را ندارد، حوصلهتان را ندارد که صدایش را رویتان بلند کند که: آقای محترم! همیشه، همیشه یادت باشد که این سرهرمسی که الان نشسته این طور دارد با مهربانیِ مصنوعی نگاه میکند در چشمهایت، قطعن و قطعن از تو یکی خیلی باهوشتر است. خیلی بیشتر از آن که بخواهی مثلن به خاطر این که امروز نمیتوانی، حالا به هر دلیلی، کارش را راه بیندازی، او را بپیچانی که و موضوع صحبت را عوض کنی بکشانی به مثلن تعهداتی که او به تو داده، از لحاظ قول و انجام نشده! این است که نکنید، وقتتان را تلف نکنید. صاف بگویید امروز را شرمندهام، نمیشود، نمیتوانم. بعد سیاحت کنید مهربانیِ واقعی سرهرمس را که چهطور بلد است تمام این نتوانستنهایتان را درک کند و با لبخندی آرامتان کند و بنشیند به انتظار فردایتان. لابد سرهرمس هم یک وقتهایی آدم است دیگر، میفهمد که چهطور امروز را پول نداشتهاید، فکستان خراب بوده، الکترود 7018 گیرتان نیامده یا اصلن راهبندان بوده! (تقدیم میشود به علیبی، به خاطرِ همهی عشقش به کلیهی عصبانیتهای فروشده و نشده، از لحاظ خوردن) |
2008-12-17 1 تا حالا در حاشیهی کسی بودی ورنوش؟ این را ایرما میگوید. در یکی از وقتهای بیوقتیاش. بعد ادامه میدهد که: این که همینطور کشدار و طولانی و یواش و بیآزار، برای خودت باشی؟ برای خودش؟ بعد یکهو ببینی، یکهو حواست جمع این بشود که اصلن چه خوب است آدمها یکوقتهایی صرفن در حاشیهی هم باشند، مدتی. دور هم باشند و نباشند. حاشیه که میگویم یعنی آن وقتهای حسابنشدنیِ زندهگی. وقتهای پرت اصلن. ثانیههایی که بریدهای از زندهگی، دزدیدهایشان، از خودت، از متنِ ملموس و محتومِ زندهگیات. بعد اضافه میکند ایرما که: حاشیه هم یک جور محضر است برای خودش ورنوش. شده در محضر کسی باشی؟ در حضورش باشی؟ بلدی اصلن این حضورهای نامحسوسِ این هزاره را؟ گاهی فکر میکنم مشکل من با سید، این تلاشِ بیوقفهی خستهگیناپذیرش بوده برای نشاندنِ من در متنِ زندهگیاش. برای چپاندن خودش در متنِ زندهگی من. یعنی این مرد انگار حاشیهگردی نکرده بود به عمرش. به عمرِ کوتاهش میان ما آدمها. طاقت نداشت. تابش را نداشت که بماند در حاشیهی کسی، زنی، قصهای. خودش را، بدنش را، وزنش را میخواست که بیندازد روی من. روی منی که وزن ندارم، فوقش همان بیست و یک گرمی که میگویند، فوقش. خب نمیشد، نمیشود. میفهمی این جور چیزها را ورنوش؟ ها لابد خوب میفهمی که این طوری ماندی کنارم، در این چندین و چند سال. لابد عقلت رسید که با زنِ اثیری، باید اثیری باشی. که وقتی شدی حاشیه، شد حاشیه، دیگر خیابان تنگ و ترش نیست، یکطرفه هم نیست. باید خودت عقلرس باشی که لابد چشمت به یکی دو نفر دیگر هم بیفتد. که حواست باشد چشم ندوزی در چشم الباقی آدمهای حاشیه. فوقش لبخندی بزنی و عبور کنی. شانهای بالا بیندازی به بیتفاوتی و عبور کنی. فکرش را نکنی و عبور کنی. حواست باشد که پرسهی خودت را بزنی. داشتم میگفتم چه خوب بود اگر آدمها بلد بودند حاشیهنشینی را. بلد بودند چه طور نیاز به تملکشان را ببرند در همان نکبتِ متن، صرفِ همهی آن چیزهایی بکنند که تملک میطلبند. بلد بودند که وقتی نشستی در حاشیهی کسی، کسانی، بگردند دور هم، لبی، گونهای ببوسند و راهشان را بکشند و بروند. گیرم لب داشته باشیم تا لب، گونه داشته باشیم تا گونه، فرق داشته باشد سکوت با سکوت، مجال با مجال، حضور با حضور، تاریکی با تاریکی. اصلن بلند شو بیا اینجا ورنوش. اینجا آدمها خوب بلدند خودشان را از متنِ هم، از سنگینی متنِ هم کنار بکشند. بشینند در سایهروشنهای کنارههای هم، مراقب باشند، منتظر باشند، دستی برای هم تکان بدهند، به مهر. بوسهای بفرستند. نوازشی بکنند. نیششان باز شود تا بناگوش، از سرخوشیها و خوشدلیهای الباقی. غصهی نرم و زودگذر و ملایمی بگیردشان از دلگیریها و نشدنهای همدیگر. نان و ماستشان را بخورند، بیحافظه. بی حسرتِ آینده، حسرتِ کشندهی آینده. اینها را میگوید ایرما اما آنقدر حواسش هست که آخرش اضافه کند که: اصلن باید، باید بعضی آدمها را در همان حاشیه نگه داشت. نه به این خاطر که اهمیت ندارند یا کمتر دارند، برعکس. به این خاطر که حیف هستند، حیف هستند که کشیده شود پایشان به متن زندهگی. که آلودهی متنشان بکنی. سفتشان کنی و دنبال خودت بکشانیشان به انهدام خیالپردازی، به متنی که به هرحال، نکبت کم ندارد. خوشی دارد، خرمی دارد، عیش دارد ولی نکبت هم دارد. بدجور هم دارد. همین نکبتش هم هست که لامصب اصلن یک لایهی دودهی چرک و خاکستری میکشد روی جلای آدمها. اصلن باید گشت آن نازنینترها را پیدا کرد، با سلام و صلوات هدایتشان کرد به حاشیه، به پرتهای لحظهای زندهگی، آنجاها که اصلن کل حیاتت را معنی میکنند و ادعایی هم ندارند. آنجا که قصهها آغاز میشوند و سرمستی و شور، میشود سوخت و بنزینِ الباقی زندهگیات. 2 میرزا این بند باید نامهای میشد، خیلی وقت قبلتر، به تو. نمیدانم و نپرس که چرا سر از اینجا درآورده. بگذارش به هر حسابی که دلت، دلِ خجستهات خواست. اصلن تو فکر کن که این برفِ امشب، این سرمای نفوذکننده در ذهن و روح آدم، بیخود و بیجهت، بانیاش شده، ها؟ این روزها برداشتهام خلاصه کردهام کل این مجازستانم را در یک صفحهی دواینچی. گذاشتهام توی جیبم، همراه. بعد با خودم فکر میکنم که انگار همیشه وصلم به یک گسترهای. به یک جایی. منبعی که تمامی ندارد لامصب. بس که همان چهارنفر ونصفی آدمی که دوستشان داری، که اینطوری دوستشان داری، انگار همیشه همراهت هستند. یادم هست که دبستان که بودیم، تازه این ساعتهای بازیدار آمده بود. و خب صف میکشیدیم برای قرضگرفتن ساعت از همان دوسه نفری که لابد وسعشان رسیده بود به خریدنش. بعد یادم هست که یکی از این بازیها، هواپیمایی بود که هی بالا و بالاتر میرفت. بنزین میزد و بالا میرفت. همانی که توی آتاری هم بود. یادت هست؟ بعد من یک فانتزی/ خوابی داشتم همان سالها- تو بگو عقده اصلن!- که ساعت مچیام ته نداشته باشد! یعنی هی خواب میدیدم که دارم با کلیدهای ساعت مچیام ور میروم و قصهها و منوها و صفحاتش تمامی ندارند. یعنی خواب میدیدم ها! زیاد! بیست سالی گذشت تا به مددِ تکنولوژی موبایل، خوابِ من تعبیر شود. که حالا صاحب یک مونیتور دواینچی باشم، همراهم، که ته نداشته باشد. که همینطور برای خودش ساعتها و ساعتها، در سفر و حضر، بگردی آن تو. که اصلن تمام پرتهای زندهگیات را همان تو بگذرانی. که بعد ببینی اصلن پرت و ناپرتات دارد جایشان را با هم عوض میکند. که درست وسط محزونترین و جدیترین و بیخاصیتترین دقایقت، یکهو بروی داخل آن مونیتور دواینچی و دنیا و مافیها را فراموش کنی، به کلی. که بعد بگردی هی خلوتهای مختصری پیدا کنی برای خودت، که متصل بشوی به یک نامحدود. که ترافیک و برف و جلسه و دعوا و سایر نکبتهای زندهگی را حواله بدهی به میان پاهایت و برای خودت، گم بشوی. میدانی میرزا، یادم هست همان بیست و اندی سال قبل، قصهای خوانده بودم در یکی از کتابهای جمعهی شاملو. که آقای ممیز گرافیکش را کشیده بود. که منِ دهساله، رفته بودم گشته بودم میانِ کارتنهای کتابهای انباریِ داییجان، پیدایشان کرده بودم، نه! کشفشان کرده بودم. از میان همهی آن حرفها و شکلهایی که آن همه بوی سیاست میداد، یکی قصه بود که بعد این همه سال، ولم نکرده هنوز. میخواهم بگویم سایهاش آنقدر دراز بوده که اصلن حک شده در من، در خیالپردازیهایم. طول کشیده تا همین امروز. قصهی پسرکی که میرود برای جادوگری کار بکند. کار جادوگر این بوده که پسرها را با خودش برمیداشته میبرده به مهمانیِ اشراف و اعیان. بعد تردستی میکرده و خانمها و آقایان را سرگرم میکرده، بعد درست در میانهی جشن، آستینهایش را بالا میزده، بعد زمان متوقف میشده برای جادوگر و پسرها. یعنی کل آدمها گیر میکردند در کسری از زمان. پسرها پول و جواهرات ملت را برمیداشتند و فرار میکردند. جادوگر هم آستینهایش را پایین میکشیده و زمان درست از همان جا که گیر کرده بوده، به جریان میافتاده. کسی هم خاطرهای نداشته از این گسست. حالا داستان ادامه هم دارد اما میخواهم بگویم بدجوری این ایده که بشود که جایی، روزی، زمان را نگه داشت، گیرم برای یک ساعت، گرفتارم کرده پسر. این روزها بیشتر از همیشه، دلم میخواهد میشد که جادوگر آستینهایش را برای یکی دوساعت بالا میزد. بعد لابد میرفتم برای خودم به گشت و گذار. نه، اصلن مینشستم یک گوشه به نوشتن، نوشتنِ خودم. یا اصلنتر فقط خیال میکردم، بیپروای مزاحمی. بعد، یکی دوساعت که گذشت، دوباره آستینهای آقای جادوگر پایین میآمد و همهی دنیا درست از همان جا که ایستاده بود، به گردش و چرخشاش ادامه میداد و آب از آب تکان نخورده بود و دلی نلرزیده بود و کسی نفهمیده بود که من، رفتم این مدت را خودم بودم و برای خودم در دشت و دمن، آواز خواندهام و چرخیدم و نوشتم و خواندم و دیدم و رقصیدم و نوشیدم و خیال کردم و الخ. 3 مهم نیست که Desperate Housewives را دیدهاید یا نه. چون به هرحال سرهرمس برایتان خواهد گفت لابد که زنی هست در این مجموعه که شوهر و سه بچه دارد. لینت، تا خیلی از داستان، تنها آدم عاقبتبهخیر سریال است. در کشاکش بالا و پایینرفتنهای زندهگی زنهای دیگر داستان، لینت سفت و سخت چسبیده به زندهگیاش. شوهری دارد که مهربان و وفادار است، هنوز عاشقانههای مچورانهای دارند، به وقتش، رختخوابشان هم خالی از لطف نیست. از قضای روزگار اما، آقای شوهر بعد از این که بالاخره از کار اداریاش دست میکشد و رستوران دنجی راه میاندازد، بر اثر سانحهای زمینگیر میشود، چند ماهی. میماند خانه و لینت برای چرخاندن رستوران، آستین بالا میزند. پس از مدتی، لینت و سرآشپز ایتالیایی و جوانِ رستوران، میبینند که چه همه دوست دارند شبها بیشتر بمانند در رستوران، میز دونفرهای بچینند و خسته از کار روزانه، گپی بزنند. طبعن لینت شبها دیرتر اما پرانرژیتر به خانه برمیگردد. به نقشاش به عنوان همسر فداکار و مهربان و مادرِ دلسوز. شبهایی که از پی هم میآیند اما چشمهای مردِ ایتالیایی، برقِ بیشتری میزند با نگاهکردن به لینت که حالا بهتر لباس میپوشد، آرایش میکند و موهایش را پیچ و تاب میدهد. نه این که فکر کنید نهایتن اتفاقی از جنس خوابیدن و اینها بینشان میافتد، نه. روبهروی هم مینشینند، به هم نگاه میکنند، چشمهایشان برق میزند، درددل میکنند، به افتخار هم شراب مینوشند و لینت، دوباره زن شده است. زنی که روزگار یادش آورده که هنوز هم کسی ممکن است دفعتن، عاشقش بشود. خب البته دنیا همین طور نمیماند، هیچوقت همین طور نمانده است، شوهر لینت بو میبرد و مردک ایتالیایی را اخراج میکند. اما میدانید؟ میدانید تلخترین سکانس درست همان جا بود که لینت، خطابهی بلندی خطاب به مردِ زندهگیاش، به خودش، به ما میخواند از شیرینی لحظههایی معصومانهای که با مرد ایتالیایی داشته، که پس از سالها، دمی بوده که فراموش کند که مادر است، که همسر است. میخواهم بگویم هر زنی، در هر وضعیتی، استحقاقش را دارد که کسی را داشته باشد که وقتی نگاهش میکند، چشمهایش برق بزند. که کسی باشد که این طور به مهر نگاهش کند، که به یادش بیاورد هنوز کاملن فراموش نشده است. دارم از سالهای آغازین میانسالی حرف میزنم. این را هم داخل پرانتز دارم میگویم که امروز که بلند شدی برای خودت، آن همه زیبا، آنهمه کشیده و ترگل، چکمههایت را پوشیدی و صورتت برق میزد از جوانی و زیبایی، با قدمهای سبکبال، با آن دوتا دخترک دیگر، رفتی به دور از همهمههای معمول و تکراری شوهرت و پسرت، نشستی در آن رستوران و دیزی خوردی، یکی دوساعتی گپ زدی و خودت بودی و مادر نبودی و همسر نبودی و خسته نبودی و بوی این همه ماندن، رسوبکردن در خانه، نمیدادی دخترجان، چه همه بیشتر دوستات داشتم. 4 راستی ورنوش برایتان تعریف کرده که واپسین نامهی سید به ایرما، قبل از نابودی دنیا، با این جمله شروع میشد که: وقتش شده ایرما که آغشته بشود آغوشت با تنم... تعریف نکرده؟ من جای شما بودم حتمن از ورنوش میخواستم که برایتان تعریف کند! 5 از دیروز سرهرمس دارد به خودش زمزمه میکند: و به مانند چراغ من، نمیافروزد، نمیسوزد... و بعد یادش میآید که ترکیب تصاویر این شعر نیما، با یخزدهگی صدای احمدرضا احمدی، چه حسی جز سکوت و برف و تنهایی و اجاقی که نمیسوزد، در شب سرد زمستانی، به آدم ممکن است بدهد؟ ها؟ 6 ورنوش از آن طرف داد میزند – حالا مدل خودش، یعنی زیر لب بلند حرف میزند!- که بنویس هرچه عاشقیت از سوءتفاهم بلند میشود، دوستداشتن اما از تفاهم همهجانبه است و این جوری است که آدم گاهی دلش میخواهد میشد که آدمها را، لپشان را، بوسید و عبور کرد. (خاک بر سرت ورنوش! داد زدی همین را بگویی؟!) 7 میگوید نوشتههایت سخت شده است. که پر شده از کد و رمز و کنایه. که خواندنشان دیگر ساده نیست. راست میگوید. مدتهاست انگار یادم رفته که اینجا را چند نفر میخوانند. دارم انگار برای همان بیست و چند نفری مینویسم که سرهرمس را بلد هستند. (میبینید؟ امروز ضمایرم هم مان نیست حتا!) قیافهی اینجا هنوز عمومی است اما بدجوری خصوصی شده حرفها. مخلص کلام این که به گیرندههای خود دست نزنید، این همه جا هست برای دستزدن! 8 بعد لابد یک وقتی هم فرا میرسد که آدم نگاه میکند میبیند فهرست کارهای نکردهاش، جاهای نرفتهاش، حرفهای نگفتهاش، نخواندهها و ندیدههایش، دارد روز به روز قطورتر میشود. بعد آدم دلش برای خودش میگیرد لابد. آیا لازم است سرهرمس تاکید کند که دلش برای نوشتن بدجوری، بدجوری تنگ شده است این روزها؟ آیا ضروری است گفتن این جور حرفهای تکراری که زندهگی گاهی آنقدر مجال برایت نمیگذارد که بشینی خودت را درست و درمان نگاه کنی ببینی کجای این جغرافیای گرد ایستادهای؟ بعد لابد همینطوریها است که علیها مرتضا میشوند، از لحاظ کنعان!، آرامآرام، نامحسوس و دردناک. 9 گاهی برف هم. برف هم گاهی به یکباره فرو میریزد روی تمام داشتهها و نداشتههایت، یک جور سفیدی یکدست بیخاصیت میکشد روی این همه خاکستری که خیر سرشان قرار بود هرکدام رنگی بگیرند، بعدترها. که این لحاف سفید با این یکنواختی گاه کسالتبارش، خاموش میکند شررها را بس که صاف و بیتفاوت، روی همه چیزی مینشیند. میخواهم بگویم این جوری است که قرارهایت با خودت، با قلمها و کاغذهایت، به دلایل ساده و ملموس، مثل نداشتن چتر، لک داشتن یقهی پیراهن، خالیشدن باتری یا ترکخوردنِ موقتیِ دیواری، به هم میریزد و میریزد و تو یک شبه پیرتر میشوی، بدجوری پیرتر. 10 امشب سرهرمستان تخمی است، کلن. Labels: سینما، کلن |