« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-02-26
هی مرد گنده! زود خوب شو، دنیا بدون تو جای مزخرف و گهی است. جدی.
|
2009-02-25 انگار هوا باید اینجوری حوالیِ تعطیلات و سفر و اسفندِ خنکِ دریادار باشد تا سرهرمس یادش بیفتد به حکایتِ قدیمی این سه نفر. یادش بیفتد به فیمابینِ ایرما و سید، فیمابینِ ایرما و ورنوش، فیمابینِ سید و ورنوش. حکایتِ این سه نفر، حکایت دیالکتیکِ توامانِ عشق، صمیمیت و جدالی بیفرجام است. که چه طور تمام این سالها ورنوش نشسته بوده کناری، به تماشای شوری که بود میانِ ایرما و سید. تماشای خاموشش را اما قلمش همراهی میکرد به نوشتنِ قصهی این دو، قلبش اما، قلبِ بیمارش، توامان، نظارهگر پرتلاطمی بود که تیر میکشید از دردِ نداشتنِ اینجوریِ ایرما. که میلغزید مدام نگاههای دلواپس و عاشقِ ایرما، از روی شانههای ورنوش، تا برسد به سید. که میشنید صدای تپشهای دیوانهوارِ سینهی ایرما را، نفسهای بهشمارهافتادهاش را، وقتی سید از راه میرسید عاقبت. که بو میکشید لهیبِ ملتهبِ هرمِ گلوگاهش را، وقتهای سید. که چه طور راه میکشید چشمهای سید، در انتظار رسیدن حرفی، خبری، نشانهای از ایرما. که تمامِ این سالها، سالهای حسرت بود، حسرتِ سید برای داشتنِ یک لحظه، فقط یک لحظهی خندههای رهای ایرما، وقتهای ورنوش، وقتهای بیوقتی که ایرما نشسته بود معصومانه روی پاهای ورنوش، زیرِ گوشش زمزمهوار، رازهای زنانهی وجودش را بازگو میکرد. از عشقهایش میگفت، از نشدنها و دیرشدنها و گیرکردنهایش. چشمهای سید خیره میماند به چهرهی ورنوش، وقتی که ایرما این همه راحت و بیمقدمه خودش را برهنه میکرد مقابلش، تا مثلن نشانش بدهد خالِ کشالهی رانش، بزرگتر نشده هنوز. که دستِ ورنوش را میگرفت میگذاشت روی دامن جدیدش، تا نشانش بدهد که چهطور به سختی قادر است سرینهای آهنگینش را بپوشاند. میخواهم بگویم این جوری بود که سید غبطهی مدامی داشت به گفتوگوهای بیپایانِ ایرما و ورنوش، وقت و بیوقت، به نزدیکیِ قدمتدارشان. به اعترافهای کودکانهی لبهای برجستهی ایرما، روی شانههای ورنوش، وقتهای آغوشی دوستانه، طولانی. که غبطهی پرشوری داشت ورنوش، به آن سکوتِ ناگزیری که بود میان ایرما و سید، وقتهایی که حرف، که کلمه، که آواها هم توانش را نداشت که این همه عشق، این همه نیاز به بودنِ دیگری را بیان کند. حکایتِ سید و ورنوش اما، جنگی خفه بود، خفته در دل، طولانی و بیثمر. دلم میخواست یکبار این دو را، که این همه بس که زمانشان و مکانشان دور شده بود از هم، بنشانم روی یک نیمکت، حوالی پاییز. بعد قفلها را از زبانشان بردارم تا یکبار برای همیشه یکیشان از عشق بگوید و دیگری از صمیمیت. یکی حسرت یک بوسهی آتشین را بیرون بریزد و دیگری، از لذتِ آغوشی دوستانه، طولانی، آرام. همدلی کنند لابد مقداری. بعد لابد یواش و ملایم با خودم فکر کنم که وزنِ حسرتِ سید اما سنگینتر است. ورنوش غبطهی خروشِ فصلی رود را دارد و سید، پیِ آرامشِ ابدی و ازلی دریاچه است. بعد با خودم فکر کنم که سید این وسط طفلکیتر است لابد. بعد، کمی بعد، یادم بیاید از ایرما. که آنطور تقسیم شده بین این دو مرد. که لابد چه دلش میخواست همان بعدازظهرِ آفتابدار پاییز، همانجا روی نیمکت، یک بار برای همیشه سید و ورنوش در هم حل بشوند، یکی بشوند. که بعد به ریشِ نداشتهاش بخندم که هه! تاریخ نخواندی لابد ایرما!
پ.ن. سلام تریسامِ خزشدهی این روزهای وبلاگستان، لابد! |
2009-02-22 |
2009-02-21 گاس که اینجور حرفها خیلی هم تکرارکردن نداشته باشد. سرهرمس اما حافظهی درست و درمانی ندارد که این از کفر ابلیس هم مشهورتر است البته. این جوری است که باز، و باز، و باز بلند میشود میآید اینجا، در این بارگاهِ تاریخی، که برایتان از وبلاگ بگوید. (از وبلاگ؟ مگر تا به حال از چیز دیگری هم حرف زده است اصلن؟) ما وبلاگصاحابها قهرمانانِ بیبدیلِ دنیای خودمان هستیم. در همین یکیدو صفحهی مختصری که داریم، پادشاهِ جهانیم، جهانِ شخصیِ خودمان. فوقش یکیدو صفحه اینورتر و آنورتر. سلطنتِ بیچونوچرایمان را جای انکار نیست وقتی خلق میکنیم و خلق میشویم و ویرایش میکنیم و ویرایش میشویم از خلق، از جماعت. شباهتمان میان سوپرهیروها به سوپرمن و اسپایدرمن میرود. به تمام آن قهرمانانی که لباس قهرمانی که از تن درمیکنند، چه بسا آدمهای معمولیِ دستوپاچلفتیِ نِردی بشوند که در یک نظر، کسی متوجهشان نشود. سرشان پایین است و به کار خودشان مشغول، تا لحظهی پوشیدنِ رختِ قهرمانیشان فرا برسد. تماشا دارد پروازشان بر فراز آدمها، دشتها و شهرها. قدرتشان بیانتهاست و شهوتشان مثالزدنی. اراده که بکنند، بلدند چهطور زیر و زبر کنند قلمرو حکمرانیشان را. اما همین که فرود آمدند بر زمین، همین که لباسِ فرمشان را تا کردند و گذاشتند کنار، آنوقت از پس یک گربه هم برنمیآیند. چه برسد به این حجم پایانناپذیرِ نکبتهای معمول زندهگی. بلدید دیگر. از خیابان ردشدن و کبریتزدن در باد و خاموشکردن شمعهای تولد با یک فوت و چرخاندنِ چرخِ عظیمِ زندهگی. میخواهم بگویم مسترهایدهای ما وبلاگصاحابها، اتفاقن تیرهروزیهای نهانشدهمان نیست. سایهی ما وبلاگصاحابها، برگردانِ همهی آن شکستها و نشدنهای دنیای خداسازِ بیرون است. (خدایی که لابد قصه بلد نبوده وقتِ خلقکردن این جهان که اگر بلد بود، این همه آدمها و آدمها، این همه تاریخ، نمیرفتند دنبالِ ساختنِ قصهها و آرزوها و آمالشان را نمیریختند در دل قصهها.) سایههای ما روشنیهایمان است. شهرِ سایهها، شهرِ مسترهایدهای ما شهری است شیشهای و پرنور، شفاف و آفتابی، گیرم گاهی هم یکی دو تکه ابر مخدوش کند خورشیدش را. دل که روشن باشد به قصه، به مجاز، به فتح میم، هوای ابری هم لابد میشود محملی که آدم دست یارش را بگیرد، دل و دیده بچرخاند در چهارسوی هستیِ خودش. ما که مَجازمان مُجاز نمیشود، که انگار نباید که بشود. |
میدانی، همین که بشود در این سی و چندسالهگی، با یکی از داریوش حرف زد، با یکی یواش و دلبرانه زمزمهاش کرد و نگران انگ و منگ و اینها نبود، یعنی یک حزن مشترک پریشانی را با هم تجربه کردهاید، گیرم جداجدا. |
2009-02-19 میگویند گودر را میتوان با میله/لوله از لحاظِ مقایسه، کرد. یعنی که میشود با آن استریپدنس کرد، از لحاظ نایتکلاب و اینها، میشود از آن داربست ساخت، از لحاظ بالارفتن و ساختن، میشود با آن زد، از لحاظ ملاجِ کسی، میشود نشست رویش، از لحاظ سوءاستفادهی ابزاری و حالش را برد، میشود به آن آویخت، میشود آن را آویخت، از لحاظ آویزانشدن. میشود چیزی در آن فرو کرد، از لحاظ محکمکاری. میشود آن را در چیزی فرو کرد، از لحاظ تنبیه. میشود دستت را به آن بگیری که نیفتی، از لحاظ اتوبوس و رسولی و راهپله. میشود تویش فوت کرد، از لحاظ ماش. میشود از آن صدا درآورد، از لحاظ ساز بادی، میشود با آن گوسپندها را یکجا جمع کرد، میشود گرگها را رماند و میشود با آن ماهی گرفت، به سختی. میشود ترساند، ژانگولر کرد، پرتاب کرد، هوا کرد، پرچم کرد، کشید، کوبید، خندید، به درایت. یکهمچه چیز پرخاصیتی است گودر. هویت هم هست. اگر یادتان بماند که گودر، گودر است. اگر یادتان مانده باشد که سرهرمس قدیمترها برایتان گفته بود که گودر را به مثابه گودر ببینید. یادتان مانده باشد که از گودر انتظاری جز گودرینگ نداشته باشید. که اصلن رسانه/ گودر همان پیام/ گودر است، ولا غیر. یک چنین پدیدهی غیرمترقبهای است گودر. |
2009-02-17 عادت دارم پیادهروها را که گز میکنم، حتمن سرم چرخیده باشد مدام به سمت شیشهها، ویترینهای مغازهها. برای دیدنِ خودم، تصویر خودم در شیشه، انعکاس روحِ ولگردِ بیابانگردِ خودم، در سیمای مرتعش شهر. بعد ماشینها را نگاه کنم که دارند از من عبور میکنند. آدمها را نگاه کنم که بیآنکه حواسشان باشند، از روی من رد میشوند. از پشتِ روحِ من. گاهی هرازگاهی، یکیشان میایستد، درنگ میکند، خیره میشود در تصویرِ روحِ سرگردانِ من. همانجا، همان لحظه برمیگردم، دستش را میگیرم، به قهوهای در دنجترین کافهی خیابان دعوتش میکنم. آنوقت برایش از خانهام حرف میزنم، از پنجرههای بیپردهاش، از آفتابِ عریانی که میتابید روی خستهگیهای ماندهی شبِ قبل، اول صبح. از بوی ناگرفتهی دیوارِ اتاقم، از بریدههای روزنامه که چسبانده بودم روی دیوار. برایش حرفهای دیشبم را پای تلفن، تعریف میکنم که چهطور زخم زده بودم بر روح و جانِ آدمی که دوستش داشتم. بعد دفترم را بیرون میآورم، شعری از محمد شریف برایش میخوانم، بعد ملودیِ اسپانیشوایلدگرل را با سوت برایش میزنم، حتا ممکن است دستش را بگیرم، دعوتش کنم به خانهام. اگر آدمِ آمدن باشد، این طور بیهوا، وسط روز، بیچتر، حتمن قدمزنان میبرمش به سمت خانهام. حتمن یکی دو قدمی جلوتر از او، در پیادهروهای یکنفرهی تنگِ محلهمان، گام برمیدارم، یکبار هم برنمیگردم که ببینم هنوز دارد میآید یا نه. بعد میرسم جلوی در، الکی کیفم را میگردم دنبال کلید. معطل میکنم. بعد کلید را یکهو از توی جیبم درمیآورم. سرم را عقب میدهم و میخندم که مثلن چه حواسپرت شدهام این روزها. از پلهها که بالا میروم، حتمن به کسی که دیده نمیشود، که اصلن وجود ندارد، بلند سلام میکنم. در را پشت سرم باز میگذارم. یکراست میروم سراغ آشپزخانه. از یخچال، سیب درمیآورم. میگذارم روی میز. بعد از مهمانم خواهم پرسید: چیزی میخوری؟ بعد لباسم را درمیآورم. همانجا، وسط روز، وسط آشپزخانه، بالاتنهام را برهنه میکنم. پشتم را میکنم به مهمانم. الکی خودم را مشغول میکنم به شستن چیزی در سینک. بعد گریه میکنم. جوری که شانههایم تکان بخورد. بعد برمیگردم و خودم را در آغوش میگیرم. اینجوری. بعد سیگاری روشن میکنم. نصفه که شد، با دستهایی که کمی میلرزد، خاموشش میکنم در زیرسیگاری کنار سینک. بعد دوباره میپرسم: گفتی چیزی میخوری؟ بعد روزنامهای از کیفم بیرون میآورم. روزنامهای که به دقت تا شده، با لبههایی صاف، منطبق بر هم. میگذارم روی میز. مینشینم. بازش میکنم. روزنامه به زبان فرانسه است. شروع میکنم بلندبلند به خواندن یک مقاله که دور عنوانش قبلن خط کشیدهام. بعد پاهایم را میگذارم روی میز. تکیه میدهم به عقب. و همین طور به نمایشِ بیخودم ادامه میدهم تا تلفن زنگ بزند. تلفن را برمیدارم. یواش صحبت میکنم. میگویم: نه. میدونی که نمیام. مهمون دارم. آره. آره. حتمن. منم دوستت دارم. ولی دیگه زنگ نزن امروز. باشه؟ قطع میکنم. لباسم را میپوشم. از خانه بیرون میآیم و به شیشهها، به ویترینهای پررنگی که انعکاس میدهند تنهاییِ بیفایدهام را، خیره میشوم. |
2009-02-08 شیشه که مثل امروز، بارانش بگیرد، سیگار هم میکشد لابد. خیال هم میکند پشتبندش. سفر هم میرود، با یارش. دراز میکشد، بو میکند و ساندویچ گاز میزند. سیگار که عرق بخورد، دستش را میکشد روی سطح شیشه که خنک بشود. ساندویچ زبانش را بیرون میآورد، باران را خیس میکند، بعد بلند میشود میرود کنار شیشه، سرش را بیرون میکند، داد میزند: فریادرسی، کسی، کسی، کسی و صدایش به هیچجا نمیرسد. به هیچجا، محض رضای خدا. |
2009-02-05 خوب که فکرش را میکنم سرهرمس، میبینم ایرما استاد کمینکردن است. یعنی بلد است چهطور روزها و شبها و ماهها و سالها، بشیند به کمین، کمینِ آن آنِ استثنایی، آن لحظهی یگانهای که قرار است از راه برسد، آدمی که قرار است، قرار ایرما با خودش، بشود آدمش. بعد اسباب و آلات دارد این کمینکردن، میدانی؟ یعنی بیعملی آنطور که کاستاندا به نقل از دونخوآناش روایت میکرد، یعنی نشستن به انتظار، بیهیچ انتظاری، آنطور که کریستین بوبن میگوید، از غیرمنتظرهگیهای هستی. یعنی آن جنس کمینی که قهرمانِ آن قصهی آقای فورسایت، وقتی در دخمهها و نقبهای زیرزمینیِ ویتنام، نشسته بود در سکوت، در تاریکی، بیحرکت، که نوری، خردک شرری که نشانهی باشد از ویتکنگها از راه برسد و آقای قهرمان، درست در لحظهی مناسب، نه دیرتر و نه زودتر، شلیک کند. میخواهم بگویم هرمسجان، ایرما از آن دسته آدمهایی است که بلد است کِی، دقیقن کِی، پس از ماهها انتظارِ خاموش، پس از سالها صرفن فکرکردن به دستیابی، به پلنگانهخودشراافکندنبریار، ماشهاش را بچکاند. و درست، دقیق، بنشاند تیرش را به مرکز هستیِ آدمش. یادم میآید هرمس، آقای کیارستمی یکبار داشت در فضیلتِ آن لحظهی ویژهای که باید شاتر را فشار دهی، که نه زودتر و نه دیرترش اگر باشد، عکست، عکس نمیشود، میگفت. یادم هست که داشت تعریف میکرد که عکاس وقتی عکاس میشود که بنشیند به کمین، بعد درست همان لحظهی موعود که فرا میرسد، اگر توانست، دلش را داشت، طاقتش را، که نچکاند، که فشار ندهد آن شاترِ لعنتی را، آنوقت میتواند سرش را بالا بگیرد، نفسش را بیرون بدهد، سیگاری بگیراند و بنشیند به عیش، که وه که چه عکاس که منم! دارم از آن لحظهی کمیابی حرف میزنم که میمانی با خودت که بگویی یا نگویی، دست جلو ببری یا نبری، کلید پابلیش را بزنی یا نزنی، ببوسی یا با همان چشمها، نوازشاش کنی، از این دغدغهی لعنتی دارم حرف میزنم سرهرمس. از این کلنجاری که با خودت میروی، که بروم یا بمانم، جاکن شوم یا آغوش باز کنم، ابدی، بیغش. میخواهم بگویم این جوری است حکمت و حکایتِ کمینکردن، این جوری است که انتظارت به هیچ (یا همهچیز) ختم میشود گاهی. موسیو ورنوش
پ.ن. خوبت شد آقاجان؟ دیدی چهطور بلدی بسازی شبِ آدم را، که از روزش اینجور چیزها یکهو از دلِ خاطراتت، از دلِ سالها بزند بیرون؟ حواست هست که چه جایی داری باز میکنی در دلِ ما، مردِ گنده؟! |
2009-02-02 سرهرمس گاهی با خودش فکر میکند که نه تنها گودر و فیس بوک و قسعلیهذا، که کلن هدف از خلقت همانا معاشرت بوده است و بس. |
2009-02-01 و بعد میبینی پنجاه ساله شدی و هرشب با 200 سیسی ودکای تلخ، داری تمام نکبتها و نرسیدنها و نشدنها و ناکامیهای روز(و عمر)ات را با خودت به گور میبری.
بعله اینجوری است گاهی که روزگار میگذرد آقای دکتر! |
وبلاگستان را اگر روزی شهر شیشهای نامیده بودند گودر اما همانا خانهی شیشهای ما است. نشستهایم با پیژامه، زیرپوش رکابی، بیجوراب و کمربند، دور هم، زیر کرسی. گیرم که کسی آن زیر پایش را به شیطنتی کودکانه، بمالد به پایی. میدانید؟ زیر کرسی اصولن جا هست، آدم جدیدی اگر بیاید، جماعت تنگتر، مهربانتر میشوند. تخمهشان را میشکنند و غشغش و غیبتشان به راه است. حرف جدی اما دوام ندارد. به شوخیای می شکند حریمش. کرسی گرمت میکند، گرم نگهات میدارد، به رفقایی که دل خوش دارند به معاشرت کرسی-تایپ. باید کرسینشینی بلد باشی اما. آنقدر زندگی را نموده باشی و نموده باشدت که یاد گرفته باشی آن کیفیت به تخمم-گونهی احوالات زیرکرسی را.
تنها نشستهای زیر کرسی تا حالا؟ له شدهای زیر خلوت بیخاصیتش؟ |
آقای پلیس: آقا با موبایل حرف نزن پشت فرمون!
سرهرمس: حرف کدومه بابا. دارم نوت میذارم، از لحاظ گودر! |
The immense sadness of films without women. I hate war films, except for the moment when the soldier takes out of his pocket the photo of a woman. F. Truffaut |
Isabelle Adjani is the only actress I know who made me cry in frontof a TV screen and, because of that, I wanted to shoot a film withher, very quickly, as soon as possible. F. Truffaut |
The art of film can only really exist through a highly organised betrayal of reality. F. Truffaut |
have often been accused of portraying weak men and decisive women, women who direct events, but I think that's how it is in real life. F. Truffaut |
To looking for a different morality, other ways of living, even if any other arrangement is destined to fail. |
'Le Tourbillon de la vie'
هیچی. همینجوری گاهی برای خودتان عبارت فوق را تکرار کنید تا لبهایتان قوام بگیرد. علیالخصوص آن دلاوی آخرش. |
I firmly believe that we must refuse any hierachisation of genres and consider that what is 'cultural' is simply everything wich pleases us, entertaine us, interest us, help us to live. F. Truffaut |
Ideas are less interesting than the human beings who have them. F. Truffaut |