« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-05-31 |
2009-05-30 این بدون شک بهترین و خواندنیترین مطلبی بود که دربارهی آراءِ لوفور، طی این سالها خواندم. دلم نیامد دوباره اینجا دعوتتان نکنم به خواندنِ هزاربارهی این نوشتهی معرکهی راب شیلدز. توضیح این که کامنتها و بحثهای خیلی خوبی ذیلِ همین مطلب در کامنتدانی گودر طی چند روز اخیر اتفاق افتاده که سعی میکنم خلاصهای از آن را همین جا بیاورم، بعدن. ممنون از مرضیهی عزیز که بابِ این بحثِ شیرین را بعد از مدتها گشود. راب شيلدز- استوارت اِلدن/ ترجمه: اميرهوشنگ افتخاريراد - 5 خرداد 1388 «امروزه يكبار ديگر ديالكتيك در دستوركار قرار گرفته است، البته نه همچون ديالكتيكِ ماركسي؛ چنانكه ديالكتيكِ ماركس همچون ديالكتيكِ هگلي نبود.» |
2009-05-27 راستش را بخواهید سرهرمس در انتخابات پیشِ رو به میرحسین موسوی رای خواهد داد، جدی. و البته که در این انتخاب، صرفن یک مقداری دلایل شکمی، شخصی، ظاهربینانه، خام، احساساتگرایانه، بیمنطق و سستپایه دارد برای خودش که در عینِ این که به کسی مربوط نمیشود، به چند مورد از آن در همین پایین اشاره خواهد کرد. ضمنن همینجا خودش قبل از این که یک سری آدمِ مچگیر بخواهند دلایلِ تخمیاش را منبابِ بهاصطلاح تحریمِ انتخاباتِ چهارسالِ قبل جلوی چشمش بیاورند، اعلام میکند که علیرغمِ اصرار دوستان، خودش را معصوم نمیداند.
ادامه هم ندارد. |
2009-05-26 سرهرمس در چنبرهی آدمهای نازنین پیرامونش، عزیزی دارد که از قضا هردو در صبح یک روز پاییزی، حوالی پانزدهشانزده سال قبل، پا به ساختمان دانشکدهی معماری دانشگاه ملی گذاشتند، یکی پلهها را بالا رفت به قصدِ ثبتنام، دیگری پلهها را پایین رفت به نیتِ ژوژمانِ پروژهی دیپلمش. بعد یادش هست که همان روزها، آن یکی که پلهها را پایین رفته بود زیرِ گوشِ دیگری چیزی گفت که وسوسهای انداخت در جانِ این یکی که پلهها را بالا رفته بود، که با گذشت زمان نه تنها کمرنگتر نشد، که هی وقت و بیوقت به یادش آورد که معماربودن یک خاصیتی است که عین سرطان میرود در گوشت و پوست و خونتان لانه میکند، که اگر صد سال هم بگذرد، به شغلِ شریفِ کاغذقیچیکنی هم اشتغالِ تماموقت داشته باشی، رهایت نمیکند. که معماربودن فعالیتی است بیستوچهارساعته، که ذهنِ تصویرسازت، ذهنِ سوداپردازت، مدام و پیوسته، دارد برای خودش میچیند و میسازد و پشتِ هم میاندازد. حتا اگر خلافش ثابت شود. حتا اگر هیچوقت، چیزی از انگشتانت جاری نشود، به هیاتِ تصویر، نقش و خط. حتا اگر هیچوقت رویایِ ساختن، برایِ خودت و خودت ساختن، رنگِ واقعیت نگیرد. و در آن صبحِ پاییزی، کسی زیر گوشِ سرهرمس خوانده بود که یادت بماند، هر از چندی، برداری برای خودت خانهی خیالت را بکشی، نه به قصد ساختن یا نمایش، به این مقصود که یادت بیندازد که سقفِ آرزوهایت کجاست، چه هیاتی دارد. که یادت بیندازد خانهی رویاهایت چه شکلی باید باشد. که هر از چندی بتوانی رویاهایت را با هم مقایسه کنی. که یادت بیندازد سوداهایت چهطور سال به سال، نرم و آهسته، شکل میگیرند، تغییر میکنند، لباس عوض میکنند و بالطبع، خانهی رویاییات، چه طور در گذر زمان خودش را از شکلی به شکلی دیگر درمیآورد. سرهرمس یادش هست که آن روزها، چهطور پیچیدهگی، بالاوپایینداشتهگی، پَستومندی، کنجداری، رازآمیزی و سردرگمی، سربهمهربودهگی، پشتکردهگی به عالم و آدم، خستِ نور، سایهداریِ دنجها، سردرگریبانِخودداشتهگی، پیچاپیچی، تعدد اشکال و فرمهاو فضاها و خیالها، شهرزادیتِ بنا، شده بود ویژهگیهای بنیادینِ خانهی رویاییاش. بیخود نبود که هر بار که شروع کرده بود به خیالکردنِ خانه، آنقدر چرخیده بود در سرسراها و تالارها و پستوها و اتاقها و طارمیها و ایوانها و پنجدریها و حیاطها و حیاتهای روحش، که دستِ آخر قلمش چیزی جز سفیدی بیپایان نقش نکرده بود روی کاغذ. سرهرمس حواسش هست که این روزها چهطور هر بار مبهوت میشود از سفیدیِ عریانِ بیانتهای دیوارهای خالی، منظرههای خلوت، سکوت میانِ قابهای خالی، شفافیتِ تمامقد، بیپردهگی، بیپوشیدهگی، ریزشِ بیمحابای نور به عمقِ جاها، ترددِ بیروادیدِ نگاهها از پنجرههای سربهبالاکشیده، خلاصهگیِ مکان، و تنوعی که به شکلِ امکاناتِ مختلفِ چینش و پردازش، این معماریِ آرام و طمأنینهدار و یواش و مهربان و کمآزار به آدم هدیه میدهد. انگار خانهی رویاییِ امروزِ سرهرمس، بیش از هرچیز، مجال دارد در دلش. |
2009-05-21 |
2009-05-20 بدم میآید از وبلاگهای غُردار، بعد وقتهایی هست در زندهگانی که میبینی حرفی به جز غر نداری. نمیشود که بزنی، نمیشود هم که نزنی- سلام لاله، بیا یک مقداری یادم بده آدم چهطور میتواند هم غر بزند و هم قیافهی عبوس به خودش نگیرد، دلِ خوانندهجماعت را ریش نکند، حوصله سر نبرد، جوری که بعد هی خودش بردارد وبلاگ خودش را تماشا کند و حرص بخورد. از این همه غری که زده، از این زشتیای که شر کرده با ملت- بعد این جوری میشود که تا پستِ بعدی، تا وقتی دوباره یک چیزی، چوبی اتفاق بیفتد و دلت شاد بشود و ذوق کنی و مورد نویسش قرارش دهی، باید همینجور هی شرمندهی خودت بشوی با این خزعبلاتِ تاریخِ مصرفداری که نوشتهای. اصلن میدانید؟ آدم که محاصره میشود با امورِ دنیوی، با یک مقادیر متنابهی مخلفاتِ غیرهیجانانگیز روزانه و مکررها و عبوسیتها و بلاهبلاه، در طول ِ روز، آدم که میمیرد بس که نمیبیند و نمیخواند و نمیبوید و نمینوشد و نمیبوسد و نمیبغلد و نمیگوشد و نمیمعاشرتد، آدم که آدمهای شکوفاکنندهاش را این همه کم میبیند، پُر میشود از غرهای بیخاصیت، از تکرارهای کلافهکنندهی متوسط، زیادی متوسط. نکبت! |
ژانر: اینایی که کلن جدی میگیرن. هیه! |
شبِ من پنجرهای بیفردا/ روزِ من قصهی تنهاییها/ مانده در خاک و اسیرِ ساحل/ ماهیام، ماهی دور از دریا/ هیچ کس با دل آوارهی من/ لحظهای همدم و همراه نبود/ هیچ شهری به من سرگردان/ درِ دروازهی خود را نگشود/ کولیام، خسته و سرگردانام/ ابر دلتنگِ پر از بارانام/ پای من خسته از این رفتن بود/ قصهام قصهی دل کندن بود/ دل به هرکس که سپردم، دیدم/ راهاش افسوس جدا از من بود/ صخره ویران نشود از باران/ گریه هم عقدهی ما را نگشود/ آخرِ قصهی من مثل همه/ گم شدن در نفس باد نبود/ روح آوارهی من بعد از من/ کولیِ دربهدرِ صحراهاست/ میرود بیخبر از آخرِ راه:/ همچنان مثل همیشه تنهاست/ کولیام، خسته و سرگردانام/ ابر دلتنگِ پر از بارانام خوشوقتی گاهی ناغافل از راه میرسد. شبیه به سیگاری که آنقدر کش میآید تا خانمِ گوگوش برسد به روحِ آوارهاش. شبیه به اتوبانی خلوت، رو به دماوند، که آن بالاها، جایی که پیچ میخورد راهات، چشمات بیفتد به برجی که روزگاری از زیرِ دستهای تو بیرون آمده نقشاش، شبیه به ساندویچِ کثیفِ خوشمزهای که دمی قبل، معدهی خالیات را نوازش کرده. شبیه به غروبی که دارد از راه میرسد، شبیه به دلی که ناغافل تپیدن میگیرد. شبیه به آسمانی تمیز، با ابرهایی پراکنده. شبیه به نورهای پایانِ روز. یا تلالوِ یادی در خاطر. خوشوقتی گاهی به اندازهی سوختنِ یک سیگار طول میکشد. اینجوری است که میبینی از بیفرداییِ پنجرهای، از آوارهگیِ دلای، از کولیوشبودهگی و دربهدریِ صحراها بودن، از بیخبری، سرگردانی، دلتنگی، صاف داری یادِ آدمی میافتی که دورادور حواست بهش هست، که ردِ نشدنهایاش را داری دنبال میکنی. که اینهمه در خلا نداشتهها و نرسیدنهایش، دارد میبالد، آرام و بیصدا. بزرگ و تلختر میشود. که دلت میخواهد یک روز دستش را بگیری، بگذاری در دست همهی آنهایی که دلاش روزی برایشان تپیده بود و صدا به صدا نرسیده بود. خوشوقتی گاهی میشود خاطره، در یک دم. به یک جمله. با یک نگاه. یک عتاب. (بعد دلت میخواهد یکی پیدا بشود یادِ شما آدمهای فانی بیاورد که چهطور متقاعدکردنِ آدمها هزار و یک راه دارد. که چهطور عجز و لابه و داد و هوار و اخم و تَخم، آخرین راه است. که چهطور آدمها یکراست راهشان را میکشند میروند سراغِ این دمِ دستترین و پیشپاافتادهترین راه. که چهطور، لابد، آنقدر خستهگی لانه کرده در روح و جسمشان، که از خیرِ همهی هزار راهِ دیگر میگذرند، که عطایِ آزمودناش را به لقایِ سریع پاسخگرفتن میبخشند. که حواسشان نیست، که حواسشان نیست، حواسشان نیست.) پ.ن: و امان، امان، امان از آرشهای که روی سیمها، خنک و حزنآلود، دارد کشیده میشود مدام، در بطنِ این آهنگ. از جنسِ بادِ ملایمی که خبر از پایانی محتوم دارد در خودش. پایانی نه اما آنچنان سوگدار. بادی که به گونهای سپید میوزد، روی پلای، جایی، از جنسِ تنهاییِ دلچسبِ غمناکی که گاهی، هر از گاهی، همهی ما را بدان نیاز هست. نیست؟ |
It goes by so quickly. In a flash the life we knew is gone for ever and we left to ask ourselves how could he have left me. When did my beauty start to fade? Why has my friend changed? Was I the best mother I could have been? Of course there is some people who understand how quickly time passes. That's why they so determined to get what they want before it's too late D.H, S-5. E-1 Labels: سینما، کلن |
2009-05-18 After all, to let someone into your home is to let them into your life. And we never know what sort of horrible secrets they carry with them...Yes, we must be very careful with those we invited to our lives because some will refuse to leave D.H, S-4, E-14 آیه داریم اصلن، در بابِ این که حتا اگر آنقدر بالهای اشتیاقتان هنوز مبسوط نشده که بنشینید درستودرمان دسپرتفیلان ببینید، حداقل یادتان بماند که با از دستدادنِ نریشنهای خانمِ راوی، در انتهای هر اپیزود( آن طور که برمیدارد زمین و زمان را به هم میدوزد، آن طور که پنجرهپنجرهوار عبور میکند دوربینِ معظمش از روی زندهگی آدمهای قصه، آنطور که میدوزد تمامِ تکههای ظاهرن پراکندهی داستان را، آنطور که اصلن ورای شکوشبههها و گرههای سطحیِ ماجرا، یکهو میپردازد به کنهِ ماجرا، به اصل و بنمایهی این همه ظاهرسازیهای خالهزنکانه، آنطور که تمامِ تلخیِ سرشتِ سوزناکِ زندهگیِ شخصیتهای سریال (اینجا دیگر اجازه دارید تعمیم بدهید!) را میآورد جلوی رویتان، آنطور که آرامشِ خوابِ شبانه را میرباید از چشمتان، آنطور که تناقض میآفریند میانِ بسترهای ظاهرن آرامِ آدمهای محلهی ویستریا با خردهجنایتها و خردهخیانتها و خردهخباثتها و خردهشرافتهای انسانی، بسا انسانیشان، آنطور که آنطور که آنطور که با آن صدای نرم و ملایم و ترسناکش همهی نداشتههایشان/مان را به رخ میکشد، همهی جاهای خالی، حفرههای مبهمِ سیاه، تراژدیهای ناگزیرِ زندهگی، شکنندهگیِ همهچیز، همهچیز، همهچیز، آنطور که تهی میکند تهِ دلِ آدم را، آنطور خبر میدهد از جایگاهِ راویِ آگاه از آینده، از تقدیرِ محتومِ این/ما آدمها، از سنگینیِ تحملپذیرِ هستی) معرفتِ بزرگی را از دست دادهاید، بیخود و بیجهت خودتان را و خانوادهتان را و عزیزِ دلتان را و دلبندهایتان را محروم کردهاید از لذتِ مازوخیستیِ تماشای این جور چیزها! پ.ن: ها راستی این را هم از دست ندهید که بدجوری آن روی دیگرِ سکهی موضوع است. Labels: سینما، کلن |
2009-05-17 |
2009-05-16 سهمِ من از تو، شده همین عطوفتهای خصوصی لابهلایِ کار و ترافیک و روزمرهگی. شده همین برایِ خودم نوشتن از تو. سهمِ من از تو، از این همه دوستداشتنِ تو، شده همین خیالهای از راهِ دور، همین شرهکردنِ قطرهچکانی، اینجا و آنجا. شده همین یکیدوساعت فراغتهای گاهوبیگاه، از بیست و چهارساعتی که مثل باد میرود و من را جا میگذارد. شده دستکشیدنهای گاهوبیگاه، روی مهربانیِ سطحِ تنات. به هم که میرسیم، غروب که میشود اما گم میشود این قصهها میانِ بایدنبایدهای زندهگانی. میانِ حرف و حدیثهای ناچارِ هر زندهگیای. میخواهم بگویم دوست دارم یکروزی، یک وقتی، مثلن ده سال دیگر، گذارت بیفتد دوباره به اینها. کاش یادت بماند که چهطور لابهلای این روزمرهگیهای نههمیشهخوشمزهی روزگار، عزیزِ دل بودی، هستی. |
... میدانی؟ خوب است که وبلاگ هست، ایمیل هست، پدیدهای به نامِ آرشیوِ مکتوب و مضبوط هست. که آدم میتواند گاهی، هر از گاهی، بردارد بگردد در دلِ سالیان، ببیند کجا، از چیِ کی یا چی خوشش آمده یا نیامده. که بردارد بگردد ببیند کِی از کجای چی یا کی دنیا را رصد کرده، از فرازِ کدام شانه خیره شده در چشمانداز. که یک ههی گنده نثار ارواحِ طیبهی هفت جد و آبادش کند، از لحاظِ چیزهای سخت و استواری که دود شده است و به هوا رفته است. خوب است که اینجا صداها اینطور ثبت و ضبط میشود، خوشاحوالیها و ناخوشاحوالیها. که گاهی، هر از گاهی، برداری بگردی ببینی چه همه ریشه دارد یک چیزهایی، در همان فرستایمپرشنهای عهدِ عتیق. بعد لابد نیشت باز بشود به فراخنایِ شانههایت، که یادم بماند اعتمادتر کنم به حسها و شهودها و حساسیتهایم. میخواهم بگویم حواست بماند به followهایت، بچهجان!
پ.ن از سرهرمس: و برعکس آقاجان، و برعکس! |
2009-05-13 gir kardam tu wc, ab qat'e, guderam sefre, 4ta chiz share kon la'aqal + nemitunam akhe, daram miram nahar, un sara n deraze ro bekhun - e, ras migia + |
آقای يونيورس خيلی لطف کرده که آدما فقط میتونن نمای همديگه رو، نمای زندگی همديگه رو ببينن. که آدما میتونن اگه دلشون خواست، اگه، يه چندتا مقطع از زندگیشون رو به چندتا آدم خاص نشون بدن. که اصولن ديدنِ پلانِ زندگی آدما به اين آسونی نيست. به اين راحتی نمیشه ويوی آی-بِرد يه آدمی رو از بالا تماشا کنی... (+) پ.ن: راستش پلانِ زندهگیِ آدمها همچین هم چیز قابلِ ملاحظهای نیست، بیگدیلای نیست. بیخود نیست که سالهاست که نقطهی شروعِ معماری (شما بخوانِ معماریِ آدمها، بخوان شناختنشان، بخوان خواندنشان) دیگر پلان نیست و خب نما هم که نبوده هیچوقت. یعنی اگر هم باشند هنوز معمارانی که از پلان یا وحشتناکترش، نما شروع کنند به معماریکردن، راه به جایِ درستودرمانی نخواهند برد. حالا دارد از آن دست قیاسهای آنچنانی میکند سرهرمس اما همانطور که معماریکردن از روی مقطع، راه تروتمیزتری است برای خلقکردن فضاییِ نو، گاس که همین مقاطعِ فوقالذکر بهترین مدخل ورود به دنیای آدمها باشد اصلن. میخواهم بگویم پلانِ زندهگیِ آدم بُعدِ سوم ندارد. مقادیری طول دارد و عرض و اندازه و نهایتن مبلمان و چیدمان و اینها. کجا از پلانِ آدمها میشود فهمید ارتفاعِ زندهگیشان را، ارتفاعِ بودنشان را. عمقِ وجودداشتن و بودن و باشیدنشان را. (حتا پاشیدنشان را!) وقتی اما مینشینید به طراحیِ مقطع (و دو مقطعِ متعامد حتا) آن وقت است که هم طول دارید و هم عرض و هم ارتفاع، اگر حواستان باشد. این جوری است که سرهرمس اکیدن پیشنهاد میکند اتفاقن، اتفاقن آدمها را اگر حواستان جمع باشد، از همان تکمقطعهای گاهبهگاهشان میفهمید، میخوانید، میشناسید. بعد اصلن معماریکردن به کمکِ مدلسازی، ماکت، اصلن یک کیفیت استثناییِ لامصبی دارد. یعنی هیچوقت آنجور که فضایِ درحالِ خلقتان را در مدل/ ماکت میبینید و لمس میکنید، آنقدر که این بافت و رنگِ ماکت میتواند دستهایتان را به ادراکِ بیواسطهی فضا/ آدم برساند، هیچ نقشهی دوبعدیای، از نما و پلان بگیر تا پرسپکتیو و مقطع، نمیتواند. بیخود نیست که یک مرض مبسوطی دارند رفقا در دستهبندی، در مدلسازی از آدمها، در تشبیهشان به میوه و غذا و آیریشکرم و بلاهبلاه. یعنی میخواهم بگویم شما بیا چند مقطع از زندهگی آن آدم را به من بنما، بعد چهار تیکه چوب و مقوا و چسب و الخ هم به من بده، من بشینم برایت مدل بسازم، چهاربعدی کنم اصلن آن آدم را. حالا من یعنی منِ نوعی. یعنی آن خانم و آقایی که آن طرف نشستهاند و نیششان باز است. نخند بچه! |
داشتم ترافیکِ مدرس را سپری میکردم حوالی هفت شب. سردرد ملایمِ بیخودی داشتم. یکی از دو خط آنورتر، آمد به زور راه گرفت، یک ماشین جلو افتاد، آمد در خط کناریم. چند متری از من جلوتر. رانندهی پشتِ سرش، که حالا همبادِ من شده بود، سرش را بیرون آورد از پنجره که: خیلی انی، عوضی. با خودم گفتم نمیشنود خب، آنی که رج زده بود. چند متری جلوتر رفتیم. شدم همباد همانی که رج زده بود. پنجره را کشیدم پایین. گفتم: اون آقا که پیچیدین جلوش بهتون گفت خیلی انین، گفت انِ عوضی درواقع. پنجره را دادم بالا و رفتم جلوتر. با خودم فکر کردم این سردرد یحتمل مال سیگار باید باشد.
از وبلاگِ یک جوالدوز |
2009-05-04 در بازخوانی صد سال تنهایی ایده عجیبی به ذهنام رسید: شخصیتهای اول رمانهای بزرگ فرزندی ندارند. در زندگی، کمتر از یک درصد مردم بدون فرزندند، ولی حداقل پنجاه درصد شخصیتهای بزرگ رمانی، رمان را ترک میکنند بی آن که تولیدمثل کرده باشند. نه پانتاگروئل، نه پانورژ، نه دون کیشوت، هیچیک وارث ندارند. نه والمون، نه مارکیز دو مرتوی، نه بانوی پرهيزکار دلبستگیهای پرگزند. نه تام جونز، مشهورترین قهرمان فیلدینگ. نه ورتر. بیشترشخصیتهای اصلی استاندال بدون فرزندند (یا هرگز فرزندان شان را ندیدهاند)؛ و همچنین بسیاری از قهرمانهای بالزاک؛ و داستایوفسکی؛ و در همين قرن گذشته، شخصیت اول در جست و جوی زمان از دست رفته،و بدون تردید، تمام شخصیت های بزرگ موزیل: اولریش، خواهرش آگات، والتر، زنش کلاریس، و دیوتیم؛ و همچنین شوایک؛ و نیز تمامی قهرمانهای اصلی کافکا، به استثنای کارل روسمان بسیار جوان که کلفتی را باردار می کند، اما دقيقاَ به همین دلیل، به قصد زدودن بچه از زندگیاش به آمریکا می گریزد، و این طور است که رمان میتواند متولد بشود. این سترون بودن ناشی از قصد آگاهانهی رماننویسان نیست؛ بلکه این روح هنر رمان (یا ضمیر ناهشیار این هنر) است که از تولیدمثل کراهت دارد...
میلان کوندرا و فرزانگی وجودی رمان ترجمه: مريم رييس دانا منبع: سایتِ دواتِ آقای رضا قاسمی |
سولماز دارد فیسبوک میکند. مازیار وارد میشود که: میخوام ببینم کیا منو اد کردن! 2 مهم نیست کدام مسابقه و بین چه تیمهایی، همین که تلهویزیون روشن باشد به فوتبال، حتمن میآید که: چندچندن؟ سولماز: سه یک مازیار: پس کی دو هیچ میشن؟! 3 مازیار: پس من میرم که بخوابم و یه خواب خوب ببینم. من: پس منم میام که بخوابم و یه خواب بد ببینم. مازیار: مامانم یه خواب متوسط ببینه! 4 در حال پلیاستیشن از لحاظ فیفا: من مازیار زارع هستم. تو هم رامین زارع هستی! |
وبلاگ یک چیز بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار خصوصی است که نمودِ بیرونی دارد. ایرجِ انیشتناینا |
2009-05-02 روزی که صبحش با ویسکیِ داغ شروع بشود، میانش به بلاهبلاه بگذرد، دمِ غروبش باید هم که به این آسمانِ کبودِ مغزکاهوییِ پربادِ بارانِ مستتردار لبریز از دلتنگی برای همهی چیزهایی که نداری و نیست، ختم بشود. شب را هم که خدا بزرگ است، لابد. |
حالا میفهمم چرا رت باتلر به رفيقمون میگفت هيچوقت در تنهايی مشروب نخور. (+) |
حریم خصوصی یعنی اینکه وقتی داری گریه میکنی و تقلا که اشکاتو نبینم، نیام زل بزنم تو چشماتو و بپرسم گریه میکنی؟ حریم خصوصی یعنی اینکه وقتی هی اینور شدی اونور شدی که خوابت ببره و بالاخره خوابت برده و پتو رو کشیدی رو سرت، نیام پتو رو بزنم کنار، بیدارت کنم و بگم یهماچ بده بعد بخواب. حریم خصوصی یعنی اینکه وقتی بهم میگی راجع به فلان چیز اصلن ازم نپرس هی متوسل نشم به راههای غیرمستقیم و وقت و بیوقت ازت حرف بکشم. حریم خصوصی یعنی اینکه فکر نکنم توی رقص حریم خصوصی معنی نداره. یعنی اینکه وقتی نمیتونی نگام کنی و خیره شدی به یه جای دیگه، هی بهت نگم وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن. حریم خصوصی یعنی اینکه وقتی دستتو از توی دستم میکشی بیرون دوباره محکمتر نگیرمش تو دستم. حریم خصوصی یعنی اینکه نوشتههای وبلاگتو جلوی خودت با صدای بلند برای بقیه نخونم. بدونم که قرار نیست یه حرفایی صدا بدن. (+) |
آنسلکتبل! (بروید بخوانید ببینید وقتی میگوییم لحن و گویش و آوا و صدا دارد در لابهلای متن بیداد و غوغا میکند، یعنی دقیقن داریم از چی حرف میزنیم.) |
دیدی هرمس که آدمها چهطور بعضیهایشان اصلن آدمِ جادههای اصلی، آدمِ شاهراهها و اتوبانها و بزرگراهها هستند؟ دیدی چهطور بلدند مستقیم تا خودِ مقصد، برانند یکنواخت و آرام، انگار که کروزکنترل؟ ایرما اما آدمِ جادههای اصلی نیست هرمس. میدانی که. طاقتش را ندارد. هر بار کولهبارش را برداشته، نشسته روی صندلی عقبِ سواریِ کسی، پتوی سفریِ سبزش را کشیده تا بالای چانهاش، استنشاق کرده تمامِ بویِ خاطرههایش را، چشمهایش را بسته و دل داده به موسیقیِ جاده، که مثلن این بار هم آرام گرفته در شاهراهِ مستقیم و بیحادثهی پیشِ رو. بعد، یکهو خودش را دیده، روحِ بیتابش را، که چهطور دارد پرواز میکند، که چهطور خودش را از سانروفِ بازِ سواری بالا کشیده، پر کشیده تا اولینِ کورهراهِ فرعی، خاکی و پردستانداز. به سمتِ نمیدانمکجا. خیالاتش برای خودشان جلو افتادهاند در جادهی جانبی. رفتهاند برای خودشان سیاحت کنند. رفتهاند دل بدهند به پیچهای نامعلوم. به کشالههای وحشی و پرگلِ، با بوهای بکری که انگار صاف از بطنِ بارورِ زمین دارند بالا میآیند. روحش را دیده که چهطور حفرههایش را باز نگه داشته برای پستی و بلندیهای غیرمنتظره. دلش را گرفته دستش تا در تکانتکانهای پرگردوغبارِ جادهی مالرو، پیچ نخورد. تاب بیاورد. اینها را دارم میگویم که خیال برت ندارد این هیبتی که میبینی اینجور مات و آرام، خودش را پیچیده لای پتوی سفری، روی صندلی عقب، چشمهایش را دوخته به یک جای نامعلوم، ایرما است. اینها را میگویم که اگر چیزی از او پرسیدی و صدایی درنیامد، حواست باشد، یادت باشد، بماند که این ایرما نیست. ایرما، اینجا نیست. انگار هیچوقت نبوده است. ایرما الان باید کیلومترها دورتر از جادهی اصلی، در چمنزاری لباسهایش را کنده باشد و برهنه به معاشقه با زمینِ خیس، مشغول باشد. ایرما الان باید برکهای پیدا کرده باشد برای خودش، لُختیِ گوارای وجودش را به آب داده باشد، باید روی دیوارِ کاهگلیِ باغی نشسته باشد، پاها را تاب داده، لُپی پر از انگور، نیشی باز به قهقهه با کودکانی پابرهنه. ایرما باید همین لحظه که داری دستش را از روی پتوی سفری نوازش میکنی، جایی دور، در کمرکشِ کوهستانی برفی، دستهایش را کرده باشد توی جیبِ پالتویش، چانهاش را کرده باشد توی یقهی بلندِ لباسش، ایستاده باشد به تماشای ردِ پاهایش در برف. اینها را دارم به تو میگویم که اگر شنیدی آهی از نهادش دارد بیرون میآید، سرت را برنگردانی، به اکتشاف. دیدی اگر لبخندی شره کرد بیهوا روی لبانش، ایرما اینجا نیست. یحتمل دارد ردِ نمدارِ نوکِ زبانِ مردی جنگلی را روی پوستِ تازهاش دنبال میکند. لبهایش را اگر غنچه دیدی، خیالت تخت که دارد گونههای کودکانِ بیشمارش را در تمامِ کورهراههای گمشده، به مهر میبوسد. ایرما اینجا نیست هرمس، گیر نده! |