« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-09-30 یادم نرفته ، همه اینها خیالی هستند. اما زندگی واقعی ما را تحت تاثیر قرار میدهند و درست از جایی که انتظارش را نداری به آن سرک میکشند. یکی باید یک داستان جدید از این دنیا بنویسد... یکی از همین روزها. (+) |
2009-09-29 آقا این حوالی کسی با ویندوزلایورایتر تو بلاگاسپات وبلاگ آپ میکنه؟
من یه مدته که نمیتونم باهاش عکس آپلود کنم. گیر میده. گمونم مالِ همون دکمهای باشه که گاهی میاد کنار صفحهی آپلود عکس از خود بلاگر. که باید تایید کنی عکسه کپیرایت و مایت و اینا نداره و فیلان نیست. ها؟ |
2009-09-28 |
گاس که اگر روزگارِ قدیم بود، سرهرمس الان اینجوری شروع میکرد که یکی هم باید بردارد بنویسد از ژانرِ رابطههای یکشبه. حالا فوقش 24ساعته. از اینها که مثل بارانی هستند به ملایمت شروع میشوند و اندکی بعد به رگبار میرسند و بعد هم فروکش میکنند میروند سر کار خودشان. بعد هم اضافه کند آن حسِ مرگآورِ آخرش را وقتی دو طرفِ رابطه آنقدر بالغ هستند که بدانند شمارهدادن و گرفتن و آدرسپرسیدن و نوشتن و الخ بیشتر تسکینِ آن لحظهی محتوم وداع است. اصلن بردارد بنویسد از این بلوغی که گاهی جاری میشود در رمانتیکترین و زیرهجدهسالترین رابطهها. که آدم از همان ابتدا چشمانداز دارد از سرانجامِ کار. که خشنودی و رستگاریِ زودرس ندارد اما ده سال بعد، لابد، آدم برمیگردد خودِ بزرگسالِ واقعبینِ کوفتیاش را تماشا میکند که چهطور دستِ آدمش را رها کرده بود که برود، برود برای خودش. که غبارِ احتمالی هزارسال همنشینیِ ممتد نماسد رویِ صورتش. اگر روزگار قدیم بود، گاس که اینها را سرهرمس میسپرد دستِ ایرما تا بنویسد. بنویسد از این که چهطور گاهی آدم فردایش را فدای پسفرداهایش میکند. بنویسد که چهطور لازم است آدم گاهی آنقدر قدرِ لحظهاش را بداند که آلودهاش نکند به هزار قول و قرارِ متزلزل. ایرما اگر بود، اگر هنوز این اطراف پرسهی بیاختیارش را میزد، لابد بلد بود چهطور برایتان تعریف کند از جادههایی که انگار دراز شدهاند در زمان. سلین: راستشو بخوای فکر میکنم همون موقع که داشتیم از قطار پیاده میشدیم تصمیمم رو گرفته بودم که میخوام باهات بخوابم. اما الان که با هم خیلی زیاد حرف زدیم، دیگه نمیدونم. سلین: چرا من این قدر همه چی رو پیچیده میکنم آخه! قبل از طلوع- 1995 روزگار قدیم اگر بود سرهرمس این Before Sunrise را میداد دستِ ورنوش. بلکه یاد بگیرد به موقع دل بکند. بعد هم لابد ورنوش برمیداشت رمانتیسیسم آمریکاییِ دههی نود را میکشید به رخِ سرهرمس. برمیداشت Eclipse آقای آنتونیونی را میآورد جلوی چشمهای سرهرمس که کجا بودی آن روزها که خانم مونیکا ویتی و آقای آلن دلون داشتند شهر را گز میکردند. یک روز تمام. بعد هم اگزیستانسترین سکانسِ فیلم را برای هزارمین بار تعریف میکرد که یادت هست سرهرمس؟ یادت هست وقتی آخرِ قصه کسی سر قرارش نیامد، چهطور دوربینِ آقای آنتونیونی رفته بود تمامِ خیابانها و چهارراهها و جاهای دونفرهشان را خالیخالی گشته بود دنبالشان؟ که اصلن فیلم را در همان غیبتِ آدمهایش تمام کرده بود؟ که طاقت آورده بود دلش لابد، که نماهای تنهاییِ مرد و زن را نگنجاند تهِ فیلم؟ ورنوش اگر بود لابد گیر داده بود به وامگیری این از آن. ورنوش را هم که میشناسید، آدمِ همیشههمان است دیگر. ویتوریا: چرا ما این همه سوال میپرسیم؟ دو تا آدم نباید این همه همدیگه رو بشناسن اگه میخوان عاشق هم بشن. اما در اون صورت هم ممکنه اصلن عاشق هم نشن. ویتوریا: تا وقتی که عاشق هم بودیم، همدیگه رو درک میکردیم. چون چیزی برای درککردن وجود نداشت. کسوف- 1962 روزگار اگر قدیم بود سرهرمس اما شخصن گوشش را سپرده بود دستِ سید که باز از last Tango in Paris محبوبش بگوید که چهطور برهنه کرده بود وضعیتِ ژانر را. که مقایسه کرده بود این هرسه را با هم. از ناآگاهیِ مستتر در هرسه موقعیت گفته بود. از این که چهطور آدم خیلی وقتها نباید که بداند. از این که چهطور گاهی همهی این ندانستهها میشود عصای دستِ آدم. بعد لحظهلحظهی آخرین تانگو را بازتعریف کرده بود، از پوزیشنها و معانیشان گفته بود. از هجومِ بیرحمِ آدمها به هم، وقتهای اینجور بیکسی. از این که چهطور دهه که دههی هفتاد باشد، میشود این همه رک و بیتعارف بود. میشود این همه رابطهها را خلاصه کرد در شکلِ ذاتیشان، در درهملولیدنِ آدمها. گفته بود سید برایمان که ببین چهطور گاهی لذت را میشود بیخاطره و بیآینده آفرید و پر و بال داد. یا مثال زده بود از فرقِ پریشانیِ موهای مونیکا ویتی و ماریا اشنایدر و جولی دلپی، در سه فیلم. از سن و سالِ آلن دلون و اتان هاوک و مارلون براندو. از این که هرکدامشان چطور سپری کرده بودند ساعاتِ مشترکِ محدودشان را، چهطور به پایان برده بودند. بعد هم سیگارش را روشن کرده بود لابد، پرده را کنار زده بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود. دودِ سیگارش را بیرون داده بود، آتشش را گرد کرده بود با هرهی پنجره و از چندلحظهبعدهای هرکدامشان گفته بود. (آخرین دیالوگِ فیلم) جین (دربارهی پل): اسمش رو نمیدونم. آخرین تانگو در پاریس- 1972 حالا اما روزگار نو شده، از ایرما و ورنوش و سید خاطرهای مانده، گوشهکنار این وبلاگ و آن وبلاگ. آدمهای قصه گوشهکنارهای هم را بلد شدهاند. وقتش شده بود که بلد شوند. درنگ نکرده بودند که در ژانرِ کوفتی. دلشان و چشمشان و زبانشان خواسته لابد که نور بیندازند روی قوس و قزحِ هم. همهی وهمِ آن لحظهی خداحافظی را واگذار کردهاند به یک جای دوری، یک جای پرتی، یک روزِ نامعلومی. دستِ هم را گرفتهاند و در نور قدم برمیدارند. نوشِ جانشان لابد. برای سرهرمس هم فقط این میماند که بیاید اینجا برایتان تعریف کند که جادوی نگاهها باطلالسحرش همین کلمههاست. که چهطور گاهی گشودنِ جعبههای پاندورای رابطهها را باید هی به تعویق انداخت. اصلن گذاشت برای یک روز دور، یک جای دور. همین یک شب را به تمامی زندهگی کرد و سوارِ اولینِ قطارِ صبح شد و رفت. Labels: سینما، کلن |
2009-09-26 «کسی که دو تا زبون بلده، انگار دو تا آدمه.»
این را خیلی وقت پیش، بزرگی از بزرگانِ خاندانِ سرهرمس میگفت. بازهی حرفش هم محدود بود- در آن فقر امکاناتِ شصتهفتاد سالِ پیش!- به آدمی که هم فارسی حرف میزد و هم ترکی. حالا اما هستند بسیاری که چندنفرند، یکتنه. با خودش فکر میکند سرهرمس که تعمیم که بدهیم این حرف را اگر به وبلاگستان، لابد باید اینجوری بگوییم که وبلاگصاحابهایی که چند وبلاگ دارند، که چند شخصیت را مینویسند اینجا، که کرورکرور وبلاگمخفی دارند، دارند عملن جای چند نفر زندهگانی میکنند، چند زندهگانی را میکنند، ها؟ (چیه؟! الان باید لینک بدم بهشون؟ :دی) |
2009-09-25 از کابوس های شخصی من یکی هم این است که کسی برگردد بهم بگوید دارم محدودش می کنم! (+) |
2009-09-24 خواب دیدم بغلش کردم. محکم. دارم گریه میکنم. زیاد. به پهنای صورتم. فشارش میدم و گریه میکنم. با خودم فکر میکنم گاهی آدم اینجوری مردههاش رو یاد میکنه. شدیدتر و واقعیتر و درددارتر از مجلس ختم و سال و قبرستون و الخ. فکر میکنم خودش هم اگه بود لابد اینجوری دلش تنگِ کسی میشد. همینقدر عمیق و تنهایی و بینمایش. بعد فکر میکنم همین خوبه دیگه. که همین از آدم بمونه. که یکی سالها بعد خوابت رو ببینه بغلت کنه فشارت بده اشک بریزه تو آغوشت. همین بسه.
|
بهشت جا نیست. دقایقیست در تراس، ساعتی مانده به غروبِ کامل، تازه بیدارشده از خوابِ نیمروزی مجاور بازوهایت، با چای دمکرده و باقلوای تازه و سیگار و هندوانه و یک دست تختهنرد به شرطِ دلبهخواه، امیدوار به تماشای یکی از فیلمهایی که سکوت میطلبد و گاهی سرانگشتانِ نوازشی، با چشمهای براق از شبنشینیِ شادخوارانهی پیشِ رو، رها و آزاد و سر و دلخوش. |
2009-09-23 بارها خواستم درباره کلمهی سادهی سهحرفی "جان" بنویسم. نشده... امروز ولوترین روز تاریخ بشریت در هفتهی گذشتهبوده. من میخواهم راجعبه "جان" بنویسم. جان را من نشنیدهبودم تا آنباری که دستش توی موهام بود و نفسم روی (شاید حتی توی) گردنش بود و توی گوشم گفت جان. یعنی هیچ من حساب نمیکنم جانهایی را که شنیدهبودم، تا آنموقع. همانجا کلمهی جان متولد شد برای من. بعد من تعجب کردم. انگار از یکجایی اعماق جانش آمد و رفت یکجایی اعماق جانم. بعد باز گفت. باز گفت. بارها گفت تا من یاد گرفتم که وقتی دوستترمدارد، میگوید جان. اوایل غشِ خنده میشدم وقتی میگفت جان. میگفتم جان چیه بابا. مث پیرمردا... میگفت جانم... میخندید. بعدتر که میگفت جان، ساکتمیشدم. دلممی لرزید. جان که نمیگفت همهش منتظر بودم بگوید. خیلی بعدش بود که یکبار میانهی ماجرا آرام گفتم جانم. نگاهم کرد. خندید. خودم خجالتکشیدهبودم بس که فکرمیکردم کلمهی من نیست که بگویم جان. بعدتر یادگرفتم که جان خیلی کلمهی خوبیست. خیلی هم کلمهی من است. یکجایی هست که دیگر آدم هیچکار نمیتواندبکند. یعنی ازش برنمیآید. فقط باید بگوید جان. بعد یاد گرفتم بیترس بگویم جانم. یاد گرفتم کی باید بگویم جانم. که دیگر آرام نمیگفتم. که گاهی بلند چشم در چشم میگفتم جانم... که بعد او چشمهای هرزهی مهربانش را تنگمیکرد، میگفت جون و من لبهام را غنچه میکردم و میگفتم جون از لای دندانهام و ما دیگر دوتا آدم متشخص درست حسابی نبودیم بلکه دو تا لات بیسروپا دلباختهی عاصی میشدیم که جز جون چیزی نداشتند بههم بگویند و قاهقاه میخندیدیم. از من بپرسید آن روز توی فروردینماه اولینبار یکی گفت جان و یکی شنید. قبلتر نمیتوانسته این کلمه وجودداشتهباشد. حالا اینهمه گذشته. من بارها گفتهام جانم. بعد باز میخواهم بنویسم که هربار گفتم جانم توی دلم گفتم چهقدر هیچ کلمهی دیگری را نمیشد جایش بگویم. چهقدر انگار یک کلمههایی مال یکلحظههای خاصیست. چهقدر خوشممیآید که جان را بلد شدم. یعنی میدانید همانقدر که نمیشود جز میز به میز چیز دیگری گفت، همانقدر نمیشود جز جان، به آنجای معاشقه که رسیدی، چیز دیگری بگویی. جان اینطور کلمهایست و من خواستم بهتان بگویم که اگر بلد نیستید بگویید جان، بروید خودتان را درست کنید کلن. اگر هم که بلدید که دمتان گرم. (+) |
2009-09-22 آقای یوسا میگوید «اطمینان»ای که در بطن جوامع تحتِ تاثیرِ دین و سنت وجود دارد، مانع میشود رمانِ جدی از آنها بیرون بیاید. آقای یوسا میگوید فرهنگهای مذهبی شعر و تیاتر تولید میکنند اما به ندرت رمان بزرگی ایجاد کردهاند. سرهرمس اضافه میکند هر نوع اطمینانی، هر نوع ایمانِ بلامنازعی چوب لای چرخِ رمان میکند و تا نویسنده از فرط شک و عدمِ قطعیت خشتکِ خودش را جر ندهد، رمانِ ماندهگاری نخواهد نوشت. |
خوبی «در بروژ» فقط این نیست که مدام دارد پیشفرضهای شما را از هرچه ژانرِ گانگستریست به هم میریزد، در آن ایدهی پدرسوختهگانهای است که پشتِ قضیه است: این که برداری فیلمی توریستی و تبلیغاتی بسازی برای شهری، بعد اینجوری! یعنی سرهرمس شخصن و به شدت دوست دارد فکر کند که اصلن آقایان بلند شدهاند رفتهاند بلدیهی بروژ که آقا بیا یک بودجهای به ما بده تا ما فیلمی توریستجمعکن بسازیم در باب این همه زیبایی و تاریخِ شهرتان، از این رودخانه و پلها و قایقها و کلیساها و کوچهها و قوها و الخ. بعد اما اصلن بروژِ فیلم بشود برزخ. بشود یک ناکجاآبادی (که اصلن هم ناکجاآباد نیست از لحاظ جغرافیا، اتفاقن خیلی هم کجاآباد است. تاریخ و شناسنامه و موزه و فیلان دارد.) که آدمهای قصه بیایند توی آن گیر بیفتند. بیایند بمیرند برای هیچ و پوچ. بیایند نمیرند برای مصیبتی که گرفتارش شدند، بیایند دوام بیاورند برای رستگاریِ احتمالی. بروژ یک چنین مکانی میتواند باشد، با وجودِ آن همه قابهای بینظیر و زیباییهای کمنظیر. بعد دلانگیزترین ملودیهای چهان برایتان بشیند روی قصهی دو آدمکشِ فراری و مصیبتهایشان. برزخبودن بروژ نیازی به آن همه اشارهی مستقیم ندارد. همین که برداری این همه حسهای متضاد را بنشانی کنار هم، یعنی با برزخی سر و کار داری که هم از بهشت در آن هست و هم از جهنم. «در بروژ» از آن دسته فیلمهایی است که یا باید تنها دید، یا کسی را داشته باشی کنارت که بلد باشد تمامِ فیلم سکوت کند و تماشا. فهمیدی مازیارجان، بابا؟! مثل همان یک ربعِ اول که دراز کشیده بودی توی بغلم و مانده بودم که مگر یک بچه چهقدر تحمل دارد نگاه کند و حرف نزند و سوال نپرسد و فقط گوش کند. نه مثل آن یک ربعِ دوم که فهمیدم یک بچه چهقدر تحمل دارد که نگاه کند و حرف نزند و سوال نپرسد و فقط گوش کند! Labels: سینما، کلن |
حالا شما هی بیا برو این اینچها را افزایش بده، هی السیدی را بکن الایدی. آخرش هم سرهرمس همین مدیاهای کوچکِ شخصی است که به کارش میآید. از همین دو و خوردهای اینچِ تلفن بگیر تا این هفت اینچِ دیویدیپلیر. بعد سرهرمس با تمامِ بزرگیاش شیفتهی اینهاست که اینجوری بلدند ارتباطِ دونفره، آدمبهدیوایس و برعکس، ایجاد کنند. به قسمی که آدم بردارد تمامِ دنیایش را ببرد روی توالت فرنگی (ها راستی کمکم باید اسمش را بگذاریم توالتفرهنگی، بس که فیلان!) یا چهمیدانم، هدفونش را بگذارد روی گوشش، کلِ سینما را ببرد توی تخت، لحاف را بکشد روی کلهاش و عیشاش را ببرد. یعنی شما فکر کن که آیینِ درسینمافیلمدیدن و با هزارنفر شریکِ لذت شدن و اینها پشم. وقتی اینجوری کلهات را کردهای توی موبایلت و مونیتورِ کوچکِ دستگاه و خودت هستی و تنهایی. خودت هستی و یک راهِ باریکِ تکنفره که عرضاش کفافِ پهنای دیگری نمیدهد، بین تو و دنیای آن طرف. بعد اصلن سرهرمس گاهی با خودش خیال میکند اول و آخرش که تنهاییم، لابد بیخود پیشبینی نکرده بودندمان، کلن نسل بشر را میگویم، که برمیگردیم سراغ همان غارهای تنهاییمان، عاقبت. تنها فرقش همین است که روی صورتهایمان هرکدام، نوری تابیده از چیزی، جایی، بیساری. |
2009-09-14 آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم آقابذارینمنپندیقهواسهخودمباشم |
|
هوااار میکشم بر سر آدمها و با هر فریادی میدانم که ذرهای از روحم را کندهام برای ابد. بس که میدانم چه بیهودهست و چه بیگناهند و چه جای من اینجا نیست که نشستهام این روزها. |
2009-09-12 |
2009-09-09 در پی پابلیششدنِ عکس قرارگرفتنِ وزیر علومِ دولتِ نهم در کنار وزیر علومِ دولتِ غاصبِ و اشغالگر و همتایِ اسراییل، در اجلاس سزامی 2008 در کشور اردن، وزارت علوم ناچارن طی بیانیهای توضیحاتی در این خصوص اعلام کرد: زاهدی تنها دو دقیقه کنار وزیر غاصب دولت صهیونیستی نشسته بود. ماجرا هم این جوری بود که طبق پروتکلهای امپریالیستی و بینالمللی و استکباری، چیدمان صندلیها و پرچمها کلن بر اساس حروف الفبا انجام میشود که به قول آقای زاکانی، دبیرکل جمعیت رهپویان انقلاب اسلامی، این اقدام جامعهی بینالمللی در قراردادنِ حرفِ r و s در کنار هم، نوعی سناریوسازی بوده که اساسن با هدف آسیبرساندن به وجههی جیگرِ جهوری اسلامی از قرنها پیش در متنِ زبانِ انگلیسی گنجانده شده است. مقامات وزارت امور خارجه هم به محض متوجهشدنِ ترتیبِ حروف انگلیسی به مقامات اردن هشدار دادهاند که یا جای r و s را عوض کنند یا صندلیها را عوض کنند یا پرچمها را عوض کنند یا اتاقها را عوض کنند یا دولت غاصب صهیونیستی را به رسمیت نشناسند. مقامات اردن هم خداوکیلی قولِ مساعد میدهند که پرچمها را جابهجا کنند که از همین موضوع در کل رسانههای دنیا به عنوان عملی انقلابی و تحسینبرانگیز از سوی دولت نهم یاد شد و اسنادش موجود است. بعدش هم وقتی زاهدی وارد اتاق شد و روی مبل نشست، جاها پر شد. برای همین هم وقتی یک آقای ناشناس مشکوکی وارد اتاق انتظار شد و جای خالی پیدا نکرد، عواملِ سناریویِ استکبار برداشتند یک صندلی آوردند گذاشتند کنار مبل زاهدی و آقای مشکوک رفت صاف روی آن نشست. آقای زاهدی در اقدامی انقلابی و تحسینبرانگیز و بیسابقه، خودش را کمی جابهجا کرد و با یک ایششِ مشکوک و انقلابی به ایشان نگاه کرد. در همین حین همکاران وزارت امور خارجه با همکاریِ سربازان گمنامِ امامِ زمان متوجه شدند که آن آقای مشکوک وزیر اشغالگرِ دولتِ غاصب است و سعی کردند این مطلب را با ایما و اشاره به زاهدی برسانند که ایشان طی اقدامی انقلابی داشت چرت میزد و متوجه ایماهای مذکور نشد. بعد از یک دقیقه صداهای پیسپیسِ همکاران گمنامِ امامِ زمان از هر سو بلند شد تا شاید زاهدی از خواب غفلت بیدار شود. ناگفته نماند که وزیر صهیونیستی دولتِ غاصب هم در سناریویی از پیش تعیینشده اقدام به هورتکشیدنِ چاییاش نمود به طوری که از اولش هم معلوم بود با نخوردنِ قند قصد دارد وجههی بینالمللی شیرینِ جمهوری اسلامی را زیر سوال ببرد. زاهدی در همان لحظه طی یک اقدام انقلابی و رمضانی از صدای هورتِ اشغالگر بیدار شد و از همکارانِ وزارتِ امامِ زمان پرسید: چطونه هی پیسپیس میکنین خو؟! قند بهش تعارف کنم یعنی؟ خو خودش بخواد برمیداره که! که ناگهانِ وقتی با سیلِ فلاشهای دوربینهای قبلنهماهنگشدهی از پیشتعیینشده روبهرو شد، طی یک اقدام انقلابی و ارزشیِ دیگر دست راستش را گرفت جلوی نور فلاشها و با دستِ چپش قندی به سمت وزیر هورتگر اشغالی پرتاب کرد که در رسانههای کل جهان از این اقدامِ زاهدی به عنوان نمونهای از کینه و نفرت و خصومتِ بیسابقه و تحسینبرانگیز دولت نهم نسبت به کلیهی عوامل دشمن یاد شد و میشود، به خدا. سپس همکارانِ تحسینبرانگیزِ امامِ زمان طی یک حرکتِ انقلابی و خودجوش و مردمی به سمت زاهدی یورش بردند و وی را زیر بغل زده از اتاق خارج کردند و خدا به سر شاهد است که کل این ماجرا دو دقیقه بیشتر طول نکشید و تمامِ این عکسها و فیلمها و آچغالبازیها طی همین دو دقیقه گرفته شده و کلن تکذیب میشود و این نامردیِ و بیشرفیِ اردنیها بود چون قرارمان این نبود. |
2009-09-08 برای رفع حقارت می شود تاریخ نخواند. کار بهتر این است که تاریخ را طوری بنویسند که روندی باشد که کسی طراحی اش کرده است که به هدفی برسد و نویسندگان کتاب همان جماعتی باشند که قرار است صفحه ی آخر داستان بشود “رییس کل”. اهالی طالقان معتقدند جمع زیادی از لشکر امام زمان از حوالی خودشان بلند می شوند. ده به ده هم آمار دارند. دجال و خرش هم گویا از یکی از همین دهات قرار است بیرون بیایند. (+) |
|
2009-09-07 |
|
اولش اینجا بود که عطا یک چیزهایی گفته بود دربارهی گودر، بعد یادم هست مثلا خشم الیز را با آن ادبیات گاو خشمگین و بعد سلسله مباحث شیخ هرمس اندر باب چونی و چراییِ داستان و اشتیاق من. اما نه، اولش به طور کاملی اینجایی که گفتم نبود. ریدر من، وجود داشت، نیمه فعال بود، اما وبلاگی نبود. اولترش را اگر بخواهید، خیلی وقت پیشها من مینوشتم. پراکنده، دل زده، گاهی هیجانی. اما وبلاگ برای من، فضای دیگری بود. طی این دو سال، همیشه در ادیتور وردپرس نوشتم. هیچوقت، مطلب توی ورد نوشته نشد که بعدا کپی پیست شود و فکر کنم همینجور هم پیش برود. بعد خب، خیلی چیزها، لیبل پست گرفتند. من به چشم پست نگاهشان کردم و نوشته شدند. تا وقتی که... تا وقتی که گودر از در درآمدی و من از خود فیلان شدم. فربووود ، خوبی؟ بعد یک وقتی، دیشب، وسط کلی آدمهای مختلف، دیدم چه همهچیز برایم سوژهی گودر میشود. چه هی، نتوارانه، نگاه می کنم. چه همه این برشهای کوچککوچک را دوست دارم. یعنی اگر وبلاگ اسکوپی از بستنی بوده، گودر گاز تند و حریصانه و دلبرکانهیی از تکهیی شکلات از کاغذ به سختی درآمده بوده، همانقدر ناگهانی، همانقدر خواستنی و هوسآلود، همانقدر حادثهیی و همانقدر مستعد دارک بودن در یک صبح گوشتتلخ آخر تابستان با دهانی خشک. گفته بودم به کسی؛ گودر زندگیتر است. لیمان، از خلالِ گودر |
2009-09-06 |
2009-09-04 یک چیزی را میدانید؟ اگر یک روز آقای یونیورس هوس بکند دنیا را کلن به قا بدهد، آن هم یک جوری که خودش بتواند بشیند یک کناری و قاهقاه بخندد، جوری که تا تهِ فیهاخالدونش از خلال نیش بازش هویدا بشود، توصیهی سرهرمس این است که سرنوشت آدمها را بدهد این آقایان کوئنها بنویسند. یعنی یک جوری بلدند کلِ نظامِ آفرینش را آشوب ببخشند، یک جوری بلدند تصادفات روزمرهی زندگیِ ما را (که خب همیشه آدمهایی هستند که بگردند یک ارتباطات منطقیِ غریبی بین همهی اتفاقات برقرار کنند، نیستیم؟) بیمعنی کنند، یک جوری بلدند طومارِ زندگی آدمها را در هم گره کور بزنند که هیچ کس، حتا خودِ آقای یونیورس هم از عهدهی بازکردنش برنیاید. و به ناچار بشیند یک گوشهای ، شیربرنجش را بخورد و قاهقاه بخندد. یعنی بخندد ها! Labels: سینما، کلن |
|
2009-09-02 سرهرمس اغلب از خودش سوال میکند بین شخصیتهای بارِ هستی کدام یک عاقبتبهخیرتر بود. کدام یک را آقای کوندرا خوشاقبالتر آفریده بود: توما، ترزا، سابینا، فرانس، کارین یا مفیستو؟ (بیایید این بار فیلمِ آقای کافمن را ملاک بگیریم که آقای ژان کلود کریر هم مشارکتِ پرفایدهای داشتهاند در نوشتنِ فیلمنامهاش) 1.مفیستو، خوکِ پاول در آخرین نمای فیلم روی دو پا بلند شده و دارد قلپقلپ آبجو میخورد. چند دقیقه قبلش پاول دربارهی او میگوید: میدونی چرا عاشق مفیستو ام؟ چون خیلی باهوشه. در عین حال هیچی نمیدونه. مهمتر از همهچی، نمیدونه که زندگی چقدر محاله اینجا. 2. کارین سرش را در آغوش ترزا گذاشته است. توما دارد به زندگی او پایان میدهد. چشمهای کارین باز و آرام است. ترزا چند لحظه قبلش میگوید: من مجبور بودم مامانم رو دوست داشته باشم. اما این سگ رو نه. میدونی توما، شاید، شاید من کارین رو بیشتر از تو دوست داشته باشم. نه بیشتر، یه جور بهتری. من به خاطر کارین حسادت نمیکنم. ازش نمیخوام که متفاوت باشه. ازش هیچی نمیخوام. 3. فرانسِ فیلم اما سرنوشت آبرومندانهتری از فرانسِ کتاب دارد. اینجا آخرین نمای فرانس، نمای مردی است که سابینا را نشناخته. که زندگیاش را به باد داده تا پیش سابینا بماند. آخرین نمایِ فرانس مردِ بازندهای است که با چمدانش در خانهی خالیِ سابینا ماتش برده. با تمامِ تصوراتِ واهیاش دربارهی زندگیکردن در حقیقت، در خانهای شیشهای. سابینا یک فصل قبلش برای توما از فرانس میگوید: با مرد دیگهای آشنا شدم. بهترین مردی که تا حالا باهاش بودم. باهوشه، خوشتیپه و دیوونهی منه. و ازدواج کرده. فقط یه چیزی این وسط هست، کلاهِ منو دوست نداره. 4. ترزا در کامیون کنار توما نشسته و به مردی نگاه میکند که عاقبت تمامن مالِ خودش شده است. از توما میپرسد که به چه چیز فکر میکند. توما میگوید: به این که چقدر خوشبختم. کمی قبلتر، توما تقریبن ترزای مست را بغل کرده و از پلههای مهمانخانه بالا میبرد. اتاقی که توما برایشان تدارک دیده، شمارهی 6 است. ترزا به یاد شباهتهای عددیِ معنادارِ دخیل در ابتدایِ آشناییشان میافتد. 5. توما کامیونی را میراند که ترمزهای معیوب دارد. در آخرین دیالوگِ فیلم از خوشبختیاش میگوید. قبلتر دیدهایم که چهطور دارد از ذرهذرهی زندگی در آن دهکدهی متروک، میانِ روستاییان لذت میبرد. دیدهایم که چهطور آن نگاهِ سرشار از شورِ شهوتاش را بالاخره به ترزایی که دارد مدهوشِ خوشبختیِ روستایی و سادهاش میرقصد، دوخته است. 6. سابینا اما در آخرین نمای حضورش، نامهی پاول را میخواند که در آن از مرگِ ناگهانی توما و ترزا خبر داده است. آخرین تصویرِ سابینا، چشمهای خیس و غمگینی است که حزنِ از دستدادنِ صمیمیترین دوستش را دارد. تنها کسی که سابینا را با تمامِ وجود درک میکرد: توما. و تنها کسی بود که توما را آنطور که آقای کوندرا دلش میخواست، میشناخت: هیولایی در امپراطوری کیچ. بعد یادتان باشد یکوقتی سرهرمس برایتان مفصل از این سابینا بنویسد. بنویسد برایتان که چرا سابینا را که آزادترین آدمِ رمان بود، که سرخوشیِ لایزالی داشت انگار، که اصلن مصداقِ برجستهای (گفتم برجسته، یادم باشد یک بار هم در آن یکی گودر اصولن از برجستهگیهای بارزِ این خانمی که سابینا را بازی کرده بود بنویسم که بدجوری آقا، بدجوری برجسته بود!) بود برای سبُکی. نکند چشمهای سابینا در آن نمای آخر، همین تحملناپذیری سبُکی هستی را در خودش داشت که آن همه، آن همه مغموم ماند. که سابینای قصه آن طور مغموم تمام شد. میدانید، سرنوشت چیز غریبیست. گاهی رماننویس دوستداشتنیترین شخصیتش را عذاب میدهد. گاهی رماننویس تصمیم میگیرد آدمهایش در پایانِ کار، در پایانِ فیزیکی و نه زمانیِ قصه، خوشنود باشند و رستگار. گاهی آدم با خودش خیال میکند سابینا باید همهی عمر تنها بماند، بعد از توما. تنهای تنها. Labels: سینما، کلن |
2009-09-01 |
خداوکیلی الان چند وقت است سرهرمس دارد این طرحِ مبحث را با جدیت میکند که این کتابها و فیلمها هستند که آدم را انتخاب میکنند نه آدم آنها را؟ Bucket list گیرم که پیشبینیپذیر باشد و آشناییزداییِ عجیب و غریبی نداشته باشد، دلیل نمیشود که آدم وقتِ تماشایش یادِ آدمها و سوداها و نشدنهای این روزها و آن روزها نیفتد. (بعد خدا شاهد است سرهرمس الان دارد تقیه میکند، دارد خودش را کنترل میکند که اینجا برندارد از یک متنی که در آن یکی گودر توسط دو تن از ایادی استکبار تحریر و تقریر و تحلیف شده، کوت کند وسط ماجرا. هیه!) بعد اصلن میدانید، گاهی مهم نیست که عظمت در فیلانِ شما است یا بیسارِ ماجرا. مهم این است که چهطور گاهی بعضی چیزها میآیند صاف مینشینند همان جایی که باید. به قولِ ایرجِ انیشتناینا، آدم گاهی نمیگردد، جستوجو نمیکند، بلکه صرفن پیدا میکند. حالا گاهی هم پیدا میشود. اشکالی ندارد که. این قضیه را همینجا داشته باشید عجالتن. داستان فیلم را که بلدید، دو فقره پیرمردِ بیربط به هم که از قضا و از غذا هر دو مبتلا به سرطانی پیشرفته هستند و هماتاق در یک بیمارستان که تصمیم میگیرند جای تلفکردنِ وقتشان بلند شوند یک فهرست برای خودشان درست کنند از همهی کارهای نکردهشان، بعد با اتکا به وضعیتِ مالیِ مطلوبِ آقای جک نیکلسون راه میافتند دورِ دنیا به عملیکردنِ لیست مربوطه. راستش خیلی مهم نیست که الان من برایتان تعریف کنم که پایانِ ماجرا به کجا ختم میشود. حتم دارم بلدید اینجور قصهها را. آن قضیهای را که در پایانِ پاراگرافِ دوم داشتید، هنوز دارید؟ بعد از آنجا هم هویداست که سرهرمس دارد تمامِ تلاشِ خودش را میکند که این موضوع را زورچپان کند در لابهلای متن که حداقل دوسومِ لیستتان را خودتان به زبانِ خوش یکجوری که دردتان نیاید عملی کنید قبل از این عملیتان کنند؟ اصلن لیستتان کو؟ کجا نوشتهایدش ناقلاها؟! Labels: سینما، کلن |