« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-10-31
یادم بماند در زندگی بعدیام مردی باشم چهل و دو ساله، رانندهی پایهیک، ترانزیت. با شانههایی پهن و ابروهایی پرپشت. سبیل داشته باشم و زیرپوش رکابی بپوشم. از آن سبیلهایی که لبِ بالا را میپوشانند و هربار که چیزی مینوشی باید با پشتِ دستت لبههایش را خشک کنی. جادههای شبانهام را با صدای خشدارِ خوانندههای ناشناسِ ینگهی دنیا، آنهایی که هیچوقت نفهمیدم از کدام درد دارند میخوانند اما بدجوری به جانم مینشیند بمیِ غریب صداهایشان، بگذرانم. مزهی آبجوهای گرمِ اولِ صبحم سیرِ تازه باشد و جادهها و پیچها و کورهراههای فرعی را مثل کفِ دست، بلد باشم. بعد شب که دیروقت، خسته از سه روز در جاده راندن، با بویی که از هوایِ ماندهی اتاقکِ تریلی نشسته روی بدنم، وینستونِ قرمز و عرقِ دوروزمانده و تریاک و آوازهای مستانهای که در جادههای کفیِ خلوت برای خودم بلندبلند خواندهام، برسم خانه. زنی با تنکهای صورتی لابهلایِ لحاف و ملافهها خوابیده باشد، از صدای سرفههای من چشمهایش را باز کند وگوشهی لحاف را کنار بزند. زیپِ شلوارم را بکشم پایین و بگذارم تمامِ اتاق سرشار شود از بویِ تندِ کشالههایم. تنکهاش را به تندی کنار بزنم و خودم را با تمامِ وزن و بو یله بدهم لای پاهایش. بی بوسی و کناری. یکسره با حشری که سهروز در راه مانده و منتظر، بیدرنگ در او برانم. چشمهایم را ببندم و در همهی راههای ممکنش برانم. دادش را از درد مچاله کند درگوشهی ملافهای که به دندان گرفته، ناخنهایش را به چنگ، چشمهایش را به دانههای ملتهبِ عرق روی پیشانیِ من. به پشت بخوابانمش و دستهایم را سنگین فشار بدهم روی گودیِ پشتش. نفسِ آغشتهام را ول کنم پشتِ گردنش. کبود شود سینههایش از فشارِ بیرحمِ انگشتانم. سگکِ کمربندم کپلهایش را رد بیندازد. آههایِ از سرِ لذتش را فرو بدهد در دلش. دردِ هجومِ همهجانبهام را لای ماهیچهها و رودههایش جا بدهد. دستم را فرو کنم درموهایش، طرهها را بپیچانم لای انگشتانم تا با هر ضربهی کمرگاهم، سرش را فروتر کنم در بالشت. طوری که نفسش بند بیاید زیرِ مرد و تریلی با سنگینی غولپیکرش در تونلهای پیاپیِ زوزه بکشد و پیش برود و هیچ ورودممنوع و ترمزی نشناسد. آنقدر برود و نفیر بکشد از منخرینش که آخرین قطرهی باکاش را هم بسوزاند. بعد راحت که شدم، فرو که ریختم در زن، از رویش بلند شوم. درِ مهتابی را باز کنم و بخارِ گرمِ شاشم را تماشا کنم که پرفشار پرتاب میشود به سوی تاریکیِ خالیِ گلدانِ روی تراس. گیج و خوابآلود برگردم به تخت، دستم را سُر بدهم زیرِ کمرگاهش و به کنار برانمش. بغلتم کنارش، کفشهایم را پرت کنم گوشهی اتاق و صدای خرخرِ سنگینِ خوابم اتاق را و سکوتِ چشمهای بیرمق و تنِ لهشدهی زن را در بر گیرد. جوری که بدنش بوی مرد گرفته باشد. ملغمهای از عرق و آب و سیگار و سیر و الکل و ماندهگی. من به سنگینترین و طولانیترین خوابِ بیرویا بروم و هیچ یادم نماند از شب و زن شمارِ راحتشدنهایش از دستش در رفته باشد. بیهوش و مدهوش از این همه راندهشدن در اعماقش، مثل یک تکه گوشت، لَخت و بیحرکت دمر بخوابد روی تخت و پلکهایش به یکباره فرو افتد. صبح اما از کاسهی آب و خمیرریش و بخارِ حمام و دستهی دوهزارتومنی روی طاقچه، بداند که تریلیِ مرد راهیِ جادهی دورتری شده، دوباره.
(+) |
2009-10-30
به این نصفهشبی سرهرمس بلند نشده بیاید اینجا برایتان از این بهترین برگردانِ سینماییِ هری پاتر بنویسد طبعن. برانگیختهگی (سلام خانمِ چندگانه) به جای خود اما، هیچ گوش سپردهاید به موسیقیِ ملایمی که روی این قسمت از هری پاتر سوار است؟ گوش سپردهاید ببینید چه همه شاعرانه است ملودیهای این شاهزادهی دورگه؟
به این نصفهشبی نه سرهرمس حوصلهاش را دارد نه لابد شما، که دوباره اینجا از دامبلدور نوشته شود، از رفتنش، از همهی آن چیزهایی که باقی گذاشت بعد از خودش. (راستی هنوز هری پاتر نخواندهاید؟ هنوز اخ و پیف میکنید؟ دلتان میآید خودتان را از این عیش محروم کنید سرِ هیچ و پوچ و لج و لجبازی؟) اما سرهرمس شخصن حناق میگیرد اگر این را هم نگوید و برود بخوابد. این ماجرای آقای لردِ سیاه، ولدرموت و جمیعِ هواداران و منتظرانش، مرگخوارها، شما را یاد چیزی و کسی نمیاندازد همین حوالی؟ آقای روزنامهکیهان همیشه هم که از روی معده حرف نمیزند که. وقتی میگوید این خانمِ رولینگ برداشته کلِ اسلام و فیلان را زیر سوال برده، لابد یک چیزی میدانسته آقای روزنامهکیهان که گفته. لابد حواسش بوده که چهطور خانمِ رولینگ با این ماجرای ظهورِ آقای لردِ سیاه و انتظارِ هواخوانش و اقداماتِ دورانِ غیبت و اینها، با کلِ این ماجرای طرفدارانِ ولدرموت و وعدههایی که به ایشان داده شده که اگر آقا بیاید چنین و فیلان، چهطور نقیضهای ساخته بینظیر از روی ماجرای آقای مهدی موعود و اینها. بعد اصلن شما برو درگیرِ این حجتیه بشو، برو درگیرِ همهی این نایبانِ برحقش شو، برو درگیر این کتابهای نشانههای ظهور بشو، بعد بیا به خانمِ رولینگ فحش بده که چه طور مذهبت را برداشته به سخره گرفته، بعدتر ولی بیا بشین پیش سرهرمس یک دل سیر بخند به همهی این قصههایی که برایتان ساختهاند و پرداختهاند و پشتِ کوه انداختهاند. خب؟ Labels: سینما، کلن |
2009-10-28 آقای آلمودوبار، ماشاالله، در فیلمهایی مثلِ همین Broken embraces شورِ قصهتعریفکردن دارند. یعنی اگر از آن دسته آدمهایی هستید که دلتان میخواهد قصهی سرراست بشنوید، اگر دلتان میخواهد ماجرا سر و ته داشته باشد، آدمها از یک جای معلومی شروع بشوند و به یک سرانجامِ معلومی برسند، انتخابتان درست بوده است. تصادف و اتفاق هم که اصولن یک جایگاه سفت و بیبدیل در کارهای این آقا دارد، یعنی اگر مشکلی دارید با بروزِ ماجراها با این شدتِ دخالتِ شانس و عنصرِ تصادف در آنها، خب سرهرمس آقای آلمودوبار را پیشنهاد نمیکند کلن. بعد آدم وقتی یادش میافتد مثلن به فیلمِ قبلیِ ایشان «بازگشت»، میبیند انگار یک آدمی وقتِ قصهگفتن هی مکث دارد. هی یک جاهایی وسطِ داستان میایستد دستِ شما را میگیرد یک منظرهی بدیعی را نشانتان میدهد. سکوت میکند راوی انگار برای دقایقی. دلش میخواهد شما را هم شریک کند در آن لحظه، برای چند دقیقه. نفسی تازه کند و دوباره ادامهی ماجرا را تعریف کند. مثلن؟ مثلن آن سکانسی که خانمِ پنهلوپه در آن رستوران آواز خواند و رقصید برایمان. یا همان بادِ غریبی که وزید روی سکانسِ گورستان، همان ابتدای فیلم. لابد آقای آلمودوبار آنقدر دلبستهی آدمهایش بوده که دلش نمیآمده همین طوری سوار قطارِ تندروی قصهشان کند و جلو برود. دلش میخواسته یک جاهای دوربینش را بکارد خودش هم برود کناری بایستد و تماشایشان کند. Broken embraces اما آدم را بیشتر یادِ دورانِ قدیمِ آقای آلمودوبار میاندازد. روزهایی که التفاتِ بینِ آقای آنتونیو باندراس و ایشان از جنس دیگری بود، که فیلمهایش ریتمی خارقالعاده داشت، با انبوهی ریزاتفاق و تصادف در طول داستان. جوری که آدم خیال میکند این آدم دلش پر بوده از ماجراها، بعد هی میخواسته همه چیز را برایتان تعریف کند. مجالی نداشته برای ایستادن جایی. طبعن نمیشود، درست هم نیست راستش، که آدم بردارد به اقتضای همین یک فیلم حکم صادر کند که آقای کارگردان اصولن در مسیر بازگشت قرار گرفته، که چه میدانم، سن و سالش جوری شده که فکر کرده باید از قصههایش جا نماند. آقای آلمودوبار اما هرجور که هوس کند قصههایش را برایتان تعریف کند، همیشه به رویتان میآورد یک جوری که این آدم بچهی سینماست، یعنی اگر بچهی سینمابودن را ژانری تعریف کنیم برای خودش، میشود به سهولت ایشان را گذاشت کنارِ مثلن آقای تارانتینو، یا آقای کاروای، یا اصلن جهنم و ضرر، همین جوانهای دوستداشتنیِ موجِ نو، گیرم که برفِ پیری بدجوری روی شقیقههایشان نشسته باشد این روزها. شما را به مقدساتتان هم اینقدر به روی ما نیاورید که آقای تروفو مرحوم شده است، اینجور آدمهای نازنین که مرحوم نمیشوند، فوقش بروند برای یک مدتی یک جایی دوری، همین. بعد سرهرمس، تا یادش نرفته، دستِ شما را بگیرد برود بگذارد صاف روی آن فصلی از همین فیلمِ اخیرِ آقای آلمودوبار که مستندی بهفرموده داشت ساخته میشد از پشتِ صحنهی فیلمی که آقای کارگردانِ قصه، مشغولِ ساختنش بود. مستندی که آقای تهیهکنندهی شیفتهی خانمِ پنهلوپه کروز، سفارش ساختش را به پسرکش داده بود تا بتواند روی پروسهی ساختِ فیلم، روی پروسهی دورشدنِ خانمِ پنهلوپه از زندهگیاش کنترل داشته باشد. بعد این جوری بود قضیه که فیلم طبعن با دوربینِ شانزده میلیمتری ساخته میشد و باندِ صدا نداشت. (سرهرمس دارد اینها را برایتان تعریف میکند که جانِ مطلب را چندخط پایینتر بگیرید.) آقای تهیهکننده پردهای علم کرده بود توی خانهاش و به کمک خانمی که لبخوانی میدانست، از ماوقعِ پشتصحنهی فیلم باخبر میشد. و به همراهش، شاهدِ خاموشِ عاشقیتِ درحالِ شکلگیری بین خانمِ پنهلوپه و آقای کارگردانِ قصه بود. بعد اینجاها دیگر نفسِ سرهرمس هم دارد بند میآید از این «درخدمتوخیانتسینما»ای که جاری بود در این فصل. که چهطور سینما شده بود شرحِ خیانت، شرحِ دلدادهگی. شده بود وسیلهی وصلکردن و فصلکردن. یعنی آدم خیال میکند چهطور آقای آلمودوبار توانسته در دل این سکانس، این همه ستایشِ نثارشده به سینمای صامت را جا بدهد که وقتی اوجِ عاشقیتِ خانمِ پنهلوپه و آقای کارگردان روی پردهی خانهگیِ آقای تهیهکننده دارد پخش میشود، جایی که لبهای درهمتنیدهی دو دلداده دیگر قابلِ خوانایی نیستند و طبعن خانمِ لبخوان هم سکوت کرده، ناگهان خودِ پنهلوپه انگار که از پردهی نقرهای بیرون آمده، درِ اتاق را باز کند، درست از پشتِ سرِ آقای تهیهکننده، و دیالوگهایش را اینبار زنده خودش با صدای خودش بگوید تا آقای تهیهکننده بداند تا کجا دور شده، از دست رفته. بعد آدم نمیتواند یادش نیفتد از این حضورِ پشتِ سَریِ خانمِ پنهلوپه به جایگاه آپاراتچی در سینما، وقتی از پشتِ سرمان دارد همهی این نورهای رویایی را برایمان میفرستد روی پردهی مقابلمان، گیرم اینجا صدا جای تصویر را گرفته باشد. بعد یادتان بماند وقتِ تماشای فیلم، حواستان به چشمهای خانمِ دستیارِ آقای کارگردانِ قصه باشد، همینطوری حواستان باشد، کلن. Labels: سینما، کلن |
2009-10-26
ما آلن دوباتنیم در سیر و سفر. نشستهایم پشت میزمان، دستمان را گذاشتهایم روی ماوس، اسکرول میکنیم و در سفریم. عکسها را نگاه میکنیم. نوشته آدمها را میخوانیم. با پ توی ترافیک گیر میکنیم، صدای نفسهای لاله را میشنویم، کنار فربد نشستهایم و میگوییم چه شباهتی، چه حسهای مشترکی. میافتیم وسط دعوای علیبی و پارکبان. صفحات کتابی را که هرمس برای سابینا نوشته ورق میزنیم، مزه اناری که آیدا توی ظرف سفالی آبیرنگ دانه کرده، میپیچد توی دهانمان و همراه ماشین الهه با جرثقیل میرویم. از کدام بخش سفر برایتان بگویم؟ از جایمان تکان نمیخوریم و هر روز کلی گردش میکنیم و توی گودر از سر و کول هم بالا میرویم و همه اینها عیش مدامی است که تمامی ندارد. توی یک تحریریه بزرگ پر از آدم، توی یک اداره پر از کارمندهای عبوس و بیحرف، توی شرکت، توی ماشین یا کنج خانه، فقط ماییم که چشم دوختهایم به این صفحه و مدام خطوط چهرهمان تغییر میکند و هیچ زمانی را برای عیش هدر نمیدهیم. چشم دوختهایم به این صفحه و یکدفعه صدای قهقههمان، فضا را هزلگونه میکند و سرها با تعجب به سمتمان میچرخد و همیشه کسی هست که بپرسد به چی میخندی؟ بگو ما هم بخندیم. ولی مگر میشود برایشان گفت؟ برای آنها از سفری گفت که هیچ روز خدایی نرفتهاند؟ که به گمان بعضیهایشان این سفر نیست، وقت تلف کردن و کار بیفایده کردن و جوانی را هدر دادن است. ما لذت را از سوراخ سنبههای زندگی داریم بیرون میکشیم. ما مثل جویندگان طلایی که سنگها را میشکافند و رگههای طلا را بیرون میکشند، برای پیدا کردن شادی و خوشگذرانی و لذت همه چیز را حفاری میکنیم. همه چیز را، حتا شما را دوست عزیز.
(+) |
2009-10-25
بعد؟ بعد آدمهایی هستند که وبلاگنوشتن برایشان مثل این میماند که قطاری دارند که با یک سرعتِ مطمئنهای برای خودش در حرکت است. بعد این جوری است که هر وقت هوس کنند، و دقیقن هوس کنند، بلند میشوند میروند در یک ایستگاهی، پای راستشان را بلند میکنند، به آرامی میگذارند روی پلهی ورودیِ قطار. بعد هر ایستگاهی که دلشان رضایت بدهد، به همان آرامی، پایِ راستشان را میگذارند زمین و پیاده میشوند. وبلاگهایی هستند که جریانِ نوشتن در آنها به همینِ فِرتی و روانای است. کافیست وبلاگصاحابِ مربوطه اراده کند، صرفن.
آدمهایی هم هستند که وبلاگ برایشان یعنی چادرکشیدن از روی یک پونتیاکِ 73 که سالهاست در پارکینگ خاک میخورد. یعنی سرویسِ کاملِ موتور قبل از هر بار حرکت، یعنی روغن عوضکردن، یعنی باز و بسته کردنِ کاملِ لنتهای ترمز، یعنی بازدید فنیِ کامل از موتور، قبل از حرکت. یعنی عرقریزی روحی و جسمی. که چهار متر حرکت کنند، بعد بایستند، کاپوت را بالا بزنند، یک بار دیگر سرشمعها را چک کنند، بعد با سرعتِ بیست کیلومتر در ساعت حرکت کنند. بعد هم که رسیدند، دوباره وایرهای موتور را باز کنند، به دقت تایِ چادرِ مربوطه را بگشایند، بکشند روی پونتیاک. درِ پارکینگ را هم قفل کنند و بروند. بعد پونتیاکسوارانِ ما همانهایی هستند که برای چیدنِ تکتکِ کلمههایشان پیشانیشان درهم میرود. ده بار مینویسند و خط میزنند. (حواستان هست که سرهرمس دارد الان از کیفیتِ نتیجهی کار حرف نمیزند دیگر، ها؟ که داریم دورِ هم از فرقداردپروسهباپروسه میگوییم، صرفن) سرِ خط که میخواهند بروند، هی این طرف و آن طرفشان را نگاه میکنند. سوزنبانانِ قطارهای روانمان اما سوار قطار میشوند و پیاده میشوند، همانطور که بستنیشان را گرفتهاند دستشان، همانطور که سوتِ قطارشان سوتِ کیلبیل است، همانطور که پیشِ خودشان خیال میکنند ذغالسنگِ قطارشان ابدیست. ابدیست هم انصافن. |
او (فلوبر) اعتقادی راسخ دارد: جمله وقتی بهتر نوشته میشود که به لحاظ موسیقایی کامل باشد. «هرقدر فکر زیباتر باشد جمله هم رساتر و خوشآهنگتر میشود، یقین داشته باشید. دقتِ فکر موجبِ دقتِ زبان میشود.» بدینسان، وقتی جملهای را کموبیش کامل میبیند، آن را بلندبلند میخواند، صدایش را بالا میبرد، دور اتاق میچرخد و سر و دستش را تکان میدهد. اگر جمله طنینِ خوبی ندارد، اگر خوشآهنگ و موزون نیست، اگر کیفیاتِ آن به صورت آوایی خاص به خودیِ خود واجد ارزش نیست، پس این جمله درست نیست، کلمات مناسب نیستند، فکر به طور کامل بیان نشده.
آقای یوسا، عیشِ مدام |
فایدهای ندارد که از ایرما، از فرجامهای فیلمها و کتابهایی که دیده و خوانده، بپرسید. ایرما پایانها را در حافظهاش نگه نمیدارد. به جایش ایرما بلد است ناگهان دستتان را بگیرد، درست وسطِ جمع، ببردتان یک گوشهای، از لای یقهاش تکهکاغذی تاشده دربیاورد، بعد لبهایش را به گوشهایتان نزدیک کند، جوری که هایِ کلمههایش صاف بلغزد روی لالهی گوشتان، بعد برایتان از چهارپایهی چوبیِ رنگورورفتهای بگوید که در آن گوشهی قاب، وقتی زنِ قهرمانِ قصه دارد در جلوی تصویر، مردش را میبوسد، منتظر است تا کارِ زن تمام شود بیاید دمی رویش بشیند، سرش را تکیه بدهد به عقب، به دیوار، چشمهایش را ببندد و به سفر برود. برود برای خودش یک جایی در پسِ پشتِ خاطرهها و آروزهایش گم و گور شود، گیرم برای دمی.
فایدهای ندارد بپرسید از ایرما، که آخرِ داستان کی با کی رفت، کی با کی ماند. ایرما یک عمر تههای رابطههایش را برید و گذاشت در یک جعبهی چوبی، زیرِ تختش، برای روزی مثل امروز که شما بپرسید به سرِ سید چی آمد بالاخره، که به جای جوابدادن، لبهایش را بدهد جلو و شانه بالا بیندازد، به طنازی. یکجوری که خودتان تشخیص بدهید الان باید پرتقال برایش پوست بگیرید. فایدهای ندارد نگرانِ سرنوشتِ ایرما باشید. ایرما بلد است چهطور دلش را گرفتارِ این همه پایانهای محتومِ سرشتهای تکراریِ زندهگی نکند. ایرما بهتر از من و شما بلد است وقتش که شد، جعبهی چوبیاش را از زیرِ تخت بیرون بیاورد، با انگشتِ شست درش را آرام باز کند، از جیبش کاغذِ چهارتای دیگری بیرون بیاورد، همانجور تاشده بگذارد کنارِ باقی کاغذها. بعد هم چشمهایش را ببندد و به سفر برود. ورنوش |
آقا ضمنِ احترام به این قضیهی ماقالمنقال و اینها، به آن مربعِ خاکستریِ جنوبِ شرقیِ بعضی پستها، که دو پرانتز دربرش گرفتهاند، دقت فرمایید حینِ تدقیق در خواندنِ اینجا. آدم شرمنده میشود وقتی برمیدارید زیرِ نوشتهای که آدمِ عزیزی نوشته، از سرهرمس تعریف میکنید.
|
2009-10-24 |
|
گاهی که روبهروی کتابهای کتابخانهام میایستم، گاهی که این کتابهای بیقفسهی رویهمچیدهشدهی بینظم را میبینم، به کتابهایی فکر میکنم که «نیستند»، که «وجودِ خارجی» ندارند و برای همین وقتی مقالهی «آلبرتو مانگوئل» را خواندم، اینهمه ذوق کردم. همیشه دلم میخواست (و هنوز هم میخواهد) که جلدهای بعدیِ «برّهی گمشدهی راعی» را هم بگذارم کنارِ جلدِ اوّلش. اوّلی «تدفینِ مُردگان» بود، دوّمی قرار بود چه اسمی داشته باشد؟ «زیارتِ زندگان»؟ دلم میخواست دو سخنرانیِ آخرِ «شش یادداشت دربارهی هزارهی بعدی» کامل میبود؛ دلم میخواست متن این سخنرانیها، هفتمی و هشتمی، توی یک کشو، توی یک قفسهی دربسته، پیدا میشد و چاپِ تازهای از سخنرانیها به بازار میآمد و (مثلاً) میفهمیدیم «دربارهی هستی (وجود) و پایانِ [رُمان]» قرار بوده چهجور سخنرانیای باشد. دلم میخواست خبر میدادند رُمانِ عاشقانهای از «رومن گاری» پیدا شده که اوّلش نوشته شده «برای جین سیبرگِ عزیزم». دلم میخواست کتابی برسد به دستم که روی جلدش نوشته باشد «بزرگترین داستانِ عالم» و کتاب را که باز میکنی، میبینی کتابِ جامعِ آشپزیست، امّا دستورِ پُختِ انواعِ مأکولات را «داستانی» کرده؛ داستانِ خانوادهای که نسل اندر نسل پختوپز میکنند و همهچیز را در قالبِ «خوردنیها» منتقل میکنند. دلم میخواست رُمانی از «خورخه لوئیس بورخس» پیدا شود که «هزارویکشب»ی باشد. دلم میخواست «آگاتا کریستی» آخرِ عُمر، محضِ تفریح و تفنّن، رمانی پُلیسی نوشته باشد که «هرکول پوآرو»یش عصابهدست، پیر و چاق، سر از خانهی «خانمِ مارپل» درآورد و یکدل نه صددل به پیرزنِ دوستداشتنی بسپرد! دلم میخواست رمانِ دیگری از «سیلویا پلات» پیدا میشد؛ رمانِ دیگری، به نامِ آدمِ دیگری؛ رمانی که هیچکس (حتّا تِد هیوز، همسرش) از وجودش خبر نداشته است و (مثلاً) «فریدا هیوز»، دخترش، ناگهان، بین دستنوشتههای مادر پیدایش کند. دلم میخواست یکروز که دارم توی کتابفروشی قفسهها را با چشم میگردم، ببینم که «بیراه» [شاهکارِ هوئیسمانس] با ترجمهی «بیژن الهی» منتشر شده است. دلم میخواست کنار رمانهای «جعفر مدرّس صادقی»، رمانِ تازهای را ببینم که ادامهی داستانهای «کسرا» باشد. کجا رفته این آدم؟ چیکار میکند؟ خودِ نویسنده ازش خبری دارد؟ دلم میخواست آن رمان(های) «شمیم بهار» هم بودند؛ داستانِ «گیتی سروش» مثلاً. دلم میخواست «فانی آردان»، بعدِ اینهمه سال، خبر میداد که از «فرانسوا تروفو» یک رُمان هم بهجا مانده است؛ یک عاشقانهی تماموکمال که وصیت کرده بوده سیسال بعدِ مرگش منتشر شود. چه عیشی میکردیم وقتی این کتاب را دست میگرفتیم. دلم میخواست «ژانکلود کارییر» از کشو میزش رُمانی را درآورد و بگوید که سالها پیش آنرا با همکاریِ «لوئیس بونوئل» نوشته است؛ رمانی که میتواند ترکیبی باشد از «شبحِ آزادی»، «جذّابیتِ پنهانِ بورژوازی»، «راهِ شیری» و «بل دو ژور». دلم میخواست از «گراهام گرین» رمانِ تازهای پیدا میشد؛ داستانِ «رولو [هالی] مارتینز»ی که در غیابِ «هری لایم»ش دارد زندگی را میگذراند. دلم میخواست خبر میدادند از «علی حاتمی» هم رُمانی باقی مانده است؛ «هزاردستان»ش، یا اصلاً همان «کمیتهی مجازات»ش. دلم میخواست از «ابراهیم گلستان» رمانی بخوانم دربارهی شاعری که همهی وجودش «شور» بود، دربارهی شاعری که اسمش «فروغ» بود. دلم میخواست رمان(های) منتشرنشدهی «عبّاس نعلبندیان» هم بینِ این کتابها بودند. (اسم یکیشان چی بود آقای آغداشلو؟ غزلِ غمینِ خسته...؟ یا همچه چیزی؟) یا اصلاً هر رُمانِ دیگری از «نعلبندیان»، هر نوشتهای که چاپ نشده باشد تا حالا. دلم میخواست «کریستوف کیشلوفسکی» هم رمان مینوشت، که «زندگی دوگانهی ورونیک»ش چاپ میشد. چه کتابی! دلم میخواست کتابی از «گراهام گرین» منتشر شود دربارهی تفاوتِ «چای» و «قهوه». دلم میخواست «چارلی کافمن» رمانی مینوشت دربارهی «نوشتن». دلم میخواست رمانی دربارهی انقلابِ شصتوهشتِ فرانسه میخواندم که چند فصلش دربارهی «موج نو»ییها باشد، دربارهی جشنوارهی کنِ آن سال و حرکاتِ مُحیّرالعقولِ «گُدارِ» آن سالها. دلم میخواست «کتابِ جامعِ فُحش» را هم ورق بزنم؛ همهی آن فُحشهایی که تا به حال از وجودشان بیخبر بودهایم. قاعدتاً بخشهایی از این کتاب، مدیونِ فُحشهاییست که «هرژه» در دهانِ «کاپیتان هادوک» گذاشته! دلم میخواست «کتابِ جامعِ مُردگان» هم در کار باشد؛ فهرستِ کاملِ همهی آنها که از ابتدای خلقت تا همین امروز، چشم از این دنیا بستهاند و مُردهاند. دلم میخواست نامههای عاشقانهی «دیلن توماس»، جایی، در جعبهای فلزّی، در زمینِ مزرعهای (شاید) پیدا شوند و همهی آنها برای «وِرای عزیزتر از جان» باشند و مقدّمهی این کتاب را هم بدهند «کِرا نایتلی» بنویسد به هزار و یک دلیل...
و فقط که همینها نیست؛ این فهرست هیچوقت کامل نمیشود. هربار فکر کردن به چیزی، این فهرست را ادامه میدهد. حق با «مانگوئل» است؛ این فهرستیست «مبتنی بر حسرت و آرزو». و «حسرت و آرزو» را که پایانی نیست؛ هست؟ (+) |
2009-10-22
(+)
|
یکی یکجایی یادش بماند که روزی روزگاری اگر تمامِ بندهای منشورِ حقوقِ بشر سامان گرفت، یک بندِ کوچک آن پایین اضافه کند که آدمها به صرفِ بشربودن باید این حق را داشته باشند که صبح ساعتِ هفت به طورِ سیرخواب بیدار بشوند، بعد وقتِ کافی داشته باشند که دوش بگیرند و لباسهایشان را انتخاب کنند. طوری با خونسردی اینکار را انجام بدهند که تازه ساعت هشت خرامانخرامان و آسوده، از خانه بیرون بروند. بعد هیچ تلفنی قبل از ساعت نه نداشته باشند. بعد کلن پیاده راه بیفتند به سمتِ یک کافهای در نزدیکی خانهشان، قهوه بنوشند و دونات بخورند، فوقش کواسان. بعد بروند سوارِ یک متروی خلوتی بشوند و راسِ ساعتِ نه در محلِ کارشان باشند. روزنامهشان را هم خوانده باشند. گودرشان هم خودبهخود صفر شده باشد.
|
2009-10-20 دعوتتان کنیم به یک همفیلمبینیِ لایت، ها؟ بردارید اگر مجالش بود ظرفِ پنجشش روزِ آینده این My Blueberry Nights ِ آقای وونگ کاروای را ببینید، اگر هم قبلن دیدهاید که یا به حافظه رجوع کنید یا بازبینی کنید، بعد یک چهارخطی در بابش بنویسید. حالا میلتان هم کشید به اووووووووف و ایششششش و آخخخخخخخای میتوانید قناعت کنید. بعد ما هم خودمان مرتکب همین فعلِ شنیع بشویم. بعد این ریویوها را بگذاریم کنار هم بخوانیم و عیش کنیم دستهجمعی. بکنیم؟ Labels: همفیلمبینی |
2009-10-19 3Iron حکایتِ یک میلِ شدید، خیلی شدید عاشقانه است به بودن، به در جوارِ کسی بودن، به همینجوری یواش و ملایم و نامحسوس حضورِ دایمی داشتن کنارِ آدمی که بدجوری از جنسِ خودت است، که جوری تو را میفهمد، بی هیچ نیازی به مکالمه، که نظیر ندارد. و سرهرمس فکر میکند با خودش کاش همان چهار خط دیالوگ را هم آقای کارگردان نگذاشته بود در دهانِ مرد و زنِ قهرمانِ قصه. که همینطور برای خودشان در سکوتِ همدلانهی خودشان فقط نگاه کرده بودند به دنیا و به هم، گاهی لبخندی زده بودند و رد شده بودند. میدانید، حالِ آدم گاهی وقتها به همین بیآزاری خوب میشود برای خودش. همین که بلند شود مثل مرد و زنِ قهرمانِ قصه برود در خانهی خالیِ ملت، لباسهای صاحبخانه را بشورد و اتو کند و پهن کند، اتاقهایش را مرتب کند، گلدانهایش را آب بدهد، غذای مختصری برای خودش درست کند، سبک بخوابد و بیردپایی برود. آنقدر حضورش محو باشد در جهانِ هستیِ باقیِ آدمها که هیچکس بویی نبرد. گاهی هم حالِ آدم اینجوری خوب میشود که بلند بشود برود در «مکان»هایی که قبلن با آدمِ خودش، دوتایی، آنجا بودهاند، دمی بیاساید، اصلن به خواب برود، بعد هم بلند بشود، تشکر بکند از صاحبِ بهتزدهی مکان، برود دنبال باقیِ زندهگیِ خودش. 3Iron اصلن ماجرای ردِ محو آدمهاست. در ستایشِ محوبودهگیست انگار. بیای و دراز بکشی و دمی آرامش و امنیت و خانه و خانواده را مزمزه کنی و بروی. کفش و لباست را جوری جمع کنی که ردپایی نماند. تمناییست که مرد و زنِ قهرمانِ قصه دارند برای اینجور در حاشیهی بقیه برای خودشان بودن. برای بذارینپندیقهواسهخودمونباشیم. Labels: سینما، کلن |
دخترکِ Lower city خوشبختتر بود از دخترِ حوّا، وقتی که نالدینهو نشسته بود روی سینهی دِکو، و مشتِ آخر را نزد. آن مشتِ ویرانکنندهی کشندهی آخر را نزد. انگار که چشمهای درشتِ نالدینهو خیلی زودتر از چشمهای ریزِ دِکو ماهیت این مهرِ سهجانبه را فهمیده بود. به بیفایدهگیِ فرجامِ محتومِ اجدادیاش آگاهتر بود انگار. لابد تلخیِ پایانِ قصهی ازلیِ قابیل و هابیل را بیشتر درک کرده بود که آخرِ فیلم بلند شده بود برگشته بود به خانهی دکو و کارینا، انگار که خانهی خودش. برگشته بود تا کارینا اشکهایش را قاطیِ خونابهی صورتِ هردوتاشان کند. وقتی آقای گلستان از متافور حرف میزند از چیزی شبیه همین ماجرای هابیل و قابیلِ فیلمِ Lower city میگوید انگار که جنبشیست زیرِ پوستِ فیلم، که تا هرجا دلتان خواست میتوانید تعمیمش بدهید. حالا فرض کنید سرهرمس بیاید برایتان از تسامح و تساهل حرف بزند، از تحملکردن دیگری، همهجوره، کارتان راه میافتد انصافن؟ نمیافتد دیگر. به این سادهگیها نیست که. گاس هم که جغرافیاست که با خودش این همه گرمی و داغی و آغشتهگی و آلودهگی و مالامالیِ دورِ همی را میآورد به اتمسفرِ داستان. که آدمها سرشان به کار خودشان باشد و مهرشان را بورزند و داغیِ تنِ هم را بچشند و مدارا کنند، در عینِ حال. تبداریِ استواییست که آنجور تبدار و مریض و خوندار و زنده آدمها لابهلایِ هم شب و روزشان را سپری میکنند، آنجور بیمهابا میپیچند تاکواره به هم. سرهرمس که با چشمهای خودش برزیل را ندیده اما وقتی دوربینِ آقای Machado در انتهای فیلم قدم میزند لایِ زندهگیِ کولیوار و خالیِ کوچههای شهر، با بندِ رختها و زنها ورقاصهها و لکاتهها و باجگیرها و باجخورها و خانمرییسها و زنان و مردانِ خوشرنگِ آن حوالی، میشود بویِ رطوبتی را احساس کرد زیرِ باندِ صوتیِ فیلم که گاهی چه همهچیز را راحتتر میشود با آن برگزار کرد کلن، شُلتر. خون و زخم و مستی و درد و مشت و تازهگی و طراوت و نشئهگی و آواز و دریا و پول و رنگ و تن و عشق و گرما، اینها را باید یک جوری نشاند در متن، وقتی داری از این فیلم حرف میزنی جایی. اگر هم حرف نمیزنی و صرفن یک آخخخخخخخای و اوووووووووفای و دعوتای که هیچ. Labels: سینما، کلن |
...شاید امشب به تکتم زنگ بزنم. بهش بگویم نرود فارگو. بگویم فارگو نصف سال سرد سرد است. در فارگو در هر کیلومترمربع کمتر از یک آدم وجود دارد. در فارگو نمیتواند مهمانی بدهد و ما را دعوت کند ترش کباب و کوکوسبزی و برنج چرب و چیلی بخوریم و تا صبح هی بازیهای مسخره بکنیم.
(+) |
2009-10-17
ژاک ريوت در «مزاحم زيبا» نقاشی رو از انفعال درمياره. تبديلش میکنه به پروسهای که میتونه خودش يه کنش باشه، خودش يه رفتار باشه. نقاشی حتا میتونه از موضوع خودش دور بشه، از موضوع خودش پشيمون بشه و خودش رو باز-آفرينی کنه. چيزی رو نمیشه از گذشتهی نقاشی پاک کرد، اما میشه روش رنگ سفيد کشيد. میتونی روی گذشتهت، روی هيستوریت رنگ سفيد بکشی. آدم قبلی رو نمیتونی حذف کنی، اما میتونی با هر کنتراستای که بخوای کمرنگش کنی، تبديلش کنی به آدم جديد، به آدمی که میخوای. میتونی آدم جديدی خلق کنی و دفنش کنی کنج ديوار، مث يک راز، و به جاش چيزی رو که آدمها ازت انتظار دارن، چيزی که آدمها رو راضی نگه میداره بهشون نشون بدی، بیکه کسی بدونه پشت اين رنگها، پشت اين آجرها چی پنهان کردی.
(+) |
موخره بر The Reader
هانا آدم زندگی كردن بعد از افشای رازش نبود. دستكم آدم رودررو شدن با كسی كه راز گرانقیمتش را میداند نبود. (+) |
2009-10-13 (+)
|
2009-10-12
خواستم بگویم امروز یک دفعه فهمیدم دخترجان عمقِ دردی را که میکشی وقت میانِ دو گروه/نفر گیر کردهای. که جایی ایستادهای که هر دو را میبینی، بعد ضجه میکشی که باباجان جای این که هر دو بیایید غرهایتان را به هم بزنید و جوابهای هم را بشنوید، چرا من را کردهاید این وسط کیسهی زبالهی غرهایتان؟
امروز تمامِ خستهگیِ لاجرمات را حس کردم وقتی چشمهایت آنطور خیسِ خشمی میشود که درمان ندارد. بد جاییست اینجایی که منم الان. این جایی که تویی در این چند سال. آمدم بگویم خیلی سخت میشود زندهگی وقتی نتوانی به آدمی که دوستش داری بگویی تو خودت بزرگترین مشکلِ خودت هستی. نتوانی بگویی چون با آدمی طرف هستی که طاقتِ شنیدنِ اینجور چیزها را، این جور قصههای واقعی را ندارد. نتوانی بگویی چون آدمهایی دورش را گرفتهاند که بیستوچهارساعته دارند کرنش میکنند در مقابلش و تکریمش میکنند. بعضی آدمها عجیب خامنهای هستند در پیشه. همیشه بو کشیدهام اینجور خستهگیهایم را. همیشه حواسم بوده که طاقتم که نزدیک به طاق میشود چهطور خودم را برداشتهام فرار کردهام. من آدمِ جنگیدن نیستم. تا جایی که بلد باشم میشنوم، تا جایی که حوصلهام بیاید دعوت میکنم آدمها را به دیالوگ. بعد اما جایی روزی میرسد که آدمها طاقتِ دیالوگ ندارند. تمامِ هیکلشان میشود مونولوگ. به چشمهای تو خیره میشوند، ادای گوشدادن درمیآورند و حرف خودشان را میزنند. همین روزها، به زودی. |
2009-10-11 |
مي شود به واسطه کتاب «پاريس جشن بيکران» ارنست همينگوي کافه آماتورها، باغچه لاي لا و رستوران نگر دوتولوز را بهتر از کافه عکس توي برج اسکان و کافه هنر توي خيابان انقلاب شناخت. تصويري که از خيابان نتردام دشان يا بلوار مون پارناس مي دهد گرم تر و خودماني تر و زنده تر از خياباني است که در تهران، هر روز از آن مي گذريد و کسي نيامده برايتان از آنها آشنايي زدايي کند. کتاب هاي ترجمه شده زيادي هستند که خاطره کافه هايشان، خيابان ها و رستوران هايشان توي ذهنمان زنده است اما کمتر داستان نويسي در اينجا عزم کرده شهرها و خيابان هاي محبوبمان را، موزيک ها و فيلم ها و کارتون ها و غذاهاي محبوبمان را، رستوران و کافه هايي را که مي شناسيم بياورد توي داستانش. آدم هاي کمي هستند که همين هايي را که گفتم، همين هايي را که زندگي مان را آغشته کرده اند توي داستان هايشان آدم حساب کنند. از يک خيابان حي و سالم جوري حرف بزنند که به صرافت بيفتيم همان روز که کتاب را خوانديم، بزنيم بيرون و برويم سراغ خيابان و خيابان تبديل بشود به خالي در زمان - سلام آلن دوباتن و هنر سير و سفرت - مرديم از بس خودمان را توي کتاب ها نديديم.بيشتر آدم هاي داستان هاي اينجايي مختصاتي که براي ما ملموس باشد، ندارند. شخصيت پردازي نويسنده از آدم هاي داستانش در مراحل مختلف زندگي شان، پيشينه خانوادگي شان، تکيه کلام هايشان، ماجراهايشان، افکار و عقايدشان و طرز حرف زدنشان بسط پيدا مي کند. شما چند مثال مي تواني بزني از آدم هاي قصه، که مي داني شب شام چه خورده اند، خانه شان توي کدام خيابان واقعي است و توي کدام کافه واقعي قهوه شان را مي خورند و توي کدام رستوران واقعي غذايشان را و در خلوتشان يا وقتي دور هم هستند چه موزيکي گوش مي دهند و چه فيلمي مي بينند و کنترل تلويزيون که دستشان مي افتد چقدر کانال عوض مي کنند و دستشان روي کدام کانال متوقف مي شود. نويسنده وظيفه ندارد از اين چيزها برايمان بگويد. او دارد کار خودش را مي کند. ما مي مانيم و حسرتي که وقتي داريم توي دروس قدم مي زنيم، وقتي پياده چهارباغ اصفهان را گز مي کنيم يا وقتي توي وکيل آباد مشهد هستيم ياد ادبيات بيفتيم. فلان آهنگ را بشنويم و ياد ادبيات بيفتيم و ياد اين بيفتيم که اولين بار توي فلان داستان درباره اش خوانده بوديم. يا مثلاً وقتي داريم داستان مي خوانيم، گرسنه مان شود و هوس غذاخوردن کنيم آنجور که وقت ديدن فيلم «مهمان مامان» يا «ماهي ها عاشق مي شوند» گرسنه مان شده بود. من و شما مي دانيم که همه اينها مثال هاي نقض هم دارد و استثنائاتي. مثلاً با خواندن «چراغ ها را من خاموش مي کنم» هوس مي کنيد برويد آبادان. يا آب و خاک مدرس صادقي که از تهران و مخلفاتش برايتان مي گويد. يا پاگرد حسن شهسواري و ماجراهاي کوي دانشگاهش. خلاصه که همه حرف ها غير از هرچيز، درد دل است.
(+) |
2009-10-10
آمدیم بگوییم بلند شوید بروید این سفالهای آقای اوژن را ببینید در گالری اثر، بعد هم بروید دمجوش فرحبخش بنوشید در اخرا، خیابان چهلستون. همین.
|
2009-10-07 این که خانمِ ژولی دلپی آفرینندهی «دو روز در پاریس» باشند گاس که برای خیلیها چندان مهم نباشد، اما ما و شما که میدانیم تهِ تهِ ایدهی این فیلم از جایی میآید که آن دو فیلمِ بهیادماندنیِ آقای لینکلیتر، پیش از طلوع و پیش از غروب، قرار گرفتهاند. اصلن شما فرض کنید اینها یک تریلوژی میسازند برای خودشان. حواسمان هست وقتِ تماشای این فیلم که ردِ سلینِ آن دو فیلم را باید بجوییم اینجا. بعید میدانم هم که خودِ خانمِ دلپی جایی این موضوع را کتمان کرده باشند. وقتیِ تمامِ امیدواریِ مستتر و نامستترِ اتمسفرِ آن دو فیلم، تبدیل میشود به تلخیِ محتومِ پایانِ یک رابطه، در این فیلم، آدم میماند. آدم میماند مگر نمیدانستیم، مگر بلد نبودیم این جنس تمامشدنها را که حالا اینجوری باید در آن سکانسِ آخرِ دو روز در پاریس، توی ذوقمان بخورد. وقتی این جوری مچاله و خلاصه، ماریون تمامِ آن چند ساعت مجادلهی پایانی رابطه را در چند جمله برایمان تعریف میکند. بی که صدایش بلرزد، انگار میدانسته، انگار دو سال گذشته از آن ماجرا و حالا دارد مثل یک خاطره برایمان تعریف میکند که چطور یک رابطه پایان میپذیرد. بعد میدانید دردش کجاست؟ آنجا که میگوید: There's a moment in life where you can't recover any more from another break-up بعد این را آدمی تعریف میکند که همین چند دقیقه قبلش اعتراف کرده نمیتواند دست از بازدیدنِ مردهای قبلیِ زندهگیاش بردارد. آدمی که اعتراف کرده نمیتواند که بماند، یکجا، با یک نفر، برای همیشه. اصلن باید پابهپای ماریون و جک تمامِ این دور روز را بچرخید، تمامِ بهت و حیرت و حسادتهای جک را در کنارش تجربه کنید تا بفهمید که موضوع این جدایی رابطهی لاغری با تفاوتهای فرهنگیِ دو جغرافیای آمریکا و اروپا دارد. یعنی لزومن قرار نیست همهی آنچه فیلم نشانمان میدهد ماجرای یک آمریکاییِ اخلاقگرا در میانِ پاریسیهای کمبندوبار باشد. گاهی آدم خیال میکند وقتی جک از لزومِ شناختِ همهجانبهی همدیگر، در سکانس پایانی، حرف میزند، وقتی به استعاره از لزومِ بیپردهگیِ تام و تمامش، سراپا برهنه میایستد روبهروی ماریون، برعکس انگار هشدارمان میدهد. انگار هشدار میدهد طرفین رابطه را از چرخیدن در تاریخ و تاریخچههای هم. از برگشتنِ به گذشتههای نامعلومی که معلوم نیست آدم را به کجاها میرساند. انگار آدمهایی که سرگذشتهای پرشور و شلوغی دارند، بعد از این که به هم رسیدند، بعد از این که به هم چسبیدند، بعد از این که هم را چشیدند و به دهانِ هم مزه کردند، بدجوری هم مزه کردند، باید بلند شوند بروند یک جای دوری، دور از همهی آنچه آنها را به روزهای رفته ربط میدهد. بی که کنکاش کنند. گاهی هم سرهرمس با خودش خیال میکند همهی آن ماجراها و آدمهای قبلی، یک ردی، یک ردپایی گذاشتهاند روی آدم، بالاخره. که اگر آدمی بودی که روشت این بود که نورافکن بیندازی روی طرفت، که در نورِ روز، به تمامی تماشایش کنی، کشف کنی همهی گوشهکنارهای تلخ و شیرینش را، طاقتش را اگر داشتی، اگر قرارت با خودت اینجوری بود که تا جایی که میتوانی، سلول به سلول، بشناسی آدمِ مقابلت را، آن وقت یادت باشد که همان روزهای اول برهنهاش کنی. خوب هم برهنهاش کنی. بعد اگر به سلامت گذشتی از این گردنهی آگاهی، میتوانی امیدوار باشی عشق بیشتر از سه سال طول بکشد. هه، سرهرمس انگار داشت از دو روز در پاریس حرف میزد. از تحرکِ پینگپونگیِ دیالوگها و اکشنها و ریاکشنهای فیلم. اما میدانید، گاهی همین چهار جملهی آخرِ یک فیلم چنان آدم را پرت میکند از موضوع که اصلن تمامِ ذهنت میشود هراس. مینشینی خودت را، تاریخت را میکاوی، دنبالِ ترسها و حیرتها و نگرانیهایی از جنسِ نگاههای جکِ فیلم. یادم بماند این راه درستی برای فیلمدیدن نیست. Labels: سینما، کلن |
یادم بماند در زندگی بعدیام زنی باشم سیوهفتساله، تنها. باغچه داشته باشد حیاط خانهام. اتاق خوابم پنجرهی بزرگی رو به جنوب داشته باشد که صبحها با آفتابِ تندش بیدار بشوم. و صدای هیچ تلفن و ساعت و تلویزیونی در خانهام نپیچد. همه چیزِ زندگیام روی ویبره باشد. مردی که سالها پیش شوهرم شده بود برای چهار سال، حالا جایی دور باشد. جوری که سالی یکیدوبار بیاید اینجا تا با هم برویم قهوهای بخوریم و از تغییراتمان برای هم تعریف کنیم. قهوهام را همانجا در رختخواب، همانطور که برهنه نشستهام روی تخت، همانطور که زیرسیگاری را از لبهی پنجره تو میآورم تا بوی اسپرسو و سیگار و عود اتاقِ دمِ صبح را پر کند، سر بکشم. بعد از روی صندلی پیراهن کوتاهِ کتانِ سفید را بردارم و بی آن دکمههایش را ببندم، تنم کنم. بلند شوم راه بیفتم با پای بیجوراب و بیکفش توی خانه، بی آن که پارچهای چیزی کپلهایم را بپوشاند. بروم بشینم روی توالتی که در ندارد. مسواک بزنم و صورتم را بشویم. بعد موهایم را جمع کنم بالای سرم، سیبی گاز بزنم و بروم پشت میزم در کتابخانه بشینم. لپتاپ را باز کنم و نگاهی به کاغذهای پراکندهی روی میز، نوتها و تکهبریدهها و کپیها و پرینتها بیندازم. بعد شروع کنم به نوشتن. صفحهی اول که تمام شد، سیگاری بگیرانم. کارم نوشتن باشد، به زبان فرانسه. جوری که هر پاراگراف را که تمام کردم برای خودم بلندبلند بخوانم تا آهنگِ حرفها و کلمهها را بشنوم. گاهی هم ترجمه کنم. از هر زبانی که شد، به فرانسه. تازه ساعت که به حوالی یازده رسید، بروم سراغ تلفنِ دستیام. میسکالها و پیغامها را چک کنم. دوسهتا تلفن بزنم. کاری، کوتاه. بعد یک تلفنِ بلند. از آنها که وسطش آدم یکیدوتا سیگار میکشد. یکجاهایی هم قهقهه میزند و سرش را عقب میدهد. تلفنم سیمدار باشد. از آنها که گوشی را با پایهاش بگیرم دستم و راه بیفتم توی خانه. سیم تلفن هم دنبالم بیاید. همانجور که دارم با نیشی باز به صحبتهای آن طرف خط گوش میدهم، بروم به آشپزخانه. از پنجرهی بلندش نگاهی به حیاط بیندازم. پرتقالها و نارنجها را. بعد آدمِ پشتِ تلفن را دوست داشته باشم. این جوری که وقتِ خداحافظی صدایم یواش بشود. از جنسِ ماچهای آخرِ شبم. از تهِ دل. بعد برگردم پشت میزم. دو خط اضافه کنم به تهِ پاراگراف. لپتاپ را ببندم و برگردم به آشپزخانه. از فریزر یک تکه ماهی بردارم برای نهار. سرخش کنم در تابه، با روغن زیاد. پورهی سیبزمینی بگذارم کنارش. با یکیدو پر ریحان. لیموی تازه بچکانم رویش. سودا بریزم در لیوان. یک خانمی با صدای بلند به زبان اسپانیایی برایم آواز بخواند. توی ضبطصوت. نهارم را که خوردم، سیگارم را کشیدم، ولو بشوم روی مبل. عینکم را بگذارم روی چشمم، کتابِ نیمهبازم را بردارم و بخوانم. یک رمانِ طولانی باشد با آدمهایی جذاب. قهوهام را همانجا بخورم، همانجور لمیده. بعد قدرِ سه ساعت کارهای معمولِ خانه را انجام دهم. مرتبکردن لباسها و شستن و تمیزکردن و پاسخ به نامههای اداری و تلفنهای کاری و خانوادگی. بعد تلفن زنگ بزند. یک جوری که بدانم الان وقتش شده. کسی با من قرار بگذارد برای شب. شبِ دیر. غروب که شد بساط لپتاپ و کاغذ و قلم و گیلاسی شراب و سیگار را ببرم به ایوان. بعد آدمی به دیدنم بیاید. جوری که برای بوسیدنش روی نوک پنجه بلند بشوم. بیاید آخرین نوشتههایم را بخواند. همانجور که دارد شرابش را مزمزه میکند. بعد برایم ورور از دنیا و کار دنیا حرف بزند. بعد با هم بخوابیم. بعد جین بپوشم و پلوور. هوا کمی سرد باشد. جوری که شالگردن لازم باشد. برویم یه جایی همان حوالی خانه. در یک کافهی کوچک شام سبکی بخوریم. بعد قدمزنان به اولین کافهی نزدیک برویم. چیزی بنوشیم. بعد من را برساند خانه. ساعت تازه 11 شب باشد. دعوتش کنم بیاید با هم فیلمِ آخر جارموش را ببینیم. بعد من را ببوسد. برود. من لباسهایم را بکَنم. بروم بشینم پشت میزم. سیگارِ آخرم را بکشم و بنویسم. پرشور و ممتد بنویسم. بعد پنجره را باز کنم. توری را ببندم و بخزم زیر لحاف. تلفنم را خاموش کنم. کتابم را دستم بگیرم و چند صفحهای بخوانم. مدادم را گاهی بردارم و یک نوتهای کوچکی کنار نوشتههایش بنویسم. یک آقای یواشِ بمی آرامآرام برایم بخواند. از ضبطصوت. تا خوابم ببرد. (+) |
2009-10-06
اما بگذار برایت از آدمهایی بگویم که میشود باهاشان تگری زد. آدمهایی که بعد از تگری زدن به جای توصیههای اخلاقی و پزشکی، نگاه میفهممت بهت میاندازند، نگاه حالت از جنس مرغوبه بهت میاندازند، نگاه ای بابا بیجنبه، و میخندند و برایت پیک دیگری پر میکنند. آدمهایی که بعد از هر آتشفشان دوباره باهاشان روزی از نو، روزی از نو.
(+) |
يکی هم بردارد يک پستای بنويسد که عنوانش باشد «در اهميت ملال». يعنی اصلن بايد يک پست آرام و يواشی باشد، پر از ديتيلهای معمولیِ بهچشم نيامدنی، با نور کم و رنگهای دلگير و پردهی کلفتی که تا ته کشيده شده، با مبلهای قديمی و قالی زيرخاکی و کتابهای گردگيرینشده. با قهوهای که نه توی فنجان، که توی همين ليوانهای بلور دستهدار معمولی ريخته شده. تهسيگارهايی که توی نعلبکی خاموش شده. ظرفهای کثيف توی سينک. يک ليوان آب نيمخورده کنار گلدان کف زمين. کتابهای پخش، اينجا و آنجا. کاغذهای خطخورده، يکی دو مداد و قلم و خودنويس. سر و صدای خيابان. صدای يکنواخت چيزی کم-روغن، مثلن پايهی يک صندلی، که دارد يکی رويش تاب میخورد، يا لنگهی در کمد، که کسی دراز کشيده کف زمين دارد با پا باز و بستهاش میکند، هی. حتا شايد يک پنکهی سقفی، ها؟
(+) |
2009-10-05
یک اپیزودی داشت آقای پروفسور بالتازار آن قدیمها، که قصهی پلیسِ راهنماییای بود که هر روز صبح میرفت وسطِ یک چهارراهای میایستاد به هدایتکردنِ ملت. بعد این جوری بود قضیه که تا قبل از رسیدنِ آقای پلیس، ماشینها در هر چهار سوی چهارراه به انتظار ایستاده بودند تا ساعت کاری آقای پلیس شروع بشود. آقای پلیس اما روزی دچارِ فرسودهگی و خستهگی و بیهودهگی شد از این همه تکرارِ سوتزدن. در نتیجه به جای سوتِ همیشهگیاش، از این سوتهایی دستش گرفت که صدای بلبلی میدهند و یک چیزِ درازِ بامزهای هربار از دهانهشان بیرون میآید و بعد جمع میشود دوباره، وقتِ سوتیدن. استقبال مردم از این ابتکارِ آقای پلیس خوب بود، حتا رییس پلیس هم قهقههی جانانهای زد وقتی این ماجرا را دید. اما خیلی زود قانون و وظیفه و اینجور مزخرفات که به هر حال همه جا هست، آقای رییس پلیس را مجبور کرد که آقای پلیسِ خلاق را خلعِ درجه کند. (بعد اگر یادتان مانده باشد این آقای رییس پلیس خودش یک فانتزیای داشت که بردارد روی تصاویر تبلیغاتیِ چسباندهشده به دیوارها، ریش و سیبیلهای بامزه بکشد.) خلاصه این که پروفسور بالتازار که طاقتِ دیدنِ ناراحتی هیچ کس را نداشت، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا عاقبت یکی از آن اختراعاتِ درجهیکاش را رو کرد، قطرهای مایعِ رنگی از ظرفی چکاند و نتیجه این شد که پروفسور بالتازار روشی اختراع کرد برای این که ملت هیچوقت حوصلهشان از این همه بلاهت و بیهودهگیِ مستتر در امور روزمره سر نرود. جریان از این قرار بود که کافی بود دو نفر مقابل هم بایستند، بعد کفِ دستهایشان را بالا بیاورند و ضربدری به کفِ دستهای طرف مقابل بزنند. بعد هرکس سه بار خودش دست بزند. بعد یکهو هر دو تا از عالم موجود با یک صدای شترقای غیب میشدند و وارد یک دنیای رنگارنگِ رویایی میشدند که پلیسها همه عاشق بودند و سوتهای بلبلی میزدند و رییسپلیسها برای ابد نقشِ صورتهایی روی دیوارهای نامتناهی داشتند که میشد همیشه روی آنها ریش و سیبیلهای بامزه کشید. کلن در حد یک جور شهربازیِ دایمی بود قضیه.
بعد سرهرمس یادِ همینِ گودرِ اینروزهاطفلکیِ خودمان افتاده بود. یادش افتاده بود به این روزهای تنگی که خسته که میشود از کارِ دنیا، که روزهایِ ماشالله ناتمامی هم انگار شدهاند برای خودشان، چهطور سرش را میکند داخل گودر، نفس میکشد، نیشش باز میشود، اکسیژن میمکد و تا وقتی مجبور نشده، سرش را از گودر بیرون نمیآورد. یادش افتاده بود به این یک مشتِ آدمِ خلوچلِ دوستداشتنی که به قولِ آن رفیقمان انگار جایی وجود ندارد در جهانِ هستی که بشود چهار کلمه با اینها جدی حرف زد. یادش میافتد به این که کلن چه لازمش است این نفیِ جدیت، درکل. میدانید، سرهرمس است دیگر، کلن آدمی است که اعتقاد دارد به ثنویت، به هی خطکشیدن بین اینجا و آنجا. اعتقاد دارد به این که این دنیایی مجازی قرار نیست کپیای از آن یکی باشد. به قولِ خانم وولف، از آن یکی همان نکبتی که هست کافیست. میخواهم بگویم سرهرمس هی هر روز باید به یادِ خودش بیاورد که برندارد اخمها و تَخمها و عبوسیتها و جدیتها و آن همه بایدها و نبایدها را با خودش بیاورد اینجا. شما را نمیدانم اما. |
1. امروز روي ديواري خواندم كه محمد گفته: بهترينِ اعمال امت من انتظار فرج است. امتي كه بهترينِ اعمالش انتظاركشيدن براي يك چيز موهومِ خيالي باشد، از اين بهتر نميشود. دلم براي خودم سوخت... 2. سي سال پيش در اين مملكت هم مثل خيلي جاهاي ديگر وزارتي بود به نام زيباي فرهنگ. حالا همان وزارت يك ارشاد هم با خودش يدك ميكشد. اين يعني از سي سال پيش به اين ور ما ملت احمق و كج و فيالنفسه مشكلداري شدهايم كه احتياج مبرمي به ارشادشدن داريم. دلم براي خودم سوخت... 3. گاهي وقتها بد نيست به جاي اين كه بكوبيم و تا طالقان براي ملاقات شهردار برويم، قبلش تلفن كنيم ببينيم اصلاً مرتيكه امروز سر كار هست يا نه! دلم براي خودم سوخت... 4. دوباره دارم وزن اضافه ميكنم. زنم امروز عصر گفت كه بدجوري بدهيكل شدهام. بعد از مدتها نهار پروپيماني خوردم. يك سيخ كوبيده، يك سيخ برگ و پلوي كرهزدهي سماقآلود كه تا ته آن را بلعيدم. يك كيلو به وزنم اضافه شد. شام هم كباب ترش خوردم با پلو. يك كيلوي ديگر اضافه شد. ساعت 12 شب از توي يخچال يك ساندويچ مكزيكي برداشتم و بلعيدم. تا اين جا شدم 127 كيلو. ساعت 3 صبح از خواب بيدار شدم. قهوه درست كردم و با نان تست خوردم. روي تستها را سرشير ماليدم. شدم 143 كيلو. صبح باز هم قهوهي شيرين خوردم با نان تست كه اين بار روي آن عسل و خامه ماليده بودم. 167 كيلو را راحت دارم. شلوارم دور كمرم بسته نميشود. كمربند را كنار گذاشتم و بندك بستم. پيراهنم را انداختم روي شلوار كه بزرگي شكمم گم شود. سر راه كارگاه، از سرهنگ كلابساندويچ يوناني خريدم، دوتا. تا رسيدم كارگاه به 203 كيلو رسيده بودم. ماشين به خسخس افتاده بود. به زور از روي صندلي بلند شدم. ساعت 9 با بچههاي دفتر فني صبحانه خورديم. نان بربري تازه با كره و عسل و مرباي هويج. 230 را رد كردم. براي نهار چيزبرگر با قارچ از نادر سفارش دادم. 3 تا خوردم با سيب زميني سرخكرده. مدير پروژه از مكه آمده بود، شيريني تر از وزرا آوردند. نيم كيلو خوردم. خودم را وزن نكردم ولي از سروصداي ميز و صندلي فهميدم كه بالاي 280 شدهام. سه تا از دكمههاي پيراهنم روي شكمم كنده شد. نفسم هم درست و حسابي بالا نميآيد. لايههاي چربي دور قلبم را احساس ميكنم كه دارند به اين قلب نحيف كه همينجوري هم به زور به تمام رگها خون ميرساند، فشار ميآورند. ساعت 6 در دفتر با بچههاي آتليه عصرانه خوردم. چيپس مزمز تازه و ماست موسير و سبزيجات كاله. از پلههاي دفتر كه پايين ميآمدم، زير پايم صدا ميكرد. 350 كيلو شده بودم و شكمم پشت فرمان جا نميشد. ماشين را جلوي دفتر گذاشتم و با اتوبوس آمدم خانه. رفتم سر يخچال. 7 تا سوسيس كبابي ماسيس سرخ كردم با گريل و كره زدم و با نان همبرگري سحر خوردم. زنم گفت بهتر است روي مبل نشينم چون توي كاتالوگ آن نوشته شده بود فقط تا وزن 400 كيلوگرم. نفسم به شماره افتاده بود. به جاي لباسهايم كه ديگر تنم نميرفت، يك ملافهي دونفرهي ليمويي با گلهاي زير بنفش دور خودم پيچيدم. تقريباً تكانخوردن برايم غير ممكن شده بود. زنم برايم ذرت بوداده با كره و كلم سرخشده آورد. چون دستهايم حركت نميكرد، ظرف غذا را در دهانم خالي كرد. روز بعد سر كار نرفتم. زنم تلفن كرد و به بچهها خبر داد كه هيچ ماشيني نميتواند من را كه 760 كيلو شده بودم، سوار كند و اين تازه در صورتي بود كه بتوانم از در خانه بيرون بروم. چند روز به همين منوال گذشت. قسمتي از سقف ريخت پايين و من خود به خود به طبقهي همكف متنقل شدم. چندتا از ديوارها را برداشتيم تا جا براي من باز شود. قسمتهايي از پي ساختمان نشست كرد. ساير ساكنين ساختمان را كه تقريباً در حال ريزش بود ترك كردند. ديوارهاي بيروني هم در اثر فشار هيكل من خراب شد و ريخت. لخت و گوشتالو در زميني پر از نخالههاي ساختماني افتاده بودم و شيشههاي مايونز را سر ميكشيدم. چند سال بعد، آن قطعه زمين در طرح ادامهي بزرگراه نياوران افتاد. چرثقيل 120 تني شركت مانا توانست كمي من را جا به جا كند تا بتوانند اتوبان را ادامه دهند. ظاهراً شوراي شهر تصميم گرفته بود كه به خاطر عدم امكان حركتدادن من تهران را از سمت ديگري گسترش دهند و من كماكان لبهي شهر بمانم. قسمتهايي از بدنم كه صافتر بود را پيست اسكي كردند. زنم قبل از مرگش براي آخرين بار به ديدنم آمد. از يوسفآباد برايم پيراشكي كرمدار خريده بود. نديدمش چون نميتوانستم چشمهايم را باز كنم. همان پايين گذاشت و رفت. بعدها نميدانم اين را شنيدم يا فقط خيال كردم كه در تنهايي و غربت مرده است. ابرهايي كه مدام حول و حوش من – كه ديگر جسم قابل تشخيصي نداشتم وگرنه بايد جايي حوالي زانوهايم بوده باشند- تودههاوار ميچرخيدند، ديد من را به زمين تنگ كرده بودند. قرنها بود كه نفس نميكشيدم چون نه اتمسفري اطرافم بود براي اين كار و نه قدرتي براي دم و بازدم داشتم. فقط ميتوانستم اين را احساس كنم كه همه چيز به سرعت در اطرافم اتفاق ميافتد. يك چيز كوچك و آتشين و زرد داشت به سرعت خاموش ميشد. حركتهاي مشكوكي در پيرامونم رخ ميداد. تودههاي بيشكل و غبارمانندي كه مدام جابهجا ميشدند. صدايي در كار نبود اما حضور و عدم حضور متناوب نور را حس ميكردم. و بعد در يك لحظهي كوتاه، خيلي كوتاه ديگر چيزي حس نكردم. نه سرما و نه نور و نه هيچ حركتي. فقط گرسنه بودم. مثل تمام اين هزاران سال نوري كه بر من و كهكشان گذشته بود. دلم براي خودم سوخت... Labels: پرشینبلاگ |
آدم چه همه ایران-لازم می شود گاهی. چه همه لازم دارد که برود و تاوان غیبتش از آن مملکت را بدهد. سهم انباشته شده اش را بگیرد. هرچند فشرده، هرچند با عجله و ذیل وقت. که برود و تصفیه کند حسابهایش را، ادا کند بوسه ها و بغلها و نوازشها و لاسهایش را، مرور کند کتابخانه اش را، رویابافی کند بزرگراههای بی نظیرش را، عبادت کند رستورانهایش را، پرسه بزند خیابانهای شلوغ و بی انتهایش را، لعنت بفرستد دیکتاتورهای حقیرش را و مرهم بگذارد همه زخمهای انباشته شده اش را. زندگی چقدر خواستنی می شود وقتی آدم دوز لازم ایرانش را می گیرد.
(+) |
2009-10-04 بافتنیکردن مثالِ خوبیست بر یک کارِ دستیِ جمعوجور، ذوقی، بی هیچ پایانی برای آن. هُنری، درعینحال، واقعاً دوستداشتنی و نمونهی موفّقی از کاهلی. (+) |
2009-10-03 وقتی همهی راهی که آمدهای، هرچه جمع کردهای دنبال خودت، شده اینکه لای خطوطِ جوهری گودر، دنبال مقبولهایت بگردی و توی آن آبی ِ بالا و سپیدی پایین، داستایوفسکی بجوری، یعنی خیلی راه مانده که بروی. آدمها گاهی پی لذتِ چای و بیسکوئیت ساعتِ یازده مینویسند. چیزی برای میانوعدههای زندگی. پورج، از خلالِ گودر |
2009-10-02 |
2009-10-01 در گوشهای از کائنات مجازی، در فضایی که هیچ لینکی به آن نمیرسد و هیچ یو.آر.الی برایش ثبت نشده، یک کلونی بزرگ از وبلاگها خوش و خرم برای خودشان زندگی میکنند، بیآنکه هیچ ارتباطی با وبلاگهای دیگر داشته باشند، بیآنکه در هیچ رولینگی پینگ شوند و بیآنکه هیچ گوگلبازی با کلیدواژههای حدفاصل ناف و زانو به آنها برسد. در نظر بگیرید پاپوآ گینه نو یا آمازونیا را هـیـفـسد سال قبل. در نظر بگیرید اتوپیایی را در پس پشت دامنههای زاگرس که پای هیچ بنیوبلاگی به آن نرسیده و هیچکس تابحال کامنت نگذاشته که وبنازیداریبهمنمسربزن. نژاد جداگانهای از بلاگها که حلقهی گمشدهي داروین هم نمیتواند آن را به بلاگستان کنونی پیوند بزند. (+) |