« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-12-31
1. نوشته «هشتسال وبلاگنویسی و وبلاگخوانی». کم چیزی نیست. این طوری مستمر خواندن و نوشتن. هزارها بار بیشتر خواندن حتا. بعد شما هی بیا بگو این ادبیات نیست. بیا بگو آیندهی ادبیات این مملکت قرار است از پشت کوه قاف بیرون بیاید. چند نفر سراغ داری این طور ساعتها و ساعتها، درگیر متن باشند. درگیر انواع و اقسام متن، درگیر زبان. درگیر کلمهها. درگیر امکانات زبان. کارآییهایش. ناتوانیهایش. زیر و زبرهایش. اصلن گرفتار رابطهی راهِ دور بودن، آدم را از صدقهی سرِ سودا، به یمنِ عدم حضور جسم، بو، صدا و نگاه، استادِ کلمهها میکند. راست گفته بود آقای فلوبر که هر هنرمندی گلادیاتوری است که مردم را با رنج خویش سرگرم میکند.
2. نویسنده آدمخوار است. نویسنده همهچیزخوار است. نویسنده واقعیت را میبلعد، هضم میکند، اسید معدهاش آن را دچار پروسسی غریب میکند. و با عرض معذرت از حضار، چیزی که بیرون میدهد گرچه همهی آنچیزهایی را که بلعیده در خود دارد اما لامصب چیز دیگریست. 3. آقای یوسا میگوید «وقتی به ردیابی عناصر داستان میپردازیم، درمییابیم که هر منبعی به منبعی دیگر میرسد و این یکی نیز به منابعی دیگر، تا آنجا که دیر یا زود متوجه میشویم منبع نهایی این داستان کل تاریخ تبار آدمیست. علاوه بر این ردگیری تبارنامهی واقعی رمان از نقطهی آغاز آن فایدهای برای ما ندارد، زیرا آنچه اهمیت دارد چیزهایی نیست که نویسنده به کار میگیرد، مهم روش استفادهی او از این چیزهاست و آن چیزی که از تبدیل آنها به دست میآورد. آنچه در ادبیات اهمیت دارد همین دو گام آخر است.» 4. ورود وبلاگنویسجماعت به عرصهی عمومی، به عرصهی کاغذی و چاپی و غیرمجازی، ضیافتی است مملو از نگاههایی ناب، شخصی و منحصربهفرد، تازه و بکر. که سرهرمس از همین الان با قلبی مطمئن به شما نویدش را میدهد. 5. پستهای روزهای بعد از هر اغتشاش، آنها که شخصیترین زاویهی دید را برای نوشتن شرحِ حادثه انتخاب کردهاند، اتفاقهای کمنظیری هستند در ادبیات. آنهایی که یک اتفاقِ بیرون را گرفتهاند چنان پیچیدهاند لای دنیای درونیشان، لابهلای شخصیترین اتفاقات جهانِ فردیشان، که دیگر تفکیک این دو از هم ممکن نیست. آدم را یاد همهی قصهها و فیلمهای بزرگی میاندازد که دربارهی جنگی در جایی هستند اما صرفن زوم کردهاند روی یکیدوتا آدم، فوقش. بدون این که اصلن پرداخته باشند به تاریخ، به اصل حادثه. بردهاند هرچی جنگ و انقلاب و زلزله و فیلان است را پنهان کردهاند جایی دور، پشتِ زندهگیِ ساده و کوچک یکیدو آدم. بعد از خلال روایتِ داستانِ این آدم، شامهی خوبی اگر داشته باشید، کل تراژدی یا شکوه آن اتفاق بیرونی را استشمام خواهید کرد. سرهرمس پیشنهاد میکند برای این گزارشهای شخصیتان، برای این روایتهای ناب و خواندنیتان، یک لیبل بزنید. یک جوری که بشود بعدها اینها را گذاشت کنار هم. تصویری دموکراتیک، اومانیستی و غیردولتی ساخت از یک برهه از تاریخ. 6. آقای یوسا از روند ساختهشدن شخصیتِ مادام بوواری در نزد آقای فلوبر میگوید. از منابعِ واقعیاش. از اسفنجی که این سوی و آن سوی میرود و مایههایی از هر سطح واقعیت را به خود جذب میکند. فلوبر هم از دیگران میدزدد و هم از خود: «سرقت در سرقت، تغییر در تغییر، آمیزه در آمیزه، در قلمروی که خودآگاه و ناخودآگاه با هم عمل میکنند و مشاهدهی واقعیت و دگرگونکردن واقعیت همزمان میشوند. از این روند پیچیدهی پیوستنها و کاستنها که بازسازی کلیت آن ناممکن است، روندی که حاصل آن گردآوری تکهپارهها، رونوشتها، لحظهها و دریافتها، خواندنها، شایعات و نیرنگهاست، دستساختی پدید میآید که به پیروی از زخمی ملتهب که سخت آرزومند التیام است و نیز به پیروی از نفرت از واقعیت ابداع شده است، نفرتی که به ظاهر بازآفرینی واقعیت است اما در عمل تلاشی است برای نابودکردن آن.» |
آدم است دیگر، گاهی فیدش را تست میکند لابد.
|
2009-12-24 قریب به ده سال از eyes wide shut میگذرد. با این حال سرهرمس جدن معتقد است این فیلم زیر سایهی مرگِ آقای کوبریک قرار گرفت. زیر سایهی جدایی آقای تام کروز و خانم نیکول کیدمن حتا. و تا حدی هم فدای برهنهگیهایش شد، روح و جسم. اما با همان یکبار دیدنش در آن سالها، ردِ و خراشِ قاطع و بیتخفیفش را روی روانِ ما گذاشت. هنوز هم لحظههایی هست که یاد آن سکانس هولناکی میافتیم که خانم کیدمن با لباس زیر، نشسته بود کنار دیوار، زیر پنجره، از وسوسههایش میگفت. هنوز هم باورمان نمیشود چهطور آقای کوبریک دلش آمد آنطور بنیانِ همهچیز را زیرورو کند. رسوخ کند در جان. برای همفیلمبینیِ بعدی، میرویم سراغ این فیلم. مهیا باشید. Labels: همفیلمبینی |
2009-12-23
استیصال کلمهای است که که دارد در اتاق من این روزها بالبال میزند. از لای چهارچوبِ بهشدت بستهشدهی در میگذرد و دور میز کنفرانس برای خودش میچرخد و مینشیند روی میزم، صاف در چشمهای من نگاه میکند. میشناسم این نگاه را. دیدهام هر صبح، چهطور از چشمهای امیدوار آدمهای آن طرف میز بیرون میجهد و به دیوارِ نمیتوانمهای سرد من میخورد و میماسد روی دستهای ناامیدشان. استیصال گردی است که بعد از سناریوی تکراری ذکر مصیبت این آدمهای بیچاره، بعد از فصلی که برایشان از نتوانستنهایم میگویم، مفصل، گاهی با اندوه، گاهی به فریاد، میآید روی صورتِ هردویمان مینشیند. برای چند ثانیه سکوت میکنیم، هردو. بعد من سرم را پایین میاندازم. او شانههایش را.
|
... اما خلاقیت و نوآوری در جایی دیگر جاریست، و آشنایی با این وجه از فرهنگ زنده امروز ایران برای من تکاندهنده بوده است. وبلاگ نویسی در ایران- از آن جا که در محیطی کاملا آزاد شکل گرفته- جذابترین پدیده فرهنگی کشور ما در حال حاضر است. بهترین داستانها، مقالهها، و نقدهایی که در طول دو سال گذشته خواندهام را در این محیط کشف کردهام.
بهترین نمونه از نثر معاصر فارسی- و منظورم «معاصر» به معنای واقعی کلمه است- اینجا یافته میشود ([...]، منصفانه، خرمگسخاتون، الیزه)، بیغرضترین و روراستترین نقدنویسی را در این وبلاگها پیدا میکنید (آهو نمیشوی به این جستوخیز، در این مکان چلوکباب حرف اول را میزند) اظهارنظرهای نامتعارف و تحلیلهای تند سیاسی و اجتماعی (آقا اجازه، حاشیهها، پیادهرو، سه روز پیش)، و روزنامهنگاریهای شخصی، بیپرده و مدرن (الیزه، منصفانه، اسپاتلایت، 35درجه، سه روز پیش) همه جایشان اینجاست. وبلاگستان، در یک کلام، صدا و سیمای واقعی کشور ماست: آزاد، صریح، جذاب، جوان- همانطور که باید باشد... مانی حقیقی، نسیم، دیماه 88 |
2009-12-21
قصهی شنگول، منگول و حبهی انگور به روایتِ جناب جونیور
این اسبسیاهه شنگوله، این زرافههه منگوله، این اسب نارنجیه هم حبهی انگوره. مامانشون هم این پلنگهست. بعد مامانشون میره بیرون که علف بخوره. بعد آقاگرگه میاد تو خونهشون همه رو میخوره و میره یه جای دور. فقط منگول رو نمیخوره. بعد مامانشون خوب که سیر شد برمیگرده. یه تیکه هم علف میاره برای بچههاش. مامانپلنگه: چی شده؟ منگول: آقاگرگه اومد. مامانپلنگه: ااِاِِ؟! منگول: شنگول و حبهی انگور رو خورد. مامانپلنگه: اُاُ! بعد شنگول و حبهی انگور که خودشون رو از تو شیکم آقاگرگه نجات داده بودن خودشون برمیگردن خونه. خانمگرگه هم میره پیش آقاگرگه با هم ازدواج میکنن. |
2009-12-20
میگوید همان سیاهسفید عکس بگیر. رنگ را نمیشناسی. از بین تمام رنگها فقط قرمز را بلدی. قرمز را خیلی خوب بلدی. که کی و کجا و چهقدر خرجش کنی در تصویر. چشمم میافتد به باغِ پشتِ سر. خشکاندرخشک. فرششده با برگها. تنها با صدای کلاغها. با شاخههایی لاغر و انبوه. خرمالوهای قرمز اما بیخیال زمستان جا خوش کردهاند تا نوبتشان بشود. فکر میکنم اینها مگر نان و آب نمیخواهند از درخت؟ چهطور بین این همه بیبرگی برای خودشان سالم و سرحال و پرآب ماندهاند سر شاخهها. چرا این همه فرق دارند با الباقی میوهها؟
|
2009-12-19
آدمِ رستورانهای مفصل نیستم. آدمِ لباس فاخر پوشیدن و مودب نشستن و مناسکِ رستورانروی را بهجا آوردن. آدمِ این که پیشخدمت از شدتِ ادب کلمههایم را دچار لکنت کند. آدمِ چنگال را با این دست برداری و کارد را با آن دست بگذاری. آدمِ لبخندزدن وسطِ غذاخوردن، با لقمههای کوچک، زیادی کوچک. آدمِ سالنهای پذیرایی مفصل، آدمِ راستنشستن و آرام حرفزدن. دلم میخواهد از جایی که نشستهام به لمباندنِ غذا، صاحبرستوران لذتم را ببیند وقتی به نیش میکشم لقمهها را. دلم میخواهد هر از گاهی برگردم به طرف سرآشپز، تکهای از غذا را بلند کنم سر چنگالم، سرم را تکان بدهم که یعنی چه کردهای مرد! دلم میخواهد گارسون که میآید سر میز، با هم حرف بزنیم. شوخی کنیم. دلم میخواهد از جایی که نشستهام تمام رستوران را ببینم. آدمها را ببینم. صمیمیبودنِ فضا یعنی همینها دیگر. یعنی یک جای کوزی و راحت، که بتوانی بلندبلند چیزی به سفارشت اضافه کنی. گاهی هم صاحبرستوران بیاید بنشیند کنارت، با هم از اغتشاش حرف بزنید.
اینها را گفتم برای این که وقتی میخواهم از رستورانِ «گشت» حرف بزنم، شمارهی هفده خیابانِ تختیِ الهیه، کارم راحتتر باشد. برای این که وقتی میخواهم توضیح بدهم از نظر من رستورانِ گیاهی یعنی این که اگر یک بدبختی هم دلش خواست ساندویچِ گوساله بریزد در خندق بلایش، ادویهای نشانده باشند لایِ نونِ ساندویچش که دلت نخواهد هیچوقت تمام بشود ساندویچت. یا وقتی سوپِ تند سبزیجاتت را داغداغ میچشی، هی هوس کنی سرت را بلند کنی در چشمهای صاحبرستوران نگاه کنی که یعنی آقا این معرکهست! بعد، بعد بشقابِ سبزیجاتِ فومن. گولِ دونفرهگیاش را نخورید. بعید میدانم یکنفرتان را هم سیر کند. اما به خدای کعبه قسم که آن تکههای قارچِ تفدادهشده و آن طعم غریب و معطر سبزیِ گریلشده، کم از رستگاری ندارد. یک شبِ تعطیلِ کشداری، دستِ آدمهایتان را بگیرید و بروید گشت. قبلش هم یکی دو پیک بزنید. خواستید همراهتان هم ببرید، ببرید اما از سرهرمس نشنیده بگیرید. جوری بروید که شبتان دراز باشد. بعد با خیال راحت سرتان را گاهی بگردانید سمت تلهویزیونِ السیدیِ بزرگی که بر دیوار آویخته شده و به جای نشاندادنِ حیاتِ وحشِ دولتی، مستند دلکشی از بیبیسی دارد برایتان پخش میکند. حیاتِ وحشِ اصیل را. خانم مامکِ خادم هم اگر شانستان گفته باشد برایتان میخواند. یواش و آرام. منچ دوست دارید؟ تختهنرد؟ هست. کنار همان چهار جلد کتابی که جا خوش کردهاند روی کتابخانه. دمجوش گلگاوزبان اما معجونی است که همه چیز را با خودش میبرد. خستهگی و دلمردهگی و دل و سرسنگینی را. آرام میگیرید. با هر پیالهی سفالیای که بالا میروید، بخشی از دلچرکیهایتان شسته میشود و میرود. برای همیشه. |
نشستهایم طبقهی بالای رستوران لمزی. به پاستای معقولی مشغول. از پنجره باغِ پشتی پیداست. پاییزی و پربرگ و متروک و قصهدار. میگوید دیدی چه همه کارکرد باغ عوض شده به کل؟ که اگر تا دیروز باغ معنایی داشت، کارکردی داشت، تعریفی و استفادهای، امروز اما تمام سهم ما از باغ شده تماشا. فکر میکنم چه راست میگوید. جای آن همه اتفاق که در باغ باید میافتاد خالیست. در برنامههای فیزیکیِ طرحهای معماری خالیست. در زندهگیهای ما هم. از همان باغ نوستالژیکِ کافهنادری بگیر تا همین حیاطهای باغچهدارِ خانهها و مجتمعهای خودمان. باغ زندهگی که در آن اتفاق نیفتد میرود برای خودش قاب میشود. عین یک تابلوی بیمصرف. خانهی خودمان را مثال میزنم که جز عبورِ هرصبح و شبِ سواره از آن، به مقصدِ پارکینگ، تجربهی قدمزدن و لمسکردنش خلاصه شده در جمعهای اتفاقی در زمستان. که برویم با پسرک در آن به برفبازی. یا همین چهارشنبهسوریِ اخیر، به آتشبازی مختصری. همیشه خانههای شمالی را بیشتر دوست داشتم. چون آدم را مجبور میکند برای رسیدن به داخل خانه، از حیاط عبور کنی. مصرفِ حداقلیمان شده یک عبور، صرفن. بیخود نیست که خانهی درسا را اینهمه دوست دارم. همان سهچهار مترمربع پاسیوشان را کردهاند باغچهی سبزی که به سهولت اضافه میشود به پذیرایی، میشود حیاطی متصل به حیات.
|
بعله آقا، همیشه فاصلهای هست. 1. سرهرمس البته اصل حرفهایش را قبلن دربارهی چانکینگ اکسپرس جای دیگری زده است. حالا هم طبعن قرار نیست دوباره همان حرفها را تکرار کند. البته این درست است که حرف را کلن بیش از یک بار باید زد، اما هر قاعدهای استثنا هم دارد، ندارد؟ 2. یک وقتی باید یکی بردارد روزی سینمای آقای کار وای را بکند کانسپت یک معماری. یک جور معماری که هیچ جایش هیچ وقت به هیچ جایش واقعن نرسد. جوری که تنها به ارایهی چشماندازی از آنچه قرار است به آن برسیم، بسنده کند. شما بخوان پنجرهای گشوده به بهشت. راهروهایی که دو قدم مانده به اتاق خواب، تمام بشوند و یک فاصلهی همیشه پرنشده برای ابد بینشان بماند. دیوارهایی که نرسیده به سقف رجهایشان به آخر برسد. یا درهایی که هیچوقت به طور کامل بسته نمیشوند. خانهای را تصور کنید که هیچوقت به تمامی در آن نیستید. همیشه جایی هست که یادتان بیاورد هنوز خارجِ خانه قرار دارید، فیالواقع. 3. رابطهی لانگدیستنس به قول رفقا، لزومن در جغرافیا اتفاق نمیافتد. گاهی هم «زمان» میشود بانیِ جداییِ ابدی. مثلن؟ همین ایرما و سید خودمان. بارها پیش آمده که موسیو ورنوش برایمان تعریف کرده از ایرما و سید، که چهطور در یک مکان واحد بودهاند، هستیشان حضورِ توامانی داشته در یک سرسرا، یک مهتابی، یک پادری حتا. اما به فاصلهی لعنتیِ چند دقیقه. گاهی هم چند سال. بعد مجبور بودند همهی بار همهچی را بر دوشِ نحیف کلمهها بگذارند. از عشقها و دلتنگیها و عیاشیها بگیر تا گِلهگیها و غرولندها و دعواها و دادوبیدادها. چون فقط کلمهها هستند که بلدند در زمان سفر کنند. بلدند از یک ماه قبل، از یک سال، از ده سال قبل یکدفعه سرک بکشند به امروز. یا بروند ده سال دیگر برسند به آدمی، جایی که خواستهای. بعد اما روزی رسید که کلمهها خسته شدند. کشیدند کنار. خودشان را زدند به کوچهی علیچپ. از کشیدنِ بار شانه خالی کردند. این جوری بود که ایرما و سید دست به دامنِ علامات سجاوندی شدند. دست به دامن مشتی دونقطه و پرانتز و ویرگول و ستاره و الخ. جوری که مثلن یک دونقطهی خالی میشد حدیثِ دلتنگیِ شبی که ایرما تنهایی بلند شده بود رفته بود روی پل پارکوی، تنِ تابخوردهی اتوبان چمران را تماشا کرده بود. یک ویرگول میشد حکایتِ روزی که سید از صبح تا غروب چشمش را دوخته بود به انگشتهایش. بعد علامتها هم تمام شدند. همهچیز خلاصه شد در یک ستاره. با همان ستاره جدل میکردند، پاچه میگرفتند، بغل میکردند، گریه میکردند، یکشبتاصبح در هم میلولیدند. حالا دیگر خودشان هم درست یادشان نمیآید که ستارههای فیمابین خبر از کدام لحظهشان میداد. آرشیوِ مشترکشان شده بود یک مشت ستارهِ سربی، بی که هیچ وقت نشسته باشند یک دلِ سیر حرف دلشان را زده باشند. هزارهزار جملهی بیاننشده برای ابد مانده بود بینشان. انگار حسرت ته ندارد، نه؟ 4. Faye از آن قماش دختران سرخوش و سبکبال و سبکاحوالیست که هیچ وقت پیر نمیشوند، که هیچوقت تمامن مالِ کسی نمیشوند. که آن فاصلهی شخصیِ کذاییشان عملن بیشتر از آن طولیست که یک مرد میتواند طی کند. دستنیافتهگی در عینِ دردسترسبودن. در عینِ پیشپاافتادهگی. سختترینِ زناناند برای سپریکردن زندهگی. برای کردنِ زندهگی نه اما. Faye از آن دست موجوداتِ فرّاری است که به تمامی از منطقای دستساز پیروی میکند. در جهانی یکنفره به سر میبرد کلن. گاس که اصلن از بیرون به نظر دچار نوعی روانپریشی، ناهنجاری باشد. یک نمونهی اعلا برای نمایش فقدانِ امکانِ پیوستهگیِ آدمها. Faye حداکثر کنتراست را با «نظمِ نمادین» ِ دنیای مردساخته دارد. جوری که آدم خیال میکند امثال Faye دشمنانِ درجهیکِ هر نظم نمادینی (سلام آقای مازیار اسلامی، پولش را دادیم دیگر :دی) هستند. چون یکسره همهی چهارچوبها را در کمالِ معصومیت به عضو شریفشان میگیرند و کار خودشان را میکنند. یاغی از این بهتر سراغ دارید؟ بیخود نیست که کاراکترهای اینچنینی این همه در سینما محبوبِ خاص و عام هستند. (امیلی را که یادتان هست) قصهنوشتن و فیلمساختن از آنها همیشه کار مفرحیست. چون یک پیشبینیناپذیریِ مداومی دارند. میشود نشست ساعتها به تماشایشان. درککردنشان اما، نه. این جماعت را باید همینطور از دور تماشا کرد و پذیرفت و دوستشان داشت. 5. آقای کار وای مناسبترین و همسازترین کاراکتر مرد را اما آفریده برای گذاشتن کنارِ Faye. صبورتر از پلیس 663 سراغ دارید؟ درایت آقای کار وای اما اینجاست که آقای 663 پلیس است. یعنی نمایندهی رسمی همان نظم نمادین. مامور برقراری و حفظ نظام منطقی حاکم. نمایندهای که در خانهی شخصیاش اما بزرگترین خیانت را به همان نظام صورت میدهد. وقتی همچون کودکی خیالباف با هواپیمای اسباببازی بازی میکند، عشقبازی میکند. وقتی به حوله و دستمال و صابون آن جوری التفات دارد. امپراتوری شخصیاش را بنا کرده است در آپارتمان سبز و کوچکش. این جوریست که میگویم آقای کار وای برداشته مناسبترین آدم را گذاشته جلوی Faye. بعد اما وقتی باز هم رابطه شکل نمیگیرد، وقتی فاصله کماکان سر جای خودش باقیست، وقتی حضور مشترکشان در آپارتمان آن همه ناهمزمانی دارد (و البته یادتان نرفته که در سکانس پایانی هم باز Faye قصد سفر دارد. سفری نامعلومتر حتا از کالیفرنیا) 6. آقای کار وای تقریبن همیشه از نمایش لحظهی وصال پرهیز میکند. در مدیومِ سینما این یعنی یک خیانت بزرگ. از آن جا که اصولن یکی از اصلیترین کارکردهای سینما همیشه غلبه بر زوال بوده، چیرهگی بر لحظات محتوم و دردناکی که اسطورهی عشق به پایان، به پوسیدهگی میرسد. بیخود نیست که سینما خود به تنهایی اسطورهی دوبارهای خلق کرده برایمان به نامِ Happy ending. جایی که با یک کلمهی The End لحظهی طلایی بههمرسیدنِ عشاق را جاودانه میکند. فیکسشان میکند روی قاب تا تماشاگر با مزهی همین توهمِ شیرین از سالن بیرون بیاید. چه کسی آنقدر بیذوق است که بیاید به سهسال بعدِ آدمها فکر کند آن لحظه؟ اینجوری است که سینمای کار وای میشود نمایش ناتمامی. نمایشِ تهنداشتهگی، خوشی و حسرتش با خودتان. 7. پلیس 663 اما راهی ندارد برای ورود به بخشی از دنیای Faye، جز آن که وارد بازیاش بشود. جز آن که تمام نشانههای نظمِ نمادین را، لباس فرم و شغلاش را، کنار بگذارد، برگردد به همان رستورانِ چانکینگاکسپرس، کارتِ پروازِ کشیدهشده روی دستمالکاغذی را باور کند، بازی کند، صبور باشد، صبور باشد، صبور باشد، و تن بدهد به قوانینِ دختر، هرچند درکنشدنی. و بگذاری که هرجا دلت خواست ببردت. 8. ایرما و سید گاهی تاریخ را گیج میکردند. بس که عادت کرده بودند توالی زمانی را در واکنشهایشان دور بزنند. در ذهنِ ورنوش اما کنشها و واکنشها میآمدند از جاهای مختلف به هم مربوط میشدند. از زمان عبور میکردند و به هم وصل میشدند. مثلن قرمزیِ نوکِ بینیِ ایرما در سرمای کشندهی سنپترزبورگ در ماه سپتامبر وصل میشود به قرمزیِ جوهر خودنویس سید، وقتی داشت در آوریل سه سال قبل، قبضِ جریمهی ماشینش را امضا میکرد در بخارست. یا بخاری که برمیخواست از جورابِ خیسِ سید که پهن شده بود روی شوفاژ کلبهای در شمشک، دیماهِ امسال، میرفت یکراست متصل میشد به بخارِ نیشِ گشودهی ایرما وقتی شالگردنِ رنگارنگِ مردکِ نگهبانِ آسانسور را دیده بود در وین، فوریهی سال آینده. 9. میدانید، آقای 663 کار خوبی کرد که نامهی آخر دوستدخترش را نخواند. نامههای آخر را هیچوقت نباید خواند. بس که هر کلمهاش مثل پتک روزها و روزها در سرت صدا خواهد داد. 10. ترانهی «کالیفورنیا دریمینگ» را زیاد گوش کنید کلن، زیاد. Labels: همفیلمبینی |
2009-12-17 عمری دگر بباید، جدی 1. آدمهای غریبه دلیلی ندارد به هم دروغ بگویند. پس لابد قصهی شهرزادِ «تنها دوبار زندگی میکنیم» راست است. که از جزیرهای آمده که تصمیمات مهم کشوری و ملی، بر اساس موجهای دریا گرفته میشوند. لابد سیامکِ انتصاریپور هم واقعن یکبار مرده و بعد از قبر درآمده تا دوباره دفنش نکردهاند، یک سری کارهای عقبمانده، حسرتهای عمرش را، انجام بدهد بعد در بیستوچندم دیماه، برای همیشه و با خیال راحت بمیرد. 2. آدمهای غریبه دلیلی هم ندارد به هم راست بگویند. اصلن راستگفتن و دروغگفتن مسالهاش غریبهگی و آشنایی نیست. مثلن یک جملهی قصاری دارد یک آدم عزیزدلی که «خیلی بیشتر از این حرفها برایش احترام قائلم که بخواهم به او دروغ بگویم» و این را دربارهی یک آدم عزیز دیگری گفته بود و خدا شاهد است اگر سی سال بگذرد از این آدم این یک جمله یادِ من خواهند ماند. اما اگر الان فکر کردهاید که سرهرمس میخواهد نتیجه بگیرد که میزان در راست و دروغگفتن، احترام به طرف مقابل است، اشتباه کردهاید. که یعنی اگر دروغی گفتید لابد احترامِ آن آدم کمتر از پیش شده. بگذریم (سلام رسولی) 3. من؟ من الان آدمِ باکفایتی نیستم. امروز نیستم. شاید فردا باشم. شاید هم هفتهی دیگر. شاید هم کلن وقتی دیگر. وگرنه میگفتم که من نه قصهی شهرزادِ فیلم را باور کرده بودم نه زندگی دوبارهی سیامک را. یعنی اصولن این که آدم از توی قبر بیرون بیاید دلیل نمیشود که حتمن قبلش مرده باشد. 4. آقای بهزادی را نمیدانم، اما سرهرمس به شخصه هنوز نتوانسته خودش را قانع کند که دلیلِ این شکستهای زمانی، دلیلِ این بازیکردن با سیر خطی روایت، جوری که آدم خیال کند خدای نکرده پردههای فیلم جابهجا شده موقع پخش، دقیقن چه میتواند باشد. حالا باز اگر اوضاع برزخی بود، یعنی از این بیشتر برزخی بود، که خب سیامک از آنجایی که آدمیست مرده، و هفتهشت روز وقت دارد تا کلن به دیار باقی برود، پس طبیعی هم هست که زمان و مکان برایش آشفته باشد، میشد قبول کرد. اما از آنجایی که سیامک غریبه است و غریبهها دلیلی ندارد که به آدم راستش را بگویند، سرهرمس میایستد سر حرفش که گیجکردنِ تماشاگر به خودی خود هنر نیست. یعنی که اصلن چه خوب بود اگر این آشفتهگی زمانی و مکانی یک جوری بارزتری بود. که آدم هی برنگردد عقب آپاراتچی بدبخت را نگاه کند. یا مثلن بگردد ببیند تدوینگر فیلم کی بوده. 5. لوکیشن مینیبوس خوب است، کلن خوب است. یعنی یک صندلیِ خاصی دارد مینیبوس، همان جلو، کنار موتورِ بالازدهی وسط، که به طرز کاملن آگاهانهای فرق دارد با سایر صندلیهای مینیبوس. آدمِ مینیبوسسوار اگر بوده باشید در زندهگانی، میفهمید از کدام رابطهی یکبهیک با آقای راننده الان دارم صحبت میکنم. بابت انتخاب این لوکیشن، بابت این که شهرزاد از همان اولباری که سوار شده بود آمده بود و روی آن صندلی اختصاصی نشسته بود، بابت آن صندلیِ تکنفرهی کنارِ در که مخصوص آدمهاییست که خیلی زود میخواهند پیاده شوند، مثلن اولین ایستگاه، یا کلن آدمهای فرّاری هستند، که منیژهی احمدی اول روی آن نشست و بعد طبعن وقتی سیامک خودش را معرفی کرد، بلند شده بود و روی صندلی مخصوص نشسته بود، بابت اینجور چیزها همیشه باید تشکر کرد از آقای کارگردان. 6. بایرام فضلی؟ شده تا به حال تصویری دیده باشید که آقای فضلی پشتش باشد و کیف نکرده باشید؟ «بیست انگشت» مثلن. یا نود و نه درصد نماهای همین فیلم. مثلن؟ جایی که در تونل، سیامک مشت زده بود به آقایی که او را بانیِ اخراجش میدانست، بعد آن آقا افتاده بود روی زمین. بعد دوربین آقای فضلی آمده بود پایین، از یک جایی حوالی کمرِ آن آقا، جوری قاب کرده بود بالاتنهاش را، جوری تونل را انداخته بود پشت سرش که انگار این آدم خودبهخود در سراشیبی تونلِ رفتن است. 7. نگار جواهریان؟ آیدا. 8. حواشی؟ الف. جایی که اولبار کولهی شهرزاد جا مانده بود در مینیبوس. بعد دستبهدست چرخیده بود بین آقاهای راننده. بعد یک دفترچهی کوچکی هم داخل آن بوده که همه مشتاق بودند آن را بخوانند. سولماز: دفترسیاههی آیداست که گم شده بود! ب. جایی که ناصر (ساقیِ مشروب) دفترش را بیرون میآورد و نامِ مشتریانش را میخواند. اشارهی واضح به کیوان. علیلطفی، نقل به مضمون: زینپس به جای عرقِ کیوان بگوییم عرقِ ناصر! 9. علیرضا آقاخانی (سیامک انتصاریپور). منهای صدایش. منهای نوع ادای دیالوگهایش. صورتش، صورتش، استخوانهای صورتش. حتا آنجور خجالتزدهای که ایستاده بود توی سالنِ سینما. کشفی که بابتش باید برای آقای بهزادی دست زد. 10. کلن؟ کاش آقای بهزادی از این قصهی معرکه، از این آدمها، به کمک آقای فضلی، یک «دو روز در تهران» درست و حسابی درمیآورد. بعد طبعن دیگر مجبور نبود اینجوری بازی کند با سیر خطی زمان. بعد لابد میشد خیابانها و جاها هویتدارتر باشند. بعد آدم با خیال راحتتری مینشست قصهی آدمی را که نیتِ خودکشی دارد، که به ته خط رسیده، و معجزهای در هیات یک زن برایش میرسد، و رستگار میشود در «لیو»، تماشا میکرد. Labels: سینما، کلن |
2009-12-16
بدترین قسمت قضیه لحظهایه که به سرعت هرچه تمامتر، اشیاء تبدیل به یادگاری میشن.
رسولی با خودش فکر میکند ایرما، لابد لحظههای بدتری هم هست در زندگی، وقتهایی که همان اشیاء فوق، به نرمی دوباره تبدیل به اشیاء بیخاصیت و ابتری میشوند. به آرامی شروع به مردن میکنند خاطرههای پیوستشده به نامها و جاها و چیزها. روزهایی میرسد خاکستری، که نامها دوباره میروند روی هر چیزی که دلشان خواست مینشینند. بیکه دلالتی داشته باشند بر چیزی، جایی، کسی، شبی. وقتهایی که جادوی نامها و جاها و چیزها رفتهرفته رنگ میبازد و زمان به هیاتِ عادیاش برمیگردد و سایههای خیابانها دوباره بیهوده دراز میشوند و زندهگی روالِ لعنتیِ معمولش را دوباره در پیش میگیرد. که آدمی که رفته، با خودش روکشهایی را که کشیده بوده زمانی روی اشیاء، روی روزها و شبها و جاها و تمامِ زندهگیات، میکشد و میبرد عاقبت. بعد دوباره اشیاء حیاتِ مستقلِ خودشان را آغاز میکنند. دوباره طاقچه میشود طاقچه، مچبند میشود مچبند، انار میشود انار، خیابانِ سهرهوردی میشود خیابانِ سهرهوردی، کافه پاییز میشود کافهپاییز، بیپسوند. بیکه تو را ببرند با خودشان به میانِ خاطرهای، تاریخی. موسیو ورنوش |
2009-12-15
فقط ادبيات است که اندوه را، اندوه کشنده چندروزه را، چندماهه را تاب مي آورد. اندوهي که از سر صبح، وقتي چشم باز مي کني و با خودت مي گويي لعنت به اين زندگي شروع مي شود، وقتي پتو را از روي خودت کنار مي زني و از تخت پايين مي آيي و پاهايت، سنگ سرد را لمس مي کند. وقتي به سمت توالت راه مي افتي و خودت را در آينه نگاه مي کني و به صورت خودت دست مي کشي. ادبيات صبور و دست و دلباز است. حتي مي گذارد ساعت ها توي رختخواب بماني و به سقف زل بزني. مي گذارد با چشمان بسته بيدار باشي و مي گذارد غلت زدن، پتو را به کناري انداختن و پايين آمدن،هرچند صفحه که خواستي طول بکشد. سلام مارسل پروست. فقط ادبيات است که مي تواند با کمترين واسطه از اين اندوه بگويد و به عمقش برسد. توي فيلم حتماً بايد اشکي بريزي، حتماً بايد حرفي بزني، حتماً بايد خطوط چهره ات در هم باشد، حتماً بايد توي گريم، زير چشمت را سياه کرده باشند و سايه هايي به صورتت اضافه کرده باشند و از همه مهم تر اينکه توي فيلم، توي تئاتر کسي دارد اندوه را برايت بازي مي کند. زور مي زند آن چيزي که مربوط به درون آدم هاست نه بيرون شان بياورد و بنشاند روي چهره اش، روي حرکات دست و صورتش تا تو که داري تماشايش مي کني از اين اندوه چيزي دستگيرت شود. اما ادبيات شوآف ندارد و بي اغراق است. بازي نمي کند و اندوه را نمايش نمي دهد و مي گذارد سر جاي خودش، به حياتش ادامه دهد و ردي روي همه چيز بگذارد بي اينکه ديده شود. فيلم ها کم طاقتند، وقتي بيدار مي شوي حتماً بايد چشمت را باز کني يا حتماً بايد جوري تکان بخوري که معلوم باشد بيدار شده يي. فيلم ها کم طاقتند، نبايد لفتش بدهي و نمي گذارند دوساعتي را که وقت هست به تو و بيدارشدنت و پتو را کنارزدنت و لمس کردن سنگ سرد زير پايت اختصاص پيدا کند و بعد بگويند خانم ها آقايان، فيلم ما همين بود و تمام شد. تئاترها هم مثل فيلم ها وقت ندارند و نقاشي ها و عکس ها محدودند و بيروني، و موسيقي اشاره مستقيم نمي کند. ادبيات نه محدوديتي دارد و نه پروايي. مي گذارد ناديدني ها همان طور بمانند و مي گذارد تا هرجا خواستند خودشان را پهن کنند. ادبيات مي تواند در سکوت از اندوه بگويد. اندوهي که نتيجه آني اتفاقي که ديروز افتاده يا هفته پيش و ماه پيش افتاده نيست. شش ماه و يک روز است که همراهت آمده و حالاحالاها دست بردار نيست و نمي گذارد فراموشش کني. توي آينه، توي خيابان، توي مترو، توي صفحه هاي روزنامه، در اخبار تلويزيون، توي مغازه، روي کيوسک هاي تلفن و ديوارنوشته ها، سلام صفحه «جهان اندوه» سه شنبه هاي جهان اقتصاد.
مرضیه رسولی، اعتماد |
از حزنهای رنگی، اندوههای بیخاصیت و آغوشهای نصفهنیمه
بعد، بعد آدمهایی هستند در زندهگانی که شعارشان تغییر نیست، بقاست. بلند نمیشوند اصولن به عوضکردن دنیا. به جایش مینشینند به قابلتحملترکردنِ همین دنیای نکبتی که در آن به سر میبرند. این طور آدمها اهل جنگ نیستند. آدمِ جنگیدن نیستند. آدمِ زندهگیکردن، آدمِ زندهگی را رنگکردن، به دلخواهِ خود رنگکردن هستند. آدم نشستن وسطِ چهاردیواریِ محبس و خیالبافی و خواببینی هستند. اینجوری جدارههای لاجرم را رنگ میکنند. اینجوری انتقام میگیرند از همهی آنچیزهایی که نمیتوانند به جنگش بروند. همهی لرزشِ دست و دلشان از آن است که بردارند چهارتا قطعهی کوچک از دیوارشان بیرون بکشند، صیقلش دهند، بعد بگذارند سر جایش. گاس که هیچکس هم هیچوقت نفهمد. این قِسم آدمها را تشر که بزنی بهشان، رو که ترش کنی برایشان، دستِ رد که بزنی به سینهشان، جای هر حرف و حدیثی، میروند برای خودشان در گوشهی یواشی از زندهگی کز میکنند در خودشان. زانوهایشان را میگیرند بغلشان. بعد، دقایقی بعد دیگر آنجا نیستند. دیگر با تو نیستند. سفر رفتهاند برای خودشان. گاهی اگر خوب دقت کنی لبخند ملایمی را هم میبینی روی صورتشان. |
2009-12-14
يعنی اينجوری که تا يه جايی، من خودمو تو وبلاگم مینويسم. از يه جايی به بعد، وبلاگم منو ادامه میده. نوشتههام امتداد حضور منِ نويسنده هستن تو فضای مجازی، و من که دوباره بيدار میشم، از ته نوشتهی قبلیم ادامه پيدا میکنم. من چيزی رو مینويسم بیکه تو رو ديده باشم، بیکه نوشتهی من در حضور تو اتفاق افتاده باشه، و تو دفعهی بعد که من رو میبينی، رابطهمون رو از تهِ نوشتهی من ادامه میدی. نوشتهی من جای خالی غيبتها رو پر میکنه.
(+) |
- رد همهشون رو روی خودت داری.
+ ندارم. - داری. تابلو داری. + میگم ندارم! - همهشون حی و حاضرن همیشه. کافیه اراده کنی تا احضارشون کنی. تا بیان. + نمیان. احضارم بکنم نمیان دیگه. - شک نکن که میان. نشستن یه جا منتظر. توی خودتن. کسی جایی نرفته اصلن. این همه سال. + تموم شدن که موندن. اگه ناتموم بودن نگهشون نمیداشتم تو خودم. الان مال خودم شدن. دیگه خودشون نیستن که. - همین دیگه. دارن توی تو به زندگیشون ادامه میدن. واقعیتر از وقتی که واقعن بودن. + منو ببوس. - شدن عین بچههات. مادری میکنی براشون. بزرگشون میکنی. تنهایی. + کی نمیکنه؟ - بیا جلو... این مکالمه سالهاست که بین ایرما و من در جریان است. هربار با تماسِ لبها قطع میشود اما. وصل میشود به هزار اتفاق رنگارنگ. بعد هر دو میانهی همان بوسهی طولانی، میرویم سفر. جداجدا. من، به استانبول میروم. راه میافتم میانِ بازار قدیمی. فروشندهها را میشناسم. از روی دستخطهایشان که روی کاغذهای زردِ روی پیشخوان، تندتند رقمها را مینویسند. به هرکدامشان که میرسم سرش را بالا میآورد به نشانهی آشنایی. لبخندِ کشآمدهای تحویلم میدهد. بعد دوباره مشغول نوشتن میشود. دستهایم را فرو میکنم در جیبم. شالگردنم را پیچیدهام دورِ چانهام. قدمهایم را سفت میکنم و رد میشوم. ایرما برمیگردد نخجوان. میرود کنار ارس مینشیند. کاغذهایش را پهن میکند. میگردد دنبال اسمها و آدرسها. بعد یکییکی آدمها را خط میزند. دور بعضیها دایره میکشد. بعضیها را اما اسمشان را بلندبلند تکرار میکند. آنقدر تکرار میکند تا از هر معنایی و دلالتی تهی بشوند. تا خود شب همانجا مینشیند. همیشه این ایرماست که زودتر از من برمیگردد. برمیگردد تا دلداری بدهد. عینِ مادری که بچهاش را. با خودم فکر میکنم ایرما یک عمر بزرگی کرد در حق همهی مردهایش. مراقبت کرد ازشان. بیمهری کرد مادرانه. این جوری است که همیشه عشق در مراجعه است. عاقبتِ همهشان در یکروزیبرگشتن است. برگشتنِ به زهدانِ لایزالش. ایرما را تصور میکنم که پیرزنیست خوشبو. نشسته روی قالیچه. تسبیح میگرداند. در خانهاش نیمهباز است. عشاقِ طاق و جفت قدیمی پیرشده و زنگرفته و بچهدارشده و ازجنگبرگشته و بیوه و مطلقه و پرنیاز، دورش را گرفتهاند. برای هرکدام حکایتی دارد. لبخندی. قصهای. خاطره و روایتی از خودش، از خودشان. بچهها و نوههایش. من؟ من ایستادهام توی اتاق، پشتِ در، درست کنار چهارچوب. چشمهای ایرما اما نزدیکبین است. خبر ندارد از حضور من. من جمیع قصههایش هستم. مجموعِ اندوهگینِ حکایتهای متنافر، از خودش و آدمهایش. موسیو ورنوش |
2009-12-13 |
2009-12-12
عصری داشتم به مجسمه ی کریستال کوچک بت شعب (دختر قسم به عبری) که از پراگ گرفته ام نگاه می کردم. فکر می کنم چه حکمتی پشت این برهنه بینی و عاشق شدن بوده در فرهنگ های مختلف. بین خاصیت تبادلی اروتیزم و عشق.
رافائل معشوقه اش فورنارین را وقت برهنگی در برکه ای دیده. اروس آفرودیت را بهکذا (حالا در رومی ش دیانا آرمیتا را) . بت شعب را داود در قصرش برهنه وقت رفتن سمت حمام دیده و عاشق اش شده. بعد شوهر زن یا همان اوریا را می فرستد به یک جنگ نابرابر که کشته شود و بت شعب را زن خودش می کند. مادر سلیمان نبی را . آن وقت در انجیل از بت شعب یا همان بادشبا به پاکدامنی یاد میکند اما داوود نبی را مسکوت می گذارد. انگار می خواسته بگوید خب پیامبر مان یک غلطی کرده حالا! یا خسرو و شیرین خودمان. خسرو شیرین را در نهر وقت آب تنی می بیند ها؟ بعد دوباره اینجا فرهاد قربانی ماجراست. انگار در داستان های شرقی به این اروتیسم و قدرت تبدیل اش به یک شیفتگی عاشقانه و لزوم وجود قربانی توجه بیشتری شده. یک مورد ژاپنی هم مطمئنم خوانده ام که یادم نیست حالا و اگر زیاد فکر کنم اسماعیل خانی می شود.( این را شما نمی دانید که چه. توجه نکنید!) ... راستی اگنس جاودانگی کوندرا را یادتان بیاید. با آن توصیف نویسنده که در واقع شرح otherness است .. گریز به اینکه آگاهی در زمان وقوع برهنگی خودش اروتیزم است ها؟ یا رمدیوس خوشگله ی مارکز؟ یا آن یکی در این رمان آخریش، یا آها معشوقه ی ببیت که سینکلر لوییس نوشته، یا اصلن رودابه در شاهنامه. یا مهستی گنجوی که آنطور استادانه در یک رباعی اروتیزم و عشق را می چیند کنار هم... انی وی می خواند: ای خداوند یکی یار جفا کارش ده، دلبر عشوه گر سرکش خونخوارش ده ... اول میگویم آمین! بعد می گویم نخیر! چه غلط ها! (+) |
2009-12-10
دلم میخواهد یک روز هم بنشینم برایتان از جاده بنویسم. از اینکه چه کم دارد آدم بیجاده. که صبح ندارد و خلوت ندارد و غار ندارد و شب. غریو تنهایی مسکوت ندارد انگار. بنویسم که چه معتاد میکند آدم را. که چه قصهی ناگفتنیای دارد این راهها و ماشینهای پشت به تو. قرمزها و زردها و نارنجیها. باران و برف. برایتان از هزاران فکر چسبیده به خودش بگویم. از تک تک درختهای کنارش. دکلهای برق جنتلمن و جدولهای مواظبش. بهتان بگویم که اگر آدمی تنهایی میخواهد باید بردارد کولهاش را، راهی جاده شود. برود. زیاد برود. نامنفصل برود. لاکپشت باشد و آرام انگار که خانهاش روی دوشش سنگینی نمیکند به امیدی که تهیست برود. که کسی نبیند رفتنش را و گیر ندهد به ماندن. نماند. ماندن تنهایی ندارد. ماندن مرداب است. لذیذ است. گرم است. شیء دارد. گلدان و رختخواب دارد. گوشهی اتاق دارد. گودی سر روی بالشتجامانده دارد. رفتن اما چمدانش هم جاماندنیست. کتابش هم تمامشدنی. گرمایش هم نماندنی. میخواهم بدانید منی که هفت هشت سال است شدهام آدم جاده ها این را خوب میفهمم که آدمی که صبح بلند شد و نود کیلومتر تنهایی چشم به آسمان و زمین دوخت فرق دارد با آدمی که چشم ندوخته. میخواهم بفهمید که آدمی که معتاد جادهها شد دیگر گوشش، چشمش، احساسش نمیتواند همان باشد که بود. آدم ِ جاده آهنگهایش فرق دارد. گوشهایش محتاطترند، ریزشنوتر. توی غریوترین صدای بوقها و ماشینها میتواند ترد شکستن شاخهای را زیر لاستیک بشنود. میتواند رد پرنده را توی درخت بگیرد و میانهی پر پر زدنش مکث کند. میتواند صدای پاهای بیجورابت را روی موکتهای پر پرز دنبال کند؛ بسکه مجبور است به اینطور زندگی. به چشم چرخاندن. بلد شده که چشمش را از تایرها بدوزد به آسفالت، از آسفالت بدوزد به چراغ. از چراغ برود بجورد پنجرهی ماشین جلویی را تا حکایتی برای خودش از زندگیای بسازد که هیچ چیزی ازش پیدا نیست مگر اخمی، لبخندی، دست روی فرمان رانندهای از ماشین کناری، زندگی کناری، روایت کناری. بلد شده که چشمهایش تصویربردار زندگیها بشوند. ناظر، روان، عابر.
میخواهم یک روزی یک جوری که یادتان نرود بنویسم برایتان که آدم چرا باید جادهگی کند. چرا باید هی راههای دراز را درازتر کند. بنویسم، زیاد بنویسم از آن همه جایی که میگذاردت، جایی که میگذاریاش. از خودم. از خودم وقتی توی جاده تمامی نسبهایم فراموشم میشود. از خودم و جاده وقتی کنار هم دراز کشیدهایم و به چراغهای اتوبان که یک در میان روشن و تاریکمان میکند نگاه میکنیم و برای هم قصه میگوییم بنویسم. یک جوری بنویسم که فردا صبح که بلند بلند برایش خواندم ته دلش غنج برود. (+) |
2009-12-09
احتمالن بغلم کرده بوده وقتی داشته خوابمان میبرده اما حالا فقط دستش روی بازوم مانده. دستش چنان سنگین است که نمیتوانم جُم بخورم. فکر میکنم به اینکه یک دست چند کیلو است؟ دستگیر شدم کاملن. هی میخواهم خودم را از دستش نجات بدهم. مثل اسب هم خندهم گرفته که خب آخر این چه وضعیت ناهنجاریست. کمک خب! کمک! هیولا دستت را بردار خب. برنمیدارد که! سنگین! هیولا! آقا انگار نه انگار. با جهاد عظیم میچرخم. طاق باز خوابیدم حالا. نفس میکشم. دستش را فکر میکنید برداشتم؟ خیر. دستش حالا روی سینهم است. دهانش دقیقن بغل گوشم است. من را خنده گرفته وحشتناک. همینطور سقف را نگاه میکنم برای خودم میخندم. صداهای یواش درمیآورم که بیدار شود. وول خفیف میخورم. فایده ندارد. یک نفس عمیق میکشد. خوابِ خوابِ خواب است. خوشم میآید اینجور بیهوش است. نیشم باز میشود. آتش سوزاندیم خب. بیحرکت میمانم...
(+) در وجود هر زن، در تهِ وجودِ هر زن، در تاریکیِ تهِ وجود هر زن، در تنهایی تاریک ته وجود هر زن، فاصلهای هست که با هیچ چیز، با هیچ کس، با هیچ پرکنندهای پر نمیشود. فاصلهایست که طی نمیشود هیچ وقت. میخواهم بگویم یک جای مخصوص منحصربهفرد و خصوصی هست که بدجوری مایملک شخصی خودش است و هیچ تنابندهای به آن راه ندارد. حالا شما بیا عاشق هزارسالهاش باش، نه، بیا اصلن عاشق دلخستهات باشد، راهی نمیبری به آن یک تکه فاصلهای که تا خودش، تا خودِ خودِ بیواسطهی لخت و تنهایش دارد. حالا شما بیا بگذارش وسط به روانکاوی، به تنکاوی. بشین از بالا تماشایش کن. مدارها و نصفالنهارهایش را ترسیم کن. احاطهاش کن. سایهات را سنگین کن روی سرش، زندهگیاش. نمیشود. نمیتوانی. هیچ زنی را هیچ مردی در هیچجای تاریخ نتوانسته تا آخرش برود. تا تهاش را مالِ خودش کند. ملکِ شخصیِ خودش کند. همیشه جایی هست، چند سانتیمتری هست که خودِ خدا هم اگر اراده کند به آن راهی ندارد. آنجا همینجایی است که سرهرمس دارد از آن حرف میزند. همین لحظههای کوتاهی است که «او» جز خودش متعلق به هیچکس نیست. در یک جهانِ یکنفره خداگونه تنهاست. تک و تنها. بی که نیازی داشته باشد به همدمی، به همفیلانی. هزارتو هم نباشد، همان یک «تو»یی هم که دارد ته ندارد. همیشه پیچی هست بعد از پیچِ الان. همیشه جادهی فرعیای از یک جایی برای خودش پیدا میشود که میرود پیچ میخورد میرود، برای خودش. میدانید، ما مردها (اینجا الان جماعتِ اینقدرمردهازنهانکنیدآقاجان میتوانند هواار بکشند و بعد هم بروند کشکشان را دستهجمعی بسابند، سرهرمس کوتاه نمیآید اینبار) هر چهقدر هم که پرکوچه باشیم، پرراهوبیراه، طولمان کم است، زود به بنبستِ انتها میرسانیم. خیلی زود تهمان هویدا میشود. فاش و بیمه، بیابهام. جایی نداریم برای خودمان، برای خودِ لُختِ خودبسندهمان. دارد سرهرمس از اتاقیبرایخود حرف نمیزند الان. دارد از فقدانِ آن خودآگاهیِ نابی حرف میزند که جایش بدجوری خالیست وسط صمیمانهترینِ لحظههای ناخودآگاهی. |
این کلمهی همآهنگی را بیخود کردند هماهنگی و انداختند میان زبان اداری و گفتاریِ چرک کاریِ ما. که از فلان حاجی/فرمانده بگیر تا پادوی خردهپای شرکتها و موسسهها هم ورد زبانش و آفاق عملکردش بشود همین هماهنگکردن چیزی با کسی، کسی با کسی. مگر میشود دو تا آدم را به زور همآهنگ کرد؟ آدمها آهنگهای خودشان را دارند، واریاسونها البته عوض میشوند، سازبندی کوبهای را میشود به فراخور موقعیت کرد زهی، فوقش. میخواهم بگویم این همآهنگی چیزیست فراتر از همسانی و همسری و همپوشانی و همدلی و همآوایی، حتا. همآهنگی یعنی یک موقعیت یکه در جهانِ هستیِ دو تا آدم، شما اصلن بخوان در جهانِ هستی، کلن. یعنی باهم بالا و پایین رفتن، باهم فراز و فرود داشتن. با هم ریتمیکشدن و باهم کشآمدن. باهم شروع شدن و باهم تمامشدن. بعد میدانید تمامِ اینها را همفرکانسکردن چه کار غیرممکنیست؟
آدمها از هم که دور میافتند اما آهنگهایشان راهش جدا میشود از هم. همین است که باید همآهنگیهای هرچند کوچک، هرچند خرد را این همه قدر نهاد و روی سر گذاشت و حلواحلوایش کرد. همین است که باید آدمهای همآهنگت را مدام گیر بیاوری بنشانی کنار دستت، هی باهم صدا بدهید. باهم صلا بدهید. باهم آواز ساز کنید. همین است که این همه دوست داریم وقتی کسی از همآهنگیهایش، همآهنگیهایمان مینویسد. از این یکجابودنها، یکجوربودنها، همزمانیهای کوچکِ مفرح. وقتهای بیقیمتی که خندهها با هم اوج میگیرد، گریهها و بغضها باهم. خیرهگیها و شیطنتها و شیفتهگیها، باهم. |
2009-12-08 |
2009-12-07
آدمها برای روزها و شبهایی که حیات پریش می شوند، سوندترک های آرام بی فراز و فرود خودشان را می خواهند. نوشیدنیهای سبک خودشان را می خواهند که ذهن چرااندیش را موقتا از مدار زندگی خارج کند. آدم های آندرستندینگ آرام بخش خودشان را می خواهند که بفهمند زمان بهترین روش درمانی برای دفع رسوبات ناخواسته زندگی است. نقل قولها و فلسفه زندگی ویژه خودشان را می خواهند، از آنها که بشود با آن جهانی به وسعت همه این هیاهوها، از اگزیستانسیالیسم تا مذهب، از خیابانهای پرحادثه تهران تا شهری بی حادثه در این گوشه دنیا، از شیطنت های عشق تا رخوت تنهایی را گوریل انگوری وار بلعید و بعد به نشانه تکذیب لبخندی حکیمانه به دنیا تحویل داد.
(+) |
زبان دو نفره باید طوری باشد که هر کسی بتواند در هر بار معاشقه از کلماتی استفاده کند که هرگز نه پیش ازو کسی آنها را گفته و نه بعد ازو خواهد گفت. کلماتی منحصر به فرد که معشوق را به اوج "کامجویی لفظی" میرساند . در واقع منحصر به فرد بودن زبان دو نفره نه حاصل قواعد دستوری و کنار هم قرار گرفتن لغات، که ناشی از فردیت هر کلمه به تنهایی ست. عین نگاههایی که قبل از عشق بازی رد و بدل میشوند. هر نگاه، صرف نظر از مفهومی که منتقل میکند، شخصیتی منحصر به فرد و تکرار نشدنی دارد. توانایی پوست و کامجویی جنسی دربرابر چنین گستره عظیمی به هیچ هم حساب نمی شود، اما به نظر، تنوع معشوقه های خدایان مانع شده تا آنها، به ایجاد تنوع در کامجویی از یک معشوقه خاص فکر کنند(کاش هرا کمی با زئوس سخت گیرتر بود!). ازین نظر فرهنگ لغت بیشتر به درد حرم ناصرالدین شاه می خورد تا معاشقه های مختصر امروزی!
شاید روزی که چنین زبانی خلق شود عشق آزاد هم معنی پیدا کند. اینگونه دیگر لازم نیست به همه معشوق هایت بگویی که "دوستشان داری". وقتی به من میگویی "دوستم داری"، در حالی که همین جمله را دیروز به دیگری گفته ای، مانند اینست که: دستمالی را برای پاک کردن اشکم تعارف کنی که دیروز کس دیگری در آن فین کرده! متاسفانه تا روزی که چنین فرهنگ لغتی خلق شود یا باید به یک معشوق ساخت یا به یک دستمال! (+) |
2009-12-04 میدانید، گاس که اهمیتی نداشته باشد که آدم بداند قرار است قریب به پانزده ساعت بعد بنشیند میان جماعتی که دارند به تاویلهای آقای مازیار اسلامی در بارهی این فیلم گوش میدهند. همین که دو ساعتی از نیمهشب گذشته باشد و تو تازه پسرکت را که تمام مدت کنارت دراز کشیده بود و سعی کرده بود تمام سوالهای کودکانهاش را دربارهی سرنوشت غریب جوئل و کلمانتین قورت بدهد چون به تو قول داده بود که صرفن کنارت دراز بکشد و با تو فیلم ببیند، بغل کردهی و بردهای روی تخت، کنار مادرش، درست وسط آغوش مادرش جا دادهای، کافیست که بیایی اینجا بنویسی که جوئل و کلمانتین تمام این راهِ صعب را آمده بودند تا برسند به آن سکانسِ راهروی خانه ی جوئل، بعد از این که هر دو تلخترین نوارهای اعترافاتِ ضدعاشقانهی همدیگر را گوش کرده بودند- وقبول کنید که هیچ نفرینی برای دو دلداده بدتر از این نیست که همان روز اول دلدادهگی، یک نفر بردارد تمامِ روزمرهگی و تلخی روزهای آخر رابطهشان را این طور صاف و پوستکنده بگذارد مقابلشان- ، برسند به لحظهای که جوئل خندیده بود و گفته بود اوکی. و این اوکی را جوری گفته بود که آدم خیال کند تمام این پروسهی کوفتی پاککردن خاطرههای یک عزیز ازدسترفته، ازدستشده، تکراری و عادت و کوفت و زهرمارشده، برای بالغشدن رابطه بوده. برای رسیدن به آن لحظهی بیداری و آگاهیِ شوکرانواری که یاد میگیری با این یقین کنار بیایی که سرانجام همهی عشقهای بزرگ هم محتوم است، بدجوری هم محتوم است. به یک that’s it ای که مزهی زیتون میدهد، تلخ. درست مثل روزی در بیستوچندسالهگی که ناگهان زیتون را با تمام تلخیاش درک میکنی و شیفتهاش میشوی. این جوری است که وقتی میبینی آدمها را در اوج شیفتهگیشان که چطور به چرامرگخودآگاهاناند، که چطور از خود زندهگی یاد گرفتهاند که چطور خاطرهها نمیپایند و وقتشان را تلف نمیکنند به شمردن روزهای باقیمانده از سهسال، که چطور دم میدهند به همان دم، کلاهت را به احترام آن همه بلوغ برمیداری و میایستی به تماشا. Eternal sunshine of a spotless mind خود خود زیتون است، تلخ و بالغ و لذیذ. Labels: سینما، کلن |
|
2009-12-02 |
2009-12-01
ديدی بعضی آدما رو تو همين وبلاگستان، که دريافتشون از متن انگار کلمه-بيسئه فقط؟ که انگار يه برنامه نصب شده روشون، که موقع خوندن وبلاگها، اوتوماتيک يه سری کلمات مشخص رو هایلايت میکنه تو مغزشون، با ریاکشنهای مشخص. مثلن تو يه پستی نوشتی در ستايش فصل بهار، بعد يه جايیش يه فندق پريده توی گلوی يه سنجابه و سنجابه مُرده، تو هم به فراخور متن يه غُری زدی که فندق خر است. بعد خوانندهی محترم، عِرق فندق-پرستیش گل کرده، تمام متن و سوژه و منظور نوشته رو بیخيال شده، اومده که ای وای بر شما جماعتِ فندق-ستيز. يعنی انگار اين آدما فقط نشستهن پشت مونيتور، با چشماشون يه سری کلمههای خاص رو اسکن میکنن، بیکه ذرهای سنس آو هيومر يا درک و دريافت متن داشته باشن، سه سوت تو ميان تو جاکامنتی و میزنن به صحرای کربلا. بعد هی تو بايد علامت تعجب بشی برا خودت که يعنی جدیجدی اين بابا، با اين قد و قامت و با اين همه فضايل و کمالات، واقعن داره نمیفهمه يا علاقه داره تمارض کنه يا چی!
(+) |
هنوز هم (بند هشتم) سرهرمس فکر میکند آقای چارلی کافمن وقتی «اقتباس» را مینوشت، دوزِ پدرسوختهگیاش بیشتر از خلاقیتش بود. وگرنه آدم چهطور طاقت میآورد ارکیدهگیِ ارکیدهها را تماشا کند و فیلش یادِ هزار هندوستان نکند. هوس را سرازیر نکند در قابقابِ فیلم. برندارد جوهر این شهوتِ همیشهگی نافهها را بنشاند کنارِ گستاخیِ جامها و کاسهها. میگویند گل اندامِ زایشی گیاه است. جایی که فرایند اصلی میوز در آن اتفاق میافتد. جایی که پرچم و پرچه و خامه و کلاله و تخمدان به هم میرسند. با این حساب ارکیده باید الههی زایش و زایندهگی باشد در میان گلها. پذیرا و تشنه و ملتهب، داغ و خودخواه. جوری که دماسنج اگر بگذارند میترکد لابد تمامِ آب جهان زیرِ بار این همه گلبرگهای گشوده به دعوت. خداوندگارِ همآغوشی باید باشد ارکیده با این پاهایی که قوس گرفته پایین آمده از زنانهگیاش. راستی خامهاش را دیدهاید؟ همان که به قلم تشبیه میشود گاهی. که چکه میکند از آن جوهر، شیره، جان. حواستان را پرتتر نکنم، داستانِ همآغوشیِ ارکیدهها از زنانهگی و مردانهگی گذشته است. جاییست میانِ تلفظِ درستودرمانِ Flesh، که بدنها از جنسیتِ خود خلاص میشوند و درهمتنیدهگیِ تام میشود ماهیتِ درهمفرورفتهگی، جایی که نشانی نمیماند لابد از آن که روست، از آن که زیر است. یک چنین بهشتِ بیکرانیست ارکیده. Labels: سینما، کلن |
آقای وونگ کاروای که معرفِ حضورتان هست، اسمِ chunking Express را هم یحتمل شنیدهاید. بردارید برای همفیلمبینیِ بعدیمان بگردید این فیلم را گیر بیاورید و ضیافتِ بیمانندی را به خودتان تقدیم کنید. Labels: همفیلمبینی |