« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2010-02-28 ...آخرین نمای فیلم پاپیون، وقتی توی آن اقیانوس عجیب وحشی، جایی که حتی خط دریا و آسمان معلوم نبود، وسط آن همه موج دیوانه که هر لحظه میگفتی سرشان را به اولین صخره سر راه میکوبند، پاپیون، سرش را از قلب آن همه آب بیرون کشید، با عجیبترین لبخند پیروزی که من سراغ دارم تا امروز، داد زد: ببینین حرومزادهها، من هنوز زندهام! (+) |
2010-02-27 آقای تونی مکری دربارهی «محلهی چینیها»ی آقای پولانسکی میگوید قسمتی از لذتی که از دوبارهدیدنِ محلهی چینیها نصیبمان میشود این است که حینِ تماشا با خودمان فکر کنیم آیا ما باهوشتر از جیک گیتز (جک نیکلسون) هستیم یا نه، ببینیم آیا اصلن میشد در آن وضعیت کار بهتری انجام داد، جوری که منجر به آن تراژدی سکانسِ آخر نشود، جوری که همهچیز آن جور از هم نپاشد، جوری که مجبور نباشیم برگردیم به محلهی کوفتیِ چینیها، برگردیم درست به همان نکبتی که از آن فرار کرده بوده/یم یا نه. آیا میشد گریخت از آن مسیر دایرهواری که از جایی قبل از تاریخ فیلم، از اولین باری که در محلهی چینیها جیک برای نجاتِ جانِ زنی اقدام کرده بود، گرفتارش شده بود و برای نجات جانش دست به عمل زده بود و فاجعه، از دستدادنِ زن، از دسترفتنِ زن تنها نتیجهی عملش بود، آغاز شده بود و دوباره در پایان فیلم به همانجا، درست به همانجا رسیده بود؟ محلهی چینیها حدود چهل سال پیش ساخته شده است. حدود چهل سال پیش جیک گیتز نتیجهی کنش را دید، نتیجهی اعتماد به نفسش را وقتی آن جور نشسته بود در دفترش در همان اول فیلم، آن جور اقتدار خودساختهاش را به رخمان کشیده بود و ما بعدها فهمیده بودیم آرامآرام که همهی آن قلمرویی که برای خودش ساخته بود، پوششی بود برای پنهانکردنِ درماندهگیاش. برای فرارکردن از ناتوانیاش نه در حل کردنِ معما، که در نجاتدادن. شما بخوانید نجاتیافتن. مسیری بود برای رسیدن به استیصال، از استیصال. Labels: سینما، کلن |
ویت آل دو ریسپکت خانمِِ الیزه، ویت آل دو ریسپکت شماره ناشناس نیست، ذخیره نمیکنم این جور شمارهها را چون دلم میخواهد بعضی وقتها یادم نباشد شمارهها را. ده جمله پشت سر هم میگوید. جملهها را حفظم. میگویم بعله، حق با شماست. دارم نهایت تلاش خودم را میکنم. چند روز دیگر صبر داشته باشید. ده جملهی دیگر پشت سر هم میگوید، حدس میزنم پنج تا از جملهها تکرار ده جملهی اولش باشد. حدس میزنم چون تلفن را گذاشتهام روی میز. نمیشنوم چه میگوید. بعد از محاسبهی تخمینی ده جملهاش، گوشی را میآورم بالا. میگویم کاملن حق با شماست. اما چارهای ندارم متاسفانه. مجبوریم صبر کنیم. ده جملهی سوماش را میگوید. حدس میزنم پنج جملهی آخرش را دارد داد میزند. این را از صدای خفیفای که گوشی از توی جیبم میدهد حدس میزنم. کمی سکوت میشود. گوشی را میآورم بالا. حق با شماست. سعی خودم را خواهم کرد. ده جملهی چهارمش احتمالن کلمات رکیک هم در خودش دارد. صدای قفلشدن گوشی که میآید میفهمم تلفن را قطع کرده یا خودش قطع شده. با خودم فکر میکنم تجربهی مفیدی داشتم این چند مدت. یاد گرفتم گوش نکنم. به اختیار نشنوم. یاد گرفتم صداها باشند برای خودشان و من ورودیهای مغزم را به رویشان ببندم. حدس میزنم این توانایی را با خودم به جاهای مختلف شهر هم ببرم. حدس میزنم آدمهای زندگیام همین روزها صدای دادهایشان بلندتر شوند از این نقص سیستم شنواییِ من. آدم باید کلن یاد بگیرد. درس بگیرد. نخواهد هم میگیرد. یک خُلقهایی هست در زندگانی که از یک جایی، مثل پشت میزِ کارِ آدم، میآید مینشیند در روحِ آدم. بعد نمیرود. تمام نمیشود. جا میماند در روان. بعد آدم کلن واکسینه میشود. یک جور خوشبختیِ مِلوی بیمقداری را، یک جور گیجی و گولی و بهت دائمی را با خودت حمل میکنی مدام. تا حالا دائمالخمر بودهاید؟ |
2010-02-23 برای آنها که کلماتشان کرشمه دارد ایستادهاید روی شانههای این همه غول، این همه پارسینویس، از سعدی و نظامی و حافظ تا همین شاملو و گلشیری و قاسمی. ایستادهاید که جملهها میرقصند در متن، ریتم دارند و آهنگ. لباس پوشاندهاید تنِ متن. بزک و دوزک نیست این، آراستنِ بیمنتِ جانِ کلام است. آموختهاید که لُختی و پیژامهگی کلمهها جایش هرجا نیست. نوشتن که شد معشوقتان، برهنهگیاش را در رختخواب میطلبید، نه در ضیافت و باغ، در جمع. تنش را بیواسطه و عرقکرده در آغوش میکشید در خلوت، در سایهروشنهای دونفرهتان. این جوری میشود که کلمهها در بستر اروتیسم این همه رکیک و بیپروا و بیلعاب میشوند. پرده را که کنار میزنید اما پارچهای میکشید روی تن، پیراهن سبکی بر شانهها میکشید، سفید مثلن. خلوت که شد سهچهارنفره، شلواری، شلوارکی و تیشرت سبکی. اما وقتِ بیرون و مهمانی آرایش و پیرایش و زر و زربافت و رنگ و طرح، در میان جمع. برای آنها که کلماتشان تابِ کرشمه ندارد آدمِ خوشاندام، همیشه که در رختخواب و حمام نیست. باید که بپوشد، خوب هم بپوشد. نوشتن، اینجورجاها نوشتن، بردن معشوق است به ضیافت. دلتان اگر خواست ساده باشید، روان باشید اما حواستان به رنگها باشد، به خط و خطوط، به نازکیها و برجستهگیها. تاریکیها و سایهروشنها. تا دیده شوید، دیدهتر شوید. |
2010-02-22 1. سپر مدافع جی کی رولینگ یادمان داده که چطور برابر دیوانهسازها از خودمان دفاع کنیم. بر طبق آموزه های او، آدمی باید بر درخشانترین و بهترین خاطراتش متمرکز شود. ذهن را از هر ایدهی منفی خالی کرده سپری جادویی به سمت دیوانهساز بفرستد. سپری از جنس یادگارهای خوشایند روح که اهرمن را دور نگاه دارد. یادتان هست که هری پاتر به مادرش فکر میکرد، به پدرش، سیریوس بلک و آن گوزن بزرگ طلایی را به جنگ دیوانهساز ها می فرستاد؟ (+) 2. رابینسون کروزوئه میگویند الکساندر سلکرک، ملوان اسکاتلندی، در سال 1704 پس از ستیزی که با ناخدای کشتیاش داشت، به درخواست و خواهش خودش در ساحل جزیرهای خالی از سکنه، رها شد. پانزده سال بعد آقای داریل دفو داستان زندگی مرد مرفه انگلیسیای را نوشت که در اول سپتامبر 1651 پس از آن که از یک حادثهی کشتیشکستهگی جان سالم به در برد، به جزیرهی خالی از سکنهای رسید و برای بیست و هشت سال به تنهایی زندگیاش را گذراند تا این که بعد از نجات زندگی یک بومی وحشی او را «جمعه» نام نهاد و همراه خود کرد. فرجام این دو بازگشت به انگلستان بود. 3. سندرم آرزوي يك جزيرهي دورافتاده، كه در آن جنگلي از درختان گرمسيري با رودها و پيچآبهاي بسيار، كه در هر لحظه اتفاق تازهاي را رقم ميزند. پرندگاني كه رنگهاشان تاكنون نقش هيچ لباسي را حتي در خيال تصوير نكردهاند. كلبهاي كه دود رها شده از دودكشش فضاي آبي آسمان را روياييتر ميكند و با تصويرپردازيهايش ميتواند طولانيترين و عجيبترين قصههاي دنيا را براي كودك درون آدمي خلق كند. رودخانهاي كه ميتوان قايق تنهايي خويش را با پاروي آسايش در آن به آب انداخت، ماهي گرفت و با سنگهاي آتشزنه اگر چه دشوار آتشي افروخت و چيزي خورد كه هيچ گاه نخوردهاي نه به طعم و نه به شكل و نه به ظرف و پذيرايي. غروبگاهاني كه هيچگاه زيباييهايش تمامي ندارد و پگاهاني كه هيچگاه آرزوي غروبش را نخواهي كرد. خورشيدي كه گرمايش آرزو است و زمهريري كه دلانگيزترين حظها و لذتها است و دوست داري كه همهي اينها مال مال مال خود خود خودت باشد. بيكه كسي ردپايي گذاشته باشد و يا چشمي – اگر چه از دور-، آن را ديده باشد. دوست داري كه يك جزيره داشته باشي مال خودت... رابينسون كروزوئه، آسوده ميتواند با رنگها و صحنهها و تصاوير زندگي كند. هيچ چيز از او چيزي نميخواهد همه چيز با او همراه هستند. (+) 4. سپر محافظِ شخصی تصورکردن، تصویرکردن تمام جزییات، وجببهوجبِ جزیره. تکتک ثانیههای روز و شب. خوردنیها و نخوردنیها. ترسها و اضطرابها و خوشیها و اندوهها و حسرتها. لحظههای کیفور از تنهایی، وقتهای کلافهگی از بیهمصحبتی. ساختن سرپناه. انبارکردن. سرما و گرما. پوشیدن و نپوشیدن. ورزیدن و ورزیدهشدن. کشفها و راهپیماییهای بیانتها. نوشتن. روی هر چیزی. ننوشتن حتا. شهوتها و بوها و رطوبت گرمسیری. عادتها و ترک عادتها، یادها و آدمها... جوری که نفهمی زمان چهطور بر تو میگذرد. جوری که یادت برود اصلن کجای کدام بنبست گرفتار بودی. مثل یک مالیخولیا ثانیههای هولات را همینطور پشت سر هم ببلعد خیالش. چشمهایت را بسته باشی روی همهچیز. جزیره و تنهایی بشود تنها چشماندازت. 5. شما هم از آن دسته آدمهایی بودید که دلتان میخواست برگردید، بمانید برای همیشه در جزیرهی لاست؟ |
2010-02-20 من اینجا چهکار میکنم اصلن. کجا، کی قرارم با خودم این جوری بود که ایستاده باشم با دستهای آویزان مقابل آدمی که تهدیدم کند. از کی این طوری بافته شد سرشت روزهایم به این حجم نکبت، این همه داد، این همه بیدادِ اجباری. دلم میخواهد برگردم. باید برگردم. |
2010-02-17 میگوید مهم این بود که هیچ کس قبل و بعد از آقای مارسل دوشان برنداشته بود یک آبریزگاه را بگذارد توی نمایشگاه. میگوید انگار تاریخ در آن لحظه فیکس شده بود و دنیای هنر مدرن را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرده بود. مهم آن ایمان و اعتقادی بود که آقای دوشان در آن روز به خودش، به ایدهاش داشت. شهامتی که باعث شده بود یک آبریزگاهِ مستعمل را امضا کند بگذارد به نمایش عمومی. میگوید اصلن اهمیت اثر هنری دوشان به ایجاد آن گسست ریشهای با کل سنت و تاریخ پیش از خودش بود. در واقع آبریزگاهِ دوشان همهی اعتبارش را از زمان میگرفت، از زمانِ ارایهاش. اهمیتِ ویدیوی «مرغ سحر» کیوسک و محسن نامجو نه به خوانشِ تازهای است که از این ترانهی قدیمی میدهد، نه به تنظیمی که کیوسک روی آن انجام داده، نه به میمیکهای بامزهی آقای نامجو، و نه حتا به ایدههای گرافیکی آقای احمد کیارستمی، سازندهی ویدیو. ترکیب عکسهایی از تاریخِ اصلیِ این ترانه با صورت خواننده، با شمایل نوازنده هم آدم را به جای عجیبی نمیبرد. اما میشود دل بست به همان لکهی سبزرنگِ روی حرف غین، در آخرین فریم ویدیو و خیال کرد که اهمیتِ قضیه در تاریخِ این بازخوانی است، در تاریخهایی که تکرار میشوند، بیرحمانه. |
2010-02-16 دست چپم را میبرم پشت سرش. با پنجههایم محکم گردنش را از پشت میگیرم توی دستم. استواری کشیدهاش را سفت نگه میدارم در دستم. گاهی میگذارم انگشتها بلغزند بی که اصل ماجرا را ول کنند، بلغزند بیایند از روی خط اتصال شانهها و گردن، بیایند پایین، درست بیخِ گردن، جایی که شانهها منجر به برافراشتهگی گردن شده است. تندرستی را لمس میکنم، درستیِ تن را. خیال میکنم چهارستونِ بدنش از همین جور جاهاست که پیداست که هنوز سالم است. اسب یعنی نماد سلامت تن، نماد ورزیدهگی اندامها، زندهگیِ ماهیچهها. حیاتِ تن. گاهی دستت را بکش به گردنِ اسب. سفتیاش را زیر انگشتهایت لمس کن. درستیاش را هم. در سالمترین رویاهایم، در سرشارترینشان، عاقبت اسب شدهام. سفید و رها، در دشتی فراخ. |
Up in the air آقای دوباتن زمانی دربارهی نوشتن نوشت، دربارهی ارتباط جایی که در آن مینویسیم، با آن چه مینویسیم، با کیفیتِ آن چه مینویسیم. آقای دوباتن یک زمانی بلند شد رفت نشست در ایستگاه قطار و نوشت. آقای پروست (سلام بامدادِ دربند) نشست توی تختخوابش و نوشت. این رفیقمان لپتاپش را برداشت برد روی تراس رو به جنگل، و نوشت. سرهرمس اینجا، وقتش را پارهپاره کرد میانِ آدمها و نوشت، یکی هم جلوی تلهویزیون نوشت (بهخدا :دی). بدیهی است که سفر همیشه مجال فراخی فراهم کند برای نوشتن. سفر آدم را جدا میکند از بستری که تویش دستوپا میزنید، آدم را میبرد یک جایی که نکبتهای معمول احاطهات نکردهاند. بدیهی است که فرصتهای لاجرمی که پیدا میشود در قطار و هواپیما و اتوبوس، وقتهایی که راننده نیستی و همسفر نداری و همصحبت، همان لحظههای گرانبهایی است که کلهات را فرو میکنی در خودت، میگردی میبینی هزار جور حرف گفتنی و نگفتنی داری. از این میان اما حساب هواپیما جداست. بدجوری هم جداست. مساله را ماورایی نمیکنم که رفتهای آن بالا، بالای ابرها، گرفتاریها و کولهبارهایت را جا گذاشتهای این پایین، روی زمین. دارم از فقدانِ لذتبخشِ منظره حرف میزنم. از فقدانِ همهی چشماندازهایی که بلدند ذهن و روحت را با خودشان به هزارجا ببرند. آن بالا که نشستی، از پنجرههای کوچکِ هواپیما، تکههای یکسانی از آبیِ آسمان پیداست، فوقش دوسه تکه ابر. سعی کن صندلیات را جوری انتخاب کنی که ردیف وسط باشد. جوری که دید نداشته باشی به منظرهی زمین، از بالا. حالا پشتیِ صندلیِ جلویی، نیمرخ دوسهنفر آدم کناری، و تصویر سقف هواپیما میشود تنها چشماندازت. آنقدر جزییات کم میشوند در مقابلت که وقت داری تکتکشان را طولانی تماشا کنی. وقت داری که برای خودت قصه بسازی از این که پوستِ شکلاتات را کجا بگذاری، توی زیرسیگاریِ دستهی صندلی یا بچپانی در قوطیِ خالی نوشابهای که نوشیدی. یا حدس بزنی کدام یک از چهارنفر مهماندار برایت قهوهی آبزیپو میآورد. این جور جاها وقتت را به خواندن تلف نکن، نخواب، بنویس. |
2010-02-09 |
2010-02-08
حالا ما بیاییم خودمان را جر بدهیم که اینجا و آنجا تاریخ تحریف شده، این گوشهی تاریخِ مکتوب با آن گوشهی تاریخِ شفاهی، با آن یکی گوشهی تاریخِ مصور نمیخواند. بعد یکی مثل آقای تارانتینو پیدایش میشود که اصلن به کل به ریش همهمان میخندد و برمیدارد آنچه را دوست دارد اتفاق افتاده باشد به اسم فیلم تاریخی میکند در پاچهی ما. اشکالی دارد؟ نه که ندارد. علیالخصوص وقتی حواسمان باشد که اتفاقن اصل جعل دارد در سالن سینما، در سکانس آتشسوزی اتفاق میافتد. سینما اینجا هم سوژه است و هم اُبژه. دارید از خلال سینما (همین فیلم حاضر، Inglourious Basterds) درون سینما را نگاه میکنید. پس بدیهی است که با خیال راحت بشود آقای هیتلر و آقای گوبلز و سایرین را همانجا به دیار عدم راهی کرد و جنگ جهانی دوم را به سهولت پایان داد و افتخارش را نوشت به پای آقای تارانتینو. بازیگوشی است دیگر، شاخ و دم که ندارد.
Labels: سینما، کلن |
2010-02-07 «صحبتِ شناکردن شد، یاد این نسخهبدل کوچولو افتادم. راستش، این نسخهبدلِ کوچولوی اسبی است که زیر دریا پیدا کردهاند. یک اسب برنزی است. آن را بعد از این همه مدت کشیدهاند بیرون. میگویند مال قرن دوم قبل از میلاد است... میگویند مظهر مسابقهی اسبسواری است. دارد آن زور آخر را میزند، آن آخرین تلاش در مسابقه. مشخص است که سوارکار هم، یعنی این پسر اسب را تشویق میکند که تمام زورش را بزند.» فرار، آلیس مونرو، مژده دقیقی |
سیلویا داشت دربارهی یونان حرف میزد... «اوایل، اوایل من گیج شده بودم. هوا خیلی گرم بود. ولی چیزی که دربارهی نورِ آنجا میگویند درست است. حرف ندارد. بعد فهمیدم چهکار میشود کرد، چند تا کار ساده بیشتر نبود ولی تمامِ روز آدم را پر میکرد. یک کیلومتر پیاده میروی تا پایین جاده که روغن بخری و یک کیلومتر هم در جهت عکس میروی که نان یا شراب بخری، و ظهر شده، آن وقت زیر درختها ناهاری میخوری و بعد از ناهار آن قدر گرم است که کاری نمیشود کرد غیر از این که کرکرهها را ببندی و روی تخت دراز بکشی و احتمالن چیزی بخوانی. اولش میخوانی. و بعد دیگر همین کار را هم نمیکنی. چرا بخوانی؟ کمی بعد متوجه میشوی که سایهها بلندتر شده و بلند میشوی و میروی شنایی بکنی.» فرار، آلیس مونرو، مژده دقیقی |
2010-02-03
ملال مدام. عدم قطعيت مدام. کنشناورزی مدام. بیفرجامی مدام...
(+) میگوید در الگوی سینمای کلاسیک این جوری است که نخست نمای قهرمان را میبینیم، بعد نمایی از اتفاق رخداده و سپس برمیگردیم به نمای قهرمان که در حال کنش نسبت به اتفاق کذایی است. اعمالِ عملِ قهرمانانه، کنشمندی، مهمترین خصیصهی قهرمانِ هالیوودِ کلاسیک است. مهمترین خصیصهی انسانِ آمریکایی. برعکس، در سینمای اروپا، بیکنشی و عدم قطعیت میشود ذاتِ قهرمانِ قصه. میگوید انسانِ اروپایی ثمرهی کنشِ قهرمانانه را قبلن دیده است، چشیده است که چه طور نتیجهی آن همه های و هوی و آستینبالازدنها، شده فاشیسم و استالینیسم. شده دو جنگ جهانی به آن ابعاد و آن همه ویرانی. بیخود نیست که دههی هفتادِ سینمای آمریکا هم این همه از سنتهای اروپایی خط میگیرد، از موج نو و نئورئالیسم. درست بعد از بیفرجامی ویتنام، بعد از شکست رویای آمریکایی در واترگیت. آدمهایش میشوند آدمهای ناامیدی که به جای عمل، نشستهاند به نظارهکردن، به تاملکردن. لیوانی، ظرفی دارد از روی میز پایین میافتد، به مقصد خردشدن. یکی هست که بی که فکر کند، قبل از آن که فکر کند، بیاراده، دستش دراز میشود به گرفتن لیوان. یکی هم هست مثل سرهرمس، که فروافتادن را تماشا میکند و میاندیشد که چه طور، از چه راهی میشود جلوی ویرانی را گرفت. صدای خردشدن که برخاست، دست از فکرکردن برمیدارد. Labels: سینما، کلن |
2010-02-02 دهانم باز مانده. دستهایم را گرفتهام بالا که یعنی چی آخه؟! چرا خب؟! در این حد بیحوصله بودی مگر آقاجان؟ گاهی هم پیش میآمد که جز ما سه نفر کسی به بلاهتِ بیسابقهی تصویرها نمیخندید، به بهتخممِ عمومیای که پراکنده شده بود لابهلای دیالوگها. بعد هی با خودم فکر میکنم تهران مگر کم چشماندازِ خوب دارد؟ مگر کم است ساعتهایی که نور در غریبترین حالتش بیاید بیفتد روی ساختمانها و اتوبانها. چرا این همه تعمد داشتی بگویی من سفارش گرفتهام اینها را حتمن بگویم و نشان بدهم؟ واقعن باید خانهخراب شد تا تهران را گشت؟ از همان جایی که نشسته بودیم پسِ کلهی آقای امیر قادری را میدیدیم اتفاقن. میدانستیم تصمیماش را گرفته که کف بزند برای فیلم «طهران: روزهای آشنایی» آقای مهرجویی، از قبل. بعد فردایش که نوشتهی صفحهی آخر اعتمادش را خواندم، بیشتر خندیدم. شوخی کرده بودی دیگر داریوشجان، نه؟ Labels: سینما، کلن |
|
2010-02-01 به خاطر همه گرههايی كه در فيلمها افكنده يا گشوده، به خاطر همه رابطههايی كه آرام آرام بهشان شكل داده يا پايان ناگهانیشان را اعلام كرده، به خاطر همه دلدادههايی كه با اضطراب در كنارش قدم زدهاند و ناخن جويدهاند و چشم به آن دوختهاند، به خاطر همه ضربهها و صدمههايی كه از آدمهای خشمگين فيلمها متحمل شده است، به خاطر گلولههای بیامان تبهكاران كه بر تنش نشسته و تلفن و صاحبتلفن را در جوار هم راهی ديار عدم كرده، به خاطر مرگ، به خاطر زندگی، به خاطر همه فريادها، به خاطر همه نجواها، به خاطر همه مهرها و دلهرههايی كه حاملشان بوده، حالا ديگر شايد نتوان سينما را بدون تلفن تصور كرد... (+)
|