« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2010-11-21 حالا هر آدمی «خانهی عشرتآباد» خودش را هم نداشت گاس که خیلی هم مهم نباشد، اما، اما هر خاندانای باید آقای «بکس» خودش را داشته باشد، که بردارد سر حوصله و دقت، عکسهای آلبومهای قدیمی آدمهای خاندان را جمع کند، اسکن کند، بگذارد روی فلیکری، جایی. که بعد تو ساعتها بشینی تماشا کنی هی، گاهی چشمت خیس بشود، گاهی نیشت باز، کلن نوستالژیپروری کند برایت. برداشته باشد از تکتک آدمهای آن خانه، عکس گذاشته باشد در مجموعه، از روزگار قدیم و احوال جدیدشان. بعد، بعد حواسش باشد که خانهی عشرتآباد همانقدر که شامل آدمهاست، مشمول تکهآجرها و درختها و پلهها و جزییات بیرون و درونش هم هست. تاریخِ یک خانه هم که اصولن میدانید، یک پیوندِ لاجرم بدیهیای خورده با تاریخِ و کاشیهایش و پردههایش و درهایش و لولاهایش، مضاف بر آدمهایش. |
2010-11-20
نویسندهگی یک کار اشتراکی است
ما هميشه نگران اين هستيم كه داريم از روي دست كس ديگري مينويسيم و اين كه هنوز سبك خودمان را پيدا نكردهايم. نگران نباشيد. نويسندگي يك كار اشتراكيست. برخلاف نظر عموم مردم، يك نويسنده پرومتهي تنها در كوهي پر از آتش نيست. خيلي خودخواهيم كه فكر ميكنيم به تنهايي يك ذهن كاملن جديد و نوظهور داريم. ما بر پشت تمام نويسندگاني كه پيش از ما آمدهاند، سواريم. اكنون با تمام تاريخ، انديشهها و اين شربت ليموناد زندگي ميكنيم. تمام اينها در نوشتهمان با هم ترکیب ميشوند. نويسندگان عاشقان بزرگي هستند. آنها عاشق نويسندگان ديگر ميشوند. به این ترتیب نوشتن را ياد ميگيرند. آنها نويسندهاي را انتخاب ميكنند، تمام آثار او را ميخوانند، بارها و بارها آن را ميخوانند و ميخوانند تا بفهمند كه آن نويسنده چهگونه حركت ميكند، مكث ميكند يا ميبيند. اينست هستي يك نويسنده. از خودتان قدم بيرون گذاريد و به وجود ديگري پا بگذاريد. وقتي نوشتهی يك نويسندهي ديگر را دوست داريد به اين معنيست كه تواناييها و استعدادهاي او در شما بيدار شده است. اين تنها شما را بزرگتر ميكند. نه اين كه تبديلتان كند به يك ميرزابنويس مقلد. بخشهايي از نوشتهي يك نويسندهي ديگر كه برایتان طبيعيست، تبديل به خود شما ميشود و شما هم وقتي مينويسيد از آن استفاده ميكنيد اما نه به طور مصنوعي. عاشقان بزرگ در عشق به ديگري خود را ميشناسند... (+) Labels: ادبیات، همهچیز و هیچچیز |
2010-11-19 بعد دیدی یک کلمههایی میآیند میچسبند به یک فیلمهایی، و کنده نمیشوند انگار تا ابد؟ «گاو خشمگین» برای سرهرمس یعنی خودِ «خودویرانکنی». یعنی از یک جایی به بعد، از یک زخمی به بعد، تا آخر عمرت، تاوان بدهی. تاوانش را خودت بدهی. تک و تنها. یعنی شروع کنی به «زدن» خودت. بیمهابا. پیدرپی. یعنی آنقدر خودت را زیر بار مشت و لگد بگذاری که اصلن یادت برود از کجا شروع شد. بعد یک آنرویسکه هم دارد اما. دارم از آدمهایی بدبختی حرف میزنم که اساسن خوشبختیشان، تمامِ خوشبختیِ روزهای آتی عمرشان، یکجور انتقام است. انتقام از آن بختبرگشتهای که یک زمانی، یک روزی، یک بدبختیای را نثارشان کرده بود. آدمهایی که انگار منتظرند یک روزی، یک جایی، آن آدم بهخصوص جلوی رویشان سبز شود، تا نشانش بدهند که بعد از او چهقدر روزگارشان بهکام هم بوده اتفاقن. Labels: سینما، کلن |
2010-11-13 به آقای کیانیان میگویم گمانم این دفعه صدای اعتراضها به عکاسیهای آقای بازیگر یواشتر باشد. زورشان را دفعهی قبل زدهاند. میگوید بگذار آنقدر بگویند تا خسته بشوند. بعد ادامه میدهد که اصلن ممکن است دفعهی بعد یک کنسرت برگزار کنم. بعد نیشش به خنده باز میشود. راستش کلاغهای «قار سوم» آقای کیانیان در «ماه مهر»با چیدمانی که همراهاش کرده، قارقار بلندی از آب درآمده است، لابد در جواب همهی آنهایی که دفعهی قبل خیلی به تریجِ قبایشان برخورده بود که آقای بازیگر پا توی کفش عکاسجماعت کرده است، آن هم با قیمتهای درشت. حالا که پای عکسهای آقای کیانیان به «کریستی» هم باز شده، اعتماد به نفسش هم لابد بیشتر. من؟ نوشِ جانش راستش. گوارای وجود اصلن. نانِ سلبریتیبودنش را بخورد، چرا نخورد؟ اینها همه اما مالِ وقتی است که با عکسهای بیمایهای روبهرو هستیم. کلاغهای آقای کیانیان اما متاسفانه عکسهای بدی نیستند. از سر اتفاق، چشمنواز و قصهدار و خوشقیافه هم هستند. آدم دوست دارد وقت بگذارد نگاهشان کند، چهبسا برای هر کدامشان هم قصهای، عنوانی ساز کند برای خودش. دلم میخواهد بگویم فراموش کنید که آقای بازیگر عکاسِ این عکسهاست، بلند شوید بروید با خیال راحت و دلی مطمئن عکسها را ببینید، حرص هم نخورید. همهجای دنیا از این جور اتفاقها میافتد. نمونهی غیروطنیِ هدیهخانم تهرانی هم همینجور از سلبریتیبودنشان استفاده میکنند و سایر هنرهایشان را به سمع و نظر عالم میرسانند. سرهرمس اصولن عادت دارد اینجور وقتها صبور باشد، اجازه بدهد زمان بگذرد، بعد اگر عکسهای ماند در خاطر، که هیچ، اگر هم نماند که یکی آمده یک اتفاقی ایجاد کرده، تکانی داده به بازار و رفته، جای کسی را هم تنگ نکرده، راستش. شما هم هروقت سلبریتی شدید، وام بگیرید و امکانات و جا و الخ، پزش را هم بدهید، حالش را هم ببرید. خیلی نمیفهمم این موجهایی که راه میافتد گاهی در تقبیح این جور قضایا. انگار کسی که اهل یک فنای بود، بازیگر مثلن، یک تعهدی داده مادامالعمر به دنیا، که کار دیگری نکند در زندهگانی. یک چیز دیگر هم بگویم و بروم، انصافن سیاهسفید بودنِ فضای گالری، مینیمالبودن قابها و عکسها و سالن، هماهنگی خوبی با هم داشت. هایکوهای کلاغی مثلن. صدای قارقار کلاغها هم بهجا بود. صرفن نامِ آقای عکاس است که این همه اذیت میکند یک جماعتی را انگار. ژانر: اعلامِ موضع، کلن Labels: از پرسهها |
2010-11-10
...me voy
1 «مسافران» آقای بیضایی شروع غریبی دارد. هما روستا میایستد روبهروی دوربین، خودش و خانوادهاش را معرفی میکند، قصدشان را از سفر هم. بعد آخرش خیلی ساده، خیلی سرد، اضافه میکند که: ما به تهران نمیرسیم. همان ابتدای کار یقهات را میگیرد که ما همهگی در جاده کشته میشویم، میمیریم. آقای بیضایی این مرگآگاهی، این جداییآگاهی را مستقیم میکند در چشممان. چشممان میسوزد. 2 راستی ایرما رفت. ایرما کولهی قرمزش را انداخت روی دوشاش و رفت، رفت یک جای دیگری، چهکار دارید کجا. سرهرمس هم این را همین اول بکند در چشمتان، لطفن. 3 محسن آزرم دربارهی «ماجرا»ی آقای آنتونیونی نوشته است. نوشتهی درخشان و خواندنیای که نشانمان میدهد چطور آقای آنتونیونی، چند دهه قبل، اینجوری جامع و مانع پرداخته به قصهی حضور و غیاب، قصهی «آنای که میماند و آنای که میرود، نمیماند». آقای آزرم مینویسد که «گاهی باید منتظرِ فرصت بود و بعد، در لحظهای که کسی فکرش را هم نمیکند، غیب شد. دود شد و به هوا رفت.» شما هم سردتان شد، نه؟ 4 میگفت تنها راه ادامهدادن با او، تنها مسیر داشتنش، این است که خیلی دوستش داشته باشی، خیلی. جوری که بتوانی همهی گوشههای تیزش را رد کنی. شهرش را میگفت. شما خیال کن وقتی ایرما میگوید شهر، دارد از مفهوم پیچیدهای به اسم وطن هم حرف میزند. صدایش را یواش کرده بود. ایستاده بود کنار پنجره. میگفت اگر این همه دوستش نداشتم، تحملکردنش غیرممکن بود. کنارآمدن با نیشهای آزاردهنده، ناقاعدهگیهای ناامنکنندهاش، بیملاحظهگیها، خودخواهیها و تحمیلهایش تنها از کسی برمیآید که مثل من این همه این شهر لعنتی را بخواهد. میگفت شهرش یک داگویلِ گنده شده که هر روز، تکههای بیشتری از او را میبلعد. میگفت هر روز، قدم بزرگتری برای احاطهی تام و تمام دنیایش بر میدارد. 5 سرهرمس اگر قرار باشد همینجوری با هر بند این پست، یک نخ سیگار دود کند که نمیشود، میشود؟ 6 آقای لاغر مینویسد «دستِ آخر، آدمها یا مسافرند یا مقیم؛ آدم ِ ماندن که نباشی، آدم ِ رفتن و نماندن که باشی، شَهرت ونیز هم که باشد، میشوی مارکو؛ بالاخره یک روزی باید که راهی شوی؛ و آن روز، از شهر، جز تصاویر نقشبسته بر حافظهات چیزی را با خود همراه نداری ...» اینها را بعد از شرح پریشانهگیهای آقای مارکو میگوید، مارکوی شهرهای نامرییِ آقای کالوینو. 7 خانم Yasmin Levi در آلبوم La Juderia یک قطعهای دارند به نام me voy. جلوی اسم این قطعه، داخل پرانتز نوشته I am leaving. علیالخصوص وقتی پخش ماشینتان روی حالت repeat تکآهنگ باشد. (جملهی قبلی قاعدتن باید یک مقدمهای میداشت. که نشد، ندارد، شما هم بیخیال شوید) 8 دلایلِ ماندنِ امیرحسین را داده بودم ایرما بخواند. (کلن شبِ غمگینی بود. از آن شبهایی که در ذات خودشان غم دارند، سنگیناند. اما آنقدر معصومانه و حقبهجانب، که نتوانی هیچوقت یقهشان را بگیری، مسوولیتِ حالِ خرابت را روی دوششان بیندازی. کلن شب یک همچین موجودی است، عذاب وجدانش خراب است. راه خودش را میرود. دیدهاید این جور شبها را؟) ایرما تعریف میکرد که این آدم هم شهرش را دوست دارد که نمیرود. از کلمههایش پیداست که دارد - بههرحال- تحمل میکند و میماند. بعد دلش سوخته بود. برای شهری که تنها دلیلِ ماندنت در آن، دوستداشتن باشد و لاغیر. گیرم مقادیر زیادی هم امید قاطیاش باشد. میگفت چه شهر تنهایی باید باشد، چه تنهاییِ لاجرمای انتظارش را میکشد، عاقبت. میگفت اولبار که شهرش را ترک کرده بود، دلش برای شهرش سوخته بود. قبل از این که برای خودش بسوزد. میگفت همین که آدم رسید به جایی که این حرفها را بزند، یعنی پایش را گذاشته در جادهی رفتن، بههرحال. 9 گاهی تا نبینم در شب نوری روشن میکنم آنتونیو پورکیا این را نیشابور ترجمه کرده، زیرش هم اضافه کرده که شاعر نگفته چراغ، گفته نور. 10 محسن آزرم مینویسد «اصلِ ماجرا چیزِ دیگریست. یکی میرود، یکی میآید. به همین سادگیست شاید. در نبودنِ یکی، بودنِ دیگری را تجربه میکنی. حتّا کلمهای را، جملهای را، که مالِ یکی بوده است، نثارِ دیگری میکنی. لحن همان است؟ همان کلمههاست؟ هیچ حرفی، هیچ کلمهای، تا توی فکرِ آدمی نچرخیده باشد و شکل نگرفته باشد و به کلمه بدل نشده باشد به زبان نمیآید. اینکه اصل نیست. هیچ اصلی در کار نیست. گاهی شاید عادت باشد. ساندرو حرفی را که پیشتر به آنّا زده (فقط آنّا؟ قبل از او چی) به کلودیا هم میزند. مهمْ حرفی نیست که زده میشود. هر آدمی ارزشِ کلمه را نمیداند. مهمْ گوشیست که حرف را میشنود. یک دستهی آدمها هستند که ارزشِ کلمه را میفهمند.» دلم میخواهد رفتنِ آنّا و ماندنِ کلودیا، جایگزینشدنش را برای ایرما توضیح دهم. نمیشود. نمیتوانم. صرفن بسنده میکنم به این که وقتی دارد سالن ترانزیت را ترک میکند، وقتی پشت آن شیشههای خاکستری «اوتآوفوکوس» میشود، دستهایم را محکمتر در جیب پالتویم فرو کنم. 11 دارد نیمهشب میشود. اتوبانِ بهشتزهرا را در بیحرفی طی میکنیم. ایرما دم گرفته با آهنگ: quiero olvidar el aroma de tu cuerpo quiero olvidar el sabor de tus labios همراهی میکنم: dime qué es lo que tienes میخندد. یا تظاهر میکند که میخندد. 12 آقای آزرم ادامه میدهد که « میلِ به فرار از تنهایی؟ شاید. میلِ دیدنِ توجّه هم، شاید، یک میلِ اساسیِ کلودیا باشد. میخواهد دیده شود. سرزندگیاش، شادیاش، ذاتی نیست البته؛ نقابیست انگار که پشتاش پنهان میشود. چگونه میشود باور کرد آن شوخطبعیها ذاتیِ آدمیست که استعدادِ غمگینبودن دارد؟ کلودیای حقیقی، کلودیای بینقاب، همان است که میایستد کنارِ پنجره و جزیره را نگاه میکند.» چرا این همه خیال میکنم که کلودیا هم میرود، عاقبت؟ چرا آنّا میشود تمثالِ اثیریِ زن، کلودیا لکاتهی ماجرا؟ شک ندارم که عاقبتِ لکاتهگیِ کلودیا، اثیریتِ آنّاست. اینها را ایرما میگوید. 13 میگوید جای ورنوش و سید عوض شده. میگوید روز و شبش با سید است این روزها. رسیده به آنی که میخواسته. چیکچیک و سپرانِ عمرش با سید است دیگر. مگر یک عمر همین را نمیخواست؟ عشق اما نیست دیگر، شور نیست. شهری که شور نداشته باشد، به شعور بسنده کرده باشد، شعر ندارد. همین است که نگاهش هنوز پشتِ سرش است. انگار سرنوشت ایرما را با مضمونِ «جایی دیگر» سرشتهاند: با سرگشتهگی. 14 این روزها گاهی به ایرما فکر میکنم. به این که دلایلِ ماندنش چهقدر شکننده بود. میلش از جنسِ تملک نبود، آدم وقتی میل به تملک داشته باشد محکمتر میماند، تا این که صرفن دوست داشته باشد. اینجوری به تلنگری بند است ماندنات. محسن آزرم میگوید «هر پیوندی، شاید، جایی تمام میشود که یکی حس میکند ادامهی این راه ممکن نیست. جاییکه عشق آشکار نشود و فرصتش را در اختیارِ چیزی دیگر بگذارد، ماندن و دَمنزدن و لبخندبهلبآوردن اشتباه است. عشق ناپایدار است اساساً.» بعد تعریف میکند که زیگمونت باومَن، در رسالهی عشقِ سیّالاش نوشته بود «انسانها، در تمامِ اعصار و فرهنگها، با راهحلِ یک مسألهی واحد روبهرو هستند: چگونه بر جدایی غلبه کنند، چگونه به اتّحاد برسند، چگونه از زندگی فردی خود فراتر روند و به «یکیشدن» برسند. کُلِ عشق، صبغهی میلِ شدیدِ آدمخواری دارد. همهی عُشّاق خواهانِ پوشاندن، نابودکردن و زدودنِ غیریّتِ آزارنده و ناراحتکنندهای هستند که آنها را از معشوق جدا میکند؛ مخوفترین ترسِ عاشق، جدایی از معشوق است، و چه بسیار عُشّاقی که دست به هر کاری میزنند تا یکبار برای همیشه، جلوِ کابوس خداحافظی را بگیرند.» 15 حکایت ما، حکایت ما و شهرهایمان، ما و رفتههایمان، سفرکردههایمان، داستان هزینههاست. از هر دو طرف. هزینههایی که برای ماندن میپردازیم، هزینههایی که مردمان پشتِ سرمان، شهرمان، برای رفتنِ ما میدهد. حکایتِ هزینههای بودن در این شهر است. بیارزد، میمانیم. نیارزد، میرویم. شهر هم آدم است دیگر، بههرحال. 16 آقای تئودوراکیس یک قطعهای دارند به نام State of Siege. بهغایت آرامش، بهغایت نرم. دوستی از آن طرف آبها یک هنگامهی تلخیای این را فرستاده بود. نوشته بود که کاری که از دستش که برنمیآید، لااقل بردارم این را گوش کنم دمی، آرام بشوم. شدم. هنوز هم این قطعه معجزه میکند، راستش. |
2010-11-08
ریچارد (اد هریس): نه، صبر کن، صبر کن… یه داستان برام بگو!
کلاریسا (مریل استریپ): دربارهی چی؟! ریچارد: بگو روزت رو چطور گذروندی! کلاریسا: من… از خواب بلند شدم… ریچارد: خب؟ [به سمت پنجره میرود] کلاریسا [به تدریج به سمت ریچارد میرود]: بعد، بیرون رفتم، آه، رفتم که، که گل بخرم! مثل خانوم دالووی، توی کتاب، میدونی؟ ریچارد: آره. کلاریسا: و صبح قشنگی بود، میدونی؟ ریچارد: واقعاً؟ کلاریسا: خیلی قشنگ بود، خیلی تازه ریچارد [پنجره را باز میکند]: آها، تازه… مثل… مثل اون صبح توی ساحل؟ کلاریسا [مستأصل]: آره ریچارد: آره، مثل اون روز، تو ۱۸ سالت بود، منم، شاید ۱۹ سال داشتم. من نوزده سالم بود، و هیچوقت چیزی به اون زیبایی ندیدهبودم. تو، صبح زود از در شیشهای اومدی بیرون و هنوز خوابآلود بودی. عجیب نیست؟! بیشتر صبحهای معمولی زندگیمون! میترسم مهمونیتو خراب کنم. کلاریسا: مهمونی؟ اصلاً مهم نیست! ریچارد: تو با من خیلی خوب بودی خانم دالووی! فکر نمیکنم هیچ دو نفری از ما خوشحالتر بوده باشن. [ریچارد از پنجره میپرد و کلاریسا فریاد میزند] «ساعتها» (+) Labels: سینما، کلن |
صبح، سنگین و کلافه رسیدم سر خروجی مدرس توی صدر. خواب مانده بودم. ساعت ده صبح بود. دل دل کرده بودم که بروم سرکار یا نروم. صد بار توی ذهنم زنگ زده بودم و گفته بودم امروز نمیآیم. بعد خودم را دلداری داده بودم که این وقت صبح مسیر خلوت است و زود میرسم. روی تابلوی سمت راستی راهنمای ترافیک نوشته بود: مدرس شمال «سنگین» چمران « سنگین» روی تابلوی سمت چپی نوشته بود مدرس جنوب «سنگین». دلم میخواست همانجا سر فرمان را کج کنم و برگردم خانه، قایم شوم زیر لحاف و تا شب از جایم تکان نخورم. دلم میخواست ماشین را ول کنم و بدوم. دلم میخواست بنشینم گریه کنم. همهاش به خاطر یک تابلوی کوفتی. باید یک نامه بنویسم به مسئول این تابلوها و بگویم سر صبحی اینقدر خشن و راستگو نباشد. گور بابای حقیقت! باید بعضی صبحها دروغکی بنویسد چمران شمال روان. مدرس روان. اصلا همه جای تهران روان. هوا آفتابی. شهر امن و امان. زندگی خوب، شیرین . آن وقت صبح با آن حال خراب زیادی شهامت میخواهد پیچیدن توی سنگینی. توی دود. توی درد.
(+) |
2010-11-03 |
2010-11-01
دیگر این که ترانهخانم علیدوستی هم امر فرمودند به اطلاع برسانیم اسپاتلایتِ ایشان به اینجا منتقل شده است.
|