« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2011-02-22 مخملِ صدای گلشیفته آدم را خوب جوری آرام میکند. اصولن وقتهایی که ناامیدی مستولی میشود، دوبارهدیدن آن حجم امیدواری کار درستی باید باشد. همه میدانند، همه لازم دارند یکروزهایی کسی بهیادشان بیاورد که چهطور لحظههایی بود در همین مملکت گلوبلبلِ خودمان، که آن همه صدا، آن همه دست، آن همه پا که کوبیده میشد. بعد، بعد اما یک عکسی هم هست از جوانای، که برای سرهرمس تجلی تمامِ آن بغضای است که بر آدم هوار میشود یکهو. آنجا که دستش را مشت کرده جلوی دهانش، با پارچهای سبز، چشمهایش قرمز شده از گریه، و دارد به سویی دیگر نگاه میکند. هربار ویدیو که به اینجا میرسد، (در نسخهی من) گلشیفته دارد میخواند: شب سیه گذر کند، غم از وطن سفر کند، دوباره میخندیم... |
2011-02-17 Labels: از پرسهها |
2011-02-16 It's so easy to betray you; it's so easy to let you down. I make one mistake, not even a mistake, one decision that you don't agree with, and that's it for you. I'm worthless because I'm weak. And that’s a quality you can't accept in others because you can't accept it in yourself. But you know that nobody can live up to your standards, because you can't even live up to them. This is life, April. There are days that are just classless and cruel. But it is the only life that you've got. Dr. Paul Weston "In treatment"- S2, E27 من؟ من خیال میکنم عین همین جملات پُل را یکی باید بردارد به خیلیهایمان بگوید. یادمان بیندازد که چهطور استانداردهای سفت و سختمان را بازنگری کنیم گاهی. آدمها را راه بدهیم گاهی. به آدمها راه بدهیم گاهی. بعد درست برعکس، آدمهایی هستند در زندهگانی، که آنقدر بلدند جا بشوند در استانداردهای خودشان، آنقدر تکلیفشان روشن است با خودشان، که تو را همینجوری که هستی، همینجوری پُرخللوفرج، همینجوری «انسان» - هیومنبینگ صرفن- پذیرفتهاند. اینجوری است که آدم باید خیلی زور بزند، تا بهشان خیانت کند! تا اصلن بتواند که از خودش ناامیدشان کند. اینها، گیرم با کمی اغماض، همانها هستند که بلدند خودشان را گاهی دست بیندازند، در حضور جمع. بلندند آنقدر خیالشان از خودشان راحت باشد، که کاستیها و سوتیها و نابلدیهایشان را بکنند سوژهی جمع، به دست خودشان. اینها سفتترین جاپاها را دارند روی زمین. همین است که اینطور هم ردپا میگذارند از خودشان، بعد رفتن. |
2011-02-15 داد نزدم ولش کن ولش کن نرفتم اونور خیابون که نذارم ببرنش هیشکی هیچی نگف البته که اونا خیلی بیشتر از ما بودن اون لحظه نیگا کردم و عر زدم و با ناخن انگشت اشاره م گوشه ی ناخن شصستمو کندم .... گاز زدن، ریختن به زدن، در اتوبوس باز بود، دست همو گرفتیم، چپیدیم تو چسبیدیم به شیشه.. آخ گرفتنش آخ زدن.. بد جور زدن زنه رو. کردنش تو آژانس هواپیمایی ِ فلان؛ روبه روی بزرگمهر. خودشونم رفتن تو. در رو بستن. همراه ِ زنه کوبید به در که تو رو خدااا باااز کنین باز نکردن. از حال رفت دمِ در... داد نزدم که آقا در اتوبوس رو بزن نرفتم بکوبم به در آژانش و داد و هوار کنم که بازززز کن، باااز کن ولششش کن، ولشششش کن عرر زدم و گوشه ی ناخونمو کندم تا خیس شد. داشتیم وصال رو می یومدیم پایین اونور خیابون وانت یگان ویژه تو ترافیک مونده بود. پشتش دو تا دختر و یه پسر و دو تا گاردی. برم بگم جان ماااادرت ولشون کن؟ تو رو خدااا ولشون کن؟ میگن تو هم بفرما بالا؟ بعد انوقت بابام..؟ بعد س میآد سراغ منو بعد اونم میگیرن؟ برم؟ برم؟ داد بزنم از همین جا؟.. نزدم. فقط عععر زدم شصت و انگشت اشاره م خیس شد دم دانشگاه تهران یه زنِ چهل اینا ساله داشت باهاشون کل کل میکرد. گاردیه شروع کرد هل دادنِ زنه. پسره اومد فحش داد. اومدن بگیرنش. ما خیلی نزدیکشون بودیم. من و س دست همو گرفته بودیم... رد شم؟ بزدلی هم حدی داره؟ دستمو کشیدم رفتم به داد زدن. همه رفتیم سمتشون. که وللللش کن ووولش کن. پسره رو هل دادم/یم که بیخیال شو برو. دست زنه رو کشیدم/یم. به خیر گذشت... عععر زدم و انگشت م خیس شد... نزدیکای جمال زاده گاردیه به دختره گف اینور نمیشه، برووو بااالااا . گف مستقیم میخوام برم؛ خونمه. گف بییخود، بروووو، وانسااااا. گف برو بابا مرتیکه میخوام برم خونه م . گاردیه نعره زد لاشی و دستشو برد بالا . دختره گفت کثااافت. گرفتنش. داد زدیم ووووللللشششش کن. مردم دست دختره رو گرفتن کشیدن. بغل گوشِ گاردیه بودم. داد میزدم ولللللللش کنننننن وللللششش کننننن. صدام یه جوری شده بود. برگشت یه نگاهی بم انداخت که این جیغ توئه مادر فلان ؟جفت دستام که مشت شده بود خیس شد از عرق. س دستمو کشید که خخخفه شو بیا بریم. خفه شدم و رفتیم. از س پرسیدم دختره چی شد؟ گفت مردم بردنش... آدم باید یه جوری باشه که از خودش بدش نیاد همین From ssanaz in Google Reader Labels: من، رسانه |
2011-02-12 Alice: Why isn't love enough? سرهرمس از خودش میپرسد، همین یک جمله کافی نیست برای این که آدمی را پرتاب کند وسط یک قصه؟ بعد فیلش یاد هندوستان میکند. یک زمانی بود که قصههایی که از یک جمله شروع میشد، سر به ناکجاآبادهایی میزد که آدم روحش هم از آن بیخبر بود. حالا اما قصهها شده ورسیونهای مختلفی از ماجراهایی کموبیش یکسان. لابد همین است که اینجوری این همه سرشتهایمان به هم شبیه شده است. یادتان که هست؟ قصهها کماند و آدمها بسیار. اما حرفمان اصلن این نبود. یکی پیشنهاد کرده بود «قوی سیاه» را همفیلمبینی کنیم. مشورت کردیم. نشد. یعنی راستش دیدیم قوی سیاه البته آدم را تا آخرش نگه میداشت، اما تمام که میشد دیگر تمام شده بود. دلت پر نمیماند از حرف. به دیگری هم که میرسیدی چیزی نداشتی به فیلم اضافه کنی. گاس که فیلم هم چیز چندانی به تو اضافه نکرده بود. نمایش استادانهای بود از آن چیزهایی که قبلن میدانستی. و خب، یک فقره خانم ناتالی پورتمن داشت که برای خودش عاشورا ای بود. بعد آدم وقتی از ناتالی پورتمن حرف میزند که نمیشود فقط حرف بزند. (دست بزند؟! وا!) ناتالی پورتمن که بیاید وسط (قیامت میشود؟! وا!) آدم فکرش (خیلی معصومانه) میرود سمت «لئون» مثلن. خیلی غیرمعصومانه اما میرود سمت شاهکار آقای مایک نیکولز: Closer. شبِ عید نزدیک است، میدانیم، اما بردارید تا اسفند ته نکشیده این فیلم کلوسِر را [دوباره/چندباره] ببینید. بعد بنویسید برای همفیلمبینی. اجر اخروی هم گاس که داشت، ها؟ Labels: همفیلمبینی |
سالها بعد، تعریف میکرد که یک بار ایرما را دیده بود. درواقع دیدار چندانی در کار نبود. ایستاده بود در ایستگاه مترو، فرانکفورت. بعد وقتی که مترو داشت آرامآرام حرکت میکرد، از پشت پنجره دیده بود که تهِ واگنی خلوت، ایرما چشمهایش را بسته بود و دراز کشیده بود روی صندلی مترو. ایرما جوری خوابیده بود، جوری آرام و بیدغدغه، که انگار سالهاست نخوابیده. میگویم یادم نمیآید کلن ایرما را در خواب دیده باشم. شده بود که برای یکیدو دقیقه چشمهایش را بسته باشد و خودش را جعع کرده باشد روی کاناپه. اما این که خوابیده باشد، هیچوقت. میگوید آدمها جایی خواب میروند که خیالشان تخت باشد. میگوید آدمها ذاتن اینجوری هستند که فقط وقتی عمیقن «تراست» داشته باشند میتوانند عمیق بخوابند، اگر در رختخواب خودشان نباشند. میگوید ایرما از آن دسته آدمها بود که میتوانست ساعتها و ساعتها نخوابد. میگوید ایرما جایی نبود که خیالش آن همه خالی باشد، آنهمه امن، که بتواند به خواب برود. ایرما اما وقتی در سفر بود، وقتهایی که نشسته بود روی صندلی عقب سواری، سرش را تکیه داده بود به پنجره، میشد سنگینیِ خوابش را دید پشت پلکهایش. هفتههایی که بیخوابی کلافهاش میکرد، یک بلیت دوسرهی قطار میگرفت، تا بخوابد. در این میانههای رفتن و ماندن، در این ساعتهای نرسیدن، تنها این جور وقتها بود که ایرما سرش خالی میشد از آن همه خیال، از آن همه دلواپسی، و میخوابید، آرام و بیصدا. |
2011-02-01 Labels: از پرسهها |