« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2011-05-31 Labels: از پرسهها |
2011-05-26 یک زمانی خستهترین صدای دنیا را ایرج ناظریان داشت. خوشآهنگ و مردانه و بم و پرطنین، کاریزماتیک. آن سالها که «بادبانهای برافراشته» پخش میشد و آقای ناظریان به جای کاپیتان لوپان حرف میزد. کلن یکجور بیانگیزگیِ مدام داشت. با یکی از آن جنس خشها که همیشه جایی در آن اعماقِ وجود، انگار که تهِ دل، جا خوش کردهاند. خشونتِ مفتش ششانگشتیِ «هزاردستان» و رضاشاهِ «کمالالملک» را تبدیل کرده بود به یکجور دلبریدگی روشنفکرانه از زندگی. همین کار را با «راکی» کرده بود. با سیلوستر استالونه، در «مشت». بخشی از شکوهِ ویرانشدهی اورسون ولز در «همشهری کین» از آنِ همین صدا بود. پیتر فینچِ «شبکه» را یادتان هست؟ پریشانیاش را؟ بیست سال پیش که تمام کرد، مجلهفیلم یک عکس کوچک از او چاپ کرده بود. همین عکس را. عکسش را اولینبار بود میدیدم. تمام آن خستگیِ صدا روی همین تکعکس نشست. جا گرفت. امشب که پراکنده و کمحوصله داشتم «گذرگاه کاساندرا» را میدیدم و آقای ناظریان داشت به جای آقای ریچارد هریس (با آن یقهاسکیِ لامصبش) حرف میزد، بر سرهرمس حجت تمام شد که هنوز هم خستهترین صدای دنیا را ایرج ناظریان دارد. Labels: سینما، کلن |
2011-05-23 چهلپنجاه سال پیش، آقای یورگن لث فیلمی سیزدهدقیقهای ساخت به اسم «انسان کامل». فیلمی مینیمال و استیلیزه که فعالیتهای معمول یک آدم، از قبیل راهرفتن و خوابیدن و افتادن و خوردن و فکرکردن را نشان میداد. فیلمی بهغایت عجیب. اوایل هزارهی سوم، آقای فونتریه یقهی آقای یورگن لث را گرفت که بیا کارت دارم. یورگن لث بینوا هم آمد نشست دل دادبه جریان و جریان اینجوری شد که آقای فونتریه مجری فیلمی پنجاپیزودی شد به نام the five obstructions که در هر اپیزود، آقای فونتریه یکسری مانع/سد بر سر راه فیلمسازی آقای یورگن لث تعریف میکرد و از او میخواست تا یکبار دیگر با موانع مطرحشده، فیلم انسان کامل را بازسازی کند. موانعی از قبیل این که هیچ کاتای نمیباید بیش از 12 فریم باشد، فیلم باید حتمن در کوبا ساخته شود، ساختن فیلم در بدبختترین جای جهان، ساختن فیلم به صورت انیمیشن، بازسازی فیلم بدون هیچ مانعی و بالاخره ساختهشدن فیلم بهدست و قلم خودِ فونتریه اما با امضای یورگن لث. فیلم «پنج مانع» فیلم عجیبتری شد. ملغمهای از خودآزاری و دیگرآزاری و ستایش بیحدوحصر و چالشافکنی و نبوغ و مرض و خلاقیت و الخ. شبیه وقتهایی که عمدن آدمت را میگذاری سر پیچهای خطیری تا واکنشش را تماشا کنی. تا خیالت راحت بشود که هنوز قضیه همان است که بود. کلن یک جور ریسک است، مرض است، خیلی هم نادر نیست. فونتریه هم هربار یورگن لث را لای منگنهی جدیدی میگذاشت تا به هر دو ثابت کند که یورگن لث خداست، کماکان. بازی وبلاگی خوبی میشد. که آدم بردارد معرکهترین پست وبلاگِ یکی که خیلی وبلاگش را دوست داری، انتخاب کند، بعد طرف را بنشاند روی صندلی یورگن لث، از او بخواهد که پنج بار دیگر پست مذکور را بنویسد. موانعش هم یک چنین چیزهایی باشد مثلن: همان پست را با فکرکردن به یک آدمِ دیگر بنویسی؛ همان پست را در حالت عجلهی زیاد، خیلی زیاد بنویسی؛ همان پست را دوباره بنویسی بیکم و کاست، صرفن از کلمات دیگری استفاده کنی؛ و بالاخره همان پست را بدهی من هرجور که خواستم بنویسم و تو پابلیش کنی، با اسم خودت طبعن. Labels: سینما، کلن |
2011-05-19 البته که بانیان و باعثانِ همفیلمبینیِ «کوهستانِ بروکبک» به روی خودشان هم نخواهند آورد اینجا و سوتزنان عبور خواهند کرد (دونقطهدی)، اما سرهرمس بهشخصه میداند که نوشتن از «سینمای» این فیلم، بدون اشارهی به «همجنسگرایی»، کار دشواری خواهند بود. برای سرهرمس بهشخصه، آن لحظهی غیرقابلبازگشتی که دو کاراکتر اصلی فیلم از «کمد» درمیآیند، نقطهی ثقلی است که فیلم روی آن استوار است و طبعن اعظمِ حرفهایش در باب فیلم، حولِ همین قضیه خواهد بود. هرچند تقلیلدادن فیلم به مسالهی همجنسگرایی هم بیانصافی است. کلن حواس آدم باید جمع باشد. بردارید همین روزها که مقارن است با روز جهانی «نترسیدنِ از همجنسگرایی»، برای همفیلمبینی، از تجربهی شخصیتان در مقابل این فیلم بنویسید. سرهرمس و رفقا مشعوف خواهند شد اگر دوستان همجنسگرا هم از این فیلم بنویسند، دوستانِ هوموفوب هم. و امیدوار است همفیلمبینیِ این فیلم، بیش از آن که به محلی برای دعوا بر سر همجنسگرایی بشود (و چه دعوای کهنهای هم) جایی باشد برای بررسی فیلم، صرفن و البته سنجیدن میزان موفقیت فیلم در بیانِ حس و حساسیتهای مرتبط با قضیه. Labels: همفیلمبینی |
2011-05-17 آن شب، انگار فقط قدر یک کلمه فاصله مانده بود، بین آنی که بودیم تا یک صمیمیت بیبازگشت، تام و بیبازگشت. سلین چهارزانو نشسته بود زیر میز نهارخوری، روی زمین. همبرگرش را تقریبن میبلعید. با دهان پر، و تندتند حرف میزد. از همهچی، طبق معمول. من دراز کشیده بودم به پشت، روی کف سالن. روی سنگ. دود میکردم و و توان بستن نیش بازم را نداشتم. سلین عادت داشت فرصتِ حرفزدن ندهد. از این شاخه به آن شاخه. از این قصه به دیگری. از شبی که در کاراکاس مست کرده بود و کفشهایش را بخشیده بود به دربانِ بار، تا صبحی که وسط جنگل بیدار شده بود و یادش نمیآمد داشته میرفته یا برمیگشته. از مزهی ادویهای که در آن شامِ تندِ بنگلادشی بود، تا زبریِ پوستِ تنِ پسرکِ استوایی، جایی که ساقهای خوشتراشش تمام میشد و به انحنای محکم پایش میرسید. داشتم فکر میکردم سلین بیش از هر کسی که میشناسم من را یادِ موسیقی جَز میاندازد. میتواند از هرجایی شروع کند و به هرجایی برود، سرک بکشد. بیملودی. بدون یک خط سیر کلی و آشنا، رها. میشود با سلین از هر جایی از روز، از حرف، از هر جای تنش شروع کرد و به هر کجای دیگر، دیگرش رفت. میشود از رستوران هتلی تقریبن متروک در مخبرالدوله شروع کرد و به آخرین سیگار نیمهشب رسید. نمیشد، امکان نداشت برای دو دقیقه یکجا نگهش داشت. برای بودن با سلین میبایست یاد بگیری چطور مدام لیز بخوری. به تکهسنگی، چوبی، خاطرهای، کسی اگر گیر میکردی آن وسط، رفته بود. تو را گذاشته بود و رفته بود. ادامه داده بود. گاهی میشد که بیست قدم جلوتر، یادش بیفتد که داشته با تو قدم میزده. آنوقت نه که برگردد، نه. همانجا میماند، با صدای بلند صدایت میکرد، و بیصبری میکرد، با صدای بلند بیصبری میکرد، آنقدر بهانه میگرفت تا یکجوری خودت را خلاص کنی و دوباره همپایش شوی. گیرم که مجبور میشدی کتت را همانجا، گیرکرده به شاخهی درخت، به سنگ، به هر کوفتی، دربیاوری ول کنی و راه بیفتی. آن شب اما، آن یک کلمه فاصله ادا نشد. چسبیده بودم به سنگهای کف سالن. خودم را نشد، نخواستم که دربیاورم و راه بیفتم. ماندیم پشتِ همان یک کلمه. و یک صمیمیتِ بیبازگشتِ تام، منتظر ماند برای ما. راستش را بگویم، راست میگویند، جَز چیزی نیست که آدم مدام بخواهدش، بیوقفه. همیشه جایی هست، وقتِ بیوقتی هست که گوشِ آدم ملودی میطلبد. آشنا و غیر غیرمنتظره. موسیو ورنوش |
2011-05-15 این بیانیه برگرفته از دفتر خاطرات سرهنگ دوم، مروین ویلت گونین، است. وی دارای نشان خدمات ارزنده و از نخستین سربازان آمریکایی است که به اردوگاه مرگ نازیها، موسوم به «برگن-بلزن»، رفته بود. این اردوگاه در آوریل سال 1945، نزدیک پایان جنگ جهانی دوم، آزاد شد. نمیتوانم،دقیق و آنگونه که باید، اردوگاه وحشتی را توصیف کنم که قرار بود به همراه مردانم یک ماه آیندهی زندگیمان را آنجا سپری کنیم. آنجا بیابانی پرت و بیآبوعلف بود؛ درست به برهوتیِ مرغدانی. همهجا پر بود از جسدهای قربانیان. در برخی جاها آنها را روی هم تلنبار کرده بودند و در جایی دیگر تکتک یا جفتجفت روی زمین رهایشان کرده بودند. مدتی طول کشید تا عادت کردیم هنگام گذشتن از کنار مردان، زنان و کودکانی که زیر پایمان به حال مرگ افتادهاند، خودمان را کنترل کنیم و کمکشان نکنیم. به اولین چیزی که باید عادت میکردیم این بود که آدمها هیچ ارزشی ندارند. دانستنِ این که روزی پانصدنفر میمردند و آن پانصدنفر در روز، پیش از این که کاری از دستمان بربیاید، هفتهها را در حالت مرگ به سر برده بودند، کوچکترین تاثیری در اوضاع نداشت. با این حال، آسان نبود که ببینیم کودکی به خاطر ابتلا به دیفتری مشکل حاد تنفسی پیدا کرده و با مرگ دستوپنجه نرم میکند؛ آن هم وقتی میدانستیم با یک نایشکافی و کمی مراقبت بهبود مییابد. یا زنی را که در استفراغ خود غرق و خفه میشد چون آنقدر ضعیف بود که نمیتوانست سرش را برگرداند؛ یا مردهایی که چنگ میزدند و کرمها را مثل تکهای نان گاز میزدند و میخوردند، چون صرفن برای زندهماندن چارهای جز کرمخوردن نداشتند و حتا دیگر به سختی میتوانستند تفاوت این دو را تشخیص بدهند. تلی از جنازههای لخت و کریهالمنظر آنجا بود. زنی که از شدت ضعف نمیتوانست موقع آشپزی خود را سرپا نگه دارد، به آنها تکیه داده بود و ما با یک تیر از این وضعیت خلاصش کردیم. زن و مرد، اینجا و آنجا، همهجا، سرپا نشسته بودند تا خودشان را از اسهال خونی که دل و رودههایشان را به هم ریخته بود خالی کنند. زنی، لختِ لخت، ایستاده بود و خودش را با کف جاری در آب بشکهای که جسد کودکی در آن شناور بود، میشست. اگرچه ممکن است ربطی نداشته باشد، اما اندکی پس از آمدن صلیب سرخ انگلستان، محمولهای بزرگ از رژ لب به اردوگاه رسید. ما برای هزاران هزار چیز دیگر فریادمان به آسمان رفته بود و داشتیم خودمان را خفه میکردیم اما نمیدانم کی، این وسط، رژ لب خواسته بود. خیلی خیلی دلم میخواست بفهمم کی چنین سفارشی داده بود. آن فرد حتمن دانشمند بوده؛ کسی که صددرصد از هوش و ذکاوت سرشاری برخوردار بوده و کلن جزء نوابغ بوده است. فکر میکنم هیچ چیزی به جز رژ لب به درد اسیران بازداشتگاه نمیخورد. زنها ملافه و لباسخواب نداشتند که در تختخوابشان بخوابند اما رژ لبهای قرمز روشن که داشتند. آنها را میدیدیم که فقط با یک پتوی آویزان بر شانههایشان، اینور و آنور، پرسه میزدند. اما رژ لبهای قرمز روشن را به لبهایشان مالیده بودند. جنازهی زنی را روی میز کالبدشکافی دیدم که در میان انگشتان گرهکردهاش، تکهای از یک رژ لب بود. دستِ کم، یک نفر کاری کرده بود که دوباره احساس آدمبودن را به آنها برگرداند. آنها، الان دیگر برای خودشان کسی شده بودند و دیگر فقط شمارههایی نبودند که روی بازویشان تتو شده بود. حداقل، میتوانستند به ظاهرشان علاقهمند شوند. رژ لبها انسانیتشان را به آنها بازگردانده بود. منبع: موزهی جنگ سلطنتی از کتاب «بنکسی، دیوار و گرافیتی» نوشتهی بنکسی، ترجمهی ساناز فرازی، انتشارات کتاب آبان Labels: از پرسهها |
2011-05-08 یادم بماند در زندگی بعدیام کوهنشینی باشم چهلویک ساله، در دامنههای کوهستانی دور و کمجمعیت. با پوستی تیره که تهریش جوگندمیِ زبری صورتم را پوشانده باشد. چشمهایم از شدت تندی و بیواسطهگیِ آفتابِ کوهستان تنگ مانده باشد. انگار همیشه دارم چیزی را در دوردست نگاه میکنم. نامم چیزی شبیه استیو باشد. یک جور اسمی که در خوانشش، در آوایش، صلابتی داشته باشد از جنس سینِ اول. جوری که بشود آنرا آرام، و با کمی خشم، زیرلب ادا کرد. جسمم را ساعتها کار زیر آفتاب کاهش داده باشد به ماهیچههایی سفت، نهچندان که از زیر لباس به چشم بیاید. بیهیچ چربی اضافه، هیچکجا. آفتاب که بزند بیدار شوم و نیمساعتی بعد از غروب، خوب که خیره ماندم به چوبهایی که میسوزد، به خواب بروم. سهمم از کلمهها سهچهارتایی باشد در ماه. در حد احوالپرسی مختصری با مردِ فروشنده و تاییدِ سفارشِ «همان همیشگی». کارم چیزی شبیه به جمعآوری گونههای کمیاب گیاهان کوهی باشد، دستهبندی و بستهبندیکردنشان. یک وسواس غریبی هم داشته باشم در پرهیز از هرگونه وسیلهی ارتباطجمعی. گاهی کولهی سبکی ببندم، صخرهی بلند و تیزی را نشان کنم، دوسهشبانهروز خودم را بیاویزم به سنگها و بالا بروم. استاد باشم در بهدامانداختن مارها. بشناسم که کدامشان کی، کجا سروکلهشان پیدا میشود. گاهی سرشان را جدا کنم و تنشان را با چاقوی بلندی از ابتدا تا انتها بشکافم و از گوشتشان خوراکِ سادهای بسازم. بلد باشم از شیرهی کدام گیاه بنوشم وقتهای تب. سگ داشته باشم. بزرگ و قهوهای و آرام، بیاسم. همان «هی» صدایش کنم. عصرها روی تختهسنگی فرود بیاییم و من سیگارم را بپیچم و جرعهای اسکاچِ کهنه و تکهای سالامیِ خشکِ اسب، سق بزنم. هر دو خیره بشویم به یک جای نامعلومی در چشمانداز. بعد راهمان را بکشیم هر کدام یک گوشهای بخوابیم. غریبهای اگر بهتصادف گذارش افتاد، حرفی برای زدن نداشته باشیم. تنها لحظهای در چشمهایش خیره بشویم و بعد به حال خودمان باشیم. جهتی نشان بدهم، جرعهای آب دستش بدهم، یا پتویی روی دوشش بیندازم، وقتهایی که راه را چنان گم کرده که شب را میبایست کنار آتشِ من سپری کند. عقبهای نداشته باشم، آتیهای هم. برنامه و بستگی و دلبستگیای هم. همین طور برای خودمان در یک سالِ صِفری از زمان مانده باشیم. و زمان بر ما نگذرد. خاطرهی کسی هم نباشیم کلن، نشویم هم، لطفن. |