« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2011-07-28 میفرماد که: «جاست بیکاز یو واز رایت، نات مینز دَت یو وازنت رانگ» 1 خانم الیزابت کوبلر- راس، چهل و اندی سال پیش، پنج مرحلهی معروف اندوه را تبیین فرمودند، که دستشان درد نکند. پنج مرحلهای که سیر مواجههی انسان با یک «فقدان» را نشان میدهد. بحث ایشان البته در حوزهی مرگ بود، در حوزهی برخورد انسان با پدیدهی مرگ، خودش یا دیگری. با ثبت مراحل روانی پانصد بیمارِ روبهموت، بهمرگخودآگاه. که چهطور انکار میکنیم و خشمگین میشویم و چانهزنی میکنیم و افسردهگی پیشه میکنیم و در نهایت میپذیریم. همان موقع هم اذعان فرموده بودند خانم، که لزومن ممکن است سیر مراحل به همین ترتیب نباشد. یا یک حرکت رفتوبرگشتی برای مدتی، بین مراحل اتفاق بیفتد. سرهرمس اصولن از شیفتهگان اصل تعمیم است. مدام هم دوستانش به او تذکر میدهند که این با آن فرق دارد. به خرجش میرود؟ نمیرود. به قولِ آقای دکتر هاوس، آدمها عوض نمیشوند، میخواهند، نیاز دارند، اما نمیشوند. آقای دکتر هاوس البته اصولن الگوی خوبی نیست در زندهگانی، نمیشود آدم خودش این همه رقتانگیز باشد، الگو هم باشد. 2 ازدستدادنِ جان، ازدستدادنِ یک عزیز، ازدستدادنِ شغلی که دوست داریم، دوستیای که سیرابمان میکند، معشوقی که جانش به بهار آغشتهست، ضایعشدنِ یک امیدِ حجیم، لجنمالشدنِ یک آرزوی وسیع، ترکِ دیار، یار، غار، چوب، هر چیزی. بنیبشر در برابر هر تغییری واکنش مشابه نشان میدهد: اندوه. و لاجرم میافتد در طی مسیر مراحل پنجگانهی فوقالذکر. هرکی به نوعی. 3 آقای دکتر هاوس البته کموبیش درست میگویند که آدمها تغییر نمیکنند. واکنشِ ما به این عدمِ تغییر، به نابودیِ رویایمان به این که آدمی عوض شود، خودش یا دیگری، واکنشیست از جنسِ اندوه. کلن هم که میدانید، آدم است دیگر، اصولن دلش میخواد خودش/دیگری را تغییر بدهد. بعد، یکجایی هست در زندگانی که بالاخره باور میکنیم آدمها عوض نمیشوند. آنی که ما میخواهیم، که ما میطلبیم، که ما در مدینهی فاضلهی شخصیمان خودمان/ او را آنطور جالب و دوستداشتنی و کامل میخواهیم، نمیشود، نمیشوند، نمیشویم. شروع میکنیم به انکار: هی امیدِ واهیمان را کش میدهیم. از طرح مبحث فرار میکنیم. خودمان را میزنیم به خیابانِ علیچپ. بعد فورانِ خشم: دعوا میکنیم، با خودمان، با دیگری. سرِ هر مسالهای داد میزنیم، هوار میکشیم، فکر میکنیم اگر صدایمان بلند شود، اگر بهطرز غیرعادیای کوتاه شود، در خودمان/ دیگری (اه، تا آخرِ این پست هی باید این اسلشِ لعنتی را استعمال کنیم هی؟ نمیشود خودتان هربار سرهرمس نوشت «خود»، یک «دیگری» تنگش بگذارید و بالعکس؟) یک چیزی تکان خواهد خورد و تغییر خواهد کرد. بعدتر، شروع میکنیم به چانهزنی: بیا این آبنبات را بگیر و خفهشو، لطفن. آن ملاقهی کرهی آبشده را بده به من تا باورت کنم. اگر قول بدهی قد بکشی چهار سانت، قولِ شرف میدهم انگشتم را از توی فیلانت دربیاورم. بعد، افسرده میشویم: چسناله میکنیم. میرویم زیر لحاف قایم میشویم. در را میبندیم. غذایمان را نمیخوریم. خودمان را نمیشوییم. بو میدهیم. جوابِ اسمس نمیدهیم. کرِمِ دورچشممان را میمالیم دورِ نافمان. از این قِسم کارهای بامزه. تا بالاخره تسلیم میشویم. میپذیریم که همین است که هست. سرمان را پایین میاندازیم و راهمان را ادامه میدهیم. یاد میگیریم که کمترین اصطکاک را داشته باشیم و با وضعِ موجود بسازیم. از بمب اتم نترسیم و زندهگیمان را بکنیم. با همین هِ اضافهاش. 4 میگویند این زوجهای گوگولی و دوستداشتنیای که هشتادهزار سال با هم زندگی میکنند و سرِ پیری هنوز هم قربانصدقهی هم میروند و دلشان برای هم تنگ میشود و هنوز هم گاهی، بیهوا، همدیگر را از پشت بغل میکنند، آنهایی هستند که این پنج مرحله را پشتِ سر گذاشتهاند. پذیرفتهاند که نیمهی گمشده و این خزعبلات مالِ کتابها و قصههاست. قبول کردهاند همدیگر را همین جوری که هستند. که تغییر خاصی در کار نخواهد بود، گرچه بخواهند، گرچه نیاز داشته باشند. البته که هنوز از تغییر میترسند، از فقدانِ دیگری. اما پیچِ معروف را رد کردهاند. میگویند طی چهار مرحلهی اولِ مراحلِ کذایی، بیشترین آمار جدایی و طلاق و قتل و غارت وجود دارد. تحقیق کردهاند دانشمندان، بهخدا. 5 کلن جالب نیست، میدانم. آقای دکتر هاوس اگر بود میگفت: «نات اینترستینگ» و راهش را میکشید و لنگانلنگان میرفت پیِ کارش. حالا که نیست، خدا را شکر. |
2011-07-18 1 یادم بیندازید تا این پست تمام نشده از «شهامتِ واقعی» آقایان کوئن هم بگویم، خب؟ 2 آقای حسین سناپور در آخرین شمارهی شهروندِ امروز، در اقدامی بسیار جالب، از ژانرشناسی سینمای جاهلها نوشتهاند. اشارهی موکد هم کردهاند که دارند از کتاب اخیرشان، لب بر تیغ، حرف نمیزنند و صرفن به خاطر حرف آدمهایی که مدام دارند شخصیتهای کتاب را به کاراکترهای سینمای جاهلی ربط میدهند، برای بهتر فهمیدن حرفِ این آدمها و اصلن بهتر فهمیدن همان سینما و نهایتن نسبتِ آن سینما با این کتاب است که ژانرشناسی کردهاند. جوری هم جمعبندی کردهاند که برسیم به این نتیجه که آن سینما و آن نشانههای ظاهری ربطی به قصهی ایشان و کتابشان ندارد. خیلی مندارمنانوماستخودمرامیخورمطور. 3 در «لب بر تیغ» دخترِ جوان مدیرعاملِ نسبتن مهمِ ادارهی بازرسی یکی از بانکها گرفتار توطئهی آدمربایی زنبابا و یک آدم دیگر میشود. درست در لحظهی آدمربایی پسرکی از طبقهی کیفقاپ/لاتِبامرام که عاشق دورادورِ دخترک است، از راه میرسد و با «تیزی» دونفر از چاقوکش/لاتبامرامهای اجیرشده جهت آدمربایی را نفله میکند. دختر سوار بر موتور پسر میشود و میگریزد. باقی داستان شرح گرفتاری آدمهای درگیر در ماجراست: زنبابایی که زنی از طبقات فرودست بوده و حالا توانسته خودش را در خانهی آقای مدیرکل تا حدی جا بیندازد و اتفاقن رابطهی خوبی هم با دختر دارد، شریکش در آدمربایی، گندهلاتی که کل قضیهی آدمربایی را به دستورِ آقای شریک اجرا کرده است و حالا دنبال پسر افتاده تا انتقام دوستانش را بگیرد، سرگشتگی دختر بین خانهی پدر و عشق پسری که به خاطر او دو نفر را کشته است و خود پسر، با پسزمینهی دزدی و سرقت و زورگیری و فرودستی و موتور و این عشق بنیانکشِ تازه. نهایتن هم اگر خیلی نگران «اسپویل»شدنتان نباشید، داستان با یک صحنهی خونوخونریزی جانانه تمام میشود. زمانِ داستان هم بهنظر سالهایی است که موبایل تازه به ایران رسیده بود و قیمتی در حدود دو میلیون تومان داشت، یعنی اواخر دههی هفتاد. لحنِ دیالوگها در داستان کتابی است. آزاردهنده هم. لحنِ روایت اما یک پیچیدگیِ ساختاریای دارد که برای روایت چنین داستان سرراستی زیادی بیخودی پیچ خورده است. مثل این است که فیلمی از کیمیایی ببینید و فیلمبرداری و دکوپاژش هم مثل دیالوگهایش بامزه باشد. 4 میگویند اگر پولاد کیمیایی در همان سکانس اولِ «جرم» عقل میکرد و لجبازی نمیکرد و به همراه رفیقش سوار وانت میشد و فرار میکرد، فیلمِ آقای کیمیایی در همان دقایق اول عاقبتبهخیر و تمام شده بود. لجبازی اما انگار امری ژنتیک است. شما بیست سال هم تلاش کنی نمیتوانی به آدم لجباز چیزی را بقبولانی. رفته بودیم سینما که تفریح کنیم. نشد. نه که در سینمای آقای کیمیایی تغییر عجیبی اتفاق افتاده باشد. بیشتر به نظرم آمد من از خر شیطان پیاده شده بودم بالاخره. شد حکایت آن پیامبر دروغینی که وقتی به درخت امر کرد که بیاید و درخت، طبعن، نیامد، خودش بلند شد و به نزد درخت رفت. ماجرا این بود که سیاهوسفیدبودن فیلمبرداری اتفاق خجستهای شد. دوبله هم ایدهی درخشانی بود. هر دو کمک کرد که آدم بتواند فیلم را فیلمتر ببیند، فانتزیبودنش بیشتر جلوه کند. دروغ چرا من حتا یادی هم از «شهرِ گناه» آقایان میلر و رودریگوئز کردم؛ به همان کمیکاستریپی. این جوری شد که یاد گرفتم بعد سالها که کافیست با ابزارهای عمومی عقل سراغ فیلم نروم. قبول کنم که با یک دنیای دیگری مواجهم. دنیایی که مثلن در آن زندانبان در گوش زندانی توصیه به همراهی با مردم میکند. کیمیایی در این قضیهی لجبازی البته تنها نیست. سالهاست که ما و امثال آقای فراستی و سایر رفقا گیرهایی اینجوری داریم میدهیم به جزییات و کلیات سینمای کیمیایی. یک جدل کهنه بین دو گروهی که زبان مشترک ندارند، مترجم ندارند. انگار که از مریخ و مشتری. بههرحال فیلمِ آخر «استاد» اتفاقن این بار یکدست از آب درآمده. مضاف بر این که یک علیاکبر معززی دارد (مردِ خیاط) که فوقالعادهست، به همان شگفتانگیزی که در «محاکمه در خیابان» (سرایدارِ شرکتِ متروکه) بود. کلن هم که کاش یک روزی آقای کیمیایی ویدیوکلیپ بسازد، قیامت خواهد کرد. 5 خوب که فکرش را میکنم میبینم پشیمانم از این که به وقتش «نابخشوده»ی آقای کلینت ایستوود را ندیدم. کار درستی نبود. پیرمرد با آن چشمهایش. چشمِ ما بود این هم، لابد. آقای سناپور در همان مقالهی مذکورِ شهروند، اشاره کردهاند به نابخشوده و شهامتِ واقعی. این جوری بود که یادم افتاد به این فیلم و این که چهقدر دوست داشتم فضای یکدست فیلم را. خب من معمولن «وسترن» انتخاب اولم نیست و اعتراف میکنم به این که فیلم را به خاطر برادرانِ کوئن برداشتم. آنقدر هم علیلطفیِ خونام بالا نیست در این لحظه که حوصله کنم فکر کنم به مولفههای جهانِ کوئنها در این فیلم. برای من یک داستان سرراست بود که خیلی خوب تعریف شده بود. و حوصلهام را سر نمیبرد. و لحظههای خوبی هم داشت. و یک آقای جف بریجز داشت که اصولن جزء آقامونها میباشد. 6 اصلن چی شد که این حرفها پیش آمد؟ ها، داشتم فکر میکردم به این که چرا کتابِ آقای سناپور را دوست نداشتم. چرا به دردم نخورد اصولن. چرا اصلن مسالهی من نیست این فضای مرام و تیزی و کلاهمخملی و فرودستان و میلِ به حرکت به سوی فرادستی و الخِ قضیه. یا این که به قول آقای سناپور، کسبِ هویتِ اجتماعی مسالهی اصلی شخصیتهای کلاهمخملی/جاهلی است. بعد یادم افتاد که دقیقن همین نکتهی بردنِ قصه به اواخر دههی پنجاه و سیاهسفیدکردنِ فیلم و دوبله و الخ بوده فیلم جرم را این همه به نظرم متفاوت کرده با باقی فیلمهای اخیر کیمیایی. یعنی اساسن مشکل من به شخصه از آن جایی شروع شد که در ردپای گرگ، آقای قریبیان یک هو سوار اسب شد و در خط ویژهی خیابان انقلابِ دههی هفتاد تاخت. (آخ راستی «گروهبان» و «دندانِ مار» و «سرب» را یادتان هست چهقدر کیف داشت؟ چدن کاش آقای کیمیایی همین مسیر جرم را ادامه بدهد لااقل) تابلوترین تفاوتِ «شهامتِ واقعی» یا «نابخشوده» با «لب بر تیغ» و فیلمهای ردِ پای گرگ بهبعدِ کیمیایی (غیر از جرم) دقیقن همین کشاندنِ کاراکترهاست به زمانِ حال. جداکردنشان از «کانتکست» خودشان. (بعید میدانم آقای کیمیایی یا آقای سناپور قصدشان اگزجرهکردن وضعیتِ و موقعیتِ این تیپ آدمها باشد. یا تمسخرشان، یا تماشای رقتانگیزیشان در دنیای جدید) میخواهم بگویم تکلیفم را نمیدانستم با شخصیتهای کتاب آقای سناپور. نمیدانم چرا باید سمپاتشان باشم/نباشم. کجای دلم بگذارمشان به قولِ شماها. شخصیتهایی که در آن تقسیمبندی معروف، کاملن هم «تیپ» هستند اتفاقن. حتا شخصیتِ «فرنگیس»، زنبابای دخترِ قصه. که سهم بیشتری از بقیه دارد، در تعریفِ خودش، در قصه. 7 در آخرینِ فیلمِ مردانِ ایکس، که طبعن به عنوان یک دنباله، زمانِ قصه را بردهاند به قبل از زمانِ فیلم اول، زمانی که پروفسور ایکس جوان بوده، یک جایی که هست که پروفسور ایکس و آقای مگنیتو، که آن زمان رفیق بودند با هم، دوره افتادهاند به جمعکردنِ آدمهای «جهشیافته». یکییکی کشفشان میکنند و دعوتشان میکنند که به آنها ملحق شوند. برعلیه دشمن. بعد آن وسط، وارد کافهای میشوند که پشتِ بار، لوگان (هیو جکمن- قهرمانِ فیلمِ اولِ مجموعه) نشسته است تنهایی به نوشیدن. هنوز حرف و دعوتشان را بیان نکردهاند که لوگان سرش را کمی بلند میکند و میگوید: برین گمشین! میخواهم بگویم کل فیلم به همین چندثانیه حضورِ تلخ و بیحوصلهی آقای لوگان میارزید. Labels: ادبیات، همهچیز و هیچچیز, سینما، کلن |
2011-07-06 قضیه این طوری بود که هالهخانم انواری در عکسبازی مقادیری «بازی» ساخته بودند و ملت در این بازیها مشارکت کرده بودند و حالا ماحصل و برگزیدهی مشارکتِ ملت، قرار است از جمعهی همین هفته، در گالری آران، روی دیوار برود. سرهرمس هم یک مجموعهعکسِ دردستتکمیلای دارد به نامِ «خسرو و فرهاد» که بخشی از آن به گالری آران راه یافته است. قبول بفرمایید که شما هم جای سرهرمس بودید خوشحال میشدید رفقا را زیارت کنید جمعه عصر، در آران. سایر بازیكنان: سارا ابری . ساسان ابری . هدیه احمدی . شیرین اقتصادی . احسان امانی . امید امیدواری . آرش امیرعضدی . بنفشه امین . هدی امین . سیاوش بختیارنیا . فرهاد بهرام . رامین بیرق دار . مهسا تهمتن . حسام تهمتن . امیرآراد ثنایی . امیر جدیدی . مصطفی جعفری . پولاد جواهر حقیقی . سمیرا حاتمی زاده . مهدی حسنی . مختار حسین زاده . هوفر حقیقی . حنا حنائی . فردید خادم . مهسا خلیلی پور . علیار راستی . حمیده رضوی . بیتا ریحانی . سارا ریحانی . محمدمهدی زابلی . سارا زندوكیلی . حسام سماواتیان . شقایق سیروس . بهناز شمشیری . دلبر شهباز . سارا صلاحی . مهدی علیزاده . ارشاد فتاحیان . دانا فرزانه پور . حامد فرهنگی . سپنتا قاسم خانی . سارا قنبری . سهراب كاشانی . عباس كوثری . بهمن كیارستمی . سیمین گلشن . مجید لشگری . نیلوفر لهراسبی بهنام محرك . نیما مقیمی . علی اكبر محمدخانی . احسان منصوری . امیر موسوی . بابك مهربانی . سیاوش نقش بندی . مجید نیكاعتقاد . محمد نیك دل . افروز نبوی . پندار نبی پور به انتخاب هیئت داوران: ندا رضوی پور، رامین صدیقی، کاوه کاظمی، مهران مهاجر، شهره مهران 17 تیرماه تا 5 مردادماه 1390 افتتاحیه ساعت 3 بعدازظهر تا 9 شب. روزهای دیگر ساعت 11 صبح تا 7 بعداز ظهر. جمعه های غیرافتتاحیه تعطیل است. آدرس: خردمند شمالی، کوچه دی، پلاک 1 Labels: من، رسانه |
2011-07-05 1 شصت مترِ طول کاغذ رولی را گذاشته بود جلوی رویاش، توی ماشینِ تایپ، نوشته بود. همینطور نوشته بود، لاینقطع. پووووف. 2 امروز سهشنبه است. بدیهی است که دیروز دوشنبه بود و این که دیروز دوشنبه بوده فقط یک تاکید نیست بر سهشنبهگیِ امروز. فردا هم چهارشنبه خواهد بود. و این که فردا چهارشنبه است، هیچ گذرانِ سهشنبهگیِ امروز را سهلتر نخواهد کرد. شما خیال کن اصلن هر روز، سهشنبه، هر ساعت، هشت و نیمِ صبح. به همین تلخی و کسالت و ناامیدی و فرسودهگی. 3 یک تحقیقی هم کرده بودند علما و دانشمندانِ هاروارد، سالِ 42، در زمینهی «خوانشِ جغرافیاییِ متن». مرادشان هم این بود که ببینند بنیبشر کلن کدام جغرافیای متن بیشتر به دلش مینشیند، یادش میماند، گیرش میافتد. اغراقش میشود اینطوری که مثلن شما اگر یک متنی داشته باشید که در صدرش ذم گفته باشید و در ذیلش مدح و در میانهاش یادی از ایام کرده باشید، توامان، خواننده کدام را به عنوان توشهی نهایی از خوشهی متنتان به خانه خواهد برد. تفسیرِ کلی متن، از کجای سطح عمودیاش بیشتر محتمل است بیاید. بعد یک فاکتوری به اسم عنوان/تیتر را هم وارد کرده بودند. فرض هم بر این بود که اصولن متن قرار است نسبتن با دقت خوانده شود. 58 درصد آزمونشوندهگان هرآنچه از متن لازم داشتند از همان خط اول برداشته بودند. یعنی کافی بود شروع متن یک شروع خوشحالکنندهای باشد برایشان، تا آخر متن را سرخوش بودند و نیشها و ریشها را به آرنجشان هم نگرفته بودند و رفته بودند خانهشان. 32 درصد کسانی بودند که صرفن برایشان مهم بود متن چهجوری با آنها خداحافظی کرده است. آن دستتکاندادنِ آخر را نمایهای میگرفتند از کل متن. اگر متن اخم کرده بود وقت پایان، دیگر چه اهمیت داشت که قبلش آنهمه گل و بلبل نثارشان کرده بود. رو ترش میکردند و نچنچکنان راهشان را میکشیدند و میرفتند. 47درصد آدمیانی بودند که کلیت معنای متن را میگذاشتند کنار، نگاه به تیتر میکردند. همان برایشان کافی بود تا موضعشان را نسبت به متن اتخاذ کنند. یک جماعت 23درصدی خوشحال هم بودند این وسط که صدر و ذیل و عنوان و الخِ متن را زود فراموش میکردند، آن وسط یکی دو کلمه و جمله پیدا میکردند، برای خودشان همان را برجسته میکردند و بیخیالِ باقی ماجرا میشدند کلن. سرهرمس؟ سرهرمس عمومن روی دستهی مبلِ همین گروهِ خجستهدلِ آخر مینشیند. شوخی کردم، طبعن. 4 یک اتمسفر خیالی، فانتزی، یک جور هالهی امیدواری بلد است ایجاد کند پیرامون خودش. این جوری که مادامی که هست، آدمها خیال کنند اوضاع چندان هم بد نیست. بلد است جوری دنیا را توصیف کند که در نظرتان به این گهیای که هست نباشد. بعد آدم است دیگر، نمیتواند، نمیشود که هیچ سوراخی نداشته باشد هالهاش. یک وقتهایی، مثلن همین سهشنبهها، یک اشعهی نور سیاه از جنس حقیقت، از جنس واقعگراییِ کوفتی، میتابد به داخل. آدمهایش را مواجه میکند با فضای بیرون، بیرونِ حباب. ایمان؟ فرو میپاشد. امید؟ رخت میبندد. خودش؟ خودش عصبانیت پیشه میکند. از این که حرفهایش این جور ناغافل دود میشوند و به هوا میروند. خودش منتفر است از این که به رویاش بیاوری دارد حباب میتند. 5 آقای ژیژک در کتابِ مستطابِ «کژاندیشی»شان میگویند: آن خوابِ خوش، آن رویای گریزپایی که مرد را به دگرگونساختنِ هستیِ خویش برانگیخت، در «واقعیت»، اصلن هیچ نیست، الا سطحی خالی. آقای ژیژک این را وقتی میفرمایند که دارند از «مقصد و هدف در فانتزی»، کلن، حرف میزنند. از این که چهطور در نظریهی لاکانی، فانتزی مشخصکنندهی رابطهی «محال»ِ سوژه با ابژه-علتِ میل، است. میگویند آنچه فانتزی روی صحنه میآورد فضایی نیست که در آن میل ما برآورده میشود، به کلی ارضا میگردد، بلکه برعکس، فضایی است که خودِ میل را فی حدِ ذاته تحقق میبخشد، روی صحنه میآورد. و اضافه میکنند که از طریقِ خیالپردازی است که یاد میگیریم چگونه میل بورزیم. خلاصهاش میشود این که هر بار یک زندگی ایدهآل، یک فانتزیِ امیدبخش برای خودمان تصویر میکنیم، تجویز میکنیم، در واقع داریم با «خواست» آن آرزو، با «میل»ِ آن وصال، حالِ خودمان را خوب میکنیم. چهبسا اصلن تحققیافتهی آن فانتزی، اصلن خودش یک سرخوردهگیِ تام باشد. خیلی مایلام حرفم را ادامه بدهم و برسانمش به آنجا که بگویم چهقدر اضطراب دارم. اما فقط مایلام. همین را بگویم و بروم: خودِ فانتزی و تحققاش که هیچ، میلاش وقتی ته میکشد، وقتی آنقدر باتریات ته میکشد که «خواستن» را هم حوصله نداری، این که انتظار داشته باشی از خودت که بنویسی، خب انتظار ناجوانمردانهای است. آدم باشم. 6 میگویند در جوابندادن ابرازِ محبتهای عقبافتاده، بیظرفیتی هست و در جوابدادنشان بعد از چند روز، که خوب ماسید، بیظرافتی. چه کنیم پس؟ 7 «هادیِ»* لیمان را خواندهاید؟ دلتان خواسته است هادیِ خودتان را داشته باشید؟ دلتان خواسته است هادیِ کسی باشید؟ میدانید نمی شود؟ بدانید خب. میخواهم بگویم این هم مثل چیزهای دیگری است که بیش از همه از دیگران طلب میکنیم بس که خودمان دچار فقدانش هستیم. اصلن این یک قاعدهی کوفتیست، همیشه آن چیزی را بیشتر طلب داریم، انتظار داریم از آدمها، که خودمان در خرجکردنش خسیسترینایم. حرفِ منِ سرهرمس نیست، «دانشمندان» گفتهاند. 8 یک زمانی یک بابایی گفته بود مذهب، افیونِ تودههاست. سرهرمس اعتقاد دارد سریالها افیونهای هزارهی ما هستند، به همان اعتیادآورندهگیِ تریاک. ما که میگویم یعنی همین تودهی آدمهای ناامیدی که بیانگیزهگی و ناکارآمدی جهانِ پیرامونشان فشلشان کرده، فلجشان کرده. کلهمان را فرو میکنیم در یکی، دودِ سفیدش را فرو میکشیم، تا چند دقیقهای فراموش کنیم. 9 امروز سهشنبه، چهاردهم تیر؛ کلمهای برای توصیفِ خودم ندارم، تمام. *هادیِ لیمان: مثلن؟ مثلن همین هادی. همینکه میشود در هر مصیبتی بودنش را دید. همان بودنِ رسمی و بهموقع و بیحاشیه و عادیوارانهاش را. یعنی انگار فقط هست. همین. هستنش را میبینی. سر میچرخانی آن جاست. کمحرف و به موقع. بیادعا. بیکه بودنش را توی چشمت فرو کند. بیکه صدایش را مدام بشنوی. بیکه حضورش نگرانت کند. هست. تا آخرش هم هست. بعد میبینی یک جایی تشکچهی کاناپهای را گذاشته بیخِ دیواری بر زمین و دراز کشیده. عینکش را هم گذاشته جیبِ پیراهنش یا گیرانداخته لبهی یقهی بازِ تیشرتش. میبینی ماشینش اولین ماشین است. هرجا که داری چیزی آرام میگویی او هم ایستاده آرام میشنود. میبینی وقتِ نظر، مِنمِن نمیکند. کوتاه و کاراست. نگاهش میکنی و خوبت میشود. بعد میگویی آخ. آخ دارد هم. بعد هم سیاههی عواطف را لیست نمیکند. توی عادی روزگار فرو میرود. اما همیشه هست. بیواهمه. آرام و سفت. با آن لبخندِ نقلی و قد دراز و کلهی کچل و عینکِ پنسی و کیفِ دستیاش. فکر میکنم مریضها چه حالی میکنند با بودنش. شاید تجربهی بینظیرِ مثلن هادی ست که مرا کرده این آدمِ عیبجویِ بدقلق. شاید دوستیِ مثلن هادی ست که مرا از توضیح خودم به دیگران عاجز میکند. شاید مثلن دلم گرم به دوستی هادی ست که به "دوستت دارم" ها و "دلم تنگت شده" ها پوزخند میزنم. کسی چه میداند؟ پدرسوختهی بد مشدی! |
2011-07-04 شرلوک هلمز دوست دارید؟ کلن عرض کردم. یعنی آدمهای نابغه، خیلی نابغه، و بالطبع خودشیفته، و البته رک و گزنده و متلکپران روی اعصابتان نمیروند؟ میروند؟ اگر جوابتان مثبت است که وقتتان را با خواندنِ این اعلام شیفتهگی زودهنگامِ سرهرمس تلف نکنید. این همه وبلاگ خواندنی هست، والله. در غیر این صورت اما دعوتتان میکنم به یک روایت مدرنِ دیگر از شرلوک هلمز. (نه آقا قرار نیست سرهرمس دوباره از شرلوک هلمزِ بیبیسی بنویسد، یک دقیقه صبر داشته باشید، دِ) دعوتتان میکنم به تماشای یک پیوند مبارک و خجسته. فرض کنید یک تیم پزشکی خفن، خیلی خفن، مغز مبارکِ آقای شرلوک هلمز را درآورده باشند و گذاشته باشند در بدنِ آقای دکتر واتسون. بعد این ترکیب را یکراست آورده باشند به زمانِ حال، برده باشند گذاشته باشند در یک بیمارستان، با همان شرح وظایفِ قبلی این دو نفر. اسم سریال را هم گذاشته باشند «دکتر هاوس» کیف ندارد؟ دارد، به همین سوی چراغ دارد. بینِ دکتر هاوس و شرلوک هلمز، پدیدهی مرگ ایستاده است. شرلوک هلمز، عمدتن، کارش را زمانی آغاز میکند که مرگی اتفاق افتاده است. کارآگاهِ بدعنق و سوپرباهوشِ ما از مرگ آغاز میکند و به کشفِ معما میرسد. کشفِ معمایی که گرچه جلوی مرگهای احتمالی بعدی را میگیرد، اما در گذشته تغییری ایجاد نمیکند. آن بختبرگشتهای که مرده، مرده میماند. مثل قهرمانی تیم ملوان است در بازی فینالِ جامِ حذفی. بازی را برده، اما کلِ جام را باخته. این حقیقتِ تلخوشیرینِ ابدیِ تمام داستانهای کارآگاهی است. کاریش هم نمیشود کرد. دکتر هاوس اما دقیقن قبل از مرگ جا گرفته. با همان ظرافتهای یک داستانِ کارآگاهی/معمایی جلو میرود، طرح مساله میکند، جزییاتش را در طول داستان پخش میکند، و به مدد نبوغِ غیرعادیِ قهرمانش، سرنخها را دنبال میکند تا برسد به قاتل/بیماری. دکتر هاوس این اقبال را دارد که کشفِ معمایش به نجاتِ جان آدمی منجر میشود. این تزریقکردن حلاوتِ دوچندان به پایانِ یک داستانِ کارآگاهی، ایدهی معرکهی سازندگانِ دکتر هاوس است. «دکتر هاوس خداست.» عمقِ این قضیه را فقط رفقایی میگیرند که چند اپیزودی لااقل دیده باشند. الباقی فقط تکرارش میکنند. Labels: سینما، کلن |
2011-07-03 آیا لازم است سرهرمس هر بار به لطفِ جنابِ جونیور بنشیند به تماشای «کمپانی هیولاها» تا یادش بیاید که این، رسمن و علنن و لاشکفیه، بهترین انیمیشنِ «برای کودکان» است که تا به حال نژاد بشر به خودش دیده، یا همینجوری هم میشود هی با و بیبهانه فیلش یاد این هندوستانی بکند که آنچه خوبان همه دارند را یکجا در خودش جمع کرده. این سوالِ مهمِ امروز، یکشنبه دوازدهم تیرماه است. ها؟! الان منتظرید دلیل بیاورم؟ شواهد رو کنم؟ مستندات و استدلال و فیلان؟ واقعن؟! یعنی خودتان همینجوری به صورت خودجوش خط داستانی، ایدههای نبوغآمیز و نحوهی گسترششان، شخصیتها، پاستوریزگیِ قصه، پایانبندی و الخِ قضیه را مقایسه نکردهاید با باقی انیمیشنها؟ نکردهاید جدن؟! واقعن که. (اسمایلیِ اعلامِ تاسف) Labels: سینما، کلن |