« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2011-10-31 گودر 2011 - 2007 به مادرم گفتم دیگر تمام شد همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق میافتد باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم سلام ای غرابت تنهایی Labels: مرحوم گودر |
2011-10-21 "من مدتی طولانی سخت کوشانه، روز و شب، زحمت کشیده بودم و هیچگاه خسته نشده بودم. الان ولی وامانده ام. بدن و روحم پژمرده اند. معلوم نیست چرا عذاب وجدان راحتم نمی گذارد، چون اصلا حتی نمی توانم ببینم و بفهمم که کجای کار اشتباه کرده ام ". این قسمتی از صحبت های ایوانف در نمایشنامه چخوف است. نمایشنامه ای که پر است از آدم هایی که دور و بر ایوانف می پلکند و حرف های تکراری می زنند، و ایوانف را کلافه می کنند. اینها آدم هایی هستند که دچار روزمرگی شده اند. آدم هایی که دور و برت این روزها زیاد می بینی. بعضی از روزمرگی کسل می شوند، دمغ و بد احوال، ناراضی و افسرده می شوند. عادی بودن و تکرار، غمگینشان می کند. حرف های تکراری، ستینگ های تکراری، آدم های تکراری، دردناک می شود برایشان. این آدم ها، این ایوانف های دور و برت، تمایل دارند که به دنبال آنهایی باشند و با کسانی معاشرت کنند که حرف جدیدی برای گفتن داشته باشند، یا دست به آن ستینگ ببرند، خانه عوض کنند، شغل عوض کنند، تغییری دهند، و اگر آدمهای این چنینی دور و برشان نداشته باشند، یا تغییر باب میلشان میسر نباشد، منزوی می شوند. می روند توی لانه خودشان، یا مثل "ایوانف" امیررضا کوهستانی، هدفون توی گوششان می کنند و انگلیسی یاد می گیرند. گفتم "بعضی" از روزمرگی کسل می شوند، نه همه. آنهایی کسل می شوند که به روتین زندگی شان زیاد فکر می کنند به گمانم، اصلا انگار مغزشان مدام کار می کند. بالا پایین می کنند تمام حرف های اطرافیان را، برخورد ها را، اتفاق ها را، و تکرار در آنها کلافه شان می کند. دور و بر من که این چنینند. ولی همه کلافه نمی شوند و تکرار دمقشان نمی کند. لزوما هر کسی از دیدن کارمندی که هرروز، به مدت ۲۵ سال، با لبخند و رضایت، همان کار را، در همان محل، انجام می دهد، کفری و کلافه نمی شود. هر کسی این آدم را لاجرم کسل کننده نمی پندارد. آنهایی که بهتر-خواه اند، بیشتر- خواه اند، و تنوع طلب اند، دچار آن می شوند انگار. آنهایی که فکر می کنند که بهتر از این هم هست، بهتر از این هم می شود که باشد. که فکر می کنند باید همه اش تغییر کرد، و همان جا ماندن، درهمان فضا، درجا زدن است. چخوف در همین نمایشنامه هم جایی به این نکته اشاره می کند. انگار دلیل این همه کسلی ایوانف را به بیننده می فهماند. آنجا که ایوانف شاکی است و غر می زند ونمی داند چه مرگش است، و لبدیف می گوید "تو زیاد فکر می کنی". زیاد فکر می کنی و زیاد تجزیه تحلیلی می کنی و زیاد می دانی. می دانی که چه ها هست وچه ها بوده که می توانسته بودی انجام دهی اصلا. و الان به هر دلیل نمی توانی و مستاصلی. به این در و آن درمی زنی. و کلافه می شوی طبعا. یعنی انگار جوانب منفی دارد این بیشترخواهی و بیشتر دانی. سر از هر سوراخی در آوردن، و پی به همه چیز بردن، تشنه ی بیشتر دانستن، و همه جا رفتن و همه کار کردن و بالا و پایین پریدن های زیاد، شاید یک روزی که گیر کردی جایی، بد باشد برایت. خیلی بد. این ناتوانی، افسرده ات می کند اصلا. حسن معجونی در نقش ایوانف دراجرای کوهستانی، این کلافگی را آنچنان عالی به تو تزریق می کند، آنچنان با بازی درجه یکش چشمانت را باز می کند که ببینیش، که حسش کنی. این بازی جای ساعتها تشویق دارد. خفه می شوی اصلا. گفته اند که نمایشنامه ایوانف در زمان خودش باور پذیر نبوده. که آدم هایش زیادی دچار روزمرگی اند و کسل اند و ناراضی. مردم، آن زمان، وقتی نمایشنامه درآمده، آن را " سینیک"، "زیادی" و "غلو شده" پنداشته اند. اینهمه کلافگی ایوانف را انگار نمی فهمیده اند. ولی این نمایشنامه جا و مکانش را لااقل در تهران امروز پیدا کرده. جایی که بعضی حس "گیر افتاده" دارند. نمایشنامه کوهستانی را که می بینی، حرف های معمولی شخصیت های مختلف، حرف های چخوف به روز شده را که می شنوی، حرف هایی که ایوانف را کلافه کرده، مستاصل کرده، منزوی کرده، بهت می فهماند که زمان و مکانی بهتر برای اجرای این نمایشنامه انگار که نبوده است. بعد از نگاهی اجمالی به دور و بر و اطرافیانت، به آنها که می خواهند بروند و فرار کنند، حال از محیط خانه شان باشد، یا ازشهر، یا از مملکت، یا از یک رابطه، می بینی که چه بجا بوده است کار روی این اثر. الان. اینجا. دور و برت را که نگاه کنی، می بینی که عده ای سر طناب را گرفته اند و خودشان را بالا می کشند با لبخند، که از این گرفتاری و روزمرگی رها شوند به نوعی. عده ای اصلا مشکلی با این روزمرگی ندارند و نمی بینندش، مثل آن کارمند راضی از شغل و مکانش. ولی بعضی دارند می روند آن ته. ته ته. بعضی خود خود ایوانف اند."گیر افتاده ها". شاید لازم است که اینها کمتر فکر کنند. مغزها را مدتی کند کنند اصلا. خاموش کنند آن موتور را. نمی شود ولی، می شود؟ چطور خاموش کنی این همه را وقتی چشمهایت همیشه باز بوده اند؟ باز باز. یا شاید سرطناب را فقط نمی بینند؟ یا نمی خواهند ببینندش اصلا؟ ایوانف با شلیک تپانچه به این وضعیت پایان می دهد. این چطور؟ این کار "زیادی" نیست الان؟ "غلو" نیست اینجا؟ اینها را زیرورو نوشته است. من؟ من وحدتِ اکید میکنم. صرفن اضافه میکنم یکی از بهترین اقتباسهایی بود که دیده بودم. وفاداری حداکثری به روح نوشته، و آداپتیشنِ بینقص. جوری که آن فاصلهی لعنتیِ جغرافیا و تاریخ را که همیشه وقتهای چخوف داشتم، به آنای از میان برداشته بود. بعد، بعد یک کندیِ خوشایندی داشت. جوری که وقت داشتی به جزییات کلمهها و بازیها برسی. وقت داشتی خودت را هی هزارجایِ نمایش ببینی. ایوانف را بروید ببینید: خانهی هنرمندان، تماشاخانهی ایرانشهر، ساعت هفت |
2011-10-20 «یه حبه قند» را دیدم و داغام تازه شد. این را یکوقتی «همشهری معمار» چاپ کرده بود. خانهی عشرتآباد مشهد 1 نقلقولای هست به این مضمون که معماری، کالبدِ فرهنگ است. خودمانیاش میشود این که معماری، لباسای است که آدم تنِ زندگیاش میکند. خیاط اگر خیاط باشد، لباس میشود «فیت» تن. جنس اگر جنس باشد، دوخت و دوزش استوار باشد، آنچنان مینشیند روی تن، روی پستیها و بلندیها و قوسها و کشیدهگیها و الخ، که انگار شده پوستِ تن، چسبیده به تن. قوارهی قواره. کمی خیال قاطیِ مثال کنیم؛ لباس اگر لباس باشد تن میدهد به تغییرها، به پیرشدنهای تن، به شکمای که کمکم پدیدار میشود، به چروکی که مینشیند روی پوست. کش میآید به قاعدهی سنوسالِ تن. 2 خانهی عشرتآباد را قریب به شصت سال پیش دو برادر ساختند. تا جایی هم که تقارن مخل آسایش نشود، اعیانِ خانه را بر خط میانِ زمین قرینه کردند. یکی این سو، دیگری آن سو، با سهدریای میان اتاقها، که زندهگی دو برادر را برای همیشه به هم مربوط کرد، آغشته کرد. معماریِ خانهی عشرتآباد البته چشمگیر نیست، توی چشمات نمیکند خودش را. یک جور آرام و ساده و بیادعایی برای خودش شکل گرفته و سر جایش نشسته. خیلی معمولی، یک سوی حیاط را حمام و انبار و مستراح گذاشتند و در مجاورتش، بنای دوطبقهای که مرغخانه بود، جایی برای پرورش مرغوخروس و امرار معاش مضاعف. این سوی حیاط، تمامِ برِ زمین را، اتاق ساختند. تا بیست سال، هر برادر یک اتاق داشت، یک پستوخانه، یک مهمانخانه و میانِ اینها، یک سرسرا. زیر زمین هم مطبخ دوپارهی فراخی بود زیر اتاقها که پلههایش از انتهای سرسرا سر در میآورد بالا. میانِ حیاط هم حوض بیضیشکل بزرگی بود، دورتادورش باغچههایی پراکنده. کف حیاط را آجرفرش کرده بودند، نمای دیوارها را هم. 3 اوایل دههی پنجاه، بازیهای آسیاییِ تهران؛ سالی بود که بچهها به دنیا آمده بودند، جوان و نوجوان و کودک. اتاقها دیگر کفاف نمیداد. نسل دوم جای خودش را باز کرد. خانه گسترده شد. اتاقها کش آمدند به طرف حیاط. پستوخانهی کشآمده شد اتاقخواب، اتاقها شد نشیمن. حالا هر برادر دو اتاق داشت، آشپزخانهای نقلی و دو مهمانخانه در بالا. زیرزمین هم شد مطبخای که کش آمده بود تا زیر حیاط، با یک کارگاه جمعوجور نجاری، برای فراغتهای برادر کوچکتر. دیگری گلخانهای ساخت گوشهای از حیاط. شیرهی جانش را داد به گلها و درختها و تاکهای پربار خانه. مرغدانی به کل جمع شد از حیاط، رفت جایی در کنارهی شهر. بالاخانهای اضافه شد در پشتبام، جای اسباب و اثاث کهنه. گاراژ سروکلهاش پیدا شد درحیاط، به دنبال خرید اولین ماشینِ خاندان. درِ چوبیِ آدمروی حیاط شد آهنی، اندازهی ورود ماشین. ورودی آدمروی کوچه به اتاقها هم بسته شد، لزومش لابد تمام شد که بسته شد و افتاد سرِ یکی از مهمانخانهها. حوض را هم جمع کردند، بهجایش باغچهی یکپارچهی بزرگی تمام سطح حیاط را پوشاند. 4 نسل سوم که پیدا شد، از بیست سال اخیر دارم حرف میزنم، خیلی زورش به خانه نرسید. خانهی عشرتآباد روی منعطفاش را فقط به نسل اول نشان میداد. به خواستهها و نیازهایشان. نسل دوم اما دستِ خانه را گرفت، کمکش کرد تا عصای پیری نسل اول باشد. نسل اول که پیر شد، خانه هم پیر شد اما شکسته نشد. خودش را چروک کرد، پادرد گرفت، صندلی آمد جای زیراندازها را گرفت. نیمکتها سروکلهشان پیدا شد. تختها جایگزین تشکهای سفت روی زمین شد. ارتفاع زندهگی پنجاه سانتیمتر بالا رفت. دربازکن تصویری سروکلهاش پیدا شد، نه به جبر تکنولوژی، به جبر وزنِ تن که دیگر پاها و زانوها کفاف نمیداد با هر بار صدای زنگِ درِ حیاط، کسی از این سو تا آنسوی خانه برود به تعجیل. نیمکت کنار حیاط، دیگر فقط جای تفننهای عصرهای باغچه و ماست تازه و نان و ریحان نبود، درنگجایی بود برای انتظار هم. مستراح که شده بود توالت، بعد از پنجاه سال بالاخره آمد داخل اعیان، رفت تهِ یکی از اتاقها. مطبخِ زیرزمین انبار بزرگی شد و آشپزخانهی بالا، تجهیز شد برای کلیهی پختوپزها. نسل دوم که رفتند پی خانهزندهگی خودشان، دیگهای روزمره هم آنقدر بزرگ نماندند. حالا قابلمههای کوچکی بودند که قرار بود سهچهار آدم باقیمانده را سیر کنند. 5 خانهی عشرتآباد اما تکان نخورد در تمام این شصت سال. خودش را کش و قوس داد، قبض و بسط داد اما جوهرش، ذاتش ماند آنی که بود. جوری که آدم خیال میکند از روز اول خلقتش، اصلن حواسش بود که باید بماند سالها. برای سه نسل. بیخود نیست که کسی در خاطر ندارد در این شصت سال، از ذهن آدمی گذشته باشد که خانه را از نو بسازد، که «بکوبد» و «بسازد»ش. آنقدر بلد بود خودش را تطبیق بدهد با گذر زمان، با بزرگشدن بچهها، با روزگار نو، که سفت و استوار سر جایش ماند. جوری که هنوز هم بشود عصرهای پنجشنبه از گرد شهر جمع شد در حیاطش، بشود که گاهی یکی از آن مهمانیهای مفصل را علم کرد. بشود که دیگهای پلو یک راستهی حیاط را بگیرد، اجاقهای هیزمی از مطبخِ زیرزمین بالا بیاید و خوشعطرترین برنج عالم امکان را فراهم کند. 6 خانهی عشرتآباد هنوز آنقدر سرپا هست، آنقدر زنده، که سر نخِ هر کدام از نسل دوم و سومش را که بکشی، یک جایی از خاطرات و حاضراتشان به آن وصل است. نخشان را که بکشی، میبینی برگشتهاند «خانه»، جمع شدهاند دور هم. هرکدام سر جای خود. 7 برادر بزرگتر که رفت، با خودم خیال میکردم عمود خانه رفته. خیال میکردم خانه تاب نیاورد این نبودنِ «جان»ش را. اشتباه کرده بودم. تاب آورد. جانِ «داییجان» حالا آنقدر رفته بود در جانِ الباقیِ آدمها، در جان آجرها و فرشها و لولاها و برگها، که هنوز میشود با خیالِ راحت، خانهی عشرتآباد را «خانهی داییجان» نامید. Labels: خوشیها و حسرت |
2011-10-12 همچنان جهانام درد میکند یا کرختِ دوعالم که منام امروز جهانرنجوری را معادل واژهی آلمانی weltschmerz (به معنای اندوهِ جهان یا رنجِ جهان) قرار دادهاند. این واژه را نخستین بار نویسندۀ آلمانی ژان پل (قرن هجدهم) ابداع کرد: جهانرنجوری احساسی است که به شخص دست میدهد هنگامی که درمییابد که واقعیت فیزیکی جهان، نمیتواند خواستههای ذهن را برآورده کند؛ یعنی محدودیت جهان را در برابر خواستههای نامحدود ذهن درک میکند. امروزه این واژه به معنای اندوهی است که به شخص دست میدهد آن هنگام که درمییابد ضعفهای او حاصل شرایط جبری جهان (شرایط فیزیکی و اجتماعی) هستند و او در مورد آنها هیچ کاری نمیتواند بکند. جهانرنجوری به این معنا منجر به افسردگی، وادادگی و واقعیتگریزی میشود. (+) |
2011-10-09 1 هاوس یک جملهای دارد، و یک جوری آرام و سربهزیر و ناچار و پذیرفته این جملهاش را میگوید که آدم دلش میخواهد بغلش کند (خودش را، هاوس را، چه فرقی میکند). میفرماد که: I'm fine, I'm just not happy 2 گاهی خیال میکنم وقتی میگویند put it into perspective قاعدتن باید بهمنظور کاهش درد و رنج ناشی از وضعیت باشد. یکجورهایی از بیرون، و از دور نگاهکردن به اتفاقاتی که افتاده، حالتی که دچارش هستی، گاس که تحملش را، کنارآمدن با ماجرا را سهلتر کند. برای سبُکسازی زندگی میگویند این را، کلن. گاهی اما بردن به پرسپکتیو، بهناچار، قضیه را میبرد کنار یک سری اتفاقات مشابه قرار میدهد، قبلوبعددارش میکند، یک بعد تاریخی به آن میدهد، و لاجرم، غلیظترش میکند. از این لحاظ بهگمانم باید بروم در تیمِ مینیاتور قرار بگیرم، تخت و لحظهای و دوبعدی. 3 فردای یکی از همین روزهای پُرنکبتِ جاری که آدم غرهایش را فلهای گودر میکند آمده بود پرسیده بود که خوبی؟ گفته بودم که ها، خوبم. بعد یادم افتاده بود به آقای هاوس، به این که خوببودن و اوکیبودن و فاینبودن و هپیبودن و رلهبودن چه مراتب چندگانهی متفاوتی دارند کلن. به این که آدم است دیگر، گاهی خوب است، فاین است، حتا اوکی است، اما یک چیزی را، یک وضعیتی را کماکان نپذیرفته، کنار نیامده، هضم نکرده، اوکی نیست حتا. بعد سیگارم گرفته بود. خیلی گرفته بود. 4 یک بار هم سوزن و جوالدوز را گرفته بودم دستم و برای خودم چایی ریخته بودم و یاد آن پنج مرحلهی کذایی فیلان افتاده بودم. به این که آن پذیرشِ آخر چهقدر گاهی از سر ناچاری و بیچارهگی و اجبار و معذوریت حتا، میتواند باشد. چهقدر تاسفبار میتواند باشد. چه انفعالِ تخمی و هملتوار و دستوپابستهای در خودش دارد. 5 بند بعدی برای آنها که هنوز دارند هاوس میبینند یک اسپویل بدی دارد، خیلی بد. گفته باشم از قبل. 6 آخرین سکانس فصلِ هفتم هاوس رسمن یک ضیافت است، یک برگ برنده، یک نفس عمیق، یک تخلیه فورانی خشم و حرص و ناتوانی و همهی آن حسهای چرکی که تهنشین شده اینمدت. هاوس بعد از بریکآپ با کادی، بعد که قریب به یک فصل از ماجرا میگذرد، بعد که همهی راهها را برای آزاردادن فرسایشی خودش و کادی پیمود، راه میافتد مثل یک بچهی خوب، برود بُرس کادی را که جا مانده بود در خانهاش، پس بدهد. از بدِ حادثه درست زمانی میرسد که کادی بالاخره پذیرفته با یک آدم دیگر معاشرت کند. نشستهاند با یک زوج دیگر دور میز ناهارخوری، به خوشوبش معمول. هاوس از پشتِ پنجره صحنه را میبیند، برمیگردد، پشتِ فرمان میشیند، میرود سر کوچه دور میگیرد، بعد با آخرین سرعت خودش را میکوبد به خانهی کادی، میرود داخل ناهارخوری. بعد، همانجا از ماشین پیاده میشود، لبخند میزند و از میان آوار و بهتِ آن چهار نفر بیرون میرود. سبک و خالی و فِرِش. 7 آدم که عمومن نمیتواند برود سوار ماشین بشود، دور بگیرد، بعد برگردد خودش را بکوبد به خودش، میتواند؟ 8 کلن خوبم. |
2011-10-02 باور بفرمایید سرهرمس وقتی داشت این Macheteی آقای رودریگوئز را میدید هی دلش برای آقای کیمیایی تنگ شد. سوخت حتا. آن طرف دنیا آقای رودریگوئز این همه دنیا را میگیرد به تخمش فیلمش را هرجور که میخواهد میسازد، ستارههایی را که دوست دارد در آن میچپاند، دیالوگهای آبدوغخیاری و گلدرشت روانهی دهانِ آدمها میکند، قصه را هرجور عشقش کشید جلو میبرد، حال میکند، واقعن حال میکند، بعد این طرف دنیا این آقای کیمیاییِ ما باید این همه زخمزبان بشنود. درست نیست خب. انصاف هم نیست. شما همین خانم جسیکا آلبا را در نظر بگیرید، ببینید چهطور رسمن دارد بد بازی میکند، بعد یاد خانم نیکی کریمی بیفتید در فیلمهای آقای کیمیایی. گناه ندارد انصافن خانم کریمی؟ دارد، به این سوی چراغ دارد. (همینجا جا دارد یادی بشود از خانم میشل رودریگوئز، در واقع یادی بشود از شکمِ ایشان. از خطهای شکم ایشان، همینطوری) بعد، بعد یک جایی بود که سرهرمس را هم وادار کرد به رقاصی، بس که ایده ماه، محیرالعقول، عالی. آقای قهرمان قصه دارودستهاش را جمع کرد بروند حمله کنند دمار از آدم بدها دربیاورند. بعد یک لشگر از ماشینها و موتورها و اسلحهها راه افتادند. بعد، جایتان خالی (از شدت هیجان قادر نیستم بنویسم این را) ماشینها عینهو اسب روی دو پایشان بلند میشدند. اصلن یک وضعی. جانم برایتان بگوید که در صحنهی درگیری آخر اصلن میشد به معراج رفت، بس که هرکیهرکی، خرتوخر، شاهکار. آقا من جدن از این فیلم لذت بردم. از این آزادی لذت بردم. از این ولنگاری لذت بردم. سلطانِ بی-مووی اصلن. Labels: سینما، کلن |
2011-10-01 |