« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2012-07-31
(+)
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, پروانهها, نشاطآورها |
2012-07-27
آدم است دیگر، گاهی هفت صبح جمعه بیدار میشود و میافتد به دورریختن. میافتد به تغییر چیدمان اتاقها. میافتد به قریب به یک خاور اسباببازی و کاغذ و کتاب و نوشته و کوفت و فیلان دورریختن. (بچهم خیلی صبور، خیلی گشادهدل، نگاه کرد که چگونه اسباببازیهایش به یکچهارم تقلیل یافت، و دم نزد. آدم برود پذیرفتن را این پسر شش و خوردهای ساله یاد بگیرد، که بایستد تماشا کند که داشتههایش دارند به باد میروند و به آرنجش هم نباشد. بچه بزرگ کردهایم ماااه) احساس میکنم وزن مردهی آپارتمان کلی پایین آمده و کف خانه خوشحال است. غیر از ناهار و نماز در این ماه مبارک، تا همین الان که حدود هشت عصر است، چونان عملهای خستهگیناپذیر در کار در کار در کار بودهام. الان هم شخص خودم را مهمان کردهام به یک لیوان گنده ویسکی پر از یخ، جایتان خالی و خدافز.
Labels: راهکارهای کلان, نشاطآورها |
2012-07-26
در فیلم «پرواز بر فراز آشیانهی فاخته» {ساختهی میلوش فورمن}، جک نیکلسن در نقش راندال پی مکمورفی یک نخ سیگار برمیدارد و نصفش میکند و برای دیوانههای دور و بَرش توضیح میدهد که: «بفهمین که اسم این، یه نصفهسیگار نیست. این دیگه هیچی نیست.»
همین.
Labels: کوت |
2012-07-25
«اینستاگرام» یا چگونه آدم باید گاهی یاد بگیرد دست از نگرانی بردارد یا باد هرکجا که بخواهد فیلان
واکنشهایی از این دست، سرهرمس را یاد آن دورانی میاندازد که تکنولوژی عکاسی دیجیتال تازه سروکلهاش پیدا شده بود. فریاد وانفسایی بود که از اطراف و اکناف جهان سر داده میشد که ای داد، کلن ای داد. بعد اما خدا را شکر ماندیم و دیدیم که چهطور کمکم دوربینهای ریز و درشت دیجیتال رفت تا همهی سوراخسنبههای جهان. پیر و جوان دوربین دستشان گرفتند و کلیککلیک. فریاد وااسلاما بلند شد که ایداد، شان و حرمت عکاسی و عکاسان، ایداد. بعد البته صداها فروکش کرد. استیجهای پنجگانهی کذایی را طی کردیم و رسیدیم به مرحلهی پذیرش. قبول کردیم که اشکالی ندارد همه دوربین دستشان بگیرند و کلیککلیک، حتا بلاهبلاه. هر لحظه از جهان کیلوکیلو تصویر تولید شود و الخ. فیسبوک و امثالهم که آمد به یک حالت اشباعطوری رسیدیم از تصاویر. از رفقا و ثبت لحظههایشان. بعد سازمان حفظ شان و حرمت عکاسان ادعا کرد که خب، همه عکاس شدهاند قبول، اما همه که بلد نیستند عکس خوشآبورنگ بگیرند. این شد که خیالها راحت شد. تا این که «اینستاگرام» و امثالهم پیدایشان شد. فریادها، وااسفاها دوباره بلند شد. چه کنیم؟
یک زمانی مرحوم آیدای کارپهدیم یک تز جالبی داشت در مورد بچهها. که اگر قرار است بازی کنند بهتر است در صفحهی بزرگتری بازی کنند که لااقل چشمشان اذیت نشود. در همین راستا معتقد بود که آیپد بهتر از آیپاد و پیاسپی و امثالهم است. راست هم میگفت خداییش. حالا حکایت این غول جدید که قرار است همه را قورت بدهد هم همین است. اگر قرار است کلیککلیک عکس تولید بشود و «به اشتراک» گذاشته شود، چه اشکالی دارد لااقل خوشآبورنگ باشد. اینستاگرام کار بدی نمیکند. برمیدارد عکسهای ما را با فیلترهای آمادهاش خوشرنگ میکند. کاری میکند این فوج عکسهای بهاشتراکگذاشتهشده چشمنواز باشند. سازمان حفظ شان و حرمت عکاسان هم میتواند سرِ آسوده بر بالین بگذارد. اینستاگرام به آدمها سوژه نمیدهد، قاب نمیدهد، صرفن دستشان را میگیرد، همین.
داریم دوباره برمیگردیم به دورانی که کانسپت، که ایده، که موضوع از همهچیز مهمتر بود. حالا که همه دوربین دستشان میگیرند، که همه میشود که عکسهایشان خوشرنگ و چشمنواز باشد، «عکاس» آن آدمی است که بلد باشد از چه چیز عکس بگیرد، آن کسی است که پسِ پشتِ عکسهایش، پشتِ مسیر عکاسیاش یک ایدهی خوب داشته باشد.
سرهرمس اسباببازی جدیدش را دوست دارد. این که با کلیک اول عکس بگیری، با کلیک دوم خوشرنگش کنی و با کلیک سوم از همان وسط خیابان بفرستیاش روی تامبلر، مثلن. یک فاز علیحدهای است کلن. خیلی مقایسهاش نکنید با ماجرای عکاسی و پردازش تصویر و الخ و بلاهبلاه. موضوع این سرعت انتقال است و ثبت و انتشار خوشرنگ همان لحظه. این که کلیک، کلیک و کلیک. خب؟
Labels: راهکارهای کلان |
2012-07-23
دربارهی مدیا، دربارهی این که گوگل با ما چه کرد، دربارهی این که در این دنیای وانفسا چقدر همهچیز میتواند تعریف متفاوتی برای خودش جور کند، که چهطور عکاسی میتواند صرفن نشستن مقابل مونیتور و عکاسی از تصاویر دوربینهای گوگل باشد، دربارهی این که هرچهقدر هم که بخواهیم سفت باشیم و استوار، آخرش همه دود میشویم و به هوا میرویم، دربارهی این که «بینابیت»ای که آقای حمید سوری از آن حرف میزند، همینقدر میتواند دستِ آدم را باز کند کلن، باز بگذارد. عکسهای آقای داگ ریکارد از خیابانهای آمریکا، حکایت همینجور چیزهاست.
از اینجا
Labels: از پرسهها, ای داد, نشاطآورها |
مریم مومنی میگوید «نویسنده زمان نیاز دارد که خواننده ی خوب متن هایش هم بشود. خواننده ای که نگاه تیزبینی دارد. نقد می کند و میتراشد و صیقل میدهد.» راست هم میگوید.
سرهرمس هم اضافه میکند طبعن آدم هم زمان لازم دارد تا برگردد پشت سرش را نگاه کند ببیند کجاها را باید میتراشید و صیقل میزد و حذف و اضافه میکرد. یعنی از دور معلومتر است این جور چیزها کلن. صرفن یک مشکل کوچکی وجود دارد: که چه؟! یعنی آبی که رفته اصولن که به جوی برنمیگردد. آبی که نرفته هم حتا. یاد آقای کوندرا بهخیر، آنجایی که اصرار داشت ما فقط یک بار زندهگی میکنیم و «تجربه» کلن بیشتر شبیه یک شوخی است و زندگی هم اصولن تجمیعشدهی فرصتهای سوخته است عمدتن، تا نسوخته. حالا ما هی به خودمان نهیب بزنیم که فرق دارد تاریکی با تاریکی، متن با زندگی. هی از غرامتِ چیزها حرف بزنیم. چه فایده.
Labels: کوت |
2012-07-22 Labels: نشاطآورها |
آقای جیجی بالارد یک داستانی دارد در کتاب «کابوسهای چهاربعدی». قصهی آدم خستهای که بعد از انفصال خودخواسته از کارش، تمام روز را مینشیند در تراس خانهاش و به چیزها خیره میشود. اینجوری که تواناییای را در خودش کشف کرده که میتواند از شکل ظاهری اجسام و چیزها و چشماندازها خلاص شود و در هر چیزی، تنها هندسهی سادهاش را ببیند. متریال و بافت و رنگ و جزییات را حذف کند و جهان را به شکل اشکال و فرمهای هندسی ببیند. تا جایی که یک جور تخدیر لذتبخش در این فرایند برایش اتفاق میافتد و دیگر ول نمیکند. آنقدر ادامه میدهد به حذف واقعیت، که در نهایت بدن خودش را هم حذف میکند، و جزیی از همان جهان سادهی هندسی میشود، خیلی خوشبخت، برای خودش. میخواهم بگویم گاهی آدم میافتد به حذفکردن واقعیت. چه مال خودش، چه مال مردم. میخواهمبگویمتر که یک جاهایی از این پروسه، اتفاقن خوب هم کار میکند. جواب میدهد. یک جورهایی در راستای همان حذفکردن چیزهای ناخوشآیند است. همان ندیدن چیزهایی که نمیخواهیم ببینیم. یک تخدیر دلپذیری هم هست برای خودش. آدم را از واقعیت جدا میکند، از واقعیت خودش، از واقعیت آدمهای پیرامونش. میبرد در یک بیخبری و خوشخبری وسیع و درندشتی. انگار که در یک رویای آبستره باشی، در یک دشت وسیع، یک باد مطبوعی هم بیاید، آسمان هم نیمهابری و خوشرنگ. ندانی آن طرف دشت چهخبر است، چندان هم نخواهی که بدانی. آخرش؟ آخرش را خود خدا هم نمیداند.
Labels: ادبیات، همهچیز و هیچچیز, پروانهها, راهکارهای کلان, وقتگذرانیها |
2012-07-18 Labels: آدم از دنیا چی میخواد |
طوری شده است که پنجشنبهها، مُردهها باید برای ما فاتحه بخوانند؛ زمان شاه اینجوری نبود.
نوروظی، طبعن
|
2012-07-17
یک امشب را دلم میخواهد "اسپویلر" باشم راستش. بردارم بیتوجه به عالم و آدم بنویسم. بیملاحظه و هارش و هرآنچهدلمخواست، وبلاگمحور، که یک چیزیست از خودمحور هم آنطرفتر حتا. بنویسم که این اپیزود آخر سیزن آخر "هاوس" چهطور سنت را ادا کرد، بعد از آن همه قصه که یادمان رفته بود "قصه از کجا شروع شد"، بعله، حتا سلام آقای اندی. به همین بیربطی. راستی یادم بیندازید از اپیزود اول معرکهی سیزن دوم "شرلوک" هم چیزکی بنویسم. از آن سکانسی که آن خانم آنطور بیلباس و "ناخوانا" نشسته بود روبهروی شرلوک. از عجیبی این داستان، این اپیزود. از جدال عاشقانهای که در جریان بود، از مچاندازی نامحسوسی که عمر آدمها را تلف میکند گاهی، میبردشان تا لبهی شمشیر، بر گردن. آدم هم آدم است دیگر، همیشه که از لبهی شمشیر بر گردن سالم به خانه برنمیگردد، برمیگردد؟
Labels: خوابهای مکرر, سینما، کلن, نشاطآورها |
2012-07-14
فردا یه پست جدید میذارم.
Labels: وقتگذرانیها |
2012-07-11
داشت تعریف میکرد که به گاو آبجو میدهند، مداوم، آنقدری که تماممدت مستِ آبجو باشد، نه بپرد و نه خرابش کند، یک جوری مستی لایتناهی. ماساژش هم میدهند (سلام دخترم). کلن گاو را خوشحال نگه میدارند. تا لحظهی کشتنش همین بساط است. یک جوری که نفهمد اصلن کی جان از بدنش خارج میشود. با عضلاتی شل و ریلکس، پذیرایِ هرآنچه که بیاید. اینجوری میشود که گوشتش نرمترین و لطیفترین و گواراترین میشود. اینجور گوشت را Wagyu مینامند که قیمتی چندبرابر گوشت معمولی دارد. داشت خیلی تخصصی از پرورش و پخت و اینها میگفت. یک آن ساکت شد: جماعت جمله در بحر مکاشفت بودند، در فکر خوشیِ بیحدی که یک گاو میتواند داشته باشد در هستیاش، در حیات و مماتش کلن. بحث عوض شد.
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, راهکارهای کلان |
2012-07-08
نوشته "مرگ با مرگ جمع نمیشود، ضرب میشود." این را آقای شرمن الکسی نوشته است. در غمانگیزترین فصل کتاب "خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت". باورتان نمیشود این کتاب چقدر آدم را درگیر خودش میکند. چقدر حتا یاد "ناتور دشت" میاندازدتان، گیرم راوی به تلخکامی هولدن کالفیلد نباشد. قصهی کتاب آقای شرمن الکسی اما درست چیزیست شبیه زندگی، ملغمه، گریه و خندهی قاطی، درهم. واقعیتش هم همین است دیگر. اما این فصلی را که از آن حرف میزنم باید بخوانید تا ببینید چهطور لحن شوخ و شنگ راوی بدون این که تغییر کند از هجوم مرگهای پیدرپیای میگوید که گریبانش را گرفته است. یک جوری که آدم در ساعت به این سهی نصفهشبی، موبایلش را میگیرد دستش و شروع میکند به نوشتن. بلی، سرهرمس مدتهاست که با هیچ ابزاری جز همین گوشی نیمفاصلهدار احساس راحتی و نعمت نمیکند. داشتم میگفتم، نشسته بودم تنهایی با بیست سال تاخیر "نابخشوده"ی آقای کلینت ایستوود را دیده بودم و کیف کرده بودم، بعد رفته بودم بخوابم، خواسته بودم چهار صفحه کتابم را بخوانم و بخوابم، که نشد. مثل یک خوره، مثل یک مرض آنقدر خوانده بودم تا رسیده بودم به فصلی که ذکرش رفت. بعد بلند شده بودم که سیگاری بگیرانم، به همین غلظت. یادم افتاده بود به وقتی که ح. مستاجر بود، در طبقهی دوم یک خانهی شخصیساز و بدنقشه، بینهایت بدنقشه. دارم از سی سال پیش حرف میزنم. بعد در یک بازهی زمانی چندماهه، خاندان صاحبخانه پشت هم هی عزیز از دست داده بودند، هی عزیز از دست داده بودند. تا این که یکی گفته بود مردهی اول کفن به دندان گرفته که این جوری مرگ دست برنمیدارد از سرشان. باید بشکافند و کفن را بیرون بکشند. شکافته بودند. کسی که خبر آورده بود قسم میخورد که کفن به دندان گرفته بوده، مردهی اول. کفن را بیرون کشیده بودند و مرگها متوقف شده بود. این توقفش را من هم یادم هست. بعد به ح. فکر کرده بودم. به خودش که فلاکت خانهاش را دوره کرده. به شوهرش، به بچههایش. به خودش. به همهی چیزهایی که مایهی آرامش است و از او دریغ شده این روزها. به این هنوز که کنارش مینشینی دلش میخواهد سرگرمت کند. بعد دلم مچاله شده بود. از آن همه نکبت که در هیات سرطان و کوری و مرض و کوفت و زهرمار دورهشان کرده. که چهطور قلب آن خانهی بزرگ نبودند اما دردشان، محنتشان خانهی بزرگ را رنجور کرده، خسته و رنجور کرده. راست میگوید آقای شرمن الکسی، فلاکت را هم با فلاکت جمع نمیبندند، ضرب میکنند.
Labels: ادبیات، همهچیز و هیچچیز, ای داد |
2012-07-07
1
آقای نیچه خیلی تلویحن میگویند که خاستگاههای شدیدترین شادیهای ما یک جور عجیب و ناجوری به خاستگاههای شدیدترین دردهای ما نزدیک است. بعد هم اضافه میکنند که اگر کسی قصد حداکثر بهرهمندی از لذت را داشته باشد، لاجرم باید پیه چشیدن یک دوز بالایی، خیلی بالایی از ناخوشی را هم به تنش بمالد. شما خیال کنید یک جور تاوان. بعد هم آقای نیچه کلن توصیه میکنند که طاقت داشته باشیم.
2
آقای شوپنهاور از آن طرف میز تاکید میکنند که باید از شر انتظاراتی که موجب تلخکامی ما میشوند خلاص شویم. میفرمایند که یک اشتباه عمومیای کلن وجود دارد، یک باور غلط، که آدمها میپندارند که زندگی میکنند تا خوشبخت باشند و تا زمانی که پایشان را در یک کفش کردهاند که قرار همین است، جهان، لاجرم، پر از تناقضهای جورواجور به نظر میآید. چون در هر قدمی ناچاریم این امر لامصب را تجربه کنیم که آرایش کائنات در راستای کیفکردن ما نیست. بعد هم اضافه میکنند که این ناامیدیِ ملالآوری که در سیمای انسانهای سالخورده، عمومن، میبینیم، ناشی از عمری سروکلهزدن مذبوحانه با همین پندار است.
3
آقای آلن دوباتن هم در نقشِ مادرِ عروس، از نقشهایی میگویند که آقای مازاتچو، در اوایل قرن پانزدهم، روی دیوارهای کلیسای برانکاچی در سانتا ماریا دل کارمینه، در فلورانس، کشیده است. در یکی از این دیوارنگارهها، ناراحتی و اندوه آدم و حوا در هنگام خروج از بهشت تصویر شده است. لطفِ قضیه در این است که این ناراحتی و اندوه فقط مختص آنها نیست. مازاتچو در صورتها و حالات این دو بختبرگشته، جوهر ناراحتی و اندوه، خودِ ایدهی اندوه را ترسیم کرده است. نقشِ دیوارِ کلیسای برانکاچی، نماد جهانشمولی از کلن جایزالخطا بودن و تزلزل ما آدمیان است. ما همگی از بهشت آسمانی اخراج شدهایم.
4
عقلای قوم میگویند کلن فقط آن چیزی ارزش یادگیری/خواندن/دیدن دارد که باعث شود آدم خوشحال بشود. وگرنه میشود مصداق سنگینی کفهی هزینه، در برابر فایده. مثلن همین سرهرمس؛ مدتهاست که دیگر خبر نمیخواند. روزنامه نمیخواند. تلهویزیون نمیبیند. یک لیست سیاه دارد برای وبلاگهایی که باید از آنها دوری جست. از آدمهایی که باید حتیالمقدور سر راهشان قرار نگرفت. تلفنهایی که نباید جواب داد. جمعها و ترکیبهایی که باید ازشان فرار کرد. سرهرمس عزم کرده از یاوههای جمعی بپرهیزد و یاوهگریزی کند کلن امسال را. حق ندانستن و حق بیخبری و حق خوشخبریاش را به رسمیت بشناسد. خیلی هم وقعی نمینهد به حرفی که آقای نیچه در بند اول زده. آقای نیچه اگر حالش خوب بود که کارش آخر سر به بغل کردن اسب تورین نمیکشید.
5
سرهرمس عمیقن اعتقاد دارد که هنوز هم شریفترین راه معاشرت با آدمیان معاشرت دونفره است و لاغیر. که یکی از مصادیقش ایمیل است، فوقش تلفن. سرهرمس یک مدتی است که اصولن از جمعهای بیشتر از دونفر دلش آشوب میشود و صدای بازار کهنهفروشان میدهد.
6
سرهرمس اخیرن برای خودش یک کتاب از آقای یوسا، دو کتاب از آقای ونهگات، یک کتاب از آقای شرمن الکسی (یادم هست تو از این آدم تعریف کرده بودی یک زمانی، نه آیدا؟) و یک کتاب از آقای جِیجی بالارد و سهچهار تا فیلم کلاسیک خریده و خوشحال است. این روزها هم خیلی جدی دارد تلاش میکند شنای پروانه یاد بگیرد.
7
واقعیتش این است که Real Steal یکی از همین فیلمهاییست که تینایجر درونِ آدم را در یک بعدازظهر روز تعطیل شاد میکند. دربارهی دورانی که بشر تصمیم گرفته بهجای خودش روباتهای جنگجو و مبارز بسازد و بیندازدشان داخل رینگ و رویشان شرطبندی کند و الخ. یک جور گلادیاتورینگ مدرن. بعد یک روباتی پیدا میشود از زبالهدانِ روباتها که اصلن روبات تمرین بوده. تنها حسنش این بوده که میتوانسته تقلید کند. اینجوری که خیلی زود عین حرکتهای حریف را روی خودش اجرا میکرده، خیلی آینهوار. با همین ایدهی احمقانه آنقدر در مسابقات میبرد و جلو میرود که روبهروی قهرمان پیچیده، همهفنحریف و همیشهبرندهی لیگ روباتها قرار میگیرد. مسابقه را البته نمیبرد، اما تا دور آخر در رینگ میماند و مقاومت میکند. جلوی سوپرقهرمان مقاومت میکند، ناکاوت نمیشود و این خوش کم از پیروزی نیست. میخواهم بگویم گاهی، گاهی انتقام و مقابلهبهمثل هدفش برد نیست، روکمکنی و درسدادن و الخ هم نیست، به قول نوروظی، صرفن کاریست از سر ناتوانی و ناچاری، یکجور آخرین راه چاره. از سر این که راه بهتری بهنظر آدم نمیرسد برای ادامهدادن. حالا نیایید بگویید که زندگی و فیلان رینگ بوکس نیست. خب؟ داریم از یک فیلم تینایجری حرف میزنیم، از تینایجرِ درون حتا. مرسی.
8
واقعن چرا؟! نه، میخواهم بدانم واقعن چی شد که نیامدید این «اسب حیوان نجیبی است» را حلواحلوا کنید و روی سر بگذارید. رسمن مدتها بود که این همه مشعوف نشده بودیم. یک طنز خیلی جالبی داشت. شوخیهای سردستی و کلامی هم البته داشت، اما لُپِ ماجرا آن یکدستی جنس بازی رضا عطاران بود با قصه، با دیالوگها و فضای فیلم، با سینمایی که کاهانی دوست دارد. درست عکس اتفاقی که برای «خوابم میآید» افتاده. از میانهی فیلم، یک جایی که قصه آنقدر اکشن میشود که فضای فیلم از جنس بازی رضا عطاران جدا میشود و راه خودش را میرود. رضا عطاران مقیاس دارد. از یک جایی به بعد، از جزییات که دور میشویم، میشود یک آدم معمولی. حیف است. از رضا عطارانِ خالی، با یک مشت در و تخته و وسایل معمولی و فوقش یک همراهِ عادی و معمولی، میشود ساعتها فیلم ساخت و مفرح بود.
9
یک جایی هست در Drive، رایان گاسلینگ بعد از یک روز وقتگذرانی با کری مولیگان و پسرکش، روی درگاهی پنجرهی خانهی مولیگان نشسته و مولیگان، ایستاده و تکیه کرده به دیوار. تبادل «مِهر» میکنند. به سکوتترین وجه ممکن. فوقش یکی دو تا کلمهی خلاصه، آرام. به هم نگاه میکنند و لبخند میزنند. طولانی. بعد هم بیهیچ حرف و حدیث و تماسی، میروند پی کارشان. غنیمتهای اینجوری زیاد دارد این فیلم. کمحرفیِ گاسلینگ در کل فیلم، یکی از آنهاست. اسلوموشنها و ترانههای فیلم، خشونتش را شاعرانه کرده. همان کاری که آقای کیمیایی سالهاست دارد زور میزند که بکند و نمیشود.
10
یک تعریفی هم از کارگردانی و سلیقهی خجستهی آقای جرج کلونی بکنیم و برویم. The ides of march قصهاش را خیلی خوب تعریف میکند. قصههای صرفنسیاسی معمولن خستهکننده هستند. این یکی اما آنقدر مهیج و سرحال روایت میشود که آدم یادش میرود با ماجرای انتخابات طرف است. آنقدر ایدهی قدرت و اخلاق را خوب میتند در قصه، آنقدر حواسش هست که بیخودی قصه را کش ندهد و جای درستی تمامش کند و لزومن یک نقطهی پایانِ گلدرشت تهِ فیلم نگذارد که آدم کیف میکند. باریکلا آقای کلونی، جدی.
Labels: از حرصها و آدمها, راهکارهای کلان, سینما، کلن, نشاطآورها |
2012-07-03
(+)
Labels: از حرصها و آدمها, ای داد, پروانهها, خوابهای مکرر, راهکارهای کلان, سینما، کلن, کوت |
2012-07-02
و از تفرجات جان یکی هم این باشد که صبح علیالطلوع بساط قهوه و سیگارت را آماده کرده باشی، روی تراس نشسته باشی، و وبلاگ آقای خرس، شب قبل، آپدیت شده باشد.
Labels: نشاطآورها |