« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2012-10-22
داشتیم عکسهایش را ورق میزدیم. گفتم کاش اینها را نقاشی کرده بودی. تو که بلدی. گفت دارم همین کار را میکنم اتفاقن. با دوربین. گفت که دلش میخواهد با دوربین دیجیتالش نقاشی کند. بدون این که پناه به فوتوشاپ و امثالهم ببرد. یکجوری با لنز و تنظیمات نور و دیافراگم و الخ دوربین عکسها را گرفته بود که انگار از روز ازل نقاشی بودهاند اصلن. آبرنگهای سهراب را همیشه دوست داشت. چندتا از عکسهایش خیلی در همان مسیر بودند. بعدتر، نشسته بودم به ورقزدن مجلهی معمار. فوتوکلاژهای آقای فیلیپ دوژاردن را چاپ کرده بود. نفس آدم بند میآمد. دورژان یک مجموعهی پُروپیمانی از عکسهای معماری دارد. بعد برمیدارد معماری میکند. با کلاژ کردنشان و ساختن ساختمانهای جدید. فضاها و ساختمانهایی خلق میکند که معمارها گاهی خواب خلقشان را میبینند. آقای دوژاردن با دوربینش معماری میکند. داشتم فکر میکردم خیلی سال پیش آقای کالوینو هم همین کار را کرده بود. در شهرهای نامریی. با نوشتن. خوب است که میشود با چیزها معماری کرد. گاهی از خود معماری لذتبخشتر است. دیشب هم آقای کوهستانی در نیمهی اول «دیوار چهارم» با دو نفر آدم بیهیچ آکسسواری صحنهها را معماری کرده بود. با دیالوگ، با قدمزدنهای آرام و نرم رامبد جوان و نگار جواهریان بین تماشاچیها. اینجوری که از درسدن تا زیرزمینی در تهران و مونیخ و لندن را میرفتی و میآمدی. همینقدر سیال. همینقدر عالی.
Labels: از پرسهها |
یک رازی را فاش کنم: ایرما دارد میمیرد.
نه، جدی دارد میمیرد. دارم متافورپردازی نمیکنم. چند وقتی هست که این را میداند. یک مریضی کوفتیای دارد. تمایل چندانی هم به درمان ندارد. در واقع این طور تصمیم گرفته که ولش کند به حال خودش ببیند چه میشود. نه که حالا درمان خیلی محکمی هم برایش موجود باشد ها، نه. در یک روایت از این قصه ایرما بلندگو را گرفته دستش، دارد به همه اعلام میکند که دارد میمیرد. خیلی خونسرد. خیلی مطمئن. خیلی آرام. در این روایت همه دورش را گرفتهاند. واکنشها از دلسوزی و شوخی گرفته تا خشم متفاوت است. ایرما واکنشی نشان نمیدهد. فقط لبخند میزند. در روایت دوم ایرما به هیچکس نگفته که دارد میمیرد. این راز بزرگ اجاق دلش را گرم کرده، هه. خیالش هم راحت است که در این مدت باقیمانده کسی را درگیر خودش نخواهد کرد. خیالش راحت است که دل کسی را به درد نیاورده. البته که مجبور به نشاندادن همان لبخند از سر تشکر بابت همدردیهای تخمی هم نیست. با خودش خوشحال است. در هر دو روایت ایرما مرگ زودهنگامش را پذیرفته. در صلح و صفاست با مرگ. خیلی جدی تصمیم گرفته همهی کارهای نکردهاش را بکند زودتر. چارهای ندارد. مجبور است. میفهمید؟
در روایت اول سید وجود ندارد. از یک جایی به بعد آنقدر کمرنگ شده که گم شده. در روایت اول سید متهم است. متهم به عدم پشتیبانی، به نبودن و نماندن. در روایت اول سید از یک جایی به بعد اهمیتی برایش ندارد که متهم است، درست قبل از گمشدنش. در روایت دوم سید میداند که ایرما قرار است خیلی زود بمیرد. که وقت ندارد. اما نمیداند با این آگاهی دقیقن چه باید بکند. در روایت اول مرگ قهرمان قصه است. اولشخص است. همه منتظرش هستند. همه به پیشوازش رفتهاند. در روایت اول یک مرگ داریم و یک بقیه، سیاهیلشگرها. ایرما هم جزء بقیه است. در روایت دوم سید قهرمان قصه است. ایرما و مرگ نقشهای کمکی هستند. بقیه هم سیاهیلشگر. در روایت دوم سید بار این آگاهی را به دوش میکشد. در روایت دوم سید خسته است. در روایت دوم سید کلافه است. در روایت دوم هم سید متهم است. اما از آنجا که کسی نمیداند که سید میداند، کسی هم نیست که این اتهام را به او تفهیم کند. در روایت دوم هم سید میرود.
یکی یک وقتی گفته بود که در برابر مرگ همه تنها هستیم. راست گفته بود. خیلی انتظار زیادی است که در برابر مرگ کسی را کنارت داشته باشی. مرگ هم مثل خواب است. یک امر شخصی است. آدم میتواند کنار کسی بخوابد اما نمیتواند با کسی بخوابد، لیترالی نمیتواند.
در روایت اول سید به این نتیجه میرسد که آدمهایی را که دارند میمیرند و کاری از دست کسی هم برنمیآید را باید رها کرد به حال خودشان. در روایت اول سید فکر عاقبت خودش است. قبل از آن که مرگ ایرما لهش کند ایرما را در خودش له میکند و میرود. در جایی از روایت اول سید میگوید: چه فایده که بمانم. چه فایده وقتی داری میمیری. اینجوری رنج من هم دوچندان خواهد بود. رنجکشیدن من چه فایدهای برای تو دارد. در عوض، دل که کنده باشم از تو، قبل از مرگت، دیگر مرگ تو هم مرگی خواهد بود مثل اخبار تلویزیون. دردش مثل یک آمپول پنیسیلین است. زود تمام میشود. تو قبلش برای من مردهای. روزی که واقعن بمیری کار زیادی قرار نیست انجام بدهم. قهوهام را خواهم خورد، قدم خواهم زد و تلویزیون نگاه خواهم کرد.
سید در یک جایی از روایت دوم تصمیم میگیرد به ایرما بگوید که میداند. دلش میخواهد به ایرما بفهماند که آنقدرها هم که فکر میکند تنها نیست. دست ایرما را میگیرد و با هم به سفر میروند، مثلن میروند جنوب. سید در سفر حرفی از مرگ ایرما نمیزند. سید خیلی زود میفهمد که ایرما واقعن به همان تنهایی است که خودش فکر میکند. از وسط سفر برمیگردند. سید چمدانش را میبندد و نمیرود. دو روز بعد میرود. کسالتبارترین جای روایت دوم شرح همین دو روز است. حوصلهتان سر خواهد رفت. شرط میبندم.
الان فکر کردهاید که ایرما کولی میشود و به سفر میرود؟ شاید هم فکر کنید که خودش را و تنش را و وقتش را وقف درماندهها میکند. من؟ از کجا بدانم. قهرمان قصهی من سید است. الکی گفتم که در روایت اول مرگ قهرمان قصه است. باور کردید؟ ایرما که به هرحال میمیرد. حیف وقت که آدم بگذارد روی قهرمانی که خیلی زود قرار است بمیرد. من بودم کمکش هم میکردم. آدم مرگ را که منتظر نمیگذارد. تعارف نمیکنم، واقعن تا کی آدم هی پابند تعارف و عرف و اخلاق و احساسات رقیقهاش باشد.
شوخی کردم.
(من الان اگر اینجا امضا کنم «موسیو ورنوش»، کسی یادش میآید؟)
Labels: خوابهای مکرر |
2012-10-12
جبر جغرافیایی و برعکس
«ندیدم هیچ اشراق، اشراق و تحول، که دهدم پاسخ، یا دهد تحمل، تا کنم تشکر
ما که راه رفتهایم، باد است که می گذرد، ما که دل شکستهایم، یاد است که میهجرد
دور ایرانُ تو خط بکش، خط بکش، بابا خط بکش، تف و لعنت به این سرنوشت، سرنوشت، خط بکش
این مادر میهن بیوه شد مشکل داشت، شیر تفاخر هم مسموم بود پشگل داشت
صبر از پاچهم در رفت، عشق در دلم سر رفت، از اول هر صبح، حوصلهمون سر رفت
علیهذا آوخ، چه کنم جانم رفت
دست به هر جای جهان که کشیدیم، سُر بود و بالارفتن مشکل
هیچ بادامکی بر سفرهی ما نگذشت، هیچگاه معلوم نشد
به باد رفتیم بر هر چه که وزیده بود قبل از ما، وزیده بود باد فنا
دست به هر چیز زدیم تکان ضربات تن بود
چند بار لرزیدیم، چند بار، چند بار گزش زنبور شدیم کودکی را
چند بار آخ گفتیم آنگونه که دل گریست، چرا شتر رنج همیشه اینجا خوابید
علیهذا آوخ، چه کنم جانم رفت»
سرهرمس که دیگر عادت کرده است، شما هم عادت کنید، در هر رفتنی، چوبی، چیزی یک جور ازدستدادن ببینید، یک جور حرمان. نه که لزومن حرف رفتن باشد، حرف کندن باشد، حرف حدیث خود بر کس دیگری افکندن باشد حتا، کلن دارم میگویم. احوالات جهان عمومن اینجوری است که آدم هی دلش میخواهد آن پنجمرحلهی کذایی و کوفتی «ماتم» را بیاورد جلوی چشمش، مدام.
مثلن؟ مثلن همین که یکی از یک جایی به بعد دیگر سرت را به عقب برنمیگردانی. همین که یکی میزند پشت خودش که بس کن آقا، دل بکن، برو جلو. همانجایی که دست از جنگیدن، دست از جوریدن، دست از در خود و دیگران آویختن برمیداری. که یک چیزی، چوبی، جایی را با همهی دلبستگیهایت میگذاری و میروی. پشت سرت را هم نگاه نمیکنی. دست از لجاجت برمیداری، دست از چانهزنی هم.
مثلنتر همین محسنِ نامجو. همین آلبومِ اخیرش، «13/8»، همین قطعهی معرکهی «خط بکش»، ویدیو اش را دیدهاید لابد. چیز دندانگیری هم نشده اما آن آخرش، یک سکانسی دارد که محسن سهتارش را گرفته دستش و کنار خیابان دارد برای ماشینها دست نگه میدارد. یکی نگه میدارد. محسن سرش را از پنجرهی شاگرد میکند داخل، در لانگشات، چند کلمهای لابد حرف میزند، بعد سهتارش را سُر میدهد توی ماشین، ماشین هم راهش را میکشد میرود. محسن هم راهش را میکشد و میرود.
سرهرمس فکر میکند محسن با این قطعه دارد مانیفست میدهد، طبق معمول. مانیفستِ شخصیاش را میدهد که عاقبت کار جهانش چهطور سوختنیست. دارد مواجههی خودش را با مسالهی مهاجرتش تبیین میکند. خیلی واضح، خیلی شفاف، خیلی آرام. نه انکار کرده این عدم حضورش را، رفتنش را، ناتوانیاش از برگشتن و دور بودنش را از جایی که آمده، نه خشم هست در آوایش، بیهیچ عصبیتای دارد سهتارش را به ماشین رهگذر میبخشد و میرود. دیگر چانه هم نمیزند، از بستر افسردگی و پژمردگیاش هم بلند شده. برای همین این همه آرام، این همه به زمزمه میخواند «دور ایرانُ خط بکش» جنگی با کسی ندارد. صدایش حسرت دارد، تسلیم دارد، اما هماناندازه هم پذیرش دارد. همهی قصهای ناامیدی و رنج و گریستن و جاندررفتن را تعریف میکند، هوار هم میزند، اما آنجا که حرف خط کشیدن میشود، صدا این همه آرام است، این همه وزین و موقر و نرم است.
دارم فکر میکنم آدمی که میرود کاش بشود که پشت سرش را نگاه نکند.
Labels: از پرسهها, پروانهها, راهکارهای کلان |
2012-10-06 Labels: ای داد, پروانهها, راهکارهای کلان, کوت |
Labels: پروانهها, راهکارهای کلان, کوت |
2012-10-05
فرزندم
برای کسی تب کن که برایت بمیرد.
Labels: راهکارهای کلان |
2012-10-03
من اگر جای آقای مسعود فراستی بودم به حرفهای دلسوزانه، واقعن دلسوزانهی مانی حقیقی فکر میکردم. دارم از همین گفتگوی اخیرشان در مجلهی ۲۴ حرف میزنم. مانی کلیت فراستی را رد نکرده، یک برچسب «چرت» نچسبانده که خودش را خلاص کند (سلام جنگهای جهانی گودر). راهکار داده. خیلی اصلاحطلبانهطور. قاطعیت و رکبودن فراستی را تایید کرده و برایش باز کرده که چهطور لحن میتواند استدلال را بسوزاند. که چهطور لحن میتواند در شنونده چنان گاردی ایجاد کند که دیگر گوشش شنوای فحوا نباشد. بعد هم دست روی یک جای خوبی گذاشته. که مثلن این که کشف کنی کیارستمی از ترسهایش فیلم میسازد یا کیمیایی خودارضایی میکند در فیلمهایش، این نقطهی پایان بحث نیست. میتواند اتفاقن درست همانجایی باشد که «نقد» شروع میشود. به نظرم چه مثل سرهرمس حوصلهی دیدن برنامهی آقای جیرانی را ندارید و اصولن در تیم آقای فراستی نیستید، و چه فراستیدوست هستید این گفتگو را بخوانید. آنقدر که تبلیغش را کردهاند جسورانه و خفن و بنیانکن نشده ولی نمونهی خوبی از شیوهی درست دیالوگ با کسی که بهکل مخالفش هستید ارایه میدهد.
۲
شبها که بلند میشود آدم دوباره وقت گیر میآورد فیلم ببیند. سرهرمس با حفظ سمت این روزها عجیب فقط حوصلهی سینمای سهل دارد. یعنی دستش که میرود روی صندوق فیلمها، نمیدانم چرا فقط فیلمهایی بیرون میآید که خیلی حوصلهی عجیبی نطلبد. لابد زمستان اوضاع بهتر میشود، نمیدانم.
۳
پرومتيوسِ آقای اسکات ترکیب نهیلیستی خوبی شده از ادای دین فرمی به اودیسهی آقای کوبریک و تداوم نگاه آقای اسکات در «بیگانهها»یش. کلن؟ کلن توصیه میشود.
۴
سایههای تاریکِ آقای برتن اما یک بلاتکلیفیای در خودش دارد. یکجورهایی شناور و ول است. یک جاهایی شوخیهای بامزهای با ژانر کرده، یک وقتهایی خودِ خودِ آقای برتن است. در مجموع اما کاراکترهای ولشدهای دارد. لابد از مصایب اقتباس از سریال است. خدا عالم است.
۵
مردان سیاهپوش ۳ همان ملغمهی بامزهایست که قبلن بود. اگر ۱ و ۲ به نظرتان مفرح بود این یکی هم هست. نه بیشتر.
۶
بتمن را اجازه بدهید یک بار دیگر ببینم و بنویسم (سلام واقف). عجالتن با آقای نولان رفیق شدم سر این بتمن آخری.
۷
هانگر گیمز را فقط در صورتی پیشنهاد میکنم که اصولن فنِ این مسابقههایی باشید که یک جماعتی را ول میکنند در یک جزیرهای تا زنده بمانند و گذران کنند. وگرنه بدجوری کلیت قصهاش اشکال دارد. شما فقط تصور کنید قهرمان قصه به یک «سفر قهرمانی» میرود و آخرش برمیگردد سرجایش. بعله میشد که این خودش یک ایدهی بامزه و ساختارشکنانهای باشد، اما وقتی ادعایی پشتش نباشد. شعار تحول ندهد و بعد برگردد سر جایش.
۸
سفیدبرفی و شکارچی هم که تا دلتان بخواهد خستهکننده و کسالتبار بود. خدا شاهد است اگر به خاطر خانم شارلیز ترون نبود چند بار استاپش کرده بودم. آدم میماند که خب که چی، چرا. تازه طفلک خانم شارلیز ترون هم هی زرت و زرت پیر و بیریخت میشد و هی باید دختران جوان را فیلان میکرد تا دوباره جوان و خ بشود. آدم دلش میخواست دخترهای زیبایی را که در اطرافش میشناسد بردارد تقدیم کند به ایشان. نقش بود بازی کردی دخترم؟ بازی هم که نکردی تازه. حیف از شماست. واقعن.
Labels: سینما، کلن |