« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2013-02-27
۱
از یک جایی هم مصمم شدم خواندن کتابهای کسالتبار را رها کنم عجالتن. بشینم (درستش این است که بگویم بخوابم البته) و خودم را دوباره عادت بدهم به کتابخواندنهای هرشبه، توی تخت، زیر نور چراغمطالعه.
۲
با «اتحادیهی ابلهان» شروع کردم. شروع موفقی بود. جانکندی تول نوشته و پیمان خاکسار ترجمه کرده، نشر بهنگار. روایت مفرح زندگی یک آدمی که نظیرش را در ادبیات کم پیدا میکنید. یک متخصص در الهیات قرون وسطا که دربارهی کل عالم نظرات مشعشع و تفضیلی و جالبی دارد. در متن زندگی نکبت و فلاکتزدهاش، یک احساس بینظیری بهخودش و تفکرات و ایدههایش دارد که خواندنیست. یک طنز ملایم و زیرپوستی خوبی هم دارد که ایکاش آقای مترجم البته آنهمه ذوقزده نمیشد در مقدمهاش از کشف این کتاب و طنزش. پیشداوری درست میکند برای آدم.
۳
بعد رفتم سراغ «تارک دنیا مورد نیاز است» یا ده داستان تاسفبار. نوشتهی میک جکسون و ترجمهی گلارهی اسدی آملی، نشر چشمه. چندتا از قصهها ایدههای تصویری معرکهای دارند که حالاحالاها ولتان نمیکند. با پایانبندی بیشترشان مساله داشتم. اما در نهایت بهنظرم همین که آدم پیرنگهای به این خوبی بتراشد چیز خوبیست. آن چندتا قصهی خوبش را گذاشتم کنار تا یک وقتی وسط یک سری حکایتهای دیگر، همینجا بکنم در پاچهی مبارک و شریفتان.
۴
دیشب هم «برادران سیسترز» را تمام کردم. پاتریک دوویت و ترجمهی آقای خاکسار و نشر بهنگار، مجددن. بهنظرم آدم میتواند به این انتشارات اعتماد بکند. به مترجمشان هم. یک رمان در ژانر وسترن، بهغایت خواندنی و روان و جذاب و پرکشش. روح آقای تارانتینو هم که کلن در جریان. قصهی دو برادر که آدمکشهای حرفهای هستند و سفری به قصد کشتن کسی.
۵
همین که آدم آخر شب، فیسبوک و گودر و الخش را که بست، سیگار تهِ شبش را که کشید، یک شعف باریک خوبی داشته باشد برای خودش که ایول الان میروم توی تخت و چراغمطالعه را روشن میکنم و میخزم زیر پتو و الباقی کتابم را میخوانم، یعنی سنتت دارد کمکم احیا میشود.
۶
یک خاطره برایتان بگویم و بروم سروقت یک کتاب جدید. در فیلم شمال از شمال غربی، آقای راجر تورنهیل حین فرار از دست سوءتفاهم پیشآمده و پلیس و باقی قضایا، در قطار، خانم اِوا کندال ِ جذاب و بلا را ملاقات میکند. خانم کندال در ادامهی دلبری و پدرسوختگی کلامیشان، و به مثابه دعوت به شبماندن آقای تورنهیل در کوپهشان، میفرمایند که شب درازی در پیش است. بعد اضافه میکنند که از قضا کتابی هم که دارم میخوانم کسالتبار است. در آخر هم میپرسند که میفهمی منظورم چیه؟ و آقای تورنهیل خوب میفهمند. Labels: ادبیات، همهچیز و هیچچیز, نشاطآورها |
2013-02-26
۱
اواخر «مرد مرده»، وقتی ویلیام بلیک فروشنده/میسیونر را میکشد، میرود روی لبهی قایق مینشیند. یکی از میان بوتهها به شانهاش شلیک میکند. بلیک برمیگردد و او را هم روانهی دیار عدم میکند. بعد «نوبادی» به سراغش میآید و کمکش میکند که در قایق دراز بکشد تا روانه شوند. سلانهسلانه که به سمت قایق میرود بلیک، یک «خستهام»ای میگوید که آدم تا گوشت و پوست و استخوانش را حس میکند. یک جور لامصبی میگوید. انگار همهی آنهایی که قاتل احتمالیاش بودهاند را کشته، کارش با این دنیا تمام شده، وقت رفتنش شده. (داشتم فکر میکردم از میان همهی آنها که دنبالش آمده بودند به قصد جانش، تنها کول ویلسون بود که تا آخر کشید. تا آخر آمد. جانش را اما بلیک نگرفت. فقط نیمخیز شد و نگاهش کرد که چهطور ویلسون و نوبادی همدیگر را از پا درآوردند)
۲
خدا عمر آقای روبی مولر را زیاد کند. یک سهم یکهای دارد در فیلمبرداری فیلمهایی که در اوج دوستداشتههایمان قرار دارند. از همین «مرد مرده» بگیرید تا «پاریس تگزاس». داشتم دنبال اسنپشات میگشتم از شهر «ماشین»، شبهنگام، وقتی ویلیام بلیک سرخورده از دفتر دیکنسون بیرون میآید. قبل از این که وارد بار بشود. از انعکاس چراغها روی کف خاکی خیابان. از برقی که میزند زمین. پیدا نکردم. حیف.
۳
شنیدهاید لابد. میگویند آقای جارموش یک نسخهی اولیه از فیلم را برای آقای نیل یانگ میفرستد. آقای نیل یانگ هم مینشیند به تماشای فیلم، تنهایی. گیتارش را دستش میگیرد و همانطور وقت تماشای فیلم برای خودش بداههنوازی میکند. همینها میشود موسیقی فیلم «مرد مرده». سرهرمس؟ سرهرمس اولین کاری که بعد از بیرون آمدن از سینما بهفکرش بود گشتن و پیداکردن این زخمههای بم و عجیب آقای نیل یانگ بود.
۴
شبهایی هست که یک غریبههایی میآیند جلویت را میگیرند، همان وسط سالن سینما، تو را حدس میزنند، یک غریبههای دوستداشتنیای، که چارهای نداری، مجبوری، میفهمید؟، مجبوری بغلشان کنی. بعد با خودت خیال میکنی داری کمکم دچار یک مناسک خوبی میشوی این نیمهشبهای خلوت سینماتک. از آن دچارهای خوب. یک جور خوبی آدمها تک و توک پیدایشان میشود. یک جور ملایمی انگار حس میکنی فلانی و فلانی امشب هم از در تو میآیند و سر میزت مینشینند قبل فیلم. من؟ من دارم معتاد میشوم. گفته باشم.
۵
برایش مسیج زده بودم که پاشو بیا سینماتک فیلم ببینیم باهم آخر شبها. برایم از تروفو نقل کرده بود که بهترین راه شناختن سینما فیلمدیدن در سینماتک است. که باید دانشگاه و الخ را رها کرد و یکسره به فیلمدیدن در سینماتکها گذراند عمر را. نوشته بود که تهران نیست عجالتن. توی دلم گفته بودم که هاها. همان توی دلم اما یک رد شعف نازکی درخشیده بود که وصلم کرده بود به سال ۴۲. بروم اصرارش کنم برگردد زودتر.
Labels: سینما، کلن, نشاطآورها |
بهگمانم باید «سختی کار» بدهند به عکاسانِ فشن، والله.
Labels: اتاق نیمهتاریک, از پرسهها, نشاطآورها |
2013-02-19
لیلی از آقای عسگری میپرسه اسم اون آواز چی بود؟ میگه این آوازها اسم بخصوصی ندارن دخترم. تو تیتراژ هم نوشته: «تصنیف چه شود...»
سرخپوست مرده، دربارهی «پلهی آخر» و چیزهای دیگر
Labels: سینما، کلن, کوت |
Christian Coigny
Labels: نشاطآورها |
2013-02-18
نشسته بودیم گپ می زدیم
یکهو سکوت شد
دختری به تراس آمد
آنچنان زیبا
زیباتر از اینجا بودنِ آرام ما
"باشیا" با دلشوره شوهرش را نگاه کرد.
"کریستیانا" ناخودآگاه دستهایش را روی دستهای "زِبیشک" گذاشت
به ذهنم رسید: به تو زنگ بزنم
بگویم فعلاً نیایی
چون هواشناسی یک عالمه باران پیش بینی کرده است.
فقط "آگنیشکا"ی بیوه
با لبخندی پاسخِ این زیبایی را داد.
ویسلاو شیمبورسکا
پویا افضلی، مودب میرعلایی
از خلال فیسبوک امیر
Labels: ای داد, خوشیها و حسرت, کوت, نشاطآورها |
2013-02-17
۱
نجاتدهنده هم آدم است دیگر، در گور هم که خفته باشد گاهی تصمیم به بازگشت میگیرد. میآید و یک امر معوق را به انجام میرساند و میرود.
۲
از بین همهی تفسیرهایی که روی این فیلم کمنظیر آقای زویاگینتسف نوشتهاند، سرهرمس همین حکایت مسیح و اشارات شفاف به نجاتدهندگیاش را دوستتر دارد. دلایلش را لابد خواندهاید دیگر. از همین تصویر این بالا بگیرید که ارجاع مستقیمی است به نقاشی «در سوگِ مسیح» آقای Mantegna تا آن شکل صلیبوار مرگش، از نقش و وظیفه و رسالتش در رشد پسرها تا قربانیکردنِ خودش برای نجات پسر کوچکتر، شما بخوانید بار گناهان بشر را بهدوش کشیدن، مثلن.
۳
میگویند فیلم «بازگشت» بیشتر از آن که دربارهی بازگشت پدر بعد از غیبتی دوازدهساله باشد، دربارهی بازگشت پسرهاست به خانه، بعد از سفرشان. سرهرمس اما خیال میکند موضوع اتفاقن بازگشت پدر است. اما نه بازگشت نخستین، بلکه بازگشت آخرش. سرهرمس اساسن خیال میکند پدر/مسیح از جهان مردگان آمده. اولین حضورش در برابر دوربین همین شمایلی است که این بالا میبینید: مسیحِ مُرده. برای همین هم در جواب سوال پسرها که پدر از کجا آمده، مادر طفره میرود که: صرفن آمده. یک کار بزرگ ناتمامی داشته، یک رسالتی داشته که لازم بود از آن یکی جهان بیاید و انجام بدهد و برود. انگار مادر پدر را فراخوانده تا بیاید و در سفری فشرده به ایوان بیاموزد که چهطور از آن برجک بالا برود و «نترسد». به آندری کمک کند که بزرگ شود. از مرحلهی دویدن و بازی بگذرد (رانندگی به مثابه عملی نمادین که از آدمبزرگها فقط سر میزند). بیخود نیست که در عکسهای دوربین بچهها، در عکسهای سفرشان، اثری از پدر نیست. آدمی که موقتن از جهان مردگان آمده در عکس ثبت نمیشود. آمده تا میراثِ پاندوراییاش را از زیر خاک دربیاورد و بسپارد دست وارثانش و به آب برگردد. برای همین است که اولین نماهای فیلم از قایقی که غرقشده شروع میشود. سرهرمس خیال میکند این همان قایقیست که پدر همان ۱۲سال پیش در آن بوده و غرق شده. (لامصب چه بذرِ دلهرهای هم انداخت این نمای آغازین در دل سرهرمس)
۴
سرهرمس خوشحال است، خیلی خوشحال است که تابهحال صبوری پیشه کرده بود در دیدنِ این فیلم. که قسمتش باشد اولینبار فیلم را در سینما ببیند. جایش همینجا بود دیگر. قبول کنید. بعد از قبولکردن هم بروید گزارش خواندنی محسن را بخوانید از مصاحبهاش با آقای زویاگینتسف، اینجا.
Labels: سینما، کلن, نشاطآورها |
میدانم که برای نوشتن از یک فیلم درستش این است که آدم اول فیلم مذبور را درستودرمان معرفی کند، توصیف کند. یک حدودی از قصه و فضا را بگوید. قبلش هم هشدار بدهد که این نوشته قصهی فیلم را «لو» خواهد داد. بعد چهارخط در موردش بنویسد. سرهرمس اما قرارش با خودش و اینجا و جماعتِ خواننده این باشد لطفن، که فیلمها را دیدهشده فرض کنیم. اینجوری که مخاطب اینقِسم پُستها آنهایی باشند که فیلم مذکور را قبلن دیدهاند. حالا سرهرمس دلش خواسته بیایند چهارکلمه هم از او بشنوند و بروند. یا لااقل اگر ندیدهاند هم اینجور پُستها را «شُلخوانی» کنند لطفن، بعد قلقلک بشوند بروند فیلم را ببینند. خب؟ متشکرم.
Labels: سینما، کلن, من، رسانه |
2013-02-16
مصفّا: برای من همین که کسی بفهمد شریک زندگیش سالها داستانی را در ذهنش داشته و از او پنهان کرده، چیزی شبیه مثلث[عشق]ی خیالی را میسازد.
حاتمی: چه چیزی را پنهان کرده؟
مصفّا: همین که یک نوجوانی سالها پیش پای پنجرهاش آمده و برایش آواز خوانده...
حاتمی: اما این که پنهان کردن نیست. نگفتن است. نگفتن با پنهان کردن فرق دارد. آدمها خیلی چیزها را به هم نمیگویند، نه چون میخواهند پنهانکاری کنند، چون دلیلی برای گفتنش نمیبینند.
یزدانیان: اما وقتی علی داشت فیلمنامه را مینوشت هم برای من همیشه این سوال بود که وقتی مردی بفهمد همسرش در نوجوانی، مثل هر کسی، عشقی چنین کودکانه و دورادور را تجربه کرده، که اصلا معلوم هم نیست که یک طرفه بوده یا دو طرفه یا بن بست، چرا تا این حد به هم میریزد؟
حاتمی: این اصلا راز نیست، فکر کنم علی یادش رفته که اصلا قرار نبود این راز لیلی باشد.
مصفّا: چرا خب راز بود از اول...
حاتمی: علی این راز نبود. اصلا برای لیلی اهمیتی نداشته که تا حالا تعریفش نکرده.
مصفّا: چرا تعریفش نکرده؟
حاتمی: آخر این چه جور رازی است که من وقتی بچه بودم یکی توی کوچه نگاهم میکرد؟!
مصفّا:... وقتی تعریف نمیکنی که برایت مهم باشد.
گفتوگوی صفی یزدانیان با لیلا حاتمی و علی مصفا، از خلال «اسکایپ»، دربارهی «پلهی آخر»
ماهنامهی تجربه، شمارهی هجدهم
Labels: ای داد, سینما، کلن, کوت |
2013-02-15 اسم مجموعهاش را گذاشته "in passing.................."، با قریب به همینقدر نقطه. خودش میگوید اینها را بر الهام از عکسهایی گرفته که قبلن از روزنامهها و مجلهها برای خودش میبریده و روی دیوار میزده. عکسهایی که عمدتن بکگراندشان را دوست داشته، یا رابطهی بین بکگراند و سوژه را در آنها. سوژههای خانم Uta Barth در این سری عکسها، تکههای بریدهشدهای از آدمها هستند. جوری که تنها قسمتی از آنها در عکس باقی مانده. باقی پسزمینه است. مرکز تصویر هم خالیست. درست همانجایی که ما معمولن عادت کردهایم به آن بیشتر نگاه کنیم. شما خیال کنید در ستایش «نبودن»، یا کسرشدن، بخوانید در ستایش عدمِ حضور اصن. حوصله کنید و بروید باقی عکسهای این مجموعه و البته باقی عکسهای این خانم را هم گوگل کرده و ببینید. مخصوصن آن مجموعهی Between Placesش را.
عکسها را وحید نشانم داد. دستش طلا. بعد، بعد اما دلم خواست همینجا، حتا شده با فونت ریزی میان یک صفحهی سپید در اواخر یک پُست، از خانم لحظه هم تشکر کرده باشم. به خاطر سلیقهی خوبش در عکس دیدن، کلن.
Labels: اتاق نیمهتاریک, نشاطآورها |
۱
یک دورهای هم بگذارد موسسهی نصرت، موسوم به «شُلخوانی». بعد آدم برود بیاید مدرک شلخوانی نصرت بگیرد. اینجوری که یاد بگیری چهطور جاهایی که دوست نداری، چیزهایی که میدانی یحتمل آزارت میدهد، شُل بخوانی. ول بخوانی. سرسری بخوانی و رد شوی و چیزی یادت نماند ازشان. ذهنت گیر نکند لای هیچ دو کلمهای از متن. چشمهایت اصلن دچار شُلبینی بشود. شُلچشمی بگیری.
۲
امروز را سراسر به یک شُلای خوبی گذراندم. هزار سال بود اینجور سیاهمستیای را تجربه نکرده بودم. اسلوموشن بودم. یک دوسهساعتی را کلن نمیدانم که چهطور گذشت دیشب. آنوسطها تلفنام هم گم شد. غیب شد. این است که در همین راستا و از همین تریبون هر بنیبشری که در هفتهشت ماه اخیر به سرهرمس شمارهش را داده دوباره بدهد لطفن. از خلال مسیج و ایمیل و الخ. دستتان طلا.
۳
همیشه دلم میخواست جای آنی باشم که بیدار که میشود از بغلدستیاش میپرسد ببخشید، ما دیشب با هم خوابیدیم؟ و این را یک جور آرام و شُل و بیآزار و خونسردی هم میپرسد. خوشم میآید از این حجم آسودگی خیال، کلن.
۴
دیدهاید آدم گاهی درست دست میگذارد روی همانی که نباید بگذارد؟ همانی که از همه بیشتر آبت با او در یک جو[ب] نمیرود؟ عمدهی شب را با آن مردک رقصیده بود و من نیشام باز بود. میدانستم چرا او را انتخاب کرده. میدانستم پشت این که بروی درست با همان آدمی برقصی که فیلان، چه حس تمسخر خوبی هست. چه طنز غریبی دارد. انگار این نمایش را فقط برای دوسهنفر بدهی. برای همان دوسهنفر که نکتهاش را میگیرند. جلوی خودم را گرفتم که شوخیاش را کامل نکنم با کشاندن دخترک به وسط پیست رقص. که شر بهپا نکنم. خیلی جالب میشد. حیف.
۵
یک جایی هست در «مکالمه»ی آقای کاپولا، که جین هاگمن رفته زیر سینک توالت، ابزارهای استراق سمعاش را به کار انداخته، دارد از اتاق بغلی به صدای مشاجرهی شوهر و زن گوش میکند، دزدکی. کمی بعدتر، انگار آن سوی دیوار قتلی اتفاق میافتد که هاگمن از پشت شیشهی مشجر، شاهدش است، مخدوش و نامعلوم. جین هاگمن خیال میکند شوهر زنِ خیانتکارش را کشته. واقعیت برعکس است البته. آقای ژیژک یک حرف قشنگی میزند در باب این سکانس. میگوید جین هاگمن صحنهی قتل را «تخیل» نمیکند. او خودش را به عنوان شاهدی بر این قتل «تجسم» میکند. آنچه او از خلال شیشهی مشجر پنجره میبیند که درواقع مثل نوعی پردهی ابتدایی، حتا پردهی سینمایی عمل میکند، باید همچون تلاش ناامیدانهای در نظر گرفته شود که سعیای در تجسم است، یا حتا وهمِ مادهای جسمانی است در تایید آن چیزی که شنیده است.
۶
گفته بود «مکالمه»ی آقای کاپولا حتا از «پدرخوانده» هم بهتر است. اول فکر کرده بودم شوخی میکند. گمانم راست میگفت اما.
Labels: راهکارهای کلان, سینما، کلن, کوت, من، رسانه |
2013-02-13
۱
فندکهایی هستند در زندگانی که قلق دارند. که با هر دستی روشن نمیشوند. که در هر دستی زرتی خودشان را ول نمیدهند، آتششان را رو نمیکنند. من؟ من فندکهای قلقدار را دوستتر دارم. این آخری اینجوریست که باید سروته بگیریش و چندبار بزنیش روی کف دستت، انگار که توتون سیگار را داری هواگیری میکنی، تا روشن شود. آنهم یکبار. برای سیگار بعدی باید روز از نو.
۲
یک فندکی هست در «پذیرایی ساده»، همان اول فیلم، در دست مامور بازرسی، که روشن نمیشود. بعدتر هم، فندک دیگری هست که روشنشدنش قلق دارد. قلقش را لیلا میداند. داشتم فکر میکردم اینجور فیلمها هم لابد قلق دارند که اینجوری جماعت کثیری را از خودشان میرانند و ناامید میکنند. راستش را بخواهید مانی حقیقی با آن مصاحبهاش با سوسنخانم شریعتی در روزنامهی بهار، کمی تقلب کرد. قلق فیلمش را لو داد. اشکالی هم ندارد. همین که آدم بعد آن مصاحبه هوس کند برود دوباره فیلم را ببیند یعنی استراتژی آقای حقیقی، کلن استراتژی عرضهی فیلم و حواشیاش، درست بوده. از کلکل با مسعود فراستی در مجلهی ۲۴ بگیر تا برنامهی هفت.
۳
نقش کاوهی فیلم را خود مانی بازی کرده. «بازی» جالبی هم شده. این که مخاطب را ببرد در این وادی که نکند این مانی همان مانی کارگردان باشد. که نیست. مانیِ کارگردان بهنظرم از همه بیشتر به لیلا نزدیک است. به تنها آدمی که قلق فندک را میداند و بلد است روشن کند، کلن. مانیِ کارگردان یکجاهایی از عهدهی مانیِ هنرپیشه برنیامده. گاس هم که نخواسته که بربیاید. که مثلن فاصلهاش را با خودش حفظ کرده باشد. عوضش آنقدر خوب لیلا را بلد بوده، آنقدر خوب ترانه را هدایت کرده که نتیجه یک بازی حیرتانگیز و حسابشده از ترانه شده. ترانهای که گاهی فکر میکنم چه فاصلهی نجومیای گرفته در این فیلم، با همنسلانش. پیشنهاد میکنم یکبار پذیرایی ساده را فقط برای دیدن بازی ترانه، و گوشکردن به تونِ صدایش، به دگرگونیهای کنترلشدهی تونِ صدایش ببینید.
۴
مولفِ پذیرایی ساده آدم اصولگراییست، خیلی هم اصولگراست. از آنها که بعید است چون بید بر سر ایمانشان بلرزند. جوری که گاهی خیال میکنم بر اثر جبر زمانه است که در اردوگاه اصلاحطلبها دیده شده. این اصولگرایی، این قاطعیت و موضعداشتن، این دغدغهی اصول و اخلاقیات و الخ را داشتن، این «جاجو»بودنش، بیش از هر کنشای در دنیای بیرون، در دنیای پذیرایی ساده دیده میشود.
۵
پذیرایی ساده دوستداشتنیترین فیلم مانی حقیقی نیست برای سرهرمس. اما به جد گمان میکند که بهترین کارگردانیِ آقای حقیقی باشد.
Labels: سینما، کلن |
2013-02-12
۱
وقتهایی که خیلی میخندم، وقتهایی که خیلی سرخوشام، وقتهایی که خوشی دارد از پوستام میزند بیرون، چشمهایم بسته میشود. داشتم عکسهای آن شب را ورق میزدم، وضع چشمهایم در عمدهشان همینی بود که عرض کردم.
۲
اولین بار در گالری ایگرگ دیدمش. آمده بود که: من دوستِ ح هستم. برادرکوچیکه را میگفت. اول فکر کرده بودم که لابد آشناییای دارند. بعد تاکید کرد که: نه! دوستِ ح هستم، دِ! یادم هست که با خودم گفته بودم که چه حرفها، یعنی ح را چه به این حرفها. یعنیتر که ح باید کلاهش را هر شب بیندازد بالا که شما «دوست»ش هستی دخترم.
۳
یک شبهایی هست که ناگهان خانوادهی آدم بسیط میشود. دلِ آدم هم. یک آدمهایی که تا دیروز غریبه بودند میآیند خودشان را جا میکنند در دل آدم. به همین سادهگی. مثلن؟ مثلن همین که به آدم بگویند گاهی برمیدارند پُستهای آدم را پرینت میگیرند میدهند بابایشان بخوانند. شما باشید عیش نمیکنید؟
۴
خیلی خوب است که عروسِ جدید خانواده وبلاگی باشد. باور بفرمایید خیلی خوب است. مثلن؟ مثلن فردای بلهبرون برمیدارد برایتان روی کاغذ کاهی نامه مینویسد. نامهی شخصی مینویسد. بعد آدم نامه را ده بار میخواند. دهبار قربانصدقهی عروس مذکور میرود. دهبار قند در دلش آب میشود. صدبار دلش میخواهد برگردد محکمتر بغلش کند. هزاربار جواب بدهد که بعله دخترم، بعله، «همین آدم» زندگیتان میشوم، بهخخخدا، اصلن قول.
Labels: نشاطآورها |
2013-02-02 Labels: از پرسهها, نشاطآورها |