« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2013-04-29 |
۱
«پلهی آخر» و «استانبول»، فیلم آقای مصفا و کتاب آقای پاموک آنجایی به هم میرسند که آقای پاموک دارد از فیلمهای سیاهسفید قدیمی که لوکیشنشان استانبول است حرف میزند. آنجا که «وقتی قهرمان فیلم در خیابانهای سنگفرش محلهای قدیمی راه میرود و به پنجرههای روشن خانههای چوبی چشم میدوزد و به معشوق خود که البته قرار است با کس دیگری ازدواج کند، فکر میکند و سرش را برمیگرداند و به بُغاز سیاه و سفید خیره میشود، گویی که حزن از مرد متلاشیشده و دردمند داستان ناشی نمیشود، حزنی که در مناظر و خیابانهای شهر تزریق شده، در قلب قهرمان نفوذ و ارادهی او را خرد کرده است.» آنجا که آدم پرسهزنیهای آدمهای «پلهی آخر» را تماشا میکند در محلههای قدیمی تهران. آنجاها که حزن غریب خسرو رنگ و عمقش را از در و دیوارها و جزییات بینظیر معماری مدرن و بومی دهههای چهل و پنجاه تهران میگیرد. گاهی خیال میکنم خسرو از بیعشقی مرد. از بیتوجهی. از تنهاییاش. روی پلههای یکی از یگانهترین مجتمعهای مسکونی تهران. خانهی خودشان، لوکیشن آجری و استثنایی خانهی رضا و لیلا در «لیلا».
۲
کاوه مهربانی در شمارهی ۷۳ مجلهی معمار یک گزارش مفصلی دارد از معماری محلهی عودلاجان تهران. آدم باورش نمیشود چهطور سر از این جایی که هستیم درآوردیم. با آن سابقه. سرهرمس پیشنهاد میکند حتا اگر معمار هم نیستید، معمارها را هم اگر دوست ندارید، بلند شوید بروید این شمارهی ۷۳ را ابتیاع کنید. بعد که خوب از تماشای آن همه ساختمان با معماری مدرن و خیرهکنندهی آن روزگار و آن محله سیر شدید، شمارهی ۷۸ همان مجله را بگیرید دستتان. یک پروندهی کمنظیری دارد به سردبیری همین آقای کاوه مهربانی. به نام «سرنوشت مدرنیسم بومی منحصربهفرد تهران، ۱۹۵۰-۱۹۷۰ میلادی». تمام آن تمنایی که سرهرمس همیشهی این سالها داشت برای این که راه بیفتد و یک دل سیر این ساختمانها را زیارت کند، ساعتها مکث کند جلوی راهحلهای بدیعی که برای حلکردن نما و تراس و نرده و کف و دیوار و پله و جزییات و الخ داشتند، سیراب کرده است. کاوه مهربانی از «استتیک غیرمترقبهبودن»شان حرف میزند. از تنوع در سبک و جزییات، ظرافت، اجراهای عالی، سهبعدی بودن، استفادههای معنادار از مصالح، داشتن فضاهای باز و نیمهباز، منحصربهفرد بودن، ابتکار، ابتکار و ابتکار در ساختمانهای این دوره و این جغرافیا. با نمونههای تصویری بهوفور.
۳
سرهرمس اگر زورش میرسید، نصف واحدهای درسی دانشکدههای معماری را برمیداشت، بهجایشان دانشجوها را میبرد به گشت و گذار در همین تهران خودمان. وادارشان میکرد به نقد و تحلیل همین قسم بناها. عوض آنهمه سفرهای دور و دراز به دیدن بناهایی از سدههای قبل. باور بفرمایید آدم وقتی مینشیند به کشیدن یک دستانداز برای یک تراس، ساختمانهای خیابانهای حوالی میدان فلسطین و فردوسی و سنایی و ایتالیا و وزرا و گیلان و بهرامی و جمهوری و قرنی و ملایریپور و بلوار و تختطاووس و سهرهوردی و نادرشاه و جم و ایرانشهر و مفتح و انقلاب خیلی بیشتر بهکارش میآید تا نقشجهان و ماسوله و الخ. میخواهم بگویم طبعن هرکدام به جای خود، اما گاهی یک جریان قوی و نادرست و چنددهسالهای وجود دارد که نگاهمان را میدوزد به چندین قرن قبل. به یک شکوه و عظمت تاریخی. بیکه خیلی هم بهدردمان بخورد. یکجور افتخار عمومی و آکادمیک و کلمهها و ترکیبهای گزاف و کلیشه. یادمان میرود اول روی شانههای همین معمارهای غولی ایستادهایم که کمتر از نیمقرن قبل، اینجوری مدرنیستم و زندگی جدید را آوردند بومی کردند در همین تهران خودمان. انقلاب شد و یادمان رفت. رفتیم دوباره چرخ را از اول اختراع کنیم. از خیلی اول. اینی شد که هستیم. به قول آقای مهربانی «مثل دوران قاجار، برداشتهایم بنجلترینها را جای بهترینهای فرنگ اخذ کردهایم (دوبی/مالزی) با همان سرسرای باشکوه رومی، تختجمشیدی، لاسوگاسی، چلوکبابی، دیکانستراکشن، قنادی».
۴
جا دارد همینجا از آقای ناشر کتاب «استانبول» هم درخواست کنیم چاپ بعدی را لطفن یک جوری منتشر کند که صفحههای کتاب یکرو باشد. پشت هر صفحه جای خالی مناسب داشته باشد برای حاشیهنویسیهایمان. این یکی که سیاه شد. بعد هم یک جلد دومی برایش بزند. بردارد عکسهای معرکهی کتاب را با کیفیت آدموار و جداگانه چاپ کند روی کاغذ درست. هی بخریم هی کادو بدهیم هی ورق بزنیم هی عیش کنیم. با تشکر.
Labels: خوشیها و حسرت, نشاطآورها |
2013-04-27
روی تپه، مشرف به درهی قرمز نشسته بودم اول صبح. داشتم لولیدنشان را تماشا میکردم. دستهایم را سایهبان کرده بودم و از دور نگاهشان میکردم که چهطور بالا و پایین میشوند و کج و راست خم میشوند و از خود بیخودی میکنند و بینوبت به هم میرسند و دور میشوند از هم و در هم شده خنده و گریه و خوابیدن و لالایی و لا-لاییشان. بعد با خودم فکر کرده بودم انگار قرار اصلتر است از یار. برای همین است لابد که بیقراریها به چشم میآیند. بییاریها اما گرگومیش و نامعلومند، ناچیز و پُرشمارند.
Labels: از پرسهها, خوابهای مکرر |
2013-04-21
۱
میگویند رویاها کلید شناخت روح آدمها هستند. میگویند در خواب آدم مقاومت و رودربایستی و الخش را کنار میگذارد، آنچیزی میشود که در آن تههای خودش هست، میگویند آدمها در خواب از آنچه در بیداری هستند به خودشان نزدیکترند. که چه هستند و چه میخواهند کلن. میگویند خیلی از احساساتمان را در بیداری نمیتوانیم که شفاف و صاف و بیریاطور ببینیم. میگویند «غرورهای عصبی»مان نمیگذارد: آن صفات و خوبیهایی که فکر میکنیم داریم اما نداریم.
۲
میگویند مصرف الکل تولید سروتونین را در آدم کم میکند. سروتونین هم که کم بشود رویا زیاد میشود، غنی و متنوع میشود. خیلی بیریا و نقلبهمضمون البته. بهشخصه هیجانانگیزترین و متنوعترین رویاها را شبهای بعد از شادخواری داشتم. این که سروتونین با افسردگی چهطور رابطهای دارد و چرا هم خودش یک قصهی دیگریست البته.
۳
آقای خواب بزرگ اصولن آدمیست که دامن رویاهایش را ول نمیکند. و این خصیصهاش روی اعصاب سرهرمس است کلن، بس که غبطه. یکجور خوبی زندگانیای را که دوست دارد میکند. خوب هم میکند، لااقل از اینجا که اینطور دیده میشود. اینجا برداشته نقشهی خوابهایش را کشیده. نقشهی شهرهای رویاهایش را. سرهرمس از همین تریبون به خواب بزرگ پیشنهاد میکند بردارد روی یک کاغذ آ۲ اینها را پرینت بگیرد. بزند به دیوار اتاقش. بعد هی هربار یک جزییاتی را به آن اضافه کند. احساس میکنم یک رستگاری خوبی در آخر این راه هست.
Labels: خوابهای مکرر, راهکارهای کلان, نشاطآورها |
چه دکمهی خوبی دارد این مسیجدانیِ فیسبوک: لیو-دِ-کانورسیشن.
جیمیل هم برود اینجور چیزها را یاد بگیرد عوض این همه قرتیبازیها و لوسبازیهای اخیرش.
تعمیمش را هم خودم بدهم یا خودتان بعدِ این همه سال بلدید دیگر؟ Labels: از حرصها و آدمها, راهکارهای کلان |
2013-04-16
گاهی فقط همان یک عکس کافیست برای این که کل تاریخت را، قبل و بعدش را، بکشی بیرون و بگذاری جلوی خودت. به این خوبی، به این بلدی.
Labels: پروانهها |
2013-04-14
این همه شادیهایمان را قسمت کردیم، گفتیم انصاف نیست اینجا ننویسیم که cloud atlas و zero dark thirty و the fall و flight عجب فیلمهای غیربهیادماندنی و معمولی و وقتتلفکنیای بودند. عوضش تا دلتان بخواهد dawn by law آقای جارموش سرهرمس را سر حال آورد. علیالخصوص آن نیمهشبگردی دونفرهی بعدش. یا مثلن همین سرهرمس وقت دیدن a prophet دل توی دلش نبود که فیلم زود تمام نشود. بس که همهچیز این فیلم سر جای خودش بود. از پلات پدرخواندهطورش تا چهلروزوچهلشب غار حرا و الخش. حتا اعجابی که در آدم برمیانگیخت paths of glory که در آن سالها (چهل و دوی خودمان مثلن) آقای کوبریک فیلم ساخته به آن خوبی، به آن ضدجنگای، به آن انسانمداری. مخصوصن آن شیوازرگال بعدش،تا خود صبح، با آن همه سیگاری که لابهلای آن همه حرف و حدیث آدمیان دود شد. حالا اصلن حرفمان اینها نبود. آمده بودیم بگوییم اینروزها زیاد میخوابیم. خیلی زیاد. تا جایی که جان داریم. بعد خوابهایمان افتاده روی دور. یک تم مشترک و تکراری. هی بیدار میشویم حرص میخوریم دوباره میخوابیم بلکه اوضاع عوض شود. نمیشود. گفتیم از شما هم یک آماری بگیریم: این که آدم مدام در خوابهایش در موقعیتی قرار بگیرد که بخواهد با یک نفر یا چندنفر دستبهیقه شود، و بدجوری هم حق با صاحبخواب بوده باشد در این دستبهیقهگی، بعد هی تمام زورش را جمع کند که مشتای، چوبی، چیزی حوالهی آدمبدهی خوابش بکند، و زورش نرسد، کم باشد، انگار که اصلن اسلوموشن باشد، این، همین این یعنی چی.
Labels: سینما، کلن |
2013-04-12
مثلن اینجوری که آدم شروع کند بنجامینباتنوار پستهای وبلاگش را «بازنشر» کند. اینجوری که فردا پست دیروز را و پسفردا پست پریروز را تا الخ. تا خودِ الخ. بعد تمام شود.
Labels: از خودشیفتگیها, وقتگذرانیها |
2013-04-11
یکجایی بود توی «با گرگها میرقصد»، کاستنر نازنین روی اسب نشسته بود و دستها را صلیبوار باز کرده، سر بالاگرفته، میتاخت از میان صفوف خودی تا... دشمن. که هیچ معلوم نبود کدام خودیست، کدام دشمن.
همان صحنه
همان صحنه
(+)
|
2013-04-06
سرهرمس است دیگر، گاهی هوس میکند وبلاگ صوتی، پُست صوتی برایتان هوا کند. اشکالی که ندارد، ها؟
Labels: از خودشیفتگیها |
از صندلیاش کمی بلند شد و سمتم آمد و پیشانیام را بوسید. نگاهش میکردم فقط. ماشین را روشن کرد و شیشهی سمت خودش را پایین داد و پاکت سیگار را از جیب کتش درآورد و سیگاری درآورد. با شیطنت خاصّی میخواست حرصِ مرا دربیاورد. قطعن میخواست حرص مرا دربیاورد. بستنی خورده باشی، باران بیاید دیگر چهکاری مانده است انجام بدهی؟
Labels: کوت |
2013-04-03
داشتم نگاهشان میکردم. هر کدام یک جایی، سرِ یک کلمهای بغضشان میترکید. ایستاده بودند بالای سر قبرِ تازه. فکر کرده بودم با خودم که ما آدمها کلید داریم لابد برای شکستن بغضمان. یکی سرِ «مادر»، یکی «یازهرا» یکی «روزگار»، یکی «تشنگی»، یکی «خاطره»، یکی «خنجر». یکی را هم باید دستش را بگیری ببری مستش کنی، بعد آخر شب هی دور بزنی تا نرسی خانه، تا خوب گریه کند، خوب ضجه بزند، خوب خالی بشود.
قبلترش، ایستاده بودم تماشا میکردم آن لگنهای کشیدهی فلزی را که روی دست میبردند و پشت سر هرکدامشان جماعتی. چرا مردهها را اینطور با عجله میبرند. چرا آن فاصلهی لعنتی غسالخانه تا قبر را اینطور هراسان طی میکنند. چه عجلهای وقتی دیگر همهچیز تمام شده. بعد دیدم مدام یکی دارد در گوشم میخواند که یارِ من است او، جانِ من است هی نبَردیش، هی مکِشیدش، آنِ من است او هی نبَریدش، آبِ من است او، نانِ من است او... تا آنجا که سرخی سیبش، تا آنجا که مثل ندارد باغِ امیدش. ولم نکرده بود این کلمهها تا خودِ آخرِ شب.
آمدم بگویم یکی هم بردارد این ترانه را در یک دستگاه ماتمای بخواند. یکجوری که آدم دوزاریاش بیفتد که فرق دارد تاریکی با تاریکی. ازدستدادن با ازدستدادن. ازدسترفتن با ازدسترفتن.
|