« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2013-08-28
«اولین/تنها وظیفهی قصهگو اینه که قصه بگه»
این را آقای مارتین مکدونا گذاشته توی دهان شخصیت نویسندهی تیاتر «مرد بالشی». خیلی هم تاکید کرده. چشم. قبول اصلن. ما هم همین را میگوییم. بعد یک جایی شخصیت کارآگاه قصه تاکید میکند که هربار که میگوید «از این یاد یه چیزی افتادم»، یعنی دقیقن یاد چیزی نیفتاده. قبلتر هم کاتوریان، آقای نویسندهی قصه به کمک بازپرس/کارآگاهها دست گرفتهاند برای قصههایی که «نماد» دارند. که چیزی نشانهی چیز دیگریست. که باید از یک چیزی یاد یک چیز دیگری بیفتیم در قصه. همین مضمون خودش به اندازهای قشنگ و بلا هست که متن آقای مکدونا را طلا بگیریم.
کمتر کسی را دیدم اما که از اجرای این کار راضی باشد. «مرد بالشی» یک پیام دهکردی دارد که آدم هی حسرت میخورد چرا دوتا نبود. چرا نویسنده را ندادند او بازی کند. (سرهرمس اجرای دوم، اجرای ارسباران را دیده) برای تیاتری که این همه قصه و متن و صدای نویسنده در آن نقش کلیدی دارد، صدای علی سرابی رسوخ لازم را ندارد. گیرا نیست. خشک است و نمیتواند همهی توجه گوش آدم را یکجا جلب کند. علیالخصوص جاهای که مونولوگ دارد و قصهها را تعریف میکند. اجرای احمد مهرانفر را ندیدم طبعن و نظری ندارم. اما به شدت خیال میکنم یکی از مهمترین لنگیهای کار صدای علی سرابی (کاتوریان) بود.
Labels: از پرسهها |
2013-08-25
داشت خودش را مقایسه میکرد با یکی از نسلهای قبل، آقای بیضایی مثلن. میگفت آقای بیضایی که میگوید از اینترنت و ایمیل چیزی سرش نمیشود همه قربانصدقهاش میروند که آخی، ایجان. میگفت اما این اینترنتندانیِ من مایهی شرمندگیست. آدم در این زمانه و در این سنوسال (سلام سیوخوردهایسالگی ِ خانم شین) بلد نباشد با چهارتا «اپ» کار کند مایهی افتخار که نیست هیچ، خجالت هم دارد. هیچ هم آدم را از زمانهاش جدا نمیکند، تافتهاش نمیکند. قریب به یک ماه پیش تلویزیون داشت اجرای لندنش را نشان میداد. دلم برایش تنگ شد یکهو. وایبر زدم که مرتیکه، الاغ، خاکتوسرت که آدم زمانهی منای و نیستی. دوهفته بعد جواب داده بود که ایوای، الان دیدم و خندیده بود. و میتوانم تصورش کنم که با آن بلاهت یگانه و دوستداشتنیش داشته بازی میکرده با گوشیاش لابد، دستش لغزیده روی وایبر، پیغام من باز شده، خوانده و خندیده و جواب داده.
میخواهم بگویم آدم قبل از این که از روشهای حذفی برای تافتهکردن خودش استفاده کند باید بگردد یک تحقیقی بکند که آیا در این زمانه هنوز هم «من که موبایل ندارم» و «آدم با تلفنش میخواد حرف بزنه دیگه، چیه این قرتیبازیا» و قسعلیهذا جایی خریدار دارد و آخیبرانگیزست یا نه، صرفن اداییست بیکارکرد و دشمنشادکن و درستایش بیسوادی.
Labels: کلن |
2013-08-21
نمیدانم اگر قرار باشد یک قرابتهایی بمانند به سال و ماه و تو بخوان ایام؛ تکلیفِ آدمها با ما-زنانِ نافراموشکار- چیست؟ چگونه است؟ مهم نیست کجایِ هرمِ بلندبالای «نوع»/»تایپ»/»مدل» ایستادهایم. مهم این است که چیزهای مشخص و حتی نامشخصی را بهطوری غریزی در یاد نگهمیداریم. نه مایهی خشم و نه مایهی انتقام و نه مایهی فخر(حتی). مایهی لحظههای جانکندنمان شاید…اینجوری ست که من درد را؛ این درد را میشناسم. من آن زبان را که محکم میانِ لبان میچرخد و بزاقی را فرو میدهد و گازی که میماند رویِ لبِ پایین را و فرارِ به روزِ شلوغ یا خلوتِ ایوان را میشناسم. من آن پلکی را که یک آن محکم بههم میخورد و زهرخندی را که به لب هم دیگر شاید نرسد؛ میشناسم. من آن پایی را که زیر میز بسیار آرام و بسیار دردمند جابهجا میشود حس میکنم. من آن «انی وی» را از حفظم.
سرکار خانم لیمان
Labels: از آرشیوخوانیها |
2013-08-19
۱
همین اواخر آقای خواب بزرگ خلاصهی قصهی مینیسریال «آینهی سیاه» را «شر» کرده بود، به کسر شین. این که «نیمهشب به نخستویر زنگ میزنند و از رختخواب بیرونش میکشند. چند دقیقه بعد او در ربدشامبر همراه چهار نفر دیگه به صفحه تلویزیون خیره شدهاند. شاهزاده انگلیس دزدیده شده و گریان در این ویدئو خواسته گروگانگیران را مطرح میکند. قبل این که خواسته را بگوید یکی از مشاوران با چهره نگران و جدی فیلم را نگه میدارد و به نخست وزیر توضیح میدهد که متاسفانه فیلم جدیست و شاهزاده واقعن دزدیده شده. بعد ادامه فیلم؛ شاهزاده خواسته گروگانگیران را میخواند: نخستوزیر باید ساعت چهار بعد از ظهر بصورت زنده در مقابل تمام دوربینهای تلویزیونی ظاهر شود و با یک خوک سکس کند. نه شبیهسازی و نه جعل. وگرنه شاهزاده اعدام میشود.»
میبینید؟ الان دارد مورمورتان میشود که باقی ماجرا را بدانید.
۲
جریان زندگانی جوری شده که این اواخر مدام دارم به «قصه» فکر میکنم. به این که چهقدر قصه میتواند همان اول و قبل از هر عامل دیگری آدمها را گیر بیندازد. گیر خوب البته. نشسته بودیم به گپ و غر که این فرمگراییای که سالهاست غالب شده در ادبیاتمان عمدتن از فقدان قصهست. از این که مهندس قصه کم داریم. از این که باید اصغر فرهادی بردارد کارگاه قصهپردازی راه بیندازد قبل فیلمسازی. داشتم میگفتم، جریان زندگانی جوری شده که جماعتی شدیم درگیر قصه. مینشینیم و کلنجار میرویم که چهطور مهندسی کنیم. بحث میکنیم که چی را کجا بگذاریم. چی را از کجا برداریم. «چی» میتواند به قصه ختم شود. حرف «هری پاتر» شده بود. به مثابه یک جهان کامل که جز قصه و قصه و قصه چیز دیگری برای جلوبردن مخاطب ندارد. بعد خیلی اشراقطور نشسته بودیم «تاثیرات جانبی» آقای سودربرگ را دیده بودیم. که خیلی مهندسیوار قصهاش را چیده و جلو برده. جوری که گامبهگام فروتر میروی در سرنوشت شخصیتها. گفتم بیایم توصیهاش کنم.
۳
به صحرای کربلا بزنم دوخط. the company you keep وسط موج فیلمهای تروریستبیس این سالها اتفاق جالبیست. تطهیرشدنشان و سمپاتکردن مخاطب با یک جماعتی که سالها قبل حرکتی تروریستی کردهاند. از آقای رابرت ردفورد هم البته مخالفخوانیای جز این انتظار نمیرود کلن. کربلای مورد نظر اینجاست ولی: یک ماشاالله دستهجمعی دلم میخواهد بگویید الان. برای آقایی که هنوز و در این سنوسال، این همه اوووففف، این همه سرپا، این همه همهکسکش. اعتراف کنم و مجلس را ترک کنم: آدم است دیگر، گاهی فقط و فقط به این خاطر کلاه سر خودش میگذارد که ظهرش هی قربانصدقهی کلاه آقای ردفورد رفته.
۴
آدمها را جای درستشان بگذارید. این صدبار. طفلک آقای زیباکلام را نشانده بودیم که از جغرافیای سیاسی تهران حرف بزند. حرف هم زد ها. اما بندهخدا خودش هم همان اول گفت که احساس میکند جای بیربطی قرار است حرفهای بیربطی بزند. عوضش الان سرهرمس میداند و آگاه است که فتحعلیشاه چه آدم جالبی بوده و چهقدر فحشهایی که نثارش شده بیجا بوده و چهقدر آدم صلحوصفا بوده و کشورداریاش اتفاقن چه معقول بوده.
۵
روزگار قدیم اگر بود از همان دکمهی اول خط بند قبل برایتان صد قواره کتشلوار دوخته بودیم. حیف :)
Labels: ادبیات، همهچیز و هیچچیز, سینما، کلن |
2013-08-11
۱
تعارف دارم با خودم. جدی. یکجاهای بدی با خودم تعارف دارم. میگویم کجاها.
۲
حرف تکراری بزنم. زندگی مجازی هنوز یک زندگی جدید است. هنوز سازوکار و قواعد و رسومش تثبیت نشده. گاس که ماهیتش جوری باشد که اصلن هیچوقت هم نشود. مثلن؟ مثلن روشهای شخصی آدمها برای پاسخدادن به محبت کسی. این که یکی توجهای بکند جایی به تو، این که جوابت کامنت باشد یا لایک یا الخ. از این قسم ندانمها.
مثلنتر: در دنیای واقع خب یکی که دستش را به سمت آدم دراز میکند، آدم اگر آدم باشد و مرض و مورد خاصی نداشته باشد دست طرف را میفشارد. اینجا، در زندگی مجازیمان، علیالخصوص در شبکههای اجتماعی، تکلیف به این سادگیها نیست. اگر اصولن تکلیفی در کار باشد. روشهای شخصی خودمان را داریم. سرهرمس هم آدم است دیگر، از گوشت و پوست و استخوان و الخ. خانه و خانواده دارد. حتا عمومن خانواده ازش رد میشود. اولبار، قبل از این که آگاه بشود به تفاوتهای بنیادین شبکهای مثل فیسبوک با مرحومگودر، اکانتی با اسمورسم واقعیاش ساخت. طبعن «دوست» هم شد با تمام آدمهایی که در زندگی واقعی با آنها دوست بود. بعد یک جماعتی از رفقای مجازی، ندیدهها را عرض میکنم، هم آمدند سراغ آن اکانت. به دوستی دعوتش کردند. سرهرمس هم، با همان اکانت خود غیرمجازیاش، با آنها دست داد. از یک جایی، دوزاریاش افتاد که حالا حریم خودش بهدرک، آدمهای واقعی زندگیاش دارند در این شناوری غوطهور میشوند بیکه دلشان بخواهد لزومن. دوزاریاش افتاد که آدم بهتر است اگر زندگی مجازی دارد، برود یک اکانت مناسب حال درست کند. این شد که سرهرمس با همین آیدی خودش را اضافه کرد به فیسبوک. برویم بند بعد.
۳
من مرض سوءتفاهم دارم. یعنی باور کنید منبع سوءتفاهم اگر بشوم شب خوابم نمیبرد. دیده شده تا صبح قدم زدم (الکی). چند بار حرف تفاوت «فالو»کردن و «فرند»شدن شد. همینجا و آنجا. بهگمانم دارم تکرار میکنم. شبههها را پس میزنم. که آیدی «سرهرمس» در فیسبوک اساسن یک آیدی پابلیک است. همهچیزش پابلیک است. نه تنها خودش حریم خاصی ندارد، که حریم خانه و خانواده را هم در خودش لحاظ نکرده. که بشود پابلیک بماند. این است که اساسن آیدی «سرهرمس» در فیسبوک برایش فرقی نمیکند با آدمها «فرند» باشد یا «فالو»اش کنند. سرهرمس در فیسبوک درخواستهای رفاقت را ندید و ساموار میپذیرد، به گرمی و کماکان.
۴
حرف اینستاگرام را هم بزنم تا تنور داغ است. صبح داشتم فکر میکردم همین ماجرا دارد برای آنجا هم میافتد. سرهرمس اکانت اینستاگرامش را وصل کرده به خود واقعیاش در زندگی واقعیاش با آدمهای واقعیاش. بهنظرم درستش این است که اکانتش پابلیک نباشد. که وقتی عکسی از یک شبنشینی مثلن گذاشت، بعدش هی نیاید خودش را سینجیم کند که نکند حریم خصوصی کسی را نقض کرده باشد. این روضه را دارم میخوانم که بگویم بالاخره مصمم شدم به غیرپابلیککردن اکانت اینستاگرام. که این قاعده را هرچند دیرهنگام برای خودم گذاشتم که فقط آدمهایی را که شخصن میشناسمشان، چه آدمهای زندگی واقعی چه رفقای مجازیای که حالا دیگر آمدهاند آنطرف و شدهاند آدمهای واقعیم، بتوانند دسترسی داشته باشند. اینجوری با خیال راحتتری میتوانم از در و دیوار و آدمهایام عکس داشته باشم آنجا. خدا شاهد است دارم زور میزنم این جملات تفرعن خاصی نداشته باشد. کسی را هم نرنجاند.
۵
اجازه بدهید یک شجاعت دیگری هم بهخرج بدهم الان که اینجا ایستادم. که جام زهر را بنوشم و با چشمی گریان بردارم آدمهایی را که شخصن نمیشناسمشان، از آنیکی فیسبوکم حذف کنم. پیشاپیش هم سرم را پایین بیندازم چون «آنفرند»کردن از آن دست کارهاییست که هیچوقت دوست نداشتم. شما فکر کنید مجبووور بودم. خب؟
۶
اصلن باور کنید آنیکی اکانت فیسبوکم هیچچیز جالبی در خودش ندارد. همهی جالبها و جالبیها در همین اکانت «سرهرمس» است. جدی.
دونقطهدی.
Labels: من، رسانه |