« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2013-09-25
«خیلی کول گفت هرچه تصمیم بگیری٬ من اعتماد میکنم. نگفت حمایت میکنم. گفت اعتماد میکنم. دقیقا همیشه از همین قسمت دموکراسی میترسم؛ همینجا که میگوید به اجماع رسیدید و تصمیم گرفتید٬ پای عواقبش هم بنشینید.»
خانم کارما به جای درستی زده به گمانم. به فرق بین همین «اعتماد» و «حمایت». یادم بماند جای این دوتا را با هم اشتباه نگیرم منبعد. جایی که اعتماد لازم دارم طلب حمایت و ساپورت (نه از آن ساپورتها) نکنم. گاس که مشکل تاریخیام هم با این امر حمایتکردن/شدن حل شد. همین که هیچوقت نفهمیدم که چرا گاهی ملت حمایت بیقیدوشرط دلشان میخواهد. این پشتیبانی بیحدومرز، این طلب پشتیبانبودنِ بیحدومرز که اینطرف و آنطرف طلبش را میبینیم و میخوانیم از کجا پیدایش شده اصلن. که مثلن من هر غلطی کردم کردم اما بشینم در موضع یک آدم طلبکار، که من را حمایت کن. پشتم باش، ساپورتم باش (از آن ساپورتها، اینبار). چقدر من خوشم میآید از این کلمهی «عواقب». از این که این قدر قشنگ و دلبرانه میآید مینشیند همینجا، درست بعدِ «تصمیم». و چارهای ندارد جز این که بپذیریمش، خودمان، تنهایی. به قول خانم کارما، ترسناک است و یک دنگ دل آدم را میلرزاند. عین خودِ آدمشدن.
Labels: از حرصها و آدمها, راهکارهای کلان, کوت |
2013-09-24
پسِ پشتِ پسلهها چه میگذرد.
بعد از عمری گدایی، شما بخوان وبلاگپردازی، نوشتن و ننوشتن و خواندن و نخواندنشان، خواهناخواه آدم دچار یک جور اشراقِ شبِ جمعهطور میشود. (این «آدم» که میگویم شامل همین خود شما دوست گلم هم میشود، بعله) اشراق را اشراف هم خواندید خواندید. اینجوری که همینطور «اسکرول» که میکنی میبینی چه کم شدهاند نوشتههایی که بعد خواندنشان یک «هه»ی بیغرض نثارشان نکردی. هههایی که از قدمت میآید. از این که حالا دیگر میدانی به قول آن رفیقمان کرگدن هم از کلاهشان دربیاورند جای خرگوش، شگفتزده نمیشوی. (توروخدا مثال نزنم، خب؟) از همان خوشینویسینگاریها بگیر بیا تا مانیفستها و الخ. یک پترنهایی به وجود آمده انگار. که مثلن میشود حدس زد از فرحزاد که مینویسیم داریم از تهرانپارس میگوییم، درواقع. میخواهم بگویم دستمان رو شده. جلوی هم رو شده. حالا هم نه که بخواهم «نکنید آقاجان، نکنید»ش کنم، نه خداشاهده. بکنیم اتفاقن. خیلی وقتها راهی نیست برای پرداختن مستقیم به موضوع. حتا راه هم هست، اما صرفِ اعترافِ این که داریم از تهرانپارس مینویسیم میزند خودمان را له میکند اول. اینجوری است که اول خودمان را قانع میکنیم که داریم واقعن از فرحزاد میگوییم، بعد شروع میکنیم به قانعکردن دیگران. میخواهم بگویم در جریان باشیم کلن. بکنیم و در جریان باشیم. همین.
باید یک متر و معیار شخصی از این پاراگراف فوقانی برای خودم درست کنم. یکجور شابلون. بگذارمش روی وبلاگها. بعد کیف کنم از آنها که یا آنقدر خوب بلدند هنوز شعبده کنند بیکه دستشان رو شود (طبعن اولویت اولم همین گروهاند)، یا واقعن پس پشت پسلههایشان با جلوی روی پسلههایشان توفیر چندانی ندارد. برای مزاجم خوب است کلن.
Labels: از پرسهها, راهکارهای کلان |
2013-09-22
1
از بخت بلندم رفیق قصابی دارم که اعتقادات عمیقی از جمله به آبجوی هاینکن دارد. از دیگر اعتقادات و اصول اخلاقیاش باید به گوشت فیلهی گاو اشاره کرد. آنطور که خودش انتخاب میکند و مردهاش میکند و کهنهاش میکند و با آن چاقوی بلند سکسیاش تکهتکهاش میکند و همانجور لُخت و بیهمهچیز کبابش میکند و به خوردمان میدهد. یک اعتقاد خوب دیگری هم به موستانگ ۱۹۶۷ دارد البته که خودش یک قصهی دیگریست. برگردیم به کباب، به گوشت قرمز، این غایت لذت. رفیق قصابم کباب را از کنار آتش عبور میدهد صرفن. جوری که حین خوردن یادی از اجدادتان کنید قبل از اختراع آتش. اولبار در باغ سوهانک بود که بساط کباب و آتش را قاپید از صاحبخانه و در مصدر امر نشست. از رفیق قصابم به بعد، یاد گرفتیم که گوشت قرمز هرچه خامتر، بهتر. یاد گرفتیم که نمک و پیاز و کیوی و خیار و ماست و زعفران چونان دشنامیست بر چهرهی قرمز گوشت. یاد گرفتیم که عظمت باید در انتخاب گوشت باشد و نگهداریاش و بچهآتشی که به آن میرسانی، نه در فیلان. شما هم یاد بگیرید همینجا. اشکالی ندارد.
2
رفیق قصابم در باب گوشت سفید پند و اندرز خاصی ندارد. از کنارش رد میشود. از اینجا به بعد افاضات و تاملات شخصی سرهرمس را بخوانید. گوشت سفید را باید تا میشود از ماهیت اصلیاش دور کرد. بوی مرغ و ماهی کمپختهشده و سرخنشده لاغرکننده است، بس که آدم را بیزار میکند از اطعمه. حتا دیده شده در موارد متعددی سرهرمس جوجه را آنقدر بر مسند منقل نگه داشته تا برشته و خشک شده. ادویه و رب و سیر و سبزی نجاتدهندههای گوشت سفیدند. این را یاد هم نخواستید بگیرید نگیرید. بالاخره همهجور سلیقه هست. سلیقههای خوب داریم و سلیقههای بد.
3
ظفر را که میخواهید در نفت بپیچید، دوسه مغازه را که رد کنید، سوی شرقی نفت، یک پاچینیفروشیست که بلد است چهطور کتف و بال و ران و ساق مرغ را روی این سیخهای چرخان جوری کباب کند که انگارنهانگار که دارید مرغ میخورید. بلد است رویشان را بیسیلی سرخ کند. بلد است حتا روی سیبزمینیهای سرخکردهاش پودر سیر بزند. بلد است ادویهی مناسب و محرک و متناسب به مرغش بزند. پیشنهاد سرهرمس این است که یک جایی همان حوالی باشید، بساطتان هم بهراه باشد. بعد زنگ بزنید به «پاچینی»، سفارش بدهید مثلن قدر پانزده هزارتومان برایتان کتف و بال بفرستد. خیلی حشری بودید بگویید ران مرغ و ساقش را هم اضافه کند. سیبزمینی را هم که خودتان عاقلید و بالغ، سفارش بدهید.
4
تا اینجا آمدهاید تلفنش را هم بگذارم برایتان. تبلیغ بیمنت بشود: ۲۲۲۲۲۲۵۳
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, من، رسانه, نشاطآورها |
2013-09-14 یکی بود که میگفت این هتلهای آلاینکلوسیو یک صورت زمینیشده و فشرده از بهشت برایت ایجاد میکنند. یک توهمی از تهنداشتن خوشی، تهنداشتن هرآنچه خوردنی و کردنی و نوشیدنی. آدم میافتد به صرافت مصرف، به افراط. بیجا هم نمیگفت. از تپهی سیاه روبهرو صدای سگ میآید. از تراس بغل صدای گپ مردانه. از آندست گپهای ته ته مستی. با سرفه. از درد بدنم بیدار شدم و هرچقدر وبلاگ خواندم خوابم نبرد. آمدم فحش بدهم، دیدم فحش ندارد. از صبحش به تقاص، به عذابوجدان حتا، افتاده بودم به مصرف تن. آدم نهچندانورزشو ای که منم از همان گرگومیش صبح شروع کرده بودم به دیوانهواری. دویده بودم و شنا کرده بودم و والیبال و واترپلو و الخ. دارم فکر میکنم به مصرفیهای هنوزمانده. بلند شوم برم جغدیابی. |
2013-09-08
دیدی یک خاطراتی هست، یک ماجراهایی، یک چیزهایی که از بس عزیزند و کمیاب، میبری میگذاریشان یک جای دنجی از مخیلهات، یک جای امنی از حافظهات، خیلی هم رجوع نمیکنی به آن، مبادا که دستخوش تکرر بازآفرینی بشود، دچار هی یادآوری و لاجرم تغییر کیفیتش، تغییر جزییاتش؟ کنسرت «دیوار» آقای راجر واترز، استانبول، برای من اینجور چیزی بود. حادثهای بود که دلم میخواد سفت و محکم بماند سرجایش. راستش را بگویم؟ در بهت بودم. از شدت اجرا، از کیفیت پرفورمانس در بهت بودم. طوری که الان از من بپرسی فلانآهنگ را خواند یا نه، هیچ بعید نیست یادم نیاید. حالا البته آنهمه آبجو هم بیتاثیر نبوده لابد، اما میخواهم بگویم (بله من الان یک سرهرمس جوزده هستم، چطور مگر؟) تجربهی بودن در آن لحظه، چیزی بود فراتر از موسیقی آقای واترز. لابد اینقسمکنسرتزیادرفتهها بلدند دارم از چی حرف میزنم. این که جزیی از یک انبوهی باشی که همه حالشان خوب، همه دگرگون. این که ببینی چهطور ایدئولوژی بیرنگ میشود وقتی عکسهای کشتهها، از ندا و سهراب بگیر تا چمران و باکری و فهمیده، تا فروهر و کشتههای میدان تقسیم، بیترتیب کنار هم نشسته، این اتفاق خوبیست دیگر. یک چیز دیگری هم بگویم و بروم. اوایل کار وسط جمعیت بودم. دیدم دارم تاب نمیآورم آن همه شلوغی را. نیمهی دوم را رفته بودم آن ته. تهِ تهِ استادیوم. از یک جای دوری داشتم حال خودم را میبردم و عیش بصری و شنواییاش را. ایستاده بودم در آکس، روبهرو با صحنه. یک کلیت خوبی را داشتم در گسترهی دیدم. از آن اجرا، از آن شب، همین کلیت برایم مانده. خیلی هم داخلش نمیروم. یک تودهی دستنخوردهای از خاطرهی لذت، لذت ناب.
عکس را هم حمیدخان اسکندری گرفته.
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, خوشیها و حسرت, نشاطآورها |
2013-09-07
آقای نادر تهرانی پیشنهاد میکند بهجای این که این پروژه را به چشم یک معماری داخلی ببینیم، آن را جوری نگاه کنیم که انگار یک استراتژی معمارانه است در مقابل محدودیتی که یک فضای کوچک به آدم تحمیل میکند. که نتیجهی این استراتژی، شده یک پاسخ منطقی برای ایجاد حداکثر جا در حداقل فضا. آقای نادر تهرانی اینها را در جلسات بررسی پروژهی «استودیوی کوی فراز»، در دهمین دورهی جایزهی «معمار» میگوید، سال ۸۹، دورهای که این پروژه یکی از طرحهای برگزیدهی هیات داوران شد.
استودیوی کوی فراز را «طراحان و بناکنندگان زاو» طراحی و بنا کردهاند. یک آپارتمان معمولی ۵۸مترمربعی را برداشتهاند تبدیل کردهاند به یک چنین فضای چشمنواز و کارآمدی. تا توانستهاند «چیز»ها را، رادیاتورها و سرویسها و کمدها و چراغها و پنجرهها و دستگیرهها و کلیدها و پریزها و پردهها را، بردهاند گذاشتهاند داخل دیوارها و سقفها. جوری که آزاد باشد فضا، آزاد باشد آدم در آن. گل ماجرا اما اینجاست که دیاگرام معمول آشپزخانه را کلن برعکس کردهاند. آشپزخانه شده یک مجسمه که همهی عناصرش را در دل خودش تعبیه کرده و آدم عوض آن که تویش بچرخد، دورش میچرخد.
اینها را گفتم که برسم به اینجا اما. «زاو»ی ها از رفقای جان سرهرمس هستند. رفاقتی که یک سال دیگر صبر کنیم سابقهاش میرسد به بیست سال. رفاقتی که خیلی وقتها رنگ شراکت هم به خودش گرفته. از بهترین تجربههای شراکت و همکاری هم بوده خداوکیلی.
حالا این استودیو را گذاشتهاند برای فروش. طبقهی پنجم ساختمان بوعلی در کوی فراز. با چشمانداز معرکهای از تهران. گفتم از همین تریبون خبرتان کنم. گاس که دلتان بخواهد یک استودیویی داشته باشید با این احوال. همینقدر سفید و خالص و تمیز و جادار و اوووفففف. به سرهرمس ایمیل بدهید اگر اطلاعات تکمیلی خواستید. یا اگر خودش را خواستید. کلن ایمیل بدهید به سرهرمس ات جیمیل دات کام.
|
2013-09-01
از خدمتهای تراپی که زیاد نوشتهاند. از خیانتهایش اما یکی این که از آدمها گاهی یک غولهای حقبهجانب متوهمی میسازد. «سلفسنتر»هایی که از تمام جلسات تراپیشان، همان یک بند را برای خودشان برداشته و اندوختهاند که «من خوبم، من کلن خوبم، من خیلی خوبم، من همینی که هستم اصلن عالیام، هرکاری هم بکنم باز هم بینظیرم». خب این خطرناک است والله. یعنی یک مشت آدم تنها میپرورد اینجوری توشهاندوختن از امر تراپی. دارم یک جامعهای را تصور میکنم از خودمان، که هرکدام چند جلسه تراپی رفتهایم، رسیدهایم به آنجایش که «ما خوبیم،اونا عنن» و همانجا گیر کردهایم. یک جامعهای از تکها، که بلد نیستند یار باشند، بلد نیستند کنار باشند، بلد نیستند خیلی جاها حق را و اصالت را به جمع بدهند و از خر شیطان شخصیشان کوتاه بیایند و بپذیرند که گاهی این خود منم که گند زدم. حالا میفهمم که یک عمر همهمان خودمان را بردهایم آخر صف و هی ازخودگذشتگیهای بیمصرف کردهایم. این را بلدم. اما میخواهم بگویم از این ور بام شیرجه میرویم آنطرف. همین خود من. والله.
Labels: از حرصها و آدمها, از خودشیفتگیها |