« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2013-10-27 |
2013-10-23
۱
مردههای جدید را بردهاند آنطرف خیابان. قطعهی ۳۱۷ جای تازهها بود. حالا لابد هزار جور بهتر میشود آمار گرفت و گرفتهاند. همینجور سردستی و چند قدم بالا، چند قدم پایین، بالای هفتاد درصدشان متولدین دههی بیست بودند. عمر متوسط آدمهای تهران در سال ۹۲ لابد باید همین حدود هفتادسالگی باشد. با همین فرمان جلو برویم سیسالی هنوز وقت هست. یک وقت هم دیدید با همین فرمان جلو نرفتیم. مثلن ده سال بعد رفتیم دیدیم مردههای تازه متولیدن دههی چهل شدهاند غالبن. یا مثلنتر، آدم است دیگر، گاس هم ده سال دیگر نرفتیم ببینیم مردههای تازه متولد چه حوالیای شدهاند.
آدم بهشتزهرا که میرود به همین چیزها فکر میکند دیگر.
۲
گوشی اندروید یک تختهنرد نسبتن کارآمدی دارد برای وقتهای ترافیک. جوری که گاهی آدم شاکی میشود چرا راه باز شد. جاهای حساس، بلدید که. تختهنرد آقای اندروید اینجوری است که سختترین سطحش همانا خوششانسترینش است. یعنی اینجوری نیست که طرف استراتژیهای پیچیدهتر و خفنتری اتخاذ کند. خیلی ساده، روش تمام سطوحش هرچه زودتر فرارکردن و دررفتن است، بیجنگ و خونریزی و کشتوکشتار. اما، اما در سطح آخرش، تاس میآورد پدرسگ. تاس میآورد در حد تیم ملی. تمام خانههایت را بستهای جز یکی، یک گشاد هم دادهای آنسر دنیا، مثلن هفت و هشت باید بیاورد تا برسد به آن. میآورد! یکجوری تاس میآورد که در همان یکدانه سوراخت مینشیند و بلند میشود و اوج میگیرد و صاف فرود میآید روی همان یکگشاد ناقابلت. ناچاری فرض را همیشه بر این بگیری که بدترین تاسها مال توست و بهترینشان از آن رقیب. آن جور بازی کنی. تمام توانت را بگذاری برای روبهروشدن با بدترین تاست و بهترین تاسش. برای آن خودت را آماده کنی. تختهنرد آقای اندروید از آدم یک تختهباز محافظهکار و بدبین و فرصتطلب میسازد. دیروز داشتم با یک آقایی بازی میکردم. شیوهام ناخودآگاه شده بود شیوهی آقای اندروید. یادم رفته بود که طرفم آدم است، گاهی هم بد تاس میآورد. گاهی هم شانس میآورم. جور بدی دو دست پشت هم بردم. تازه یک معاملهای کرده بودیم با هم و قرار بود رفاقتی تخته بزنیم. عین تراکتور رد شدم از روی بندهخدا. خجالت کشیدم.
۳
فرقی نمیکند عزا یا عروسی. همین که یادم میآید این همه فک و فامیل دارم و این همه یک لحظههایی هست که همهشان یک جا جمع میشوند و همه با تو مهرباناند و یادت میآید که چهقدر دوستشان داری، خوب است. این دوری و دوستی خوب است کلن. بعید میدانم اگر معاشرت هرروزهی آدم میان این همه فامیل باشد تاب بیاورم. همینجوری که دستت بهشان میرسد هروقت که بخواهی، همین وضعیت انگار مطلوب است. (آمدم داخل پرانتز، تبیینتر کنم ماندنم را اینجا، یکیش به همین دلیل فوقانی، دومیش به دلیل پاراگراف ماقبل آخر این نوشتهی عطا)
۴
داشتم فکر میکردم چههمه دارم با زندگیام هم همین کار را میکنم. هی برای بدترین چیزها، بهترین تاسهای طرف مقابل، خودم را میچینم، جوری بازی میکنم که اگر بدترین تاسها برایم نشست، بشود که کمر راست کنم. دیدم که چههمه همهی این سالها داشتم خانههایم را محکم میکردم، کمین مینشستم، محافظهکار و بدبین، تا فرصتها را روی هوا بزنم. ته تهش، اینجا که هستم، آدمی هستم که در مجموع دو-یک بردهام از زندگی.
۵
اگر دلت میخواهد سریال «آینهی سیاه» را ببینید، در بند هفت اسپویل میشوید. بدجوری هم اسپویل میشوید. دیگر خود دانید.
۶
بند چهارم را کلن چرند گفتم. شوخی کردم. آدم از هر مزخرفی که برنمیدارد مانیفست دربیاورد و تعمیم پرتوپلا بدهد که.
۷
«آینهی سیاه» سریال زمانه است. بدجوری بهروز است. همان چیزیست که باید در این روزگار باشد. تاملات بدبینانه راجع به آیندهی تکنولوژی آیتی. راجع به آیندهی گجتها و اینترنت و موبایل و الخ. لااقل نود درصدش. در خدمت و خیانتش. اپیزود اول فصل دومش را میخواهم برایتان اسپویل کنم. چارهای هم ندارم. ماجرای زن و شوهر جوانیست که به خانهی پدری مرد میروند. جایی ییلاقیطور. از همان اول مرد را میبینیم که کلن آدم استتوس است. مدام دارد توییت میکند و فیسبوک. کمی بعد مرد تصادف میکند و میمیرد. حین مراسم ختم، زنی از بستگان به بیوهی جوان پیشنهاد میکند اگر دلش خیلی برای مرد تنگ شد یک سایتی هست که مرد را در چت بازسازی میکند و زن میتواند با مرد حرف بزند گاهی. زن پریشان رد میکند. چند روز بعد میفهمد که باردار است. کمی بعدتر آنقدر تنهایی و بیطاقتی فشارش میدهد که سراغ آن سایت میرود. سایت کارش این است که از روی توییتر و فیسبوک و الخ متوفی الگو میگیرد و یک شخصیت مجازی از او میسازد که میشود با آن چت کرد. زن در کمال تعجب میبیند که دارد دل میدهد به مرد، به معاشرت مجازی با مرد. ورژن جدیدتر میآید. حالا مرد صدا دارد. قبلش زن تمام ایمیلها و ویدیوها و عکسهای مرد را در سایت آپلود کرده است. آواتار مرد لحظه به لحظه شبیهتر میشود به خودش. حالا زن تقریبن تمام وقتش را به صحبت تلفنی با آواتار مربوطه میگذراند. جوری که گاهی یادش میرود که مرد اصلن مرده است. (راههایی برای نفی مرحلهی اول از مراحل پنجگانهی سوگ: نفی انکار) یک شبی، مرد پیشنهاد میکند که قضیه آپگریدتر شود. یک نسخهی بتا وجود دارد که از سیلیکون و الخ روبات مرد را میشود که بسازند و برای مشتری بفرستند. حالا زن در خانهاش آواتار فیزیکدار مرد را دارد. یک روبات سوپرهوشمند آدمنما. در رختخواب غوغا میکند. (آخخخ که اگر این قصه را طنز میکردند) در واقعیت اما یک جاهایی بدجوری توی ذوق میزند این کمال آواتار. عاقبت زن به این نتیجه میرسد که مرد/آواتار را از بین ببرد و مرگش را بپذیرد. نمیتواند. میبرد او را میگذارد در طبقهی بالا، زیر شیروانی. مرد/آواتار/گذشته میشود یک چیزی که میشود مثل یک عروسک، مثل یک دیلدو، مثل یک اسباببازی، گاهی رفت سراغش. به دخترش هم همین را یاد میدهد. بروم بند بعد، طولانی شد حرف.
۸
داشتم این اپیزود اول فصل دوم «آینهی سیاه» را میگذاشتم کنار «گذشته»ی آقای فرهادی. راهحلی که سریال میدهد برای شیوهی برخورد با گذشته. گذشتهی خوشی که به تلخی انجامیده. که برداری خاطره را ببری بگذاری توی اتاق زیر شیروانی. زندگی نکنی با آن. همینجور دستنخورده برای خودش یک گوشهای افتاده باشد. گاهی، هر از گاهی، بروی خاکش را بتکانی، استعمالش کنی، بعد دوباره بگذاری سر جایش و در را ببندی و برگردی به زندگی جاریات. نمیدانم میشود یا نه. هنوز دارم فکر میکنم. یک طرف دیگر ماجرا همین این است که یک استفادهای پیدا کرده این همه گزارش حال و شرح وضع موجودهای استتوسی و توییتری و اینستاگرامیمان در این قصه. هرچه بیشتر شرح حال بدهیم، آواتارمان به خودمان نزدیکتر خواهد شد. تخیل کنیم دیگر، اشکالی که ندارد. هرچه ویترینیتر گزارش کنیم، خودمان را در انواع و اقسام وبلاگها و شبکهها و الخ به ثبت برسانیم، آواتارمان به خود ایدهآلمان، به آنی که میخواهیم باشیم و باورمان کنند که هستیم، نزدیکتر خواهد شد. (الان دارم توجیه میکنم ویترینپردازی و انبوه گزارشهای شرححالی را، در جریانید که)
۹
در بند ده هم اسپویلتان میکنم. حلال کنید سرهرمس را.
۱۰
در اپیزود دوم فصل دوم همین سریال فوقانی، قصه از عجیبترین جا شروع میشود. زنی از بیهوشی بلند میشود. عدهای کاملن بیدلیل قصد جانش را کردهاند. میگریزد. مردم شهر اما هیچ کمکی نمیکنند. تنها و تنها با گوشیهای موبایلشان از تعقیب و گریز و وحشت و زجر و شکنجهی زن فیلم میگیرند. دروغ گفتم. دلم نمیآید این را هم اسپویل کنم. بروید ببینید خودتان، که چرا. ببینید که چهطور کل این اپیزود شبیه یک فحش خواهرومادر است به پدیدهی نظارهگری صرف. به همین رفتار عجیبی که از خودمان صادر میکنیم وقت هر فاجعهای. گوشیها را درمیآوریم و فیلم و عکس میگیریم از صحنهی تصادف. بهقرآن تلویزیون باید به مثابه فرهنگسازی همین اپیزود را پخش کند. چالش اخلاقیاش هم پنهان نیست خیلی. این که کسی که جنایت را صرفن نظاره میکند و دخالت نمیکند، چقدر بار گناهش سبکتر یا سنگینتر است از عامل جنایت. بروید ببینید چهطور خود خود قیامت را، جهنم را ساختهاند در این اپیزود. عذابی که هر روز تکرار میشود، روز عذابی که ته ندارد، تمام نمیشود، فردا همان دیروز است، نعل به نعل. هی از نو، هی از نو.
Labels: کلن |
2013-10-14 یکی بود که هروقت تنگش میگرفت به آدم فحش بدهد میرفت زیر لحاف، یک جای«پرایوت» و خلوت، فحشش را میداد، بعد با لبخند برمیگشت (بعدها درکش کردم. دیدم گناهی هم ندارد طفلی. چهکاریست آدم جلوی روی طرف فحش بدهد. مثل این میماند که تا من میآیم غیبت پدرم را بکنم بچهم تلفن بزند به پدربزرگش بگذارد روی اسپیکر). یکی بود که آدم جرئت نمیکرد دوکلمه حرف در محضرش بزند. زرتی میرفت پست وبلاگش میکرد (این اواخر شده بود اسفنج. با چشمهای دریده عالم را نگاه میکرد. منتظر که یکی چیزی بگوید، حرفی بزند، کاری بکند این بدوبدو برود پستش کند). بعدها به زندگی بعد از مرگ و حریم شخصی آدمها اعتقاد پیدا کرد و آدم خوبی شد. یکی بود که میگفت اگر «عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید» پس کجا بکنیم؟ یکی هم بود که میگفت منظور از عالم در این جمله، «پابلیک» بوده. یکی بود که میگفت آدم باید جوری در پرایوت رفتار کند که اگر روزی روزگاری «ستینگ» عالم عوض شد و پرده برافتاد، سربلند باشد (پرسیده بودم یعنی تو مسیج و ایمیل و اینها؟ چیزی نگفته و به افق خیره شد بود). یکی بود که «دایرکت» دوست داشت. یکی هم بود که بوس دوست داشت. یکی بود که مدام تمرینِ زندگی در «خانهی شیشهای» میکرد (بعدها بهش گفتند که مسابقهای به نام «زندگی در خانهی شیشهای» نداریم، بیخیال شد). یکی بود کهشغلش حرفزدن بود. نانش را میدادند. بعدها دچار این توهم شده بود که یک «آخ» را هم نباید مجانی بگوید جایی. یکی بود که پرایوتش روزبهروز تنگتر میشد (اتفاقن رفت عمل کند. گفتند برای سن تو خطرناک است. لاجرم با تنگی ساخت). اواخر عمر نوشتههایش را فقط خودش میدید. لایکهایش را هم. یکی بود که در پرایوت فحش میداد و در پابلیک بوس میداد. یکی بود که برعکس (این دومی خطرناک بود. از شهر بیرونش کردند). یکی بود که خودش پابلیک بود و خانهاش پرایوت. یکی هم بود که برعکس (همیشهی خدا هم یکی هست که برعکس باشد. گرفتاری شدیم ها). یکی بود که نامههای همه را میخواند. یکی هم بود که هیچوقت نامههایش را نمیخواند. یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود. برای همین هم نمیشود مصداق داد، «منشن» کرد، یا با دست نشان داد. Labels: کلن |
2013-10-07 Labels: از پرسهها, پروانهها, نشاطآورها |
2013-10-06
۱
من اگر بودم میدادم سردر فرمهای استخدام و ارزیابی بپرسند از ملت که از کدام خصیصه و اخلاق و «چیز» و منش مدام دارید ابراز برائت و انزجار میکنید. جواب را مینوشتم کنار اسمشان، به مثابه اصلیترین ویژگیهای آن آدم. بعد تصمیم میگرفتم.
۲
«شبکهی آفتاب» شهریورماه، یک پروندهی خوبی دارد دربارهی «بازی». بنویسم game که درست متوجه شوید از چی دارم حرف میزنم. شادمهر راستین از ساخت داستانی در فیلمنامههای سینمایی و فیلمنامههای بازیهای ویدیویی نوشته. بازی در روایت سینمایی و نسبت میان بازی و سینما و بازی در سینمای فونتریر و داستانگویی در بازیهای رایانهای نام باقی مقالههای پروندهی خواندنی این شمارهی شبکهی آفتاب است که توصیه میکنم نقبی به آن بزنید. به شبکهی آفتاب برمیگردم در همین پست، جایی نروید.
۳
هریپاتر و یادگاران مرگ، قسمت دوم. چرا من سیر نمیشوم از این فیلم. به فاصلهی دوهفته سه بار رفتم سراغش و هر بار فیلم سرحال بود و از ریتم نمیافتاد و قصهاش را درست تعریف میکرد و مستقل از کتاب هم سر جای خودش ایستاده بود و آدم را درستودرمان درگیر خودش میکرد. همینجا بیرون پرانتز هم ابراز برائت کنم از همهی آنهایی که هریپاتر را دوست ندارند. میتوانید این را بنویسید کنار اسمم، والله. به هریپاتر هم برمیگردم. خیلی زود.
۴
سریال «آینهی سیاه» که معرف حضورتان هست. یک اپیزود سوم جالبی دارد. حکایت زمانی که یک چیپای اختراع شده که بغل گوش آدم کار میگذارند و وظیفهاش حفظ هر آنچه دیده بیند است. کل خاطرات آدم را با امکان جستجو و زوم و پردازش برمیدارد ذخیره میکند. با امکان اتصال وایرلس به کلیهی تجهیزات پخش صوت و تصویر. یک تایملاین درست میکند برای آدمها. چلنج قضیه هم اینجاست که انکار کارِ کرده و حرف زده و جای رفته و الخِ نمودهشده دیگر شدنی نیست. آدمها هی استناد میکنند. کلن استنادکردن شده یک رفتار معمول و روزمره. قشنگ است دیگر، نه؟ مخاطرهآمیز و قشنگ. حالا شما خودت برو تخیل کن به سر قوهی قضاییه مثلن چه میآید. به سر عشق چه میآید. برو دیگر، برو جانم، برو خوب تخیل کن و بگُرخ و برگرد. آن وسطها یاد همین فیسبوک خودمان هم افتادی افتادی. قبل از امکان ادیت استتوس ولی.
۵
کیلومتر ۱۹۳۰۰۰، تعویض روغن و فیلترهای ۲۰۶.
۶
فرناز تعریف میکرد که یکی بوده که نوستالژی را ترجمه کرده «غمیاد». چقدر قشنگ.
۷
یک وقتی هم یادم بیندازید که خودداری را کنار بگذارم و خودم را خفه کنم بس که از یوگا بنویسم. از همین یوگایی که ما میکنیم (نه اونی که اونا میکنن). از این که چه عرقریختن کیفداری شده برای خودش. که چهطور از صبحش حالم خوب است که غروب قرار یوگا داریم. از این تیم جور و خوبی که شدیم. قربانصدقهی سیمین هم بروم. خب؟
۸
شادمهر راستین در مقالهی فوقالذکرش از قداست مرگ مینویسد که چهطور در game با آن بازی میشود. که چهطور مرگ بدل میشود به امری معمولی و بازگشتپذیر. من اگر جای مبلغین مذاهب بودم بساطش را کلن جمع میکردم، والله. یا این که چطور بازی تفکر رها از ایدئولوژیست و تنها آیینیست که ما انسانها اجرا میکنیم و ریشهی ایدئولوژیک و مذهبی و روحانی ندارد. (مثل همین هریپاتر خودمان که هیچ، هیچ، هیچ نشانی از امر معنوی، از لزوم وجود امور معنوی حتا در آن نیست. قصه اینهمه اومانیستی آخر؟!) قشنگترین جای مقالهی آقای راستین اما آنجاست که از تفاوت the end و game over میگوید. که «بازی» به آدم یاد میدهد که شکست به معنی ضعف نیست، به معنی پایان. شکست یعنی تو تنها در «یک» بازی شکست خوردهای. میتوانی صدبار از اول شروع کنی. میگوید بچههایی که بیشتر «بازی» میکنند ظرفیت تحمل شکستشان در زندگانی بالاتر میرود. شما تعمیم بدهید دیگر. همین که بدانی در عرصهی سیاسی و عشقی و کاری و مالی (و البته غیر جانی، طبعن) و الخ جای همهی the endها بگذاری game over. چهقدر کار آدم راحتتر میشود. برگردی بروی از نو شروع کنی. با یک کار و مال و آدم و الخ دیگر. قابلیت برگشتپذیری بیانتهای بازی همان بازگشت ابدیای است که هی حرفش را میزنیم. در بازگشت ابدی، در بازگشتهای بینهایت ابدی، موارد و آدمها و الخها از خاصیت یکهبودنشان خالی میشوند. در عین سنگینی، در نهایت به گمانم این حرف حال آدم را بهتر میکند. سبکتر میکند زندگی را.
۹
مایلم اضافه کنم که هریپاتر و دیوار پینکفلوید درست در مقابل هم ایستادهاند. در دومی نهاد مدرسه نمایندهی همهی آن چیزهای سرکوبکننده و ناامنکننده و نابودکننده است و در اولی، هاگوارتز یعنی خودِ خودِ امنیت. یعنی جایی که میشود برای حفظش جان داد. یعنی آخرین سنگر. خانواده کیلویی چند است آقا.
۱۰
کتاب «آمستردام» یک شروع رویایی دارد. طرح قصه را جوری باز میکند که آدم خیال میکند چقدر میشود تفرج کرد. زنی میمیرد و شروع ماجرا از مراسم ختمی است که شوهرش، به اضافهی سهتن از عشاق مطرحش در آن حضور دارند. همه هم ماشاالله از حال و احوال و معاشرتهای فیمابین باخبر. قصه اما خودش را محدود به این سرآغاز نمیکند. سر از جاهای دیگری درمیآورد، جاهای بهتری. کتاب زبان سختی دارد. سرهرمس به ترجمهی میلاد ذکریا مشکوک است. کتاب اما یک فصل واقعن درخشان دارد. یک جایی که کلایو، یکی از عشاق موردبحث که موسیقیدان است، به تنهایی به یک پیادهروی طولانی میرود، در یکی از پارکهای طبیعی. کل فصل شرح همین پیادهرویست. تا در اوجش، شاهد خاموش جنایتی باشد و درست وقتی که میتواند جلوی جنایت را بگیرد، دل بدهد به الهامی که به او شده، برای پایانبندی سمفونیای که دارد مینویسد. شرح جزییات مکانها و پیچها و راهها و حسهای این فصل سرذوقتان میآورد.
۱۱
نمایشنامهخوانی پدیدهی درستیست. وقتی امکانات و مجال و سرمایه و جا و الخ اینقدر در مضیقه باشد، یک راه لیزخوردن هیجانانگیزیست نمایشخوانی، در این وانفسا. مایلم ارجاعتان بدهم به آن متن خوبی که عطا نوشته بود. که اصولن از ابتدا به همین نیت نوشته بود و این همه داستانش را خوب روایت میکرد. مایلم به تجربهی شخصی خودم اشاره کنم که چقدر خوش گذشت. که بعد از سالها یادم انداخت بازیکردن چقدر حال آدم را جا میآورد. که چهطور یک حال مشترک خوبی بین آدمهای درگیر نمایش، تولید و پخش میکند. از همین تریبون هم تشکر کنم از آن رفیقی که بانی این حال خوب بود. ممنون دخترم.
۱۲
داشت تعریف میکرد که تا به حال برای بازی «باران سنگین» هفده مسیر مختلف پیدا شده. چهار شخصیت اصلی دارد بازی که قابل کنترلاند. میشود جوری بازی کرد که همهشان بمیرند و کودک ربودهشده پیدا نشود. میشود جوری بازی کرد که همه در پایان کار رستگار شوند. میشود در هر لحظه از بازی تصمیم گرفت و عمل کرد و نتیجهی عمل را هم دید. عواقبش را. حد اعلای مشارکت و همذاتپنداری. میگفت ورسیون جدیدی در راه است که طبق ادعای سازندگانش «ته» ندارد. هر لحظه میتوانی «انتخاب» کنی که چه کنی و بازی مطابق تصمیم تو جور دیگری جلو برود. اسمش را بگذاریم بازیهای مستند؟ بگذاریم بازی-زندگی؟ من از کجا بدانم.
Labels: کلن |