« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2013-11-26
سه هفته از کوباندن اتوبوس خط ویژهی ولیعصر به سحر میگذرد. خط ویژهای که بیآرتی نیست به کل. نه استانداردهایش را دارد و نه به گمانم مسوولین شهر ادعایش را داشته باشند. صرفن یک خط ویژه است که ویژهگیاش را غیر از حملونقل آسان و سریع ملت پیاده، از آمار خیلی زیاد تصادفات و جراحات و کشتارش میگیرد، موتوری و سواره و پیاده.
هفتهی اول، هفتهی کوفتیای بود. هیچچیز تغییر نمیکرد. متخصصان امر این عدم تغییر را مثبت تلقی میکردند و منتظران هربار از شنیدن آن «هیچ» کذایی، دلشان تاب برمیداشت. دوهفتهی اخیر اما منصور یکتنه شده سفیر خوشخبری. سحر رسمن روزبهروز دارد هشیارتر میشود. بهتر میشود. امروز به حرف آمد بچه. در یک مقطع تاریخی، اولین سخنان بچهم «مگه فرقی میکنه» بود. خیلی عمیق و فلسفی و اوووفففف. در جواب سوپ. حال ما؟ حال ما خوب است. کلن و جزئن خوب است. شعف و شانس بزرگمان همین بهترشدن تدریجیست. اصلن این تدریج خوب است. یکبارهگی از جنس همان کوباندن اتوبوس و تصادف است. یکبارهگی انقلاب است. یکبارهگی احمدینژاد بود. تدریج یعنی یک گامهایی دارد آهستهآهسته برداشته میشود. یعنی نمودار با شیب ملایمی دارد بالا میرود. یعنی پشت سرت را که نگاه کنی یک شیب آرام میبینی، روی نوک نمودار هم که باشی، پشت سرت پرتگاه نیست که هربار که به عقب نگاه میکنی توی دلت خالی شود و اضطراب گریبانت را بگیرد. این را آنها که آهستهآهسته و در طول سالیان آمدند بالا خوب میفهمند. برعکسش هم حال کسانیست که یکشبه ره پیمودند. پشتشان یک شیب تند است، رو بهبالا. اما ترسناک.
در همین هفتهی اخیر، والیبالمان قیامت کرد و فوتبال ساحلیمان در اوج بود و ظریفمان خوشخبر. میگویند ۱۰۰ روز از دولت آقای روحانی گذشته. کلاهمان را قاضی کنیم. خوشحال بودیم دیگر. نبودیم؟ حال عمومی مملکتمان رو به بهتر شدن بوده. تدریجی. حصر سر جایش بوده، کشتهها هم کشته باقی ماندند. خیل زندانیهای سیاسی هم هنوز در بند. هزارتا نکبت و هیولا و خرابی دیگر هم سر جا، باقی. اما یک چیزی این وسط ساخته شد و آمد جا شد در روزگارمان که خیلی وقت بود نداشتیمش: امید.
سحر میشد که اصلن آن روز، اساماس من را نمیخواند، نمیآمد یوگا کنیم، که بعدش از روی خط عابر خط ویژهی ایستگاه امانیه رد نشود و آن رانندهی بیحواس، آنطور هفت متر پرتابش نکند و حالا این وضع و حالش نباشد. حال امروز سحر، در قیاس با بیست روز قبل افتضاح است. یک دختر خوشگل سرحال ورزشکار قبراق بود و حالا آدمی با کلی استخوان شکسته افتاده روی تخت آیسییو و ما دلمان خوش است هر روز که دارد بهتر از روز قبل میشود. خوشخیالایم؟ سادهلوح و سطحی و بیحافظهی تاریخیایم؟ نه. نیستیم. صرفن بلدیم واقعیتها را ببینیم. به قول آن رفیقمان، حرص چیزهایی را که نمیتوانیم در آنها تغییری ایجاد کنیم نخوریم. تصادف، یک اتفاق لحظهای بود که افتاد. نمیشود به عقب برگشت. اما میشود که مسیر را دید و امیدوار بود و جلو رفت.
آقای ظریف دستپر برگشت از مذاکرات اخیر. توافقنامه را نوشتند و امضا کردند. مشغول خوشحالی هستیم هنوز. سایهی تهدید دایمی برداشته شد. کمی امان و قرار گرفتیم. اما میشود که نگاه کنیم به ده سال پیش. به این که همهی این حرفها را آن موقع هم میشد زد و امتیازها را داد و گرفت. خیلی هم معاملهی بهتری میشد یحتمل. غر بزنیم. هی یاد خوشحالیکنندهها بیاوریم که چقدر میشد همهچیز بهتر باشد و نیست. گوشتتلخی کنیم. اخم کنیم و ههگویان رد شویم. زرنگیم؟ جونگیریم؟ نه جان من. طفلکی هستیم. ارتباطمان را با واقعیت گم کردهایم. یادمان رفته که هشت سال اتوبوس کلهخر و بیترمز احمدینژادیسم داشته به ما میکوبیده. یادمان رفته که وضعمان یک وضع عادی نبوده تمام اینسالها. یادمان رفته که جز تدریج، هیچ چیز دیگری بلد نیست به آدم امید بدهد. چشمانداز بدهد. تداوم و تدریج.
بعد از هشت سال دارم کمکم با کیوسکهای روزنامهفروشی دوست میشوم دوباره. همین که کلهی صبح آدم تیتر چهارتا روزنامه را دید بزند و به خودش و روزگارش فحش ندهد که هیچ، یک قندهای ذرهذرهای هم در دلش آب بشود یعنی حالمان دارد بهتر میشود.
یکوقتی هم، سحر که بلند شد، دست به کامنت و لایکش که رفت، برداریم بنویسیم از خدمتهای شبکههای مجازی، در این روزها، در این برههها. که چهطور یکی خبر تصادف را اولین بار در فیسبوک میبیند و اشکش تا چندروز قطع نمیشود. که چهطور رسیدیم به اینجا که هر استتوس جدید منصور، موجی از خوشحالی در دلمان ایجاد میکند، از تغییرات تدریجی سحر. از تگ جانتاچ در اینستاگرام بنویسیم. از درگیری و نادرگیری آدمهای پیرامون. هی مثال و مصداق از خود مکین بیاوریم و هی خجالت بکشد از این که ولش نمیکنیم، فحشمان بدهد، از همان «بیشرف»های کشیدهی شلاقیاش. ای جان.
Labels: کلن |
2013-11-19
آقای کوندرا در کتاب مستطاب جاودانگیشان، مثالهای خوبی زدهاند کلن. از آدمهایی که برای تعریف هویت مفردهی خودشان، خودشان را به چیزی الصاق میکنند. شیفتگیشان را جوری ابراز میکنند که در انظار عمومی اسمشان پیوسته با آن نام بزرگ بیاید. مثال آقای کوندرا گوته است. شما جای گوته بگذارید نژاد آریایی، بگذارید محسن نامجو، بگذارید پاسارگاد، بگذارید وطن و ماست و زبان فرانسه و هیچکاک و سیگار فیلان و خودکار بهمان. آقای کوندرا مدل برعکسش را هم قید میکنند. مثال شیوایشان «من از دوش آب داغ متنفرم» است. آدمهایی که فردیتشان، هویتشان را از اعلام انزجار از چیزها میگیرند. در این مورد اخیر چیزها شامل همهی آن پدیدههای عام و فراگیریست که عدهی کثیری شیفتهشان هستند. گریز چندانی هم نیست. آدم میتواند از چیزی که همه خوششان میآید، خوشش نیاید، میتواند از نامی بزرگ، خیلی خوشش بیاید، میتواند پیوسته برود بگردد برای شیفتهگیهایش چیزهای گمنامتر و «خزنشده»تری پیدا کند. مشکل جاییست که نود درصد حرفهایت، شرححالها و خودتعریفکردنهایت میشود همین ابرازهای تنفر و شیفتگی و چسبندگی. به گمانم آدم باید بتواند حدود و وسع خودش را عمومن با خودش تعریف کند. نه که مدام نسبتش با پدیدهها را اعلام عمومی کند. عاشقشم و ازشمتنفرمها در نهایت از آدم تصویر نمیسازد. لااقل تصویر مستقل نمیسازد. مدام با چیزهای دیگری تعریف میشوی. فلانی همان است که از بهمانچیز متنفر است، همان است که عاشششششق بیسار است. نکنیم خب.
Labels: راهکارهای کلان |
2013-11-17 Labels: آدم از دنیا چی میخواد |
Labels: من، رسانه |
2013-11-16
۱
مکین
۲
این پست غیر از مکین با چیز دیگری نمیتوانست که آغاز بشود. این پست اصولن برای آغازشدن دوازده روز معطل ماند. این پست نمیدانست چهطور نوشته بشود. من، سرهرمس، بلد نبودم از کجا، چهطور بنویسم از مکین. از حالی که دچارش شده. از حالی که دچارش شدیم.
۳
همین لحظه، بیمارستان ناجا، سر ظفر، منتظرند تنفسش ارادیتر شود. بشود که سیتیاسکنش بکنند. مهرههای گردن و نخاع و الباقی را هم چک کنند. فرایند بههوشآمدنش، از کمادرآمدنش، نسبتن خوب است. امیدوارکننده است. وضعیت جوریست که کسی از استخوانهای خردشدهاش نمیپرسد. خوشحالیم که شکستگیهای دندهها و لگن و ترقوههایش جابهجایی زیادی نداشته، میشود که به مرور زمان و بیجراحی جوش بخورد. درد؟ تا دلتان بخواهد.
۴
دوازده روز پیش، حوالی هفت و خوردهای غروب، مکینِ وبلاگستان، سحرِ قشنگِ ما، یوگاکرده و خندان، داشته عرض خط ویژهی بیآرتی را رد میکرده، پیاده. از روی خط عابر. از روی خط عابر. از روی خط عابر. ایستگاه امانیهی خیابان ولیعصر. همان ایستگاه که بچههای باشگاه خبرنگاران جوان کشتارگاه خطابش میکنند. رانندهی بیآرتی اقرار خودش پنجاه کیلومتربرساعت بوده. حداکثر سرعت مجاز؟ ۴۰ کیلومتر. مهم است؟ خیر. راننده اساسن ترمز نکرده. سرعتش بیست هم بود همینقدر محکم میکوبید به مکین. کروکی کلانتری میگوید مکین هفت متر پرتاب شده. هفت متر. هفت متر.
۵
پزشک اورژانس بیمارستان ناجا میگوید به طور میانگین ماهای دونفر تصادف با بیآرتی داریم. این «میانگین» کلمهی نامردیست. وقتی راجع به جان آدمهاست کلمهی نامردیست. از دوازده روز پیش، هرجا حرف بیآرتی میشود، آدمها همه خاطره دارند. حرف دارند. هرکدام خودشان یا کسی از کسانشان را میشناسند که در معرض تصادف با بیآرتی بودهاند، یا تصادف کردهاند. تصادف هم کلمهی درستش نیست. بیآرتی تصادف نمیکند. میکوبد. به جان آدمها میکوبد.
۶
میگویند بیمهی اتوبوسها، نقص قوانین و حاشیهی امن کوفتی رانندههای خطهای ویژه، از آنها هیولاهایی ساخته که جان آدمها برایشان کمتر از چندتا بلیت اضافه ارزش دارد. میگویند واکنششان به حوادث مشابه، کمی ابروبالاانداختن است. میگویند ترجیحشان این است که طرف درجا کشته شود، بیمه دیهاش را بدهد، راحت شوند و برگردند سر کارشان.
۷
اتوبوسهای خط ویژه، خط ویژه را ملک مطلقشان میدانند. از هم سبقت میگیرند، برای چهارتا مسافر ایستگاه بعدی. برای قاپیدن مسافر بیشتر. قرار است جیپیاس اتوبوسها از پنجاه که سرعتشان بیشتر شد یک جایی به یک جاعتی آلارم لازمه را بدهد. شما باور میکنید؟ نمیکنید. چون حتمن مثل سرهرمس خیلی شبها دیدهاید که با چه سرعتی ولیعصر را بالا و پایین میروند.
۸
هر روز، بین ساعت سه و نیم تا چهار، میشود رفت پشت شیشهی آیسییو، گوشی را برداشت، با سحر حرف زد. میگفتند میشنود. میگفتند حضور آدمها را حس میکند. سهچهار روز است که واکنشش را میبینیم. که دلمان روشن شده. میگویند اصل ماجرا بعد این است. اصل ماجرا وقتی است که هشیاریش به سطح عادی برسد. اصل ماجرا آن حجم درد و تنهاییست که باید، باید، باید با حضور مکررمان کمی، کمی تسهیلش کنیم.
۹
چه کنیم؟ چه میتوانیم بکنیم؟ برای سحر؟ امید داشته باشیم. هر وقت توانستیم از تنهایی درش بیاوریم. کلن؟ کلن خیلی کارها میشود کرد. میشود پیگیر مطالعات طراحی شهری و شهرسازی شد. میشود اصل نیاز به بیآرتی را زیر سوال برد. میشود روشنایی و طراحی ایستگاهها و وضعیت روانی رانندهها و الخ را پی گرفت. میشود بابت استاندارد نبودن بیآرتی ولیعصر یقهی قالیباف را گرفت. میشود زد توی گوش راهنمایی و رانندگی که چرا کنترل بلد نیست بکند خط ویژهای را که این همه (آمار بدهم، ماهای سهچهار مورد در سطح شهر) کشته و مجروح دارد میدهد. میشود پست ۳۵درجه را چندبار خواند. میشود مثل آن گزارش ویدیویی، یقهی اورژانس تهران را گرفت که ۳۷ دقیقه تاخیر آخر؟! آنهم وقتی درست در همان خطه، سه بیمارستان درستودرمان هست. میشود یاد بگیریم خط عابر پیاده یعنی خط عابر پیاده. یعنی حفظ سرعت حداکثری، زدن به آدمهایی که از روی خط عابر دارند رد میشود امتیاز ندارد. والله ندارد.
۱۰
چهکار داریم میکنیم؟ داریم صدایمان را به گوش همه میرسانیم. داریم از هر تریبونی که داریم فریاد میزنیم که آقا این خطهای ویژهتان برای شهروندان ناامن است. داریم در اولین قدم سعی میکنیم آدمهای بیشتری را آگاه کنیم. داریم فشار از پایین میآوریم. داریم سعی میکنیم اتوبوسهای بیآرتی آرامتر برانند. شعور خط عابر پیدا کنند. به مکینهای بعدی که رسیدند، لااقل ترمز کنند. داریم سعی میکنیم یاد قانونگذار بیندازیم که این اصلن طبیعی نیست که رانندهای که زد و یک آدم را له کرد، خیالش راحت باشد که بیمه هست و میدهد. یادشان بیندازیم ارتزاق رانندهها از مسافرها نباشد که اینطور لهله بزنند برای چهارتا مسافر بیشتر. داریم سعی میکنیم قوانین را برای رانندههای مسیرهای پرخطر سختتر کنیم. داریم مسولان شهر را وادار میکنیم مسوولیت تصمیمها و پروژههای پرآوازهشان را بپذیرند. امنش کنند. شما هم بکنید. هرجا دستتان میرسد.
|
2013-11-11
۱
یعنی چی که «ما وبلاگنویسها» را در معرض این چالش قرار میدهید که بالاخره شبیه وبلاگهایمان هستیم یا نیستیم و چهقدر و چرا. انگار که لاجرم یک نسبت کوفتی و معلومی باید با آن «چیز» داشته باشیم. خودم را بگویم، سرهرمس خیال میکند وبلاگها سویههای ممکن آدمها هستند. نه همهی یک آدم در وبلاگش خلاصه میشود و نه وبلاگ، آینهی تمامنمای آدم است. اما این که بگوییم وبلاگ یک چیزیست بهکل جدا از صاحبش، مطلقن بیربط و حرف چرتیست. این درست که وبلاگها را بیشتر از هر چیز به «ویترین» شبیه دانستهاند و ویترین هم قرار است هیجانانگیزترین محصولات را نمایش بدهد. ویترین دربردارندهی تمام موجودی یک فروشگاه نیست، اما نمیشود که ساندویچفروشی باشی و در ویترینت عطر و ادکلن بگذاری. دیگر فوقش خیارشور بگذاری. در همین جا کتاب رابطهی وبلاگ و وبلاگصاحاب بسته میشود.
۲
یک چیز دیگر هم بگویم بعد کتاب را ببندم. راستش این است که وبلاگ دوستداشتنیترین سویهی نویسندهاش است. همین خود من ترجیحم این است که روی کارت ویزیتم جای معمار و شهرساز بنویسم وبلاگصاحاب. روی سنگ قبرم هم بدهم بنویسند مرحوم از سال ۴۲ وبلاگ مینوشت.
۳
وبلاگها اصولن جوانمرگ شدند. جدی میگویم. تازه داشتند خدمتها و خیانتهای خودشان را پیدا میکردند. تازه داشتند بالغ میشدند. تازه خلاص شده بودیم از کامنتهای «وبلاگنازیداریبهوبلاگمنمسربزن» و «بادلنوشتهیجدیدمبهروزم» و «باتبادللینکچطوری؟». تازه آن جملهی جادویی را پیدا کرده بودیم که «قرار نیست ادبیات یک رونوشت از واقعیت باشد، از آن نکبت همان یکی کافیست» و سعی داشتیم کلمهی وبلاگ را بچپانیم جای ادبیات. که سروکلهی شبکههای اجتماعی پیدا شد. دارم از مرحوم «گودر» حرف میزنم. گودر البته قرار نبود شبکهی اجتماعی باشد، طفلک گوگلریدر آمده بود که فیدخوان باشد، که خواندن را صرفن آسانتر کند. کردیمش گودر، شد پدرجد همهی شبکههای اجتماعی. با گودر وبلاگ میخواندیم، اما بیشتر از خواندن با آن معاشرت میکردیم. آدم پیدا میکردیم. حتا دیده شده که آدم تربیت میکردیم. خیلیها دختر شوهر دادند در همان گودر. مورد داشتیم بچهدار شدند در گودر. زن طلاق دادند. اغتشاش کردند. جنگ جهانی راه انداختند. دلبری را نهادینه کردند. بیناموسی کردند. اینطور آچارفرانسهای شده بود گودر برای ما.
۴
گودر مزهی معاشرت با کرورکرور آدم جالب را به ما چشاند. مزهی آشنایی و رفاقت با آدمهایی که ممکن نبود در روال معمول زندگی پیدایشان کنیم. ششصد سال هم میگذشت از آن جزیرههای سرگردان، از آن همه وبلاگهای پراکنده، اینجور منسجم آدم و رفاقت و معاشرت و عاشقیت و عافیت درنمیآمد. درمیآمد ها، اینجور هلو و سهل درنمیآمد. گودر به عنوان یک شبکهی اجتماعی راهسازی کرد، پل زد، جاده کشید و نورافکن انداخت بین و روی وبلاگهای دورافتاده. عین هر تمدن دیگری، بعضیها را بزرگ کرد، سوپراستار ساخت، خیلیها را هم محو کرد. تاب این همه روشنایی را نداشتند. در دکانهایشان را تخته کردند و رفتند دنبال زندگیشان، در بهترین حالت هم برداشتند بردند چراغهایشان را در پستوهای شخصیشان. به قول آن رفیقمان، دوران پساگودری آغاز شد.
۵
داشتم فکر میکردم گودر و گلودرد چقدر شبیه هم هستند در قیافه… آقا پشت سر مرده حرف نزنیم. گودر هرچه بود و هرچه کرد و نکرد حالا زیر خروارها خاک خوابیده، نور به قبرش هم ببارد، ما که بخیل نیستیم، والله.
۶
خاطره بگویم. یکبار یک آدم جدیدی را دیده بودم. داشتیم از درودیوار حرف میزدیم. خواستم جالبتر جلوه کنم. گفتم آقا بیا برو وبلاگ من را بخوان. گفت آدرسش را بفرست. فرستادم. نامه داد که آقا این که فیلتر است. گفتم یاحسین. چندجا را در روز سر میزنی که فیلتر نیست؟ کجا داری زندگی میکنی برادر من؟ میخواهم بگویم هنوز آدم تعجب میکند. البته که برای آن بندهخدا هم هضم نشد آخرش که جالبترین جای شخصی آدم فیلتر باشد.
۷
گودر وبلاگها را دچار رخوت کرد. یک رخوت ملایم. آن ناماندگاریای که گودرنویسی در خودش داشت یک کیفیت جدید بود. این که بنویسی و چهار روز بعد برود زیر خروارها نوشتهی دیگر دیگران. حال خوب و تازهای بود برای خودش. این شد که آدمها کمکم برداشتند تکههای جالبتر و هیجانانگیزتر و بامزهتر و چکیدهترشان را گودر کردند، الباقی نوشتههای جدی و سنگین و عبوسشان را گذاشتند در همان وبلاگ بماند. گودر وبلاگستان را عبوس کرد. تند بروم؟ گودر وبلاگستان را قربانی کرد. قربانی آغاز یک دوران جدید. تر و تازه و بکر و خلاق و خلاصه. گودر فرزند زمانهی خودش بود. خیلی بیشتر از وبلاگها.
۸
گودر را به اصرار پلی میدانم بین دوران وبلاگسیم و دوران فیسبوکیسم. دردش را کم کرد انصافن. روزگار حالا روزگار وبلاگخوانی و وبلاگنویسی نیست حقیقتن. تکسوارهای پراکندهی این طرف و آن طرف را جدی نگیرید. این روزها کسی تریبون بخواهد، رسانهی شخصی بخواهد، برنمیدارد وبلاگ بزند. (کاش یکی هم برمیداشت آمار میگرفت نمودار میلهای میکشید حتا، از تعداد وبلاگهای ماندگاری که در هر سال شروع کردند به وبلاگنویسی. نتیجهاش هم چیز دیگری شد طوری نیست، دستکاریاش میکنیم حرفمان بهکرسی بشیند) گودر که بسته شد، چهرهی روزگار عیان شد. یک مدتی همه دوره افتادیم دنبال فیدخوان جایگزین. یک چیزهایی هم پیدا کردیم. اما همین خود سرهرمس، خیلیها را میشناسد که وبلاگها را تنها وقتی میخوانند که وبلاگصاحاب نوشتهاش را در فیسبوک هم «بازنشر» کرده. (آقا چقدر این کلمهی بازنشر لایتچسبک است خداوکیلی) میخواهم بگویم سیر منطقی از وبلاگستان تکصدایی، به گودر و بعد به فیسبوک، به مثابه شلوغترین شبکهی اجتماعی، سیر معقولی بود. مخاطب را کردیم فالوعر، بو کشیدیم و لانهاش را پیدا کردیم. معلوم شد که از اول هم از وبلاگ قصدمان معاشرت بوده. گیرم حول یک محوری، چوبی، نوشتهای. امکان معاشرت حداکثری در کامنت و لایک و پوک و مسیج فراهم شد. همین خود من گاهی واقعن از سر رودروایسی نوشتهای را در وبلاگ هم میگذارم. وگرنه که چهکاریست آقا، همهی خوانندههای وبلاگ، بلکم نخوانندهها، همینجا هستند دور هم. نوستالژیبازی را بگذاریم یک جای دیگری بکنیم، اینجا وسط این «نوشتار» نکنیم. (یادم بماند یک بار هم این لغت نوشتار را بگذارم سینهی دیوار، کتکش بزنم)
۹
تعارف را کنار بگذاریم. امروز وبلاگها متروکتر از همیشه هستند. دورهشان تمام شده. همانطور که وب ۲ که آمد وب ۱ نخنما و ضایع شده بود. (انصافن در یک سال اخیر، دو سال اخیر حتا، چندتا وبلاگ خواندنی پیدا کردهاید؟ این را دارم از کهنهجماعت وبلاگخوان میپرسم) جلو برویم با زمانه. غر بزنیم ولی جلو برویم. به قول آن مرحوم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. همین ایستاگرام را ببینید. چقدر ساده و روان و کارآمد. یا ساندکلاد، شستهرفته و گوشنواز. توییتر هم که خودش به کل یک قصهی دیگریست. بماند برای یک وقت دیگر. خب؟
روزنامهی اعتماد، پنجشنبهی شانزده آبان
Labels: کلن |