« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2013-12-28 زود رسیده بودم سر قرار. یک ساعتی وقت داشتم و حوالی زعفرانیه بودم. یادم بود که موزهی ساعت یک کافهی فضای بازی تنگ خودش دارد که میشود سیگار کشید و یک چیزهایی هم زد به بدن. پارک کردم و با ترس و لرز رفتم داخل موزه. آیا سرهرمس آدم ترسوییست؟ طبعن نه. نگران بودم اما از کجا معلوم که از هفتهشت ماه پیش به این ور کافهی مذکور سر جایش باقی باشد. باقی بود. اسمش یک چیز دیگری غیر از کافهگالری شده بود. نفس راحتی کشیدم و خودم را مهمان کردم به سوپ ترهفرنگی (اووووففففف)و سالاد سزار. آیا سرهرمس آدم تنگی شده ال غذا؟ بلی. همینطور که داشتم سوپ ترهفرنگی مذکور را مزمزه میکردم (در اینجا سرهرمس نهتنها خوشینگاری دارد میکند، که دور از جان شما خالی هم دارد میبندد. چون کافهی مذکور امروز سوپ ترهفرنگی نداشت و در عوض سوپ جو داشت. استتیک و دراماتیزاسیون این پست اما ترهفرنگی میطلبید، در جریانید که) داشتم فکر میکردم این نگرانی از کجا میآید؟ این ترس موهوم، این اضطراب. این ضعف من از کجا میآید؟ از پدرم؟ از مادرم؟ از وطنم؟ از مهشید؟ ای مهشید… مهشید. چرا هیچچیزی سفت سرجایش نمیماند در این شهر. چرا کافهای که شش ماه پیش رفتهای حالا باید سرجایش نباشد؟ چرا سوپ ترهفرنگیای که در منو بود دیگر نیست؟ بعد توسن خیال را پروازتر دادم. یاد همهی داشتههای دیگر نداشتهام افتادم. مثلن؟ تراس رستوران سورنتو، روبهروی پارک ملت. مثلن آن رستوران همیشهباز میدان احتشامیه. مثلنهای دیگر؟ شما بگویید. ذیل همین پست بردارید توسنهای خیالتان را چیز کنید. ببینید در این شهری که مدام دارد تغییر میکند، اتوبانهایش دوطبقه میشود، یکطرفههایش برعکس، رستورانهایش بانک، کافههایش بوتیک، باغهایش الخ، کجاها را یادتان میآید که بوده، در همین محدودهی دهپانزدهسال اخیر، و دیگر نیست، یک چیز دیگری شده بهکل. چند دقیقه تمرکز کنید روی همهی «جا»های این شهر که مدام دارند تغییر میکنند، روی همهی سلولهای شهر که حوصله ندارند یکجور بمانند و هی عوض میشوند، ببینید کدامها را یادتان میآید. (به پیغمبر دارم متافور نمیبندم به حرفهام، از آدمها حرف نمیزنم، خدا شاهد است) بعد که خوب تمرکز کردید یک قدم دیگر بردارید. بگردید در حافظههای تصویری ثبتشدهتان، در عکسها، ببینید از کجاهای تهران عکس دارید، که دیگر وجود ندارد، یا یک جور دیگری وجود دارد. رنگ و شکل و هیات و هویت عوض کرده. بعد به یک سرهرمسای فکر کنید که یک پروژهی غیرانتفاعی کوتاهمدتی دارد و نیازمند یاری سبزتان است برای آن عکسها. بعد کلاهتان را قاضی کنید. فکر کنید از سرهرمس برمیآید که عکسهایتان را جایی چاپ کند بدون آنکه به منبع و اسمتان اشاره کند. برنمیآید دیگر. بعد آستین بالا بزنید و عکسها را برایsirhermes@gmail.com ایمیل کنید. سرهرمس پیشاپیش پیشانیتان را میبوسد. به وقتش هم لابد خبرتان میکند که عکسهایتان کجا چاپ شده است. اجرتان هم با زئوس، والله. |
2013-12-01 آقای اورفه بعد از مرگ همسرش اوریدیس طاقت نمیآورد و به جهان مردگان میرود. با افسون سازوآوازش هادس و پرسفون همسرش، خدایان جهان زیرین را قانع میکند تا اوریدیس را به او برگردانند. تنها شرط این است که وقت بازگشت به جهان بالا، اورفه حق ندارد به پشت سرش نگاه کند. اورفه طاقت نمیآورد و برای اطمینان از همراهی اوریدیس، به عقب نگاه میکند. به عقب، به گذشته نگاهکردن همانا و ماندگاری اوریدیس تا ابد، در جهان مردگان، همان. آقای اورفه تنها و بیکس، به دنیای زندگان برمیگردد.
«سالگشتگی» امیررضا کوهستانی با قصهی پرگداز «اورفه» تمام میشود تا میخ مضمونش را محکم کرده باشد. سرهرمس هم همینجا خیالتان را راحت کند که قصهی سالگشتگی با اسپویلشدنش آسیب خاصی نمیبیند و میتوانید با خیال راحت باقی پست را بخوانید. امیررضا کوهستانی بعد از دوازده سال به «رقص روی لیوانها»یش برمیگردد تا روایت دوبله و صداگذاری ویدیوی یکی از اجراهای رقص روی لیوانها را نشانمان دهد. دو بازیگر جدید نقش بازیگران رقص رو لیوانها را اجرا میکنند که بعد از سالها برگشتهاند تا دوباره نقشهایشان را بگویند. هرکدام پشت میزی رو به تماشاچیان نشستهاند و پشت سرشان مونیتوریست که تصاویری از اجرای اصلی، و نیز اجرای بدل اجرای اصلی را نشانِ ما میدهد. دیالوگهای رقص روی لیوانها مثل بومرنگ از گذشته میآیند و میچرخند در دهان بازیگران و به گذشته برمیگردند. سالگشتگی اصلن دربارهی گذشته، گذشتهبازی و نگاه به عقب است.
در اسطورهی اورفه، نگاه به عقب، نگاه به گذشته، اصلن بازگشت به گذشته، همان کشتن گذشته است. تثبیتکردن مرگ و ماندن معشوق در جهان مردگان. زوج بازیگر سالگشتگی، رابطه و عشقی تمامشده دارند و حالا به بهانهی دوبلهی تیاتر قبلی، به سمت هم برگشتهاند و دارند خودشان را تماشا میکنند. نهتنها چیزی عوض نشده، و چراغهای رابطه به همان تاریکیاند که بود، که تصویر معشوقهای ازدسترفته هم از دست میرود. خلاص.
بیخود نیست که کوهستانی از دلایل جدایی زوج نمیگوید. با این کار آنها را در موقعیتی عمومی قرار میدهد تا از نفس کاری که آدم با یک رابطهی تمامشده میکند بگوید. بیخود نیست که هر نقش را سه نفر به عهده دارند: بازیگر اصلی رقص روی لیوانها در عکسهای توی مونیتورها، بازیگر نسخهی بدلی توی مونیتورها و بازیگری که روی صحنه میبینیم. دیالوگهای متن اصلی لیوانها راهشان را به متن سالگشتگی باز میکنند و همان نکبت قدیم در زندگی جدید جاری میشود. وقتی عامل از هم پاشیدن یک رابطه صرفن به پایانرسیدن عمر آن باشد، سال هم که بگذرد چیزی عوض نشده است.
کوهستانی و شخصیتهایش در یک مسیر بهسر میبرند. هردو به جستجوی یک زیبایی ازدسترفته سراغ گذشته میروند. هردو نوستالژی را اتخاذ میکنند به مثابه یک روش. هردو به عقب برمیگردند. هردو گذشته را میکشند. تفاوتشان اینجاست که کوهستانی با مرگ گذشته، با خلاصی از دست آن شاید، موجود جدیدی میزاید. موجودی بهغایت دوستداشتنی.
بهنظرم نگران ندیدن «رقص روی لیوانها» نباشید و بشتابید برای دیدن «سالگشتگی» و حال خوبی را برای خودتان بسازید.
Labels: خوشیها و حسرت |