« سر هرمس مارانا »
شوالیه‌ی ناموجود



2014-03-29

یه جایی، یه استیجی هم هست، که متلک‌ت نمیاد، شوخی‌ت نمیاد، دست‌انداختن و خنده‌ و آی‌کره‌بزت هم نمیاد، فقط قربون‌صدقه‌ت میاد، ای‌جان‌ت میاد.
همون‌جا.




2014-03-17

۱
 آقای لُرد ولدمورت، قَدرترین و سیاه‌ترین جادوگر دوران و دشمن شماره‌یک آقای هری پاتر، «جان‌»اش را با طلسمی شوم به هفت تکه تقسیم کرده بود و هر تکه را جایی دور از چشم اغیار پنهان کرده بود. آقای ولدمورت با این شیوه یک جاودانه‌گی نسبتن خوبی برای خودش دست‌وپا کرده بود، جوری که خیال‌اش راحت باشد با تباه‌شدن هرکدام از جان‌ها، جایی، «جان» دیگری هست که جان‌اش بخشد.
۲
آقای رولان بارت معتقد است آن‌چه عکس تا ابد بازتولیدش می‌کند، تنها یک مرتبه رخ داده است: عکس به لحاظ مکانیکی، چیزی را تکرار می‌کند که به لحاظ وجودی قابل تکرار نیست. آقای رولان بارت در کتاب کوچک و خواندنیِ «اتاق روشن» هم‌چنین یک نسبت کم‌وبیش غیرقابل‌گسست‌ای بین «عکس» و «مرگ» برقرار می‌کند، بین مفهوم «ازدست‌رفته‌گی» و عکاسی به مثابه ابزاری برای ثبت همه‌ی چیزهایی که دارند پیوسته از بین می‌روند، مثل زمانِ حال.
۳
یک جدال پیوسته‌ای در طول تاریخ عکاسی برقرار بوده بر سر مالکیتِ فحواییِ عکس. این که مالکِ قطعه‌عکس‌ای که مثلن از یک بنده‌خدایی اخذ شده، از آنِ سوژه‌ی محترم است یا اُبژه. حالا این جدال کهنه را بگذارید کنار مساله‌ی تعدد تا قضیه پیچ بیش‌تری بخورد. تا قبل از دوران انفجاریِ کنونی، عکس‌ها دچار مساله‌ی کمیت بودند به هرحال. یک تعداد محدودی از هر عکس چاپ و منتشر می‌شده و قابل پی‌گیری و شمارش هم بوده. از یک جایی به بعد، مشخصن از وقتی غولی به نام اینترنت رفت نشست کنار غولی به نام عکاسی دیجیتال و تمام مناسبات دنیای قدیم را دگرگون کرد، عکس‌های عمومی و خصوصی‌مان شهره‌ی شهر شدند و گاه‌وبی‌گاه، سوزاندند و آباد کردند و نشستند کنار هزار و یک غریبه و هزار کارِ نکرده ازشان برآمد. با ساده‌ترین دستورالعمل‌ها تکرار شدند در هزارجا. هر کسی از ظن خود آمد و توضیحی بر ایشان نوشت، اسمش را اصلن حک کرد گوشه‌ی کادر. عکس‌ها دو راه بیش‌تر نداشتند، یا آن‌قدر مشهور باشند که کسی نتواند به سهولت خودش را پدیدآورنده‌ی آن‌ها جا بزند، یا هم که دل‌شان را خوش کنند که اصلن «گرفته» شده‌اند به نیتِ دیده‌شدن، زیاد هم دیده‌شدن، پخش‌شدن اصلن.
۴
در «عصر رسانه‌های نوین» عکس‌های‌مان از عکاس‌ها پیشی گرفتند. راه خودشان را می‌روند. خیلی نمی‌مانند در قید و بندهایی که عمومن بر دست‌وپای‌شان بسته می‌شد پیش از این. ما را فراموش می‌کنند و زنده‌گی جدید خودشان را آغاز می‌کنند. بی‌که پشتِ سرشان را نگاه کنند حتا. رسانه‌های نوین عکس‌ها را هم بی‌وفا کردند، راستش.
۵
آمار تولید محتوای تصویری- و طبعن به‌اشتراک‌گذاشته‌شدن آن- در وب، روزافزون است. کافی است حوصله کنیم بشینیم پای اینترنت، هزاران عکس هست که باید ببینیم. عکس‌ها بی‌خیال و بی‌توجه از جلوی چشم‌های ما رژه می‌روند. خودمان را ول کنیم می‌بینیم کم‌کم آداب عکس‌دیدن‌مان هم عوض شده، در کسری از ثانیه کلیک می‌کنیم به نیت دیدن عکس بعدی. چند وقتی است جماعت صاحب‌نظر به این فکر افتاده‌اند قابلیت جست‌وجوی محتوایی بگذارند روی عکس‌ها. که مثلن بشود شما دنبال لنگه‌کفش بگردی در این خیل میلیاردی عکس‌های موجود. یا همین امکانِ «تگ»کردن در فیس‌بوک، اسم آدمی- از مشاهیر حرف نمی‌زنم حتا- را بزنی و هرچه عکس از ایشان موجود است، در هر شرایط و موقعیتی، به یک‌باره، یک‌جا، تماشا کنی. «رسانه‌های نوین» همه را دردست‌رس کرده.
۶
راستش را بخواهید «رسانه‌های نوین» رسالت عکاسی را تقویت کرده‌اند. تکثیر عکس‌ها، تکثیر غیرقابل‌شمارش عکس‌ها دقیقن در راستای مفهومِ عکاسی است. در راستای جدال با مرگ، با فراموشی. با این تفاوت که هرچند شمار بسیاری از عکس‌های «خوب»، در کالبد سبک و غیرملموسی، در جایی ناموجود قرار می‌گیرند (و به این سبب نگران می‌شویم، طبیعی است) و چاپ‌خانه‌ها روی تبلیغات‌شان از نامیراییِ عکس‌های چاپ‌شده در مقابل عکس‌های ذخیره‌شده به هیأت «فایل» می‌گویند، اما در مقابل، عکس‌ها مثل «جان»های لحظه‌ها هستند که به تعداد نامعلومی تکثیر می‌شوند و در گوشه‌کنار دنیا جا می‌گیرند، تا هیچ تصویری، هیچ لحظه‌ای برای ابد «پاک» نشود، نمیرد.
۷
یک سریالی همین یکی‌دو سال پیش ساخته و پخش شد که انگار ادامه هم پیدا نکرد چندان. درباره‌ی جهانی بود که در شرف نابودی بود و هر آدمی از آدمیان رویایی می‌دید از جهانِ آینده و کارِ قهرمانان سریال این بود که رویاهای پراکنده‌ی آدم‌های کره‌ی زمین را کنار هم بچینند، پازلی بسازند که با آن بشود روزگار آینده را کامل ساخت. پازلی که قطعه‌های آن از سرتاسر جهان جمع‌آوری شده بود. داستانِ سریال مذکور نمی‌دانم به کجا کشید اما یک روزی اگر قهرمانانی پیدا بشوند که بخواهند چهره‌ی امروز زمین و مردمانش را بازسازی کنند، همین عکس‌ها و فیلم‌های روزمره و آماتوری و پخش‌شده در سرتاسر دنیا، بدجوری به دادشان خواهد رسید.


سال 42، مجله‌ی حرفه‌هنرمند، درباره‌ی رسانه‌های نوین و عصر دیجیتال و این‌جور مسایل




2014-03-16

بی‌قراری تحمل‌ناپذیر سابینا

۱ 
در آخرین رویای «ترزا» نامه‌ای خلاصه و تایپ‌شده به «توما» می‌رسد و او را به فرودگاه شهر مجاور فرا می‌خواند. دعوتی به قربان‌گاه. توما اما در انتهای رویا و پس از تیرباران، به خرگوش کوچکی تبدیل می‌شود که در دست‌های خوشحال ترزا آرام می‌گیرد: ترزا موفق شده است برای همیشه توما را تحت مالکیت تام خودش در بیاورد. فصل آخر کتاب «بار هستی» آقای کوندرا اما در اصل شرح جزییات مرگ غم‌انگیز «کارنین»، سگ ترزاست. یگانه‌موجود زنده‌ای در کتاب که ترزا بالاخره می‌تواند رابطه‌ای امن و عاشقانه با او برقرار کند. کمی‌قبل‌تر و در همان فصل، آقای کوندرا سال‌های آخر زندگی توما و ترزا را با لحن «به خوبی و خوشی تا آخر عمر با هم زندگی کردند» برای‌مان تصویر می‌کند. سال‌های پایانی زندگی‌شان، قبل از این که طی یک تصادف، در زیر چرخ‌های کامیون له بشوند. این «له‌»شدن را هم یک جور تاکیدی‌ای می‌گوید. در صفحه‌های پایانی فصل ماقبل آخر هم، از سرنوشت غم‌انگیز «فرانز» می‌گوید. که چه‌طور قربانی یک اخاذی خیابانی شد و بعد از مرگ، بالاخره تحت تصاحب کامل زنش «ماری کلود» قرار گرفت. آقای کوندرا شخصیت‌هایش را از یک «حرکت ساده‌ی دست»، از چیزهایی کوچک می‌تراشد و پروبال می‌دهد و به سرانجام می‌رساندشان. از میان چهار شخصیت اصلی کتاب، تنها «سابینا»ست که در غبار گم می‌شود. آخرین حضور سابینا ۴۴ صفحه مانده به پایان کتاب، جایی‌ست که کماکان دارد از بوهم دور و دورتر می‌شود. از زادگاهش. و افعالی که آقای کوندرا برای او استفاده می‌کند، کماکان مضارع است. شبیه به یک قهرمان وسترن که رو به غروب، در افق گم می‌شود.
۲
آدم حق دارد از خودش بپرسد که چرا. چرا تنها سابیناست که تمام‌شدنش، مرگش در کتاب نیست. «بار هستی» را اگر خوب خوانده باشید می‌توانید قسم بخورید که عزیزترین شخصیت داستان برای نویسنده همین خانم سابیناست. یک مقداری هم که تجربه‌ی زیسته داشته باشید می‌بینید که اصولن سابینا یکی از به‌یادماندنی‌ترین و جالب‌ترین کاراکترهای خلق‌شده در دنیای ادبیات است. جوری که دنباله‌رو دارد در دنیای بیرون از کتاب. جوری که آدم سابینا و سابینانماهای زیادی را دور و بر خودش می‌بیند. با خودم خیال می‌کنم آقای کوندرا لابد دلش نیامده تمام‌شدن سابینا را تعریف کند. مثلاً این که چه طور در همان «خلوت انس» خواسته‌اش، در تنهایی، پیر شده و چروک شده و دار فانی را وداع گفته. انگار خواسته یک ابدیتی بسازد برای این یکی شخصیت کتابش. جوری که بتوانیم همیشه سابینا را با همان آخرین تصویرش، وقتی فرانز را ترک کرده بود، درست همان وقتی که فرانز از زن و زندگی‌اش بریده بود تا به او بپیوندد، به یاد بیاوریم. همان جایی که سابینا وحشت کرده بود از قرار گرفتنش کنار کسی. که ترسیده بود لابد از یک‌جاماندن و کوله‌اش را بسته بود و رفته بود.
۳
فرض کنید این نوشته صرفاً یک سیخونکی بشود برای این که  کتاب آقای کوندرا را دوباره بخوانید. سرهرمس کلاهش را بالا خواهد انداخت. یک خاصیتی دارد این «بار هستی» که آدم هر بار که آن را دستش می‌گیرد، یک جاهای متفاوتی از کتاب را زیرشان خط می‌کشد. دیده‌ام که می‌گویم. هربار خودت را به یکی از آدم‌های قصه نزدیک‌تر می‌بینی. بعد دورتر می‌ایستی و می‌بینی که قضیه از آن‌جا آب می‌خورد که آقای کوندرا انگار انتهای هر شخصیت را در دیگری قرار داده. جوری که می‌شود زن باشی و خودت را در توما ببینی. مرد باشی و ترزا باشی. فراجنسیتی‌طور. و جوری این‌کار را کرده که در طول داستان، خط مرزی بین‌شان کم‌رنگ و پررنگ می‌شود. لیز می‌خورند از هم و به هم. چهارگوشه‌ی یک دنیای کاملی را می‌سازند. که مثلاً شما بتوانی زن‌ها/آدم‌های عالم را با کمی اغماض تقسیم کنی به دسته‌ی سابیناها و ترزاها. مرد/آدم‌ها را هم به فرانزها و توماها. می‌خواهم بگویم ژانرساختن باید یک چیزی در همین مایه‌ها باشد. با این فرق که آدم است دیگر، تغییر می‌کند. یک روز یک جا سابینایی، پس‌فردا ترزا. پارسال را به تومابودن سپری کردی و امسال را فرانزی برای خودت.
۴
شاید خوب یادتان نیاید؛ سابینا قهرمان مبارزه با «کیچ» بود، دوشادوش توما.  این دوشادوشی، این شباهت‌شان آدم را به این صرافت می‌انداخت که اصلاً سابینا و توما پاره‌های یک تن بودند. دو سوی یک «آینه». انگار که یکی بوده که جاده را می‌پیموده، سال‌ها. بعد از یک جایی، از یک راهی‌که از جاده جدا می‌شده، دو تکه شده. سابینا راه را ادامه داده و توما پیچیده. سابینا به سبکی‌اش ادامه داده و توما سنگینی را اتخاذ کرده. سابینا، کاراکتر بی‌مرگ کتاب، وصیت کرده سوزانده شود و خاکسترش در باد پخش شود و توما، زیر چرخ‌های یک کامیون «له» شده، همراه ترزا. برای همین است که می‌گویم برای شناختن سابینا باید توما را دقیق خواند. اصولاً هم یک کمی عجیب است که آدم بخواهد از «زن» حرف بزند بدون آن که از «مرد» سخن بگوید. حرف‌زدن از هرکدام‌شان به‌تنهایی، از جنسیت تهی‌شان می‌کند. می‌شوند «آدم». مقابل هم، کنار هم و در «رابطه» است که آدم می‌شود زن، می‌شود مرد. و آقای کوندرا همیشه انگار دارد از رابطه‌ها می‌گوید. حتا آن‌وقت‌هایی که مستقیم از سیاست حرف می‌زند، از کمونیسم حرف می‌زند، می‌شود ته حرفش را گرفت و رفت و رسید به یک جایی که حرف از آدم‌هاست، از آدم‌هایی که در رابطه با هم شده‌اند زن و مرد.
۵
کوندرا نه‌تنها راه را برای آنالیز روانی شخصیت‌هایش باز گذاشته که خودش همیشه پیش‌قدم شده است. همین است که به‌نظرم می‌شود بدون این که آدم دچار دغدغه‌ی اخلاقیات بشود، بشیند به کنکاش در آدم‌های قصه. می‌گوید مبارزه‌ی سابینا با کمونیسم اصلاً از زیبایی‌شناسی شروع شده بود. امری اخلاقی نبود لزومن. بعد هم کم‌کم گسترده شده بود به مبارزه با توافق در مورد هستی انسان. سابینا کمونیستم و همه‌ی ملحقاتش را «زشت» می‌دید. یک‌پارچگی و یک‌دستی را هم. همین بود که مدام دلش می‌خواست از «صف» بیرون بزند. خیانت کند. به کشورش، به مرد و مردهایش، به آرمان‌ها، به خودش. سابینا مصداق «بی‌قراری» بود. تجسم فقدن کامل «بار». اما این سبکی مطلق از آدم موجودی نیمه واقعی می‌سازد که حرکاتش در یک افق گسترده به آزادی و درنهایت بی‌معنایی مطلق میل می‌کند. آقای کوندرا استاد این‌جور تناقض‌هاست.
۶
سابینا در یک محور مقایسه‌ای دیگر مقابل فرانز قرار می‌گیرد. فرانز اعتقاد داشت به زندگی در یک خانه‌ی شیشه‌ای. جوری که سرچشمه‌ی دروغ و دورویی را در تفکیک زندگی خصوصی و عمومی می‌دید. جایی که هیچ‌چیز بر هیچ‌کس پوشیده نیست. رهایی و خلاصی‌اش را در این عدم وجود فضای خصوصی می‌دید. سابینا اما به «خلوت انس» معتقد بود. که هرکس که خلوت انس‌ش را از دست بدهد همه‌چیزش را باخته و کسی که آگاهانه از آن چشم‌پوشی کند غولی بیش نیست. سابینا آدم حریم است. حریم‌شخصی. حریم شخصی حداکثری. آن‌قدر وسیع که کل زندگی‌اش را در بر بگیرد. که جایی برای هیچ آدم دیگری در آن نباشد. سابینا تجسم پیشی‌گرفتن است. ترزا برای مبارزه با غم بی‌وفایی معشوق تنها صبر به کارش می‌آید. تا توما پیر شود. سابینا اما برای مبارزه برای هر نوع غمی، هر نوع دل‌بریدگی‌ای، اول خودش می‌برد و می‌رود و فرار می‌کند. سرنوشت سابینای کتاب همین است که محو شدن است. در تنهایی خودش. بی‌آدم‌ها.
۷
داشتم فکر می‌کردم شیفته‌ی سابیناها و توماها شدن سهل‌ترین کار دنیاست. تحمل این شیفتگی اما شدنی نیست. ماندگاری ندارد. آدم را پیر و حیف و حرام می‌کند. روزگار غم‌انگیز ترزا روایت همین نشدنی‌بودن است. باید کنارشان بود. دوست‌شان بود صرفن. همان‌جوری که خودشان با هم بودند. با دیدارهای‌شان. ماندگار بودند. عاشقی با امثال سابینا و توما یعنی عدم انسجام. یعنی ناامنی مدام. به قول فرانز، در فقدان وفا و وفاداری، وحدت از دست می‌رود و زندگی به شکل هزاران احساس ناپایدار در می‌آید. ناپایداری هم که همان بی‌قراری خودمان است.




2014-03-14

چراغ‌قوه، تریبون و چند چیز دیگر
یا، پیرمرد چشم ما بود

1
شبیه‌ترین موجودات عالم به ما وبلاگ‌نویس‌ها، همین روزنامه‌نگاران هستند. شما بخوانید اهالی رسانه. بی‌خود نیست که این همه رفت‌وآمد و دیدوبازدید و مراودت و معاشرت بین‌مان جاری‌ست. حال هم را می‌فهمیم در مجموع. کم هم نبودند آن‌هایی که از آن‌طرف رخت بربستند و آمدند این طرف و از این طرف رخت بربستند رفتند آن‌طرف. یا حالا رخت خاصی هم نبستند ها، اما آمدند و رفتند بالاخره. هر دو از گونه‌ای هستیم که ذات‌مان، هستی‌مان به مقوله‌ی تریبون وصل است. در واقع تا تریبونی نباشد، تا مخاطب نداشته باشیم، وجود نداریم. یک حال «خواننده‌دارم‌پس‌هستم‌»طوری. خاصیت تریبون را هم که می‌دانید، یک‌طرفه است. یک سری گوش/چشم آن طرف هستند و یک دهان/قلم این طرف. این به زعم من بدیهی‌ترین خاصیت رسانه‌های کلاسیک است. این‌جوری اگر به دنیای وب نگاه کنیم، وبلاگ‌ها رسانه‌های دوران کلاسیک بودند. حالا نیستند؟ جایی رفته‌اند؟ طوری شده‌اند؟ با ما باشید.
2
یک جایی در تاریخ فضای مجازی، یک انقلاب صنعتی‌طوری اتفاق افتاد. وبلاگ‌ها روستاها و شهرهای کوچکی بودند که با کبوتر و دود و الخ به هم راه داشتند. از یک جای مشخصی به بعد، جاده‌ها و آزادراه‌ها کشیده شد بین‌شان. شهرها شهرتر شد و تمدن آمد و خط آهن کشیده شد و همه‌چیز با همه‌چیز آمد و وصل شد و «شبکه» شد. سروکله‌ی کاربران جدید پیدا شد. آدم‌های واقعی از دنیای واقعی. آدم‌هایی که بودن‌شان بسته به رسانه نبود، همین‌جوری هم بی‌رسانه برای خودشان آن بیرون بودند و وجود داشتند و حالا به مدد شبکه‌های مجازی، یک «آواتار» هم به‌شان اضافه شده بود این طرف. آیا ما وحشت کردیم؟ آیا ما بومی‌ها جای‌مان تنگ‌تر شد؟ به گمانم همان دسته واکنش‌هایی را بروز دادیم که ساکنین جزیره‌های متروک به ورود تمدن و سازوکارهایش نشان می‌دهند. یک بخشی‌مان رفتیم در لاک خودمان، کوه‌مان را گرفتیم رفتیم بالا و غارها و پستوهای تاریک‌تری برای خودمان دست‌وپا کردیم و منزوی‌تر شدیم. یک بخش دیگرمان رفتیم به استقبال. خودمان را شبیه آدم‌های متمدن کردیم. لباس‌های‌مان را عوض کردیم. رفتیم آن تکه‌ی واقعی دنیای بیرونی‌مان را آوردیم چسباندیم به خود مجازی‌مان، این طرف. شروع کردیم به معاشرت و رفت‌وآمد بین فضای واقعی و فضای مجازی. در خدمت و خیانت‌ش را بخواهم بگویم می‌شود همان قول معروف که ما شهرها را می‌سازیم و شهرها ما را. آدم‌مجازی‌های قدیم همان‌قدر که شکل گرفتند از شبکه‌های اجتماعی، شکل هم دادند به آن. می‌گویید نه؟ اشکالی ندارد.
3
شبکه‌های مجازی، نه به لحاظ ماهیتی، به لحاظ اخلاقی و مقیاس زمین‌لرزه و این‌ حرف‌ها، همان‌کاری را کردند با وبلاگ‌نویسی، که وبلاگ‌نویسی کرد با روزنامه‌نگاری. دست بردند در آن ارتباط یک‌سویه‌ای که گفتم. نور انداختند روی مخاطب. جای دوربین را عوض نکردند اما دوربین‌های دیگری به صحنه اضافه کردند. صاحب‌رسانه دچار چالش شد، کمی هم پریشان شد. یکی هیجان‌زده شد و خون‌ش گرم‌تر شد و رساناتر شد. یکی هم به تریج قبایش برخورد و از روی سن آمد پایین و رفت خانه‌اش. حق داشت؟ نمی‌دانم. اما ساده نبود عمری برای جماعت خاموش حرف‌زدن و یک‌دفعه این همه تغییر. این جوری که وسط حرف‌ت یکی بپرد و بپرسد و نظر بدهد. گوش‌ها و چشم‌های منفعل از یک جایی شدند مخاطب‌های فعال. خلاصه کنم، ساحت قدرتِ صاحب‌رسانه مخدوش شده بود.
4
جاده‌ی دوطرفه، تقسیم قدرت بین صاحب‌رسانه و مخاطب، لباس تن‌ش «معاشرت» بود. معاشرت را هم که می‌دانید، تیغ دولبه است. منزوی‌ها را می‌ترساند و اجتماعی‌ها را سر ذوق می‌آورد. از دسته‌ی دوم حرف بزنیم. می‌خواهم بگویم وبلاگ‌ها اگر متروک شدند، خاک گرفتند، جنگ را به همین مقوله‌ی شیرین معاشرت باختند. فیلترشکن‌تان را آتش کنید و سری به فیسبوک وبلاگ‌نویس‌ها بزنید. عمده‌شان حالا یاد گرفته‌اند پست‌های وبلاگ‌شان را این طرف هم بازنشر کنند. چرا؟ احتیاج دارند چراغ‌قوه و دوربین را هم‌زمان بیندازند روی وبلاگ، که آقا یک نگاهی هم به این پستو بکنید. بعد همین‌جا حرف‌ش را بزنیم. حوصله‌ی تجربه‌ی شخصی دارید؟ برای منِ وبلاگ‌صاحاب این‌جوری شده که به‌ صورت خودجوش و خودکار و خودنویس، نوشته‌های وبلاگ را در فیسبوک هم منتشر کنم. بعد یک جاهایی مچ خودم را گرفته‌ام که بعضی پست‌ها را دلم نمی‌خواهد بازنشر کنم در فیسبوک. یک خیال خامی دارم برای خودم که جنس آن پست‌ها سکوت می‌طلبد. خواننده‌ی خاموش می‌طلبد. دلم می‌خواهد در خلوت خوانده شود. بی‌هیاهو. یا حتا اصلن خوانده هم نشد نشد. صدایش می‌رسد به گوش آن کسی که باید برسد. گیرم دیرتر.
5
حالا احوال جهان جوری شده که آدم حق انتخاب دارد، حق انتخاب تریبون. یک لحظه‌هایی پدید آمده‌اند که آدم وقتی یک حرفی را دارد که بزند، باید بنشیند فکر کند که کجا بزند. وبلاگ‌ش کند؟ فیسبوک‌ش کند؟ توییت کند؟ پلاس؟ یا اصلن عکس‌ش را بگیرد بگذارد اینستاگرام؟ حق انتخاب داشتن را هم که می‌دانید، آدم را گرفتار مسوولیت می‌کند، به‌خدا. بعد بعضی‌ها برداشته‌اند این‌جوری شبکه‌های‌شان را مدیریت کرده‌اند که هرکدام برای خودشان یک لحن جداگانه‌ای دارد. لحظه‌ی انتخاب‌شان را ساده‌تر کرده‌اند. بسته به جنس حرف، تریبون مربوطه، مخاطب مربوطه را انتخاب می‌کنند و می‌زنند. بعضی‌ها هم از بیخ خلاص کرده‌اند خودشان را. حرف‌شان را هم‌زمان در همه‌ی تریبون‌ها می‌زنند، راحت. بعضی‌ها هم که دیگر کلن حرف‌شان نمی‌آید.
6
جهان با شبکه‌های اجتماعی جای شلوغی شده. آدم‌ها باید اول و آخر تصمیم‌شان را بگیرند که نبض زندگی‌شان را با شلوغی کلان‌شهرها تنظیم کنند، بدوبدو و پرهیاهو و پرماجرا و جالب، یا بروند یک گوشه‌ی دنجی روزگار بگذرانند. خلوت و آرام و ساکت و کش‌دار. کلان‌شهرها تمرکز را از آدم می‌گیرند. هزار چیز دیگر به آدم می‌دهند. شبکه‌های اجتماعی حوصله‌ی حرف‌های مدون و طولانی و سرصبر را ندارند. ریتم‌شان ریتم همه‌ی پایتخت‌های شلوغ دنیاست. حرف‌ت را زود بزن، زود برو، تا نوبت نفر بعدی بشود. دو دقیقه وقت داری مخاطب‌ت را گیر بیندازی. قلاب‌ت گرفت گرفت وگرنه رفتی پایین. گاهی هم آدم است دیگر، باید معلق بزند، خرگوش که چه عرض کنم، کرگدن از کلاه‌ش دربیاورد تا جماعت چند دقیقه‌ای دورش بایستند و گوش کنند.
7
ته حرفم این است که وبلاگ برای من شده آخرین انتخاب. و من تنها نیستم. شده پستوی حرف‌های ساکت و شخصی و یواش. حواسم هست که خواننده‌هایش کم‌تر از فیسبوکم نیستند. اما همین که خاموشند خیال می‌کنم نیستند. ذات رسانه، ذات خودم را دارم نقض می‌کنم؟ به گمانم بلی.

روزنامه‌ی شرق، ۲۲ اسفند ۹۲




2014-03-10

درباره‌ی تخته‌نرد و کمی استانبول

۱
حرف آقای پاموک را اگر گوش کنیم، که حزن را بن‌مایه و اساس استانبول می‌داند و یک فصل مفصل از کتاب معظم‌شان، «استانبول» را به حزن و مالیخولیا و اندوه جاری در این شهر پرداخته‌اند، خیلی هم بی‌راه نیست که این همه تخته‌باز و نراد و تخته‌نردخانه و قرائت‌خانه در استانبول داریم. چه‌کاری غیر از بازی،‌ غیر از شوخی‌گرفتن کائنات داریم که بلد باشد غول حزن را عقب براند. 
۲
می‌گوید درستش این است که بازی را که بردی، تخته را جمع کنی بزنی زیر بغل چپ بازنده، روانه‌اش کنی برود پی کارش. یعنی که برو جانم، برو یاد بگیر بعد بیا بازی کن. یعنی که این‌جوری نیست که هر کس و ناکسی بلند شود بیاید بشیند مقابل آدم، به بازی. باید که یک مراتبی را طی کرده باشد. از یک کوره‌راه‌هایی گذشته باشد. قدر بازی را بداند. قدر حریف را هم بداند. کلن قدر بداند. می‌گوید یک‌بار گذرش افتاده بود به یکی از قرائت‌خانه‌های اسم‌ورسم‌دار. به لطف رفیقی، نشسته بود مقابل یکی از بزرگان عرصه‌ی نرد. زده بود و پنج به هیچ طرف را برده بود. بلند شده بود که تخته را ببندد و بزند زیر بغل حریف، حریف نامی. از دو طرف گرفته بودند و برده بودندش. می‌خواهم بگویم آدم باید اندازه بداند. بزرگی و کوچکی بداند. بلد باشد کجا بازی را که برد تواضع‌ش گوش فلک را کر کند. کجا حریف را دل‌داری بدهد. کجا شرمنده شود حتا از بردش. 
۳
جای‌ت را که انتخاب کردی، پای‌ت را که سفت کردی، طعمه را که زدی سر قلاب، قلاب را که انداختی به آب، بقیه‌اش می‌شود انتظار. می‌شود صبوری. آن‌قدر که جناب بخت در هیات یک ماهی به سراغت بیاید. یک ترکیب موزونی از بلدی و اقبال. از تکنیک و تقدیر. انگار که مهره‌های‌ت را درست چیده باشی، نشسته باشی به انتظار تا ستاره‌های بخت‌ت شروع کنند به درخشیدن. روز اگر روزت باشد، روزگارت اگر به کام باشد، روزی داری. دست پر برمی‌گردی. یک روزهایی هم هست در زندگانی، که طالع آدم نحس می‌شود. که می‌نشینی ساعت‌ها و ساعت‌ها و خبری نمی‌شود. نه خودش می‌آید و نه خبرش. از آن غروب‌ها به سرت می‌آید که باید آرام و باطمانینه، کوله‌بارت را جمع کنی و بلند شوی و بروی. سرت را بیندازی پایین، دست‌های‌ت را بکنی در جیب‌ت، سیگارت را بگیرانی و راه خانه را در پیش بگیری. اخلاق باخت داشته باشی. 
۴
آقای فردوسی در شاهنامه تعریف می‌کنند که چه‌طور شطرنج را از ولایت هندوستان آورده بودند ایران. برای کم‌کردن روی ایرانیان. آقای انوشیروان هم آقای بزرگمهر را صدا کرد بود که بیا ببین این‌ها چه می‌گویند. آقای بزرگهمر هم نه گذاشته بود و نه برداشته بود، سواد و عقل و درایت‌ش را به رخ هندیان کشیده بود و معمای شطرنج را حل کرده بود. بعد هم تخته‌نرد را داده بود دست‌شان. سر درنیاورده بودند. خداحافظی کرده بودند و رفته بودند خانه‌شان. از همان موقع شطرنج و تخته‌نرد یک رقابت و کل‌کل دورادوری با هم دارند. هی با هم مقایسه می‌شوند. انگار که قیاس بین عقل و احساس. خرد و ایمان. منطق و دل. 
۵
تاس اگر خوش بنشیند همه‌کس نراد است. اول از همه همین را یادمان داده‌اند. یعنی خیلی هم غبغب‌مان را باد نکنیم. خبری نیست. در و تخته اگر جور شود بی‌خبر و نابلد هم که باشیم سروسامان‌ می‌گیریم. بالا می‌رویم. بر صدر می‌نشینیم. امان از وقت‌هایی که خوش نمی‌نشیند تاس لاکردار. از اصل و اسب هم‌زمان می‌اندازدمان. چنان از آن بلندای زندگی بلد است آدم را پرت کند زمین که انگار از روز ازل خاکسترنشین بوده‌ای. شما خیال کن ورشکستگی، افت سهام. هرچند حواس‌مان هست که تاس‌ها را خودمان ریخته‌ایم. نمی‌شود تقصیر را گردن دیگری هم انداخت. اما می‌خواهم بگویم یک آرامش خوبی هست در این ساختار تاس و تخته. هم جلوی بادکردن اضافی آدم را می‌گیرد، که کار خدا اگر نبود الان این‌جا نبودی. هم بلد است وقت‌های تنگی و سختی آدم را دل‌داری بدهد که خیلی هم تقصیر تو نبود. آرام بگیر و دل قوی دار. گردش کائنات برای‌ت جفت‌پا گرفته بود فرزندم. 
۶
تخته‌بازجماعت خوش‌اخلاق‌اند. اهل شوخی و شنگی و متلک‌اند، بلدند کجا در کدام موقعیت چه‌جوری حریف را دست بیندازند. حواس‌ش را پرت کنند. تخته بازی سکوت نیست. بازی وراجی است. بازی مزه‌پرانی است. بازی تعمق و تفکر هم نیست. دیر بجنبی صدای حریف در می‌آید که مگر شطرنج می‌زنی؟! سرعت دارد. باید که بجنبی. سریع ببینی و تحلیل کنی و حرکت کنی. دوراندیشی خاصی هم نمی‌خواهد. نمی‌شود که بخواهد. عین زندگی‌های خودمان. از هفته‌ی بعدمان بی‌خبریم، چه برسد به سال دیگر. هیجان مطلق داریم. آدرنالین مدام. خوش می‌گذرد دیگر. تخته‌بازها آدم‌های امیدواری هستند. بلدند چه‌طور وقت‌هایی هست در زندگانی که ته گودال بخت‌ سیاه‌ت گیر افتاده‌ای و خیال می‌کنی که همه‌چیز تمام شده است و یک‌هو یک کورسوی کوچک امیدی از یک گوشه‌ای باز می‌شود و نجات که پیدا می‌کنی هیچ، بازی را هم می‌بری. تخته‌بازها آدم‌های واقع‌بینی هم هستند. دیده‌اند که چه‌طور گاهی وقت‌ها هرچه‌قدر هم که زور بزنی، خودت را به در و دیوار بزنی، نصیب‌ت همان تاس‌های بی‌جا است و باختن. بلدند که چه‌طور گاهی حال و احوال آدمی از همه‌چیز مهم‌تر است. که گاهی باختی و خوش‌حالی. بردی و غمگینی. این‌طور آدم‌های جالبی هستند جماعت تخته‌باز. آدمی که تخته بازی می‌کند، در یک حد معقولی به جبر و تقدیر باید که معتقد باشد. وگرنه چه‌طور خودش را آرام کند وقت‌های بدقلقی تاس. آدمی هم که اهل ایمان است، آدمی که زندگی‌اش را کلن دست خدا می‌داند، با این واقعیت مواجه می‌شود که در تخته همه‌چیز گردش تاس نیست. یک‌جاهایی هم باید خودش آستین بالا بزند. 
۷
راستش را بخواهید اگرچه در روایات است که شطرنج را هندیان ساختند و پرداختند اما یک‌جورهایی خصلت و ماهیت‌ش به ما شرقی‌ها نمی‌خورد. غربی‌طور است. جهانش جهان حساب‌کتاب و عقلانیت است. با ما شرقی‌های قضاقدری کم‌تر جور در می‌آید. عوضش تا بخواهید تخته‌نرد اصلن باب دل خودمان است. یک دست تقدیر گنده دارد که سرشت سوزناک‌مان از آستینش در آمده. یک سی‌چهل درصدی هم همت و حرکت است که از ماست. همه‌اش قضابلا و تقدیر و پیشانی‌نوشت و بازی چرخ گردون نیست اما عمده‌اش همان است. مثل همین زندگی‌های خودمان که خبر نداریم از فردا و پس‌فردای‌مان. که نشسته‌ایم ببینیم چه پیش می‌آید کلن. ببینیم باد از کدام طرف به پرچم طالع‌مان می‌وزد بعد تصمیم بگیریم که چه بکنیم یا نکنیم. 
۸
می‌گوید سنت کافه‌نشینی شرق و غرب‌ش فرق دارد با هم. آن طرف کافه‌نشینی یعنی فعالیت روشن‌فکری. یعنی تولید محتوا. بحث و گفت و مطالعه و خلق‌کردن. یعنی قیافه‌های عبوس و جدی و متفکر، عرصه‌ی اندیشه‌های ناب. این طرف سمت ما اما کافه‌نشینی عمومن از سر بیکاری و کم‌کاری‌ست. از سر وقت‌گذرانی و سپری‌کردن. بازی می‌کنیم. شوخی می‌کنیم. قصه می‌گوییم. خوشیم کلن. انگار ناامیدتریم به تغییر اوضاع جهان. به این که ممکن است کاری ازمان بربیاید. به این که کلن می‌شود کار خاصی کرد. دنیا را رها می‌کنیم خودش هرجور خواست به میل کائنات جلو برود. یک بی‌چارگی و کم‌چارگی عمومی‌ای هست در این کافه‌نشینی‌های ما. در این که سرمان را گرم بازی می‌کنیم. یک‌جور جبرگرایی تاریخی در برابر تقدیر جمعی. 
۹
همیشه هم این‌جوری نیست که آدم حین بازی خودش را، شخصیت و ذات خودش را لو بدهد. خیلی وقت‌ها دقیقن برعکس، پوسته‌ی محافظه‌کارمان را می‌زنیم کنار وقت بازی. شروع می‌کنیم به تک‌دادن و بی‌محابا حمله کردن و زدن به قلب حادثه. اهل حماسه و خطرکردن می‌شویم. بعد، بازی که تمام شد، تخته را که بستیم، می‌شویم همان آدم سربه‌زیری که آسه می‌رود و می‌آید تا هیچ گربه‌ای شاخ‌ش نزند. یا هم که دودستی می‌چسبیم به خانه‌هامان. اول و آخر فقط به این فکر می‌کنیم که چه‌طور همه‌جا را ببندیم. تک ندهیم. سرمان بی‌کلاه نماند. خطر نکنیم. حمله‌ی خاصی هم نکنیم. زود در برویم و جمع کنیم. بازی که تمام شد دوباره می‌شویم همان یکه‌بزن‌های عرصه‌ی زندگی. تک‌تیزاندازهای کماندو. زوروهای زبر و زرنگ. 
۱۰
می‌گویند در استانبولِ دوران عثمانی قمار را ممنوع کرده بودند. ناچار اسمش را گذاشته بودند قرائت‌خانه. که مثلن داریم مطالعه می‌کنیم و کار فرهنگی و الخ. بعد پشت روزنامه‌های‌شان بساط تخته‌نرد و شرط‌بندی را علم کردند. شاید هم یک وقت‌هایی در زندگانی هست که آدم غیر از بازی‌کردن کار دیگری از دستش برنمی‌آید. غیر از بازی‌کردن چاره‌ای ندارد. غیر از دل‌سپردن به چرخش یک جفت تاس. که بشیند منتظر ببیند امروز ستاره‌ی اقبالش از کدام طرف طلوع می‌کند. یا بداند که امروزش نحس است. بلند شود برود خانه‌اش سرش را بکند زیر پتو و بخوابد. یا ببیند به خودش که امروز فاتح دنیاست. روی شانس است. قدم‌های بلند بردارد و سرش را بالا بگیرد. به قول آقای کورت ونه‌گات، بعله رسم روزگار چنین است. آدم دل می‌دهد به بازی تا سر از کار گردش ایام‌ش دربیاورد. یا درنیاورد. بی‌خبری و خوش‌خبری. 





2014-03-03

یک راه‌ش ایجاد عذاب‌وجدان در دیگری‌ست. راه چی؟ راه غلبه و باج‌گرفتن؟ نه لزومن. راه فرافکنی حتا. راه این که آن‌جاهایی که از خودت ناراضی‌ای (و به تراپیست مراجعه نمی‌کنی لجوجانه) بابت آن قضیه، بروزش را این‌طوری کنی که یقه‌ی ملت را بگیری، یک جور منفعلانه و برج‌عاج‌نشینانه، یک‌جوری که دل بندگان خدا را بلرزانی که بیا، بفرما، تقصیر شما بود. یا اسپم‌طور آزارشان بدهی که چرا برای خودتان راحت نشسته‌اید و دارید زندگانی می‌کنید؟ چرا خوشی‌ می‌کنید آقاجان؟ هی خبر بدهی که آقا فلان بلا در بهمان‌جا نازل شده، بیسارمصیبت موجود است و قس‌علی‌هذا.

می‌خواهم بگویم یک آدم‌هایی انگار انرژی حیاتی‌شان را از مدام‌ نگران/معذب/ناراحت کردن تو می‌گیرند. راه‌ش؟ از جلوی چشم‌ت دورشان کنی. بسپاری‌شان به اتوبوس معروف رسولی. پلن بی؟ کشف کنی چرا این همه از خودشان ناراحتند. کشف کنی این که به دیگری/دیگران گیر می‌دهند بابت این است که از دست خودشان برای نکبت گریبان‌گیر خودشان کاری برنمی‌آید. 

مصداق بدهم؟ همه‌ی آن‌هایی که هر روز بابت هنوزدرحصرماندن میرحسین و آن دو عزیز دیگر، خفت‌مان می‌دهند. یک‌جوری که انگار تقصیر تک‌تک ماهاست. برعکسش؟ سالمش؟ همه‌ی همین تبریک‌های تولد میرحسین. همه‌ی وقت‌هایی که عکس‌های‌شان را منتشر می‌کنیم و قربان‌صدقه‌شان می‌رویم. همه‌ی کاورفوتوها، به‌یادتان‌هستیم‌ها، آففرین‌به‌شجاعت‌وسفت‌رایی‌تان‌ها. 

Labels: ,



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  12.2023  01.2024  02.2024  03.2024  04.2024  07.2024  10.2024