« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2014-05-26
یکسال میشد که بعد هر بار سرماخوردهگی، بعد که خوب میشدم، یکیدوماهای سرفه ادامه پیدا میکرد. یک جور مشکوکی. رفتم پیش یکی از رفقای مدرسه. متخصص گوش و حلق و فیلان. استادیار دانشگاه تهران. واضح و مبرهن است که مضاف بر همین دکتررضای خودمان، صرفن جماعت رفقای قدیم که حالا هرکدام برای خودشان در یک جایی از بدن تخصص گرفتهاند، هستند که بدجوری اعتماد تام و تمام سرهرمس را جلب کردهاند و دارند. ایمان و اعتقاد به هوش و تشخیصشان. توی راه به آقای والتر وایتِ بریکینگبد فکر میکردم. داشتم فرض میکردم سرطان است. بعد برنامهریزی میکردم که تولید شیشه را از کجا شروع کنم. چقدر پول دربیاورم و چطور اشتباههای آقای وایت را تکرار نکنم. لااقل در کاستوم و لباسپوشیدنام کمی خلاقتر از آقای وایت باشم. یکیدونفر را هم انتخاب کردم که رویشان حساب کنم. طبعن سرلیستام آقای رجبی بود و آقای خواب بزرگ. رسیدم به بیمارستان. یک چیز بلندی را فرو کرد در حلقم و یک فیلم و عکسی گرفت که رویام نمیشود بگویم شبیه چی بود. شما فرض کنید یک چیز حلقوی جالبی بود. آقای دکتر کاخ امپراطوری کریستالام را فرو ریخت که مشکل ریفلاکس معده داری باباجان. گفت که قهوه و سیگار و الکل برایت بد است. تو که آدم ترکشان نیستی، لااقل بهینه مصرف کن. گفتم چشم. گفت زرشک. بعد هم قرص داد و تجویز شستوشوی مرتب بینی داد با آبنمک. الان؟ الان معتاد شستوشوی بینی شدم با آبنمک. دو دقیقه از سرهرمس غافل شوید سرمش را برداشته رفته توی دستشویی به شستوشو. یاد ب افتادم. میگفتند جوری وسواس تمیزی بینی دارد که فین که میکند که هربار تکهای از مغزش را هم پایین میکشد. روزی انبار. آخرش هم از سرطان روده مرد.
|
2014-05-08
میل مبهم ثبت
۱
به گمانم «انتشار» همان مفهومیست که زندگانی ما را از اجدادمان منفک میکند. وگرنه که شرححالنویسی و گزارش وضع و احوال موجود و منچنانکهالانام پدیدهی مسبوقیست به سابقه کلن. یادم هست اولین مواجههام با دستخط آدمی که برای ابراز ارادت، ذیل عکس خودش تقدیمچهای نوشته بود برای کس دیگری، ابروبالاانداختن بود که یعنی چه. آدم عکس خودش را به کسی تقدیم میکند مگر. مواجهی مذکور حوالی بیست سال قبل بود و عکس مذکورتر، سیسالی عمر داشت در آن تاریخ. یادم هست تاب نیاورده بودم آن حجم خودشیفتگی مستتر را. بعدها، خیلی سال بعد، یکی از متهمان خودشیفتگی بودم. که آدم تا به این حد خودشیفته نباشد برنمیدارد زرت و زرت تاملات بههنگام و نابههنگامش را «پُست» کند برای ملت، «پابلیش» کند برای سیل مخاطب ناشناس، عام و خاص. دارم از وبلاگ حرف میزنم. آن سالها متهم بودیم به این که نه تنها از سر خود معطلایم، که جماعتی هم از سر ما معطل. که آدم تا بدان حد خوشیفتگی را رد نکرده باشد، خیال برش نمیدارد که حرفهای پراکندهاش دربارهی همهچی، و انصافن همهچی، لزومن باید منتشر شود جایی، گیرم رسانهی غیرکاغذی، مجازی.
۲
آن اوایل، «فیسبوک» یک جایی داشت مشابه همین «وضعیت/شرایط»ای که حالا آن بالا دارد. فرقش این بود که با «فلانی دارد ...» مزین شده بود. میآمدی دوخط مینوشتی که در چه حالی و چه میکنی. گمانم هنوز هم قرار است همین باشد. ما شخصیاش کردیم برای خودمان و هرآنچه دلمان بخواهد مینویسیم در آن و گاهی هم اتفاقن هیچ از حال و احوال و وضعیت و شرایط موجودمان خبری بیرون نمیدهیم و میپردازیم به هزار چیز و کار دیگر. میخواهم بگویم فیسبوک با آن دبدبه و شلوغی و امکانات و ادوات، هنوز خط اول دلش میخواهد بداند ما در چه حالایم. «توییتر» هم که معلومالحال است. جای آدم را تنگ کرده در 140 کاراکتر مبادا که جز شرح احوال حرف دیگری بزنیم (که میزنیم البته، آدم است دیگر). «اینستاگرام» را هم که ورق بزنی، حجم عکسهای «منالانچیجوریام» قابل مقایسه نیست با سایر کتگوریها. «سلفی»ها و دارمچیمیخورمها و چیپوشیدمها و الانکجامها غوغا میکند. حال و روز و کارکردهای شبکههای اجتماعی را آنچهکاربراندلشانمیخواهد شکل میدهند و تعیین میکنند. این همه اشتیاق عمومی برای ثبت، برای ثبت احوال، برای ثبت خود از پشت کوه که نیامده، توطئهی ایادی بیگانگان هم که نیست. به قول آن رفیقمان، اگر با ما هیچ میل بهخصوصی نداشته، دلیلی نداشته که ظرفمان را بشکند.
۳
آقای میلان کوندرا یک کتاب مبسووط را اختصاص دادهاند به امر جاودانگی. چقدر هم خوب اختصاص دادهاند انصافن. از میل و روشهایش نوشتهاند. از این که چهطور آدمها خودشان را به یک چیزهای بزرگتری متصل میکنند، به یک چیزهای بزرگتری که خیالشان راحت است که در تاریخ ماندهاند و میمانند. اینجوری از خلال این ریسمان، خیال خودشان را راحت کردهاند که میمانند. آقای کوندرا البته خیلی قبلتر از این ولع «شرححالدادن»های سایبری کتاب «جاودانگی»شان را نوشتهاند. یادم باشد یک وقتی یک جایی آقا را گیر بیاورم و نشانشان بدهم که حالا خیلی هم لزومی ندارد آدم خودش را به چیز دیگری بچسباند. شبکههای مجازی، شما بگیر اصلن دنیای مجازی، یادمان داده که همین که خودمان باشیم هم کافیست، همین خود معمولیمان را هم میشود ثبت کرد، به سهولت، با چند کلیک. از آن بالاتر، همین خود معمولی غیرمخصوص را میشود «منتشر» کرد. برای خیل خواننده و بینندهی ناشناس و شناس. که چی بشود؟ کهچیبشود خاصی ندارد راستش. می گویند حرف تا نوشته نشود باد هواست. وضع حال آدم هم تا ثبت نشود همان باد هواست. میآید و میرود و نمیماند. این «ماندن»، این درد ماندن است که آدم پیر وسواسی را هم وا میدارد به ثبت. نگرانیم که از دست برود. همین لحظه، همین حسی که الان هست، همین تصویر، همین خاصیتی که الان دچارش هستیم، همین تامل بههنگام و نابههنگامی که هجوم آورده. دنیای مجازی خیالمان را راحت کرده که اینها را یکجایی نگه میدارد، خیالمان را راحت کرده که چیزی از دست نمیرود، میماند.
۴
یک سریالی ساختهاند به نام «آینهی سیاه»، در انگلیس. یک تکهاش داستان دورانیست در آیندهی نزدیک، که علم یاد گرفته چهطور یک «چیپ»ای را بغل گوش آدمها، زیر پوستشان، جاسازی کند، که هرآنچه دیده بیند در خودش نگه دارد. آدمها یک حافظهی بینقص نامرد دایمی و کاملی را متصل به خودشان دارند، فیلم و عکس و صدا. (چرا کسی به فکر گلها نیست؟ چرا کسی برای حفظ و ثبت «بو» هنوز کاری نکرده؟ دیر میشود بهقرآن) زحمت همین آرشیوسازیای را که گاهی قبلن با نوشتن خاطرات و جعبهی یادگاریها میکشیدیم و حالا با وبلاگ و فیسبوک و توییتر و اینستاگرامهایمان، سپردهاند به یک چیپ فسقلی، بغل گوش آدم. یک فیلمی هم بود چند سال قبل، «برش نهایی». که یک جایی بود که مغز آدمها را بعد مرگشان اسکن میکرد و خاطراتشان را بیرون میکشید و برای مجلس ترحیمشان یک مستندی تدوین میکرد از کل زندگیشان، از «تایملاین»شان. از دیدهها و شنیدهها. تا وقتی علم پیشرفت کند، شبکههای اجتماعی و دنیای مجازی زحمت تهیهی و گردآوری و طبقهبندی این دیدهها و لحظهها و حالها و شرححالها را برایمان دارند میکشند.
۵
تا پیش از اختراع رسانههای شخصی در اینترنت، صفحههای شخصی، ثبتشدن دوام آدم بر جریدهی عالم کار سادهای نبود. باید اثری خلق میکردی، کاری میکردی، یک چیزی را تکان میدادی، بدنامی حتا بهتر بود از گمنامی. نمیشد همینطور برای خودت راه بروی و زندگیات را بکنی و پیر بشوی و بمیری و یک چیزی از تو به یادگار بماند. یک جای درستودرمانی بماند. بین چهارتا بازماندهات شانس اگر میآوردی چهارتکه وسیله و یک مشت خاطرات مخدوش و تحریفشده از تو میماند. دستت هم به آنها نمیرسید. جایی هم برای ویرایش و انکار و بازنویسی نبود. میبریدند و میدوختند و میپوشیدندت. باز شکر خدا عکاسی اختراع شد و لااقل یک استنادی بود به هیبت و هیات آدم بعد مرگش. یک عده قلیلی هم آدم خوشبخت بودند در تاریخ همیشه که مجال و فرصت و استعدادش را داشتند که بنویسند و بکشند و بسازند و چاپ کنند و خطی به یادگار روی تاریخ بیندازند. الباقی میآمدند و درد جاودانگی میکشیدند و با دست خالی میرفتند. سخت بود همهچی آقا.
۶
در همان سریال «آینهی سیاه»، یک تکهای هست که ماجرای مردیست که در عنفوان جوانی میمیرد و از زن طفلکیاش بیوهی غمگینی میسازد آن هم حامله. شانسی که خانم میآورد اما این است که متوفی عادت داشت به مدام شرححالدادن در فیسبوک و توییتر. ازخودنوشتن و شرح تاملات ریز و درشت. دوربینهای دیجیتال و گوشیهای «اسمارت» هم که ماشاالله به وفور عکس و فیلم و سند. یک موسسهای بود که پیشنهاد کرده بود به همسر مرحوم، که دلت اگر خیلی تنگ شد و طاقتت طاق، بیا ما از روی زندگی سایبری مرحوم برایت یک روباتای درست میکنیم که درست عین مرحوم حرف بزند. بشینی شبها تا به سحر با مرحوم به «چت»کردن. همسر محترم هم که باردار بود و دستتنها و دلش مچالهی غم، تن داده بود. بعد نسخهی کاملتری ساختند که روبات مرحوم میتوانست حرف بزند. دست آخر هم یک نسخهی فیزیکی تام و تمام از مرحوم ساختند که باتری میخورد و ارسالش کردند به آدرس بیوهی مذکور. حالا خانم شوهری داشت همیشهبیدار و سرحال، عین نمونهی اصلی. شوهری داشت ابدی (طفلک)، محتوم اما به این که عاقبت کنار گذاشته شود، برود زیر شیروانی، داخل انبار، بس که همانطور که بود «مانده» بود. اصلن جاودانگی مگر جور دیگریست؟ «فوسکا» را یادتان هست؟ کتاب خانم سیمون دوبوآر، «همه میمیرند». همانی که مرگ به سراغش نمیآمد. محکوم بود به ماندن. دردش را یادتان هست؟
۷
آقای کوندرا میگوید رهایی واقعی رهایی از میل به جاودانگیست. آنجا، آن اواخر کهنسالی، که دیگر تصویرت نزد دیگران، تصویری که قرار است بعد از تو در دیگران باقی بماند، دیگر اهمیتی برایت ندارد. تا وقتی آنقدر پیر و فرزانه شویم، میلیونها عکس از خودمان جلوی آینه با دوربینهای هوشمندمان خواهیم گرفت و «آپلود» خواهیم کرد، میلیونها «شرححال» در فیسبوک و توییتر خواهیم نوشت. با ما باشید.
مجلهی «روایت»، شمارهی اول
|
2014-05-06 |
2014-05-03
۱
جسی و دوستدخترش جین، جایی از اپیزود یازدهم فصل سوم «بریکینگ بد» رفتهاند «سانتافه» تا نقاشیهای جورجیا اوکیف را ببینند. جین، قبلتر برای جسی تعریف کرده که نقاشیهای جورجیا عمدتن از واژن است، و اینجوری جسیِ بیگانه با آرت را ترغیب کرده به آمدن به نمایشگاه. نقاشیها برای جسی اما ناامیدکننده است، چون جورجیا مکرر «در» کشیده.
بیرون نمایشگاه، جسی و جین در ماشین:
جسی: من نمیفهمم، چرا یه نقاشی باید یه در رو بارها و بارها بکشه!
جین: ولی اونا همه مثل هم نبودن.
جسی: بودن!
جین: یه سوژه بود اما هربار فرق داشت. نورش، حسش، هربار که میکشید یه چیز جدید میدید توش.
جسی: خب این به نظرت دیوانگی نیست؟!
جین: قبول، به نظرت ما چرا پس هر کاری رو فقط یه بار انجام نمیدیم؟ الان من باید همین یه سیگار رو بکشم فقط؟ یا فقط یه بار با هم بخوابیم چون هربار مثل دفعهی قبله؟ یه بار فقط غروب رو ببینیم، فقط یه روز زندگی کنیم! نه، چون هربار یه چیز تازه هست، هر بار یه تجربهی متفاوته.
جسی: باشه، پس میگی اون یه در رو بیست بار کشیده تا بالاخره بیعیب از آب دربیاد؟
جین: من اینو نگفتم. چیز بیعیب وجود نداره.
۲
الف داشت تعریف میکرد که شبی یک بار اسکیس میزده و منتشر میکرده. به مدت حدود یک سال. بعد یکی گیر داده بوده که ما چه گناهی کردیم که باید هر روز کارهای تکراری شما را ببینیم. الف شاکی شده بوده که مگر من قرار است طی یک سال چهقدر بالاوپایین روحی داشته باشم، که شبی یک شعبدهی متفاوت از کلاهم برایتان دربیاورم.
۳
ب میگفت دارم خودم را رصد میکنم، که کلمههای عاشقیام اینبار چهقدر فرق دارند با دفعهی قبل، با دو دفعهی قبل. خودم را رصد میکنم که «اکت»های عاشقیام، نوازشها و تاچها و ماچها، چطور خودشان را دارند تکرار میکنند. چهطور گاهی انگار فارغ از سوژهی روبهرو، این منم که همیشه اینطور عاشقی میکنم، اینطور میبوسم، اینطور برای کسی میمیرم. یا اینطور وقت ترککردن و شدن، مویه میکنم یا نمیکنم. میگفت تا یک جایی نگران بودم. هی مچ خودم را میگرفتم که هااا، ببین، این «قشنگم» را دارم درست همانجوری میگویم که با آدم قبلی. انگشتهایش را همان طور بو میکشم، بناگوشش را همان، تیرهی گودرفتهی پشتش را، از پشت گردن تا پایین کمر، همان. گفتم عین سوگواری میماند. هربار فکر میکنی این باید فرق کند. این مرگ، این رفتن نابههنگام، این دردی که میزاید، نظیر ندارد. دارد اما. بارها و بارها دارد. آن تکهای که از تو کنده میشود هربار همانجای قبلیست. رنگ و نور و قلمش فرق میکند. درد و تاچ و ماچت همان است، کلمههایت هم، اشکالی هم ندارد. بعد درهای جورجیا را تعریف کرده بودم برایش. مثال زده بودم از خودم، که چهطور گاهی میبینم بیست بار از یک سوژه، یک موضوع، یک فیلم، یک شخصیت نوشتهام. هر بار به نوعی.
قانع شد.
|