« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2014-06-25
یک محور سرراستی را فرض کنید که یک سرش اوووفففف و لذت تام است و سر دیگرش انزجار. در اغلب موارد، بسته به بختیاری ما، فعل «سکس» یک جایی حوالی سمت لذت محور فوقالذکر قرار میگیرد. اتهامی که گاهی به «نیمفومانیاک» آقای فون تریر وارد میکنند این است که امر جنسی را برای بیننده خیلی نامردانه میبرد و آن سوی محور قرار میدهد. که کاری میکند سکس بدل شود به پدیدهای چندشآور. در مواردی دیده شده بینندهی فیلم شب را روی کاناپه صبح کرده و از هرگونه تماس مشکوکی پرهیز کرده تا وقتی که اثر فیلم بپرد. سرهرمس اما هم کاناپه و هم اتهام فوق را رد میکند. آقای فون تریر یک جایی درست در وسط محور فوق را انتخاب کرده و مورد مربوطه را دقیقن بر آن استوار کرده. جایی که نه خدا هست و نه شیطان، نقطهی صفر مرزی، خنثی، بیخطر و اثر. این جوری است که سکانسهای پورنوگرافی فیلم تفاوت ظاهری زیادی با آنچه در صنایع معظم پورن میبینیم ندارند ولی پس و پیششان جوریست که بدل به ضد خود شدهاند. نیمفومانیاک را از این منظر میشود یک محصول asexual (بیجنسگرا) نامید، سردمزاج. به همین دلیل است که بهترین شنونده و داور قصهی زندگی «جو»، شخصیت نیمفومانیاک فیلم، سلیگمن سردمزاج است. همانکاری که آقای کارگردان با بینندهی فیلم میکند. از او یک سردمزاج میسازد. کاری میکند که ورای واکنشهای طبیعی به دیدن سکس، به قصه نگاه کنیم. یکجور تربیتکردن بیننده. سکس را از اروتیسم خالی میکند و تحویلمان میدهد. برای شنیدن قصهی یک آدم شهوتپرست، باید از شهوت خالی شوی تا خود قصه را بشنوی. هرچند، واکنش پارادوکسیکال پایانی شنوندهی قصهی جو در فیلم، امکان همین برداشت سرراست را هم از آدم میگیرد. آقای فون تریر است دیگر، سرحال و خلاق و معرکه و سرتق.
Labels: سینما، کلن |
2014-06-22
نقش آقای ژوکر بر دیوارههای مجتمع اسکان، زمستان ۹۲، به مدت چند روز، لابد
شهرها و شبکههای مجازی
۱
خیال است دیگر، آدم فکر میکند مارکوپولوی آقای «ایتالو کالوینو» اگر گذارش به تهران میافتاد، در شرحش برای قوبلایخان، در کتاب «شهرهای نامریی»، دست روی کجای تهران میگذاشت، روی کدام خصیصهاش. چهطور تهران را خلاصه میکرد برای خان مغول، آن غروبی که لم داده بودند هر دو بر ایوان قصر، بر فراز طارمیها و خیالپردازی میکردند. البته که شهرهای نازک کتاب آقای کالوینو، شهرهاییست خیالی، روی کاغذ، مجازی. اما مگر نه این که در این روزگار میشود بدلی از هر چیز سفت و واقعی را در مجازستان هم دید. آدمها که آدماند و زمین زیر پایشان محکم و استوار است برای خودشان یک بدیل مجازی دارند، «آواتار» دارند در شبکههای مجازی، چه برسد به شهرها.
۲
دوسههفته پیش هوس کافهی گلاسهی «لرد» افتاده بود به جانم. رفته بودم سراغش. عکسی خیلی معمولی گرفته بودم از داخل لرد، جوری که نام و نشانش پیدا بود و فرستاده بودمش به «اینستاگرام». خیل آدمها آمده بودند ابراز دلتنگی و علاقه کرده بودند به لرد، ذکر خاطره کرده بودند زیر عکس. عطر نوستالژی و نوستالژیبازی بلند شده بود. همان موقع فکر کرده بودم آدمهایی که این سالها از تهران رفتهاند، لااقل دلشان خوش است که لرد هنوز هست. خیابان ویلا هنوز هست. و باور بفرمایید برای آدمی که از جایش دور شده، هیچچیز به اندازهی این غمگین نیست که چیزها و جاها در غیابش برای خودشان عوض شده باشند. رفته باشند. آدم که ترک دیار میکند، یک جایی از دلش باید قرص باشد که این اوست که دیارش را گذاشته و رفته، دیار سر جایش محکم است. جایی نمیرود. منتظر است برگردی. حتا اگر هیچوقت برنگردی. مثل یک معشوق وفادار. یک پنهلوپهی خستگیناپذیر. بعد یادم افتاده بود به تراس رستوران سورنتو، روبروی پارک ملت، به استیکهایش. به هزارجای دیگر که دیگر نیست. تاریخ را خیلی عقب نمیروم. از همین محدودهی دهساله دارم حرف میزنم. تهران بارها نشانمان داده که پنهلوپهی مطلوبی نیست. خیلی زود خسته میشود از انتظار. میرود سر وقت دیگران. برای آدم نمیماند. صبر نمیکند. خیلی زود چهره و خلقوخو و آدابش تغییر میکند. آدم شیدا و سرگشته و عاقبتنیندیشی اگر بودم لابد غر میزدم که: «رستورانها بانک میشوند، کافهها بوتیک، یکطرفهها برعکس، شریانها تنگتر، بزرگراهها درازتر، دوطرفهها ورودممنوع و اتوبانها مسقف، خطوط ویژهی اتوبوسها شهر را مثل یک ویروس اشغال میکند، مترو زیر پایش را خالی میکند، آسمانش را پلهای هوایی تکهتکه میکند و روز به روز عابر پیاده تنهاتر و سرگشتهتر میشود.» اما تهران واقعن زیاد حوصلهی خودش را ندارد. مدام ور میرود با اجزاءش. تغییر میکند. سلولهایش را مثل یک تن زنده، میمیراند و نو میکند. اینجوری است که هر بار که به تهران برمیگردی، چیزها سر جای خودشان نیستند. ساختمانها هیاتشان دگرگون شده. آداب رفتوآمد عوض شده. پاتوقها و محلهها و مغازهها و خانهها.
۳
یک رسم خوشایندی هم دارند شبکههای مجازی، آدم هرجا که باشد بودنش را در آن «جا» میتواند که به سهولت ثبت کند. عکسی میگذاری یا یادداشتی مینویسی، شرح حال مثلن، همان کنار به تو پیشنهاد میشود که همین، همین «چیز»ی که نوشتی، عکسی که «انداختی»، همین را بگو کجا بودی. کجا نوشتی. جغرافیای لامصبت را در همین لحظه ثبت کن. لابد برای این که بشود چهارسال بعد، بگو چهلسال بعد، کسان دیگری بیایند همان«جا» که رد تو را ببینند. که مثلن بدانی سال ۸۹، آن آدمی که ایستاده بوده اول خیابان شهرداری، تجریش، داشته کجا را نگاه میکرده، در سرش چه بوده. که بعد هم یکی پیدا بشود و اینجوری خیالپردازی کند که بودن در ابتدای خیابان شهرداری تجریش، چه خیالها به سر آدم ممکن است بیندازد، در لحظه. میخواهم بگویم جغرافیای شهر، محلیت آن چهطور این همه میشود که در تاریخ کش بیاید و برسد به آن کسی که باید برسد، گیرم به قول خانم فروغ، هزار سال بعد. راه دور نروم، همین اواخر بود که میخواندم «اپلیکیشن»ای اختراع شده که در همین بلاد خودمان، که مثلن میشود بروی سر نفت، ظفر، بایستی، دکمهی مربوطه را روی تلفن/تبلت/الخت بزنی، بعد ببینی در آدمیان قبل از تو گذارشان به آن «جا» اگر افتاده، چه گفته و شنیده و دیدهاند. مرض قشنگیست دیگر.
۴
گاهی آدم خیال میکند باید یک چیزهایی را به یک جاهایی میخ کرد. که تکان نخورند. که لااقل در خیال آدم یکجا بمانند. تهران، طفلک، خودش که به خودش رحم نمیکند، هنرهای نوشتاری و بصری و الخ هم آنقدر که باید مجال نکردند که تهران را میخ کنند به خودش. یکجوری ثبتش کنند که آدم بداند مثلن خیابان لارستان سال ۴۲ چهطوری بوده، سال ۷۶چهطوری بوده، از ۸۸ چه یادش مانده. که من الان بتوانم تصویر تقاطع پارکوی و ولیعصر را، قبل از پل، برای خودم جایی داشته باشم. خاطرههای آدم را پر میدهد این تهران، به فتح پ، لامروت. پردادنش هم ریتم تندی دارد. بنویسم ضربآهنگ. مجال ما هم که کلن اندک، ناچیز، نازک و پرپری.
۵
سرنوشت ما این جوری شده که حضورمان در شهر آمیختهی هزارجور ممنوعیت و غیرقانونیت و غیرعرفیت است. رسانههای رسمی را اگر ملاک بگیریم برای ثبت تصویر شهر، آیندگان عزیز با یک شهر تاریخی خیالی، از همانها که مارکوپولو برای خان مغول تعریف میکرد و خان باور نمیکرد، روبهرو خواهند شد. خدا را شکر، اینترنت و شبکههای اجتماعی سروکلهشان پیدا شد و دست کمک دادند به وفور دوربینهای دیجیتال و موبایل و جور کشیدند. جور ثبت واقعی چهرهی شهر را کشیدند. اندرونی و بیرونیاش را. وبلاگستان و فیسبوک و اینستاگرام و توییتر و پلاس و الخ جسارت و مجالش را داشتند و دارند که همهچیز را تقریبن همانطور که هست نشانمان دهند و ثبت کنند. خدا عمرشان بدهد. شاید هم اصلن این حجم تغییر، این سرعت تغییر را هیچ جنسرسانهی دیگری غیر از رسانههای مجازستان نتوانند که به گردش هم برسند. خدا رحمت کند آقای کالوینو را، یک سلسهیادداشتهای خوشبیانی داشتند قبل مرحومشدنشان، در باب هزارهی بعدی. عمرشان قد نداد درستودرمان اینترنت را بکاوند، وگرنه لابد تجدیدنظرهایی میکردند. حرفم این است آن کندیای که دغدغهی آقای کالوینو بود، آن رختبربستنش، هیچ کجا قدر فضای مجازی نمود ندارد. ضربآهنگ را همینجا دوباره تکرار کنم. آدم یک شبانهروز که «متصل» نمیشود، عقب میافتد از دنیا انگار. آن طرف سکه را ببینیم، جای درست «خبر» شده همین فضای مجازی. رسانههای چاپی سرعقل آمدهاند و یاد گرفتهاند که دست از نگرانی بردارند و حوزهی خبررسانی را بسپرند به اینترنت. آن طرف سکه را دقیقتر ببینیم. حوزهی «ثبت» هم شده همین اینترنت. هنوز البته دایناسورهایی مثل من و شما هستند که «عکس»هایشان را چاپ میکنند روی کاغذ، وگرنه که شما عکست را بگیر، از در، از دیوار، از دختر همسایه، از قدم نورسیده، از عروسدامادوببوس، «کلیک» کن و راهیاش کن روی وب، فیسبوک و ایمیل و اینستاگرام و الخ. هم ثبت شده، هم «لایک» میخورد، هم در طرفهالعینی خاله و دخترعمو و داییجان و مخاطب خاصت در آن راه دوووور، کیف دیدنش را ببرند. جا هم که ماشاالله زیاد و بیانتها. بروید آمار بخوانید، ببینید در هر ساعت چند میلیون «تصویر» دارد به اندوختهی فضای مجازی اضافه میشود.
۶
سهمخواهی کنم. همین اینستاگرام را که ورق بزنی، عکسهای رفتهها، مهاجرتکردهها، مسافرها را که ورق بزنی، میبینی سهم فضاهای «بیرونی»شان چقدر بیشتر است. کنار فلان کتابفروشی، جلوی بهمان مغازه، نبش بیسار کوچهی «خارج» ایستادهاند و عکس گرفتهاند. اینطرف اما تا دلت بخواهد عکسها کلوزآپ، از دستها و میزهای غذا و مهمانیها و فضاهای «بسته». چقدر سهم شهر ناچیز است. آدم دلش میخواهد «کمپین» راه بیندازد، ملت را سوق بدهد سمت این که آن گوشی لامصبت که همیشه «همراه»ت است، گاهی عوض این که به آسمان نگاه کنی، بچرخ دور خودت و یک عکسی هم از «جا»ها بگیر. آن «جیپیاس»ت را هم روشن کن. مکانت را هم ثبت کن. یک جوری هم ثبت کن که آدم بفهمد ساعت 5 عصر جمعهی بیست و چندم آذر ۹۲، چهارراه قنات چه رنگی بوده. همین به خدا.
۷
گرفتاری ما مجازبازها یکیش هم این است که هنوز خیلی باور نکردهایم نفوذ و قامت و استقامتمان را. یک شمهاش را البته چهارسال قبل دیدیم، نتیجهاش هم این شد که تشخیص دادند فیلتر بشویم. تند رفته بودیم؟ نمیدانم. این را ولی شک ندارم که شهروندیکردن در فضای مجازی سهلتر است. مهیاتر است. روزگاری شده که نبض اصلی در همین مجازستان دارد میزند. از تولید ادبیات بگیر تا خبر و پراکندگیاش. مثال بزنم. بیکفایتی شهرداری و راهنماییرانندگی در قضیهی اتوبوسهای تندرو و خطهای ویژهاش، در شکل طراحی و پیادهسازی و اجراکردنش، در عدم رعایت استانداردها، در این حجم عدم امنیت جانی و مالی شهروندان، خبر تازهای نیست. گوگل کنید مثلن «بیآرتی»، صدجور خبر از تصادف و جرح و مرگ میدهد. میانهی همین پاییز امسال، یک عزیز دلی را یکی از همین اتوبوسها هفت متر پرتاب کرد روی آسفالت ایستگاه امانیهی ولیعصر. فضای مجازی واکنش داد. زیاد هم داد. یک موج امنیتطلبی خوبی راه افتاد. موج از همین فیسبوک و وبلاگستان شروع شد. تهش رسید به روزنامهها، رسید به بیبیسی فارسی، رسید به رادیوفردا. آقای شهرداری مجبور شد واکنش نشان بدهد. بهترین ساعت تلویزیون «ملی» را گرفت، جواب پرتی به کل ماجرا داد. نورافکنش را روشن کرد و قضیه را به کل منحرف کرد جای دیگری. مهم هم نیست. میخواهم بگویم تهران را، دردها و غصهها و گیر و گورهایش را خیلی وقتها میشود در شبکههای مجازی، سهلتر و سریعتر و بهروزتر و گستردهتر دید. من جای میزهای مدیریت شهری بودم، یک معاونت فیسبوکگردی، مشاهدهگری شبکههای مجازی راه میانداختم همهجا. نه از سر لجبازی و بولتنسازی، از سر این که بفهمم واقعن چه اتفاقاتی دارد در شهر میافتد. آخر کار حکم هم بدهم: تصویر شهر در فضای مجازی دقیقترین تصویر است.
مجلهی «معمار»، شمارهی ۸۴، قبل از اندکی دخل و تصرف
|
2014-06-18
سال ۴۲ که صرفن مدیوم وبلاگ برای ما اینجوریها موجود بود وضعیت من و خیلیهای دیگر شبیه آدمهای معمولیای بود که دارند راه خودشان را میروند و یکهو گزارشگر رادیوتلهوزیون سر راهشان سبز میشود و در کسری از ثانیه، پشتشان را صاف میکنند و موهایشان را مرتب میکنند و سرفهای کرده و بهنامخدا و باسلامبرسرورفیلان و جملات ادبی و ثقیل از خودشان بیرون میدهند. در زندگی معمولیمان آدم بودیم به ولای علی، به وبلاگ که میرسیدیم اما استخوان قورت میدادیم و کلمهها را پس و پیش میکردیم و سبک از خودمان میساختیم تا ادبی باشیم. همین ادبی را هم میگذاشتیم توی گیومه تازه. فاعل و مفعول و مضاف و باقی الیهها را جابهجا میکردیم و کردنها را نمودن میکردیم و کمکم صاحب سیاق میشدیم برای خودمان. لباسی میدوختیم زربفت برای تنمان. وقتهای نحافت اینکارهها مچمان را میگرفتند که حرف نداشتهمان را بزک کردهایم و الباقی بهبه میکردند. وقتهایی هم که فحوایمان چرب و فربه بود لباس مربوطه مجلسیترمان میکرد. یک وبلاگ بود و بر سایر جریدههای عالم دواممان ثبت نبود که مقایسهای پدید بیاید خدای نکرده.
گذشت تا موسم گودر و بعد فیسبوک و توییتر و الخ رسید. همین خود من، سرهرمس، مچ خودم را گرفتم به اندازهی موهای سرم، که یک چیزی را که شروع میکردم به نوشتن در آن نوار کذایی نوت گودر یا استتوس فیسبوک، با زیرشلواری و تاپ و سوتین بودم، تب را که عوض میکردم به بلاگر میشدم سر هرمس مارانا، با همهی گاسها و لاجرمها و یکیبایدپیدابشودها و الخها. حالا گاهی که برمیدارم پست وبلاگ را منتشر میکنم در فیسبوک، میبینم چههمه (همین خود چههمه اصلن. کدام مومنی در زندگانی روزمرهاش چههمه میگوید آخر) لهجهام روی تایملاینم تغییر میکند. بسته به این که اولبار کجا شروع کرده باشم به نوشتن.
داشتم غر میزدم. که نوشتنهای فلانی و بهمانی و بیساری را دوست ندارم. که شبیه همانهایی هستند که یکهو وقت نوشتن یکچیزهایی بلند میشوند تیشرت و جینشان را درمیآورند کتوشلوار میپوشند و مینویسند. حال آن که اصلن تو همان تیشرت و جین و تاپ و شلوارکشان برایت شده هویت آنها. مخصوصن که معاشرت غیرمجازی هم آمده و آدمها دیگر صرفن یک وبلاگ نیستند برایت. اواسط غر مربوطه بودم که دیدم هه، دارم پراجکت میکنم که. دچار همینام بهعینه خودم هم. گیرم تا حدی دوادرمان شده باشم و توانسته باشم خودم را کمی تا قسمتی خلاص کرده باشم از بند لهجهی مارانایی این اواخر. ردش که مانده هنوز.
به اینجای اواسط مربوطه که رسیدم شروع کردم به حکمدادن. مانیفستسرایی. که اصلن مشکلام دقیقن با همانهاییست که روزمره و لباس خانهشان را دیدهام در زندگانی. شما این زندگانی را بگیر و بسط بده مثلن به کامنتهای طرف توی فیسبوک. به معاشرتش. آنجاها که لهجهی معاشرت معمول آدمها توفیر اساسی دارد با لهجهی نوشتاریشان. که هرچه این فاصله بیشتر باشد بیشتر توی ذوقام میخورد و نمیتوانم که دل بدهم به نوشتهی آن بندهخدا. بعد گشتم دنبال مثال نقض. دنبال آنها که لباس تن نوشتنشان این فاصلهی نجومی را ندارد. یکهو کلمههایشان از شدت احساسات ورم نکردهست، رگ گردنشان بیرون نیست، نگشتهاند کلمههای عتیقه پیدا کنند بچپانند لابهلای متنشان. یکچندتایی پیدا کردم. خوشحال شدم. گفتم همینها را بگذارم جلوی چشمم، که یادم بماند.
لینکتان ندهم دیگر، مثال بزنم: سرهرمس را بگذارید در دستهی توفیریها. احدیانی را هم بگذارید در دستهی غیرتوفیریها.
|
2014-06-12 «هیچوقت» خانم لیلا قاسمی حکایت دو آدم است از دو نسل مختلف که از یک پیشازظهر تا پاسی از شب را در جوار هم طی میکنند. در یک جغرافیای واحد، یک خانه. آدمهایی که دلایل زیادی داشتند برای دوری، تنفر حتا، از هم، طی یک تاریخ کموبیش بیستساله. ضرورت ژانر ایجاب میکند که ته داستان این دو آدم به جای مشترکی برسند طی سفر. سفری که البته در جغرافیا نیست، در تاریخ، در تاریخ این دو آدم اتفاق میافتد. رجوع به خاطرههای مشترک قدیمی، به دردناکترینهایشان حتا، بازگشودنشان، در نهایت صلح و آرامش به دنبال میآورد.
تا اینجا ترغیبتان نکردم به خواندن این رمان. از اینجا به بعد اما میخوام بگویم که چهطور با یک روایت زنانهی معرکه سروکار دارید از خاطرهی دههی شصت و جنگ و مدرسه و بمباران و مهاجرت حتا. از همهی عناصری که کموبیش شکلدهندهی هویت ما آدمهای در آستانهی چهلسالگیست. از جایگرفتن درست اینها کنار هم و چیدمان و ریتم معقول و حسابشده و مرتب خردهقصههایی که ریشهشان در گذشته است. از رازگشاییای که آرامآرام و با طمانینه اتفاق میافتد طی رمان. از زبان خوانا و روان و دقیق نویسنده. دستاندازهای اول کتاب را که رد کنید، همانجاهایی که زبان نویسنده دچار پردهپوشیها و نگفتنهای عمدی بوده و کمی بازیگوشی کرده برای گیجکردن خواننده (مثلن همین که طی صفحات اول، باید بگردید گاهی تا مراجع ضمیرها را، گویندهی جملهها را پیدا کنید) بعد انگار قلق قضیه دست خود نویسنده هم آمده. جادهاش هموار میشود. جوری که داستان را یکسره تا آخر میروید. یک جاهایی دردتان میگیرد، از شباهتها، از تصویرهایی که ساخته و گیرتان انداخته. یک جاهایی میبینید چقدر این راوی را میفهمید. چقدر نزدیکتان نشسته. بعد، بعد دچار مسالهی مهاجرتهای اجباری میشوید. دچار قضاوت. بعدتر همین قضاوتتان به چالش کشیده میشود. بعدتر میبینید چقدر شخصیت خانمناظم را دارید میفهمید. (هرچند هنوز هم عاشقیتش بهنظرم نچسب و زیادیست) میبینید چهقدر نایاب و گرم و واقعیست روایت رابطهی دخترک و پسرک در کتاب. بیسانسوری مطلوبی هم دارد کلن.
خیلی «اسپویل»تان نکنم. ماجرا ماجرای رویارویی بیتاست بعد قریب به بیستسال، با ناظم دوران مدرسهاش، که همسایهی نزدیکشان بوده، رفتوآمد داشتند خانوادگی، آنهم زیاد، که مادر پسری بود که تمام بچهگیشان با هم گذشته و بعد، امید، پسرک، برای پرهیز از جنگ، از ایران رفته. فرستاده شده.
کتاب اول (اگر اشتباه نکنم که اولیست) خانم قاسمی لبریز است از گذشته و آدم خیال میکند که گذشتهی مشترک خودش و خیلیها. مثل هر کتاب اول دیگری غنیست و راوی خیلیجاها برای آدم منطبق میشود با نویسنده. جوری که آدم نگران کتاب دوم بشود.
Labels: ادبیات، همهچیز و هیچچیز |
2014-06-04 مایلم، مایلم بدانم این رسم خوشایند از کی شروع شد. از کجا. تاریخچهای آیا داشته قبل مجازستان. که آدمها بردارند بعد که خواب آدم را دیدند، گیرم با هر نیتی حالا (دونقطهدی) داغداغ برای آدم بنویسند. که نیش آدم را باز بنمایند. که یعنی فلانی، فروید و یونگ و الخ به کنار، خودت خوبی؟ یادت بودم. یادت کردم. تنگش هم لبخندی یا ماچی. قشنگ است دیگر، ها؟ |