« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2014-07-09
سه سال پارتنر بودند و ششسالی میشود که متاهل شدهاند، با هم طبعن. داشتیم مقایسه میکردیم و نهاد طفلک ازدواج را گذاشته بودیم وسط و نوبتی میزدیم توی سرش و نوازشش میکردیم. گفت میدانی بیشتر از همهچی دلم برای کجای آن سهسال تنگ شده؟ برای آن راهحل جادویی. برای آن جملهی طلایی «یهکم از هم دور باشیم». که وقتهایی که یک تنشای از یک جای کوچکی پیدا میشد و برای خودش رشد میکرد و با هیچ گفتگویی قرار نمیگرفت و یکوقت میدیدی در یک از آن قعرها هستیم که داریم به پروپای هم میپیچیم مدام. و میدانیم که جایمان با هم درست است. اما تا یک برخورد نزدیک از نوع سوم، یک تخلیهی عصبی شدید اتفاق نیفتد، تا چندتا جملهی احمقانهی عصبانی نثار هم نکنیم درست نمیشویم، فرکانسهایمان دوباره با هم سینک نمیشود. آن امکان نبوغآمیز دورماندن از هم، برای یکیدو روز حتا، درستمان میکرد. حسهای طغیانیمان را تهنشین و کنترل و آرام میکرد. وقت میکردیم فکر کنیم. وقت میکردیم دلمان برای هم تنگ شود. وقت میکردیم یادمان بیاید برای چی اینقدر هم را میخواهیم. فاصلهی فیزیکی، گیرم دو تا خیابان، کمکمان میکرد لجبازیها و نابلوغیهایمان کمرنگ شود. حالا این نهاد محترم با این همسقفی اجباریاش فرصت نمیدهد آدم برود سراغ این راهکار معرکه. گفتم تقصیر شماها نیست. زمین گران است. خانه و آپارتمان هم. وگرنه لابد نهاد مذکور هم بلد بود گاهی برای بازسازی خودش، برای تزریق دوبارهی طراوت، قربانی بدهد. گاهی بگذارد بروید در خانهی خودتان، جداجدا، یکیدو شب برای خودتان باشید. بعد برگردید و از نو شروع کنید. خیلی جالب بودیم. خیلی راهکار دادیم. مسایل بغرنج بشری را حل کردیم و بعد غذا خوردیم.
|