« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2015-02-25
داشت تعریف میکرد که سه سال و اندی «مشغول» فلان پروژهی تجاری بوده، دل و سرش گیر بوده، خودش میگفت «دربند» پروژه بودم. بعد، یک روز، فهمیده که باید برود. ول کرده و رفته تهِ شهران، پاراگلایدر. هر روز. تعریف میکرد که یک جایی دیده ماندهی قضیه برایش خسران بوده. پول خوبی گیرش آمده اما آدرنالینش را انداخته. میگفت با پریدن میزانش کرده.
من؟ من گوشهایم وحدانیشان گرفته بود. از پروژه رابطه میشنیدم. از خسران بیحاصلی، تلفِ عمر.
|
2015-02-22
بار اول برلین بود. موزهی پست بازرسی چارلی. کنار مرز ورودی برلین شرقی سابق. موزهای که به قول خانم اسلاونکا دراکولیچ در کتاب کوچک و خواندنیشان «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتا خندیدیم»، آنقدرها هم موزه نیست. اهمیتش در سادگی بیش از حد، در پیشپاافتادگی، ابتداییبودن و سادگی خارقالعادهی وسایلیست که مردم دربندِ برلین شرقی، سر هم کردهاند تا با آن فرار کنند، در امیدهای بزرگی که به آن وسایل محقر بسته بودند. حال من وقت دیدن زیردریایی هفتادسانتی دستساز و هواپیمای فکسنی و نیمکت تلهسیيژ خانوادگی، حال آدمی بود که بختک رویش افتاده و بلد نیست خودش را از زیر بار وزن خاطرات شهری که شهر خودش هم نیست حتا، خلاص کند. جای خالی دیوار برلین روی کف خیابان آدم را به عقب نمیبرد، دفن نمیکرد، برعکس، یک شوق کوچک خوبی داشت از جنس فراموشکردن دهشتی که قبلن بوده (حالا یکی هم مثل همین خانم دراکولیچ اعتقاد دارد که «دیوار» از قضا باید میماند، جلوی چشممان). موزهی چارلی اما فرق داشت. نمیگذاشت نفس راحتی بکشی از سپریشدن آن دوران. داشتم فکر میکردم یک شهر چهطور خاطراتش را فرو میکند در روان غریبهها. چهطور یک جا آرامش میدهد و یکجا آزار.
بار دوم استانبول بود. موزهی معصومیتِ آقای پاموک. جایی که آقای پاموک تکهتکههای خاطرات یک شهر را جمع کرده بود. عکسها و چیزها و صداهایی از استانبول دوران کودکی و جوانیاش. موزهی معصومیت جایی بود که نوستالژی و خاطره سیال بود و پخش میشد بین همهی استانبول. عکسی از زنی که کنار کافهای سیگار میکشد، شده بود عکس همهی زنانی که کنار همهی کافهها سیگار میکشند. انگار طی یک قرار عمومی ملت نشسته بودند کنار آتشِ «شهرهای نامریی» و خاطراتشان را دستودلبازانه با هم تاخت زده بودند. موزهی پاموک شما را میبرد میگذاشت وسط تودهی فشردهی این خاطرهها. بی که سمت و سویی داشته باشد. یا قصدی جز شریککردنتان در یک کهنگی خوشایند.
بار سوم هم استانبول بود. مغازههایی سوغاتیفروشی. این طرف و آن طرف. عکسهای قدیمی ملت را به توریستها میفروختند. خاطرات شهرشان را میفروختند. خاطرات عمومیشدهی آدمها را پخش میکردند تا بروند برای خودشان در سرزمینهای دیگر زندگی کنند. استانبول اینجوری خودش را ذرهذره پخش میکند در روان آدم.
عکس را رضا خواجهنوری گرفته. دست هم دست سرهرمس است. زنِ توی عکسِ دستِ سرهرمس هم اسمش فوزان است، دارد زیر گوش یکی زمزمه میکند که اسمش یادم نیست.
|