« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2015-06-30 در باغ زیتون، چه کسی اضافه بود؟ شدهایم شبیه این کهنهسربازای جنگ جهانی دوم که هروقت یه سالگردی، مناسبتی، کوفتی، چیزی میشود کسی یادشان میافتد و پرسانپرسان خودش را به یک آسایشگاه نیمهمتروک میرساند و دو پاکت سیگار و چهارتا سیب با خودش میآورد و چندتا سوال، که آقا بیا تعریف کن اونوقتا چطو بود زندگی. ما پاتالها هم که منتظر گوش شنوا، یک اسپرسو روی اجاقگاز ردیف میکنیم و لم میدهیم به تعریفکردن که ای آقا، شما که یادتون نمیاد و ادامه میدهیم که بلاهبلاه. آنوسطها هم جوانکِ پرسانپرسانِ مذکور گاهی میپرد وسط حرفمان که فلانی، فلانی رو میشناختین؟ کی بود بالاخره که اون وبلاگه رو مینوشت؟ پات چی؟ اون یکی چی؟ واقعن اینایی که مینوشت براش اتفاق افتاده بود؟ ما هم ایآقاایآقاگویان مکثی میکنیم و بعلهی غلیظی میگوییم و چهارتا نشانهی بَلاطور هم میدهیم که یعنی اوهوم. بعد هم چهارتا گاسیپ بیضرر از پسِ پشتِ وبلاگستان برایش تعریف میکنیم که سندیت بدهیم به این سن و سال و قدمت و استقامتمان. لابد یک جاهایی هم خیره میشویم به یک افقِ دردسترسی از پشت پنجرهی کبرهبسته که مثلاً داریم یادی میکنیم از رفقای رفته و اینها، الکی. واقعیتش را بخواهید وبلاگنویسهای نسل اول، دایناسورهایی بودند که خیلی حسابشده و غیرخودجوش یک شبی دور هم نشستند و همپیمان شدند که این جریان را خیلی یواشکی و زیرزیرکی و تحت لوای ماکههمونمیشناسیم راه بندازند. پیمان خونی هم بستند، خیلی دردناک و شوم و خطرناک و تاریک و مرموز. بعد هم قرار گذاشتند که منبعد جز با ماسک و لباس مبدل دور هم جمع نشوند. آنقدر هم کش دادند و مصر بودند که بعد از مدتی کمکم یادشان رفت کی پشت کدام نقاب قایم شده. همینجوری در جمعهای شبانه و سریشان جمع میشدند دور هم بی که هرکی بداند آن یکی دقیقاً کدام بود روز اول. ماسونهای هزارهی جدید خیلی زود اما فهمیدند که این جمعشدنها آخر و عاقبت ندارد. یک تغییر تاکتیکی دادند و قرار گذاشتند منبعد در کامنتدانی وبلاگها قرارهایشان را بگذارند. برای ردگمکنی هم در را پشت سرشان باز بگذارند که بقیهی مردم بیگناه و بیخبر هم بیایند و بروند. اینجوری شد که بعد از مدتی دایناسورهای قصهی ما شدند آدمهای لابهلا. اینجوری بود که آدمهای جدید و قدیم بُر خوردند با هم از تویشان هزارجور آدم جدید در آمد. یک کامنتدانیهایی اصلاً شد «هاب»، شد پاتوقهای عمده. من الان ادعا کنم که فلانی و بهمانی اصلاً در کامنتدانی بیساری اولبار هم را دیدند و الان سه تا بچه دارند که شما باورتان نمیشود، میشود؟ تازه با بیساری هم به کل قطع رابطه کردهاند. یک بار هم خودم شاهد بودم یک آدم ناشناسی یک روز سهشنبهای آمد در کامنتدانی خود من و سر حرف را باز کرد و آنقدر ماند و استقامت کرد و آنقدر اصرار کرد که الان شده مسوول نمایندگی وبلاگهای فارسی شاخهی اروپای شمالی. جنگ اما شوخی سرش نمیشد. هرشب بمباران داشتیم. صبحها میخوابیدیم لاجرم. کشته هم زیاد دادیم. همین آقایی که شما عکسش را این بغل روی میز بنده میبینید بعد از هشت سال مقاومت تسلیم شد. کم آورد. زیر شکنجه چهارتا از رفقا را هم لو داد. البته ما قبلش رد رفقا را کرده بودیم اما خب بالاخره اینچیزها هزینه دارد. و پولی که از خارج میآمد آنقدر نبود که کفاف اینجور تغییر پوششها را بدهد. در یکی از آخرین جلساتی که در کامنتدانی س.ح برگزار شد، یادم هست باران بدی هم میآمد، مقرر شد که یک سازمان مخوفی به نام گودر تشکیل شود و محل کسب درآمد باشد. یادم هست لایکها را هر شب دسته میکردیم و در چمدان میگذاشتیم و آخر هر ماه میفرستادیم به ستاد. به فاصلهی سهروز چکش میآمد. سرتان را درد نیاورم. تغییرات اقلیمی کمر ما را شکست. هوا گرم شد و پوشش هر روز سختتر از قبل. آدمهای نفوذی هم زیاد شدند. دوست را از دشمن نمیشد تشخیص داد. پای خانوادهها به ماجرا باز شد. اصلاً قضیه یکجاهایی خانوادگی شد. سربسته بگویم، یک کامنتدانیهایی درست شدند که فقط دو نفر پشت درهای بسته در آن با هم گفتگو میکردند. هزار جور فساد اداری و غیراداری رواج پیدا کرد. دشمن به ما شبیخون زده بود. کسی دیگر حوصلهی وراجیهای ما را نداشت. جماعت تشنهی تری و تازگی بودند. جنگ را هم لوث کردند رفت. ما هم بازنشسته شدیم. بیحقوق و مزایا و بیمه. در را هم پشت سرت ببندی کاش. |
2015-06-01
از میدون شهدا پیچیده بودیم سمت میدون توحید. همون اول سمت چپ یه کیوسک روزنامهفروشی هست که سی سال پیش هم بود. داشتم براش تعریف میکردم که «دکهنوردی»های من از همین دکه/کیوسک شروع شد. که اگه توی یه مسیر پیاده هفت تا دکه هم میبود، جلوی تکتکشون ترمز میکردم و میجوریدمش و جلدنگری میکردم مجلهها رو. حالا که سوارهام عمدتن هم هنوز که دو قدم پیاده میرم اگه سر راهم باشه ازشون نمیگذرم. داشتم میگفتم، بعدتر دوران مجلهخریم فرا رسید. ماهای لااقل دهدوازده تا مجله. بعدتر هم که خوردیم به دوران بهار و تابستون مطبوعات و روزی سهچهار تا روزنامه. بعد ساکت شدم. بغض کردم و ساکت شدم (الکی) . بغضِ مزبورم ادامه پیدا کرد. همینجوری کش اومد تا دو روز پیش که رفته بودم از «بامیکا»ی اختیاریه آب سیب بخرم. به خودم نهیب زدم که چهار قدم هم راه برو و اون دکهی اون ور خیابون رو هم دریاب، گناه داره. داشتم جلدنوردی میکردم مجلهها رو. یادم افتاد به دوران پارینهسنگی وبلاگها. که یه لینکدونی داشتیم اون کنار. که وبلاگهای ناز رفقا رو لینک میکردیم. چهار صباح بعدش که گودر اومد، اونوقتا که هنوز به کار معاشرت نمیاومد، موجب یه تحولی شد که اول که اومد نفهمیدیم کی اومده، وقتی رفت ولی فهمیدیم که کی رفته و چی برامون یادگار گذاشته. اول از همه این که دیگه لازم نبود آدم به کل یه وبلاگ لینک دائم بده. لازم نبود بگی آقا من کلن به این آدم لینک دارم میدم، کلن قبولش دارم، هرجام حرف چرت زد ناچارم بپذیرم که لینکش همیشه اون کنار صفحهم هست. گودر کاری کرد که آدم بتونه فقط به اون پستهایی که دوست داره لینک بده. سلکشنطور. انتخاب کنه. از بین همهی حرفهای سره و ناسرهی اون بابا، همونجا که حرف خوب زده فقط.
بعدنها این طور نگاهکردن شد پایهی نگاهکردنم به خیلی چیزا و خیلی کسا. این که هیچ لزومی نداره کنار همهچیز یه آدم وایسم یا ردش کنم. میشه سوا کرد. عین گوجهفرنگیهای میوهفروشیهای میدون احتشامیه. و یه باری از روی دوشم برداشته شد. سبک شدم. بغضم رو قورت دادم (بازم الکی) و ادامه دادم به حیاتم.
«بغض» الان یه پل ارتباطیه بین پاراگراف اول و دوم. مجبورم برگردم بهش، از لحاظ ساختار. داشتم تیترهای جلد مجلهها رو نگاه میکردم و فکر میکردم اینجا، روی پیشخون این دکه ما هنوز در دوران پارینهسنگی هستیم. هنوز مجبوریم برای خوندن یه مقاله کل مجله رو بخریم. بعد فکر کردم که یه گودرطوری هم کاش این طرف بود. میشد انتخاب کرد و رفت جلوی دکه و گفت آقا دو تا مقاله از مهرنامه بدین، یکی از مجلهفیلم، اون دو صفحهی اندیشهپویا با اون پروندهی نسیم. یارو هم از در میاومد که آقا این سه صفحه رو هم از نیمکت بردار ببر، مهمون من.
|
گمانم تنها کسی که «ماموریت غیرممکن»ها را جدی گرفته بود فیلیپ سیمور هافمن بود. مرحوم در سومین قسمت فیلم آنچنان انرژیای داده بود به «بدمن»ِ فیلم که انگار کل جهان فیلم کاغذدیواری بود. آنچنان جدی بازی کرده بود، آنقدر درست بود و خودش بود که آدم میتواند این را بکند یک معیار، یک قاعده. که وقتی داری در یکی از «بدنهای»ترینها هم بازی میکنی، کم مایه نگذاری. آن نگاهی که برگرداند از روی هلیکوپتر، از تام کروزی که درمانده بود از دستگیریاش، آن جوری که در فصل مبارزهی نهاییشان کروز را کتک میزد، آنجوری که محکم و بیخدشه و بیادا داشت برایش توضیح میداد که قبلن اخطار داده بود که زنش را جلوی چشمانش خواهد کشت، آن قسمی که در اول فیلم، وقت بازجویی پسدادن به تام کروز، بازی خودش را میکرد و در جواب تهدیدها فقط نام و نشان تام کروز را میپرسید، آن خونسردی غیرتصنعیاش، آدم را به این صرافت میاندازد که مقام اول بهترین بدمنِ این سالهای تاریخ سینما را اول به آقای هافمن فقید بدهد، بعد به امثال ژوکر و باقی رفقا.
آقا گلچین روزگار خوشسلیقهست دیگر، قبول کنید.
|