« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2015-10-24
تئوری آرامشبخش من در برابر حجم شرمساریای که کتابهای نخوندهشدهی کتابخونهم بهم وارد میکنن اینه که برو بابا. که وقتش که بشه خودتون میاین سراغم. (درواقع، با هر پدیدهای که مسیر دیالوگش با شمااز جادهی عذابوجدان میگذره باید همین برخورد بروبابا بشه) حالام این کتاب مستطاب و جذاب «مرد صدسالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» خودش تشخیص داد که این تعطیلاتِ لاجرم بهترین وقتیه که میتونه بیاد سراغم و عیشم رو مکرر کنه. یه کمپینگ اووووففف بری وسط جنگلهای گیلان، چادر و کیسهخواب و عرق (کولههای سنگین) و علف (علوفه) و تیم مرغوب، چندان که دوتا خانممعلم جٓوون و پرحوصله و قشنگ کنارت باشن که بچهها رو هندل کنن کلن، با آدمایی که خوب بلدن بیلذت و بیخوشی، هیچ آموزشی به مفت هم نمیارزه، برگردی، و هنوز از تعطیلات یه روز باقی باشه که به نشخوار لذتی که بردی بگذرونی و ولویی، و کتاب جناب یوناس یوناسن هنوز تموم نشده باشه، چندین پرس قیمه در یخچالت منتظر باشه، جمعی از رفقا هم جمع شده باشن تا شب آخر تعطیلات رو تسهیل کنن برات، همه راضی و گور بابای قاضی، دیگه آدم خوشینویسی نکنه چیکار کنه. به قول قهرمان کتاب، آلن کارلسون، کاریست که شده و از این به بعد هرچه قرار باشد پیش بیاید پیش میآید.
|
2015-10-11
اسبابِ بازیِ جدید :)
|
2015-10-10
اینستاگرام امروز پنجساله شد.
مایلم همین ابتدا مانیفست بدهم که اینستاگرام ادامهی منطقی وبلاگهای ماست. همین چند روز پیش یکی از خوانندههای قدیم وبلاگم سراغم را گرفته بود که مومن چرا دیگر نمینویسی. گفتم مینویسم به خدا. گفت نه، آنطور که باید نمینویسی. گفت خودت را معطوف کردهای به اینستاگرام و توییتر. راست میگفت. گفتم ای آقا. و دیگر چیزی نگفتم. بهجایش فکر کردم بیایم اینجا بنویسم که چه اتفاقی برایم افتاده. هم برای منِ پشتِ تریبون و هم جماعتی که آنطرف خوانندهی وبلاگ بودند. بنویسم که چهطور همزمان با کمحوصلهشدن خواننده، پستهای مفصل وبلاگی هم متروک و «دمده» و اصلن خود وبلاگ کهنه شد. عتیقه شد. رفت و شد متعلق به روزگاری سپریشده. که مجالها اندک نبود و حوصلهها کشدار بود. میخواهم بگویم سرعت وبلاگ برای زمانه دیگر زیادی کند بود. از همان سال ۸۸ کذایی معلوم شد که چقدر وبلاگ عقب میماند. از همان دوران اوج گودر. که دیدیم به، چقدر میشود سریع نوشت و فرستاد و بازخورد گرفت و دیالوگ کرد. این شد که توییتر شد فرزند خلف وبلاگیجماعت. سویهی دیگر ماجرا اما آن ویترینپروری و نماسازیای که بود که در وبلاگ آدم صورت میداد. اینکه سعی کنی آدمی را خلق کنی، جهانی را، آنی را که بیشتر دوست میداشتی باشی، به نسبت آنچه بودی. اینستاگرام خیلی راحتتر و سهلتر همان کار را انجام داد. جماعت زیادی که کلمه بلد نبودند بپردازند اینستاگرام یاریشان کرد تا آن تصویری که همیشه دوست داشتند از خودشان نمایش بدهند را بدهند. خوب هم بدهند. اشکالی هم ندارد. خیلی هم قشنگ است حتا. همیشه از تکثر تریبون باید دفاع کرد. از تکثر ویترین هم. آدم است دیگر، لازم دارد یک جایی داشته باشد تا خودِ متعالیاش را نشان دهد. چقدر همهش خودِ واقعی. اه.
|