« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2015-11-25
۱
توی پشتصحنهی «گذشته»، یه جا فرهادی داره از لکه میگه، از شباهت لکهی رنگی که از درودیوار تازهرنگشدهی خونهی مارین نشسته رو تیشرت احمد، با لکهی لباسی که مایهی شر شده تو خشکشویی سمیر. یه خطی هست بین این لکه با اون معذرتخواهیهای مدام بچههای مارین. با اون جملهی سمیر که در مورد اینه که اشتباه با معذرتخواهی حل نمیشه، لکهش پاک نمیشه. که گذشته از بین نمیره، لکهش، حسرتش میمونه.
۲
سی سال پیش، یه سیزدهبهدری بود که قرار بود تلویزیون کارتون رابینهوود بده. خاندان اصرار داشت به دشت و دمن، من به کارتون. زورم نرسید طبعن. یه عکسی هست از من که از درخت رفتم بالا. حالا درختی هم نبود. اما رفتم بالا و بغض کردم. رابینهوود از کفم رفته بود. کو تا سال بعد که آیا تلویزیون دوباره پخشش کنه یا نه. روزگار روزگار از کفدادن بودن. تازه نوشتم جریان میشل استروگف رو. روزگاری که اون چرخوفلکی که آغداشلو میگفت اگه نوبتت بشه و برسه دم دستت و توشهت رو از کابینش برنداری میره و دیگه برنمیگرده و حسرتش میمونه برات.
۳
زمان نمایش «قصهها»ی بنیاعتماد شلوغ بود سرم. حوصله و دل و دماغ سینمارفتن هم که کلن کلاغی بود که پرید از سر ما. دیویدیش که اومد قورتش دادم. عیش کردم. با گذشتهبازیش، با اون معرفتی که داشت به فیلمها و شخصیتهای قبلیش. که رفته بود سراغشون ببینه چی به سرشون اومده. و قصههای امروزش هم ازقضا دیدنی بود. فقط گذشتهبازی صرف نبود.
۴
داشت پیشنهاد میکرد جمع شیم سرمایه بذاریم یه مستند بسازیم. از آخر و عاقبت بچههای مدرسه، بعد بیستسال. که چی اومد به سر آرمانها. که الان هرکدوم کجای دنیاییم و کدوم سر چی رو گرفتیم دستمون و چقدر اون پروژهی کذایی جواب داد. داشتم فکر میکردم دیگه الان وقتشه یکی پاشه بره سراغ سرنوشت وبلاگنویسای نسل اول. که کجان. که کدومشون موندن. و چه جوری موندن. و با چه کیفتی، با چه بیکیفیتیای حتا. کدوماشون تو غبارا گم شدن. بالاخره ۱۳-۱۴ سال گذشته. دوران وبلاگ سراومده. وقتشه. تیترش هم باشه همون پیرمردچشممابود. بخندیم.
۵
دیروز تولد دهسالگی بچهم بود. ما بچهدارا این شانس رو داریم که با صرف کمترین هزینه از احوالات دنیای جدید باخبر بمونیم. یه کم که زور بزنیم میتونیم حتا عقب نمونیم. بهشخصه شرطم با خودم اینه تا زمانی که هنوز مرجع سوالای تکنولوژیکم واسهش یعنی هنوز پیر نشدم. سربسته بگم، حسرتهاشون کم شده. حسرتهای ناشی از پدیدههای یهباربرایهمیشه. چون یهباربرایهمیشهها کم شده. رابینهوود رو امروز نبینی سیدیش هست، تو اینترنت هست، تو تورنت و یوتوب و آپارات و الخ بالاخره یه مومنی آپلودش کرده. همهچی تکرار داره، حتا عشق - سلام وحدانی-. لکههای حسرت پاکشدنیتر شده، گذشته قابل گذشتتر.
|
2015-11-21
داشتیم قیمهی معرکهی هتلقناری را میخوردیم. حرف نوستالژیکبودن اینجا شد. پرسید نوستالژی یعنی گذشته؟ گفتیم نه دقیقن. یعنی آن تکهای از گذشته که جای خالیاش درد میکنه. بعد مثال زدم از اینسایداوت. که چطور خاطرههای خوش مرکزی آدم بعد از مدتی رنگ غم میگیرد. بعد مثال عشرتآباد را زدم. که چهطور هربار بهیادآوردنش برای من همین ترکیب لعنتی شادی از دسترفتهست. گفتم گاهی به فارسی نوستالژی را غمیاد میگویند. گوشیام را درآوردم. عکسهایی از عشرتآباد را نشانش دادم که یک ساعت قبل، آخرین بازماندهی آن خانه برایم تلگرام کرده بود. جواب داده بودم که چه پاییز خالی و غمگینی. جواب داده بود که تنها شدیم، که دلم خیلی گرفته.
آدم است دیگر، گاهی اینجوری همهچیش به همهچیش میآید، و قاطی میشود.
Labels: خوشیها و حسرت |
نه این که فکر کنید ژنای به اسم تمایل به نمایشنامهخوانی در خاندان ما وجود دارد ها، نه، صرفن پیش آمده بود، که در نمایشنامهخوانی یکی از نمایشنامههای برگزیدهی جشنوارهی فجر حضور داشته باشد. نمایشی بود که بنمایهاش مرتبط بود به قیام جنگل و عدالت و اخلاق. آخرش هم طی یک حرکت نمادین سرود آفتابکاران/سراومدزمستون میخواندند دست جمعی (سلام مریم :دی). طبعن بچه کنجکاوِ این سرود شده بود که از کجا آمده و قصهاش چیست. قبل خواب، یک دورهی فشرده تاریخ معاصر رفتم برایش. از سیاهکل تا ۶۷. طاقت نیاوردم والد بیطرف و منصف باشم. در روایتم بهار خندهتر زده بود و ارغوان شکفتهتر و آرمانگرایی بیعاقبت و خندهدار بود.
بعد هم آن ورژن نهخاریمنهخاشاک را برایش گذاشتم و حرف ۸۸ شده بود لاجرم. ۸۸ را خوب بلد بود بچهم.
|
تمرین کنم توهین به عقیدهام را مساوی با توهین به خودم فرض نکنم.
تمرین کنم زیرسوالبردن عقیدهام لزومن مستوجب جوابدادن نیست.
تمرین کنم هیچکس هفتتیر روی پیشانیام نگذاشته تا به دیگری ثابت کنم من درست فکر میکنم.
تمرین کنم به هر عقیدهای میشود و جا دارد که توهین کرد و خندید.
شما هم تمرین کنید. راحتتر میشوید.
Labels: راهکارهای کلان |
2015-11-18
اغراقی که میترا فراهانی در واقعنمایی روایت معرکهاش از آخرین ماههای حیات بهمن محصص، در «فیفی از خوشحالی زوزه میکشد» دارد، از صدای سیفون توالتش تا ماجرای قرض گرفتن و پس دادن یک نخ سیگار، چهارچوب محکمیست برای باورکردن این پیرمرد رشتی تندخو و بیتعارف، این غول خوشگذران و مغرور، آن جایی که قصه به تخریب و نابود کردن آثارش به دست خودش میرسد. جایی که آدم به چشم خودش میبیند این تخریب نه از سر افسردگیست، نه خودویرانگری و نه ژست و نه مانیفست و نه قهر. آقای محصص، خیلی بیریا و بیادا اعتقادی به حیات پس از مرگ ندارد، چه برای خودش، چه آثارش. به همین راحتی، و با کمی شیطنت و لذت، از پارهکردن و ازبینبردن نقاشیهایش حرف میزند. بیحسرتی و دردی. آقای محصص آخرین دکترش را صرفن به دلایل زیباییشناسانه دک کرده و نشسته به سیگارکشیدن و تفریحکردن با دخترک زیبایی که قرار است فیلمش را بسازد، نشسته به سیگارکشیدن تا تمامشدن. جاودانگی را درونی کردن بیشتر از این؟
خدا رحمت کند آقای کیشلوفسکی را. آخرین فیلمش را که ساخت، اعلام بازنشستگی کرد تا برود یک گوشهای بشیند، مشروب بخورد و سیگار بکشد و خوش بگذراند تا بمیرد. قریب به دو سال بعد هم مرد.
آقای محصص، وقتِ آخرین حملهی سرفه، با صدایی واضح اعلام میکند که دارد میمیرد. بهچراوکیمرگِخودآگاهتر از این؟
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, سینما، کلن, نشاطآورها |
«در دنیای تو ساعت چند است» در موسیقیِ متناش، در آلبومی که کریستف رضاعی بیرون داده هم دارد خودش را ادامه میدهد.
آدم از یک فیلم خوب، از یک حال خوب، مگر چقدر انتظار دارد.
|
2015-11-07
توضیح واضحات بدم. کانال تلگرام یه ارتباط یهطرفهست. و مدل رساناییش لحظهایه. منتظر نمیمونه تو بری سراغش ببینی چی شده و چی گفته. خودش میاد سراغت. این خاصیت البته تا قبل اینترنت همراه خاصیت حساب نمیشد. چون اصن نبود. برای هر خبری، چوبی، کوفتی باید میرفتی سراغ رسانای مربوطه. یعنی رسانه یه بستری، رسانایی داشت که باید پیچش رو باز میکردی، یا پیجش رو، تا ببینی و بخونیش. این یکی خودش میاد سراغت. اجازه هم نمیگیره. مهمترین فرقش با باقی رسانهها و شبکهها و الخ همینه.
این فرق خیلی مهم، خیلی خیلی مهم، قاعدتن یه تاثیری هم توی محتواش باید بذاره. یعنی قشنگ نیست که شما محتوایی شبیه وبلاگ/فیسبوک/توییتر/اینستاگرام/الخت رو بذاری تو کانالت. بیای موعظه کنی، چسناله کنی، شعر بخونی، خوشینگاری کنی، قصه بگی، نقد و تحلیل بدی، شرححال پخش کنی. دلیلی نداره مخاطبهات درجا مطلع بشن از این تیپ محتویات و تولیداتت. ممکنه برای یه سری از مخاطبهات مهم باشه یا جالب باشه که بدونن تو پنیر برات شرط کافیه، اما این که بهسرعت باید آگاه شنش محل بحثه. «میوت» هم اگرچه کارگشاست اما تغییر در این تناقض فرم و محتوا داره نمیده. باید یه محتوایی ارایه کنی که با فرمت همسو باشه. با اون خصلت پخش لحظهایش. ظاهرن از همه بیشتر به کار خبرگزاریها میاد. یا کمپینها. یا اغتشاشات و انقلابات و الخ. محتواهایی که لازمه بهسرعت پخش شه و به گوش مخاطب برسه. میخوام بگم این بهسرعت بودن اصل ماجراست. میفهمم که علاوه بر بهسرعت، بهسهولت هم خاصیت کانال تلگرامه. اما اون بهسرعته مقدم بر بهسهولتهست. ایشالله که یه روزی هم یه اپی میاد که مناسب باشه برای چیزای دیگهای که لازم میدونی پخش شه و خودش بره برسه دست مخاطبت، بی پیچ و پیج.
البته که هنوز زوده برای قضاوت. اما تا اینجای کار کانال تلگرام ردایی بوده که بیشتر برازندهی خبرگزاریها بوده تا آدمها و جاها و سایر چیزها. مام باید بگردیم، فکر کنیم، تست کنیم، بازی کنیم، امتحان کنیم ببینیم چیمون جاش تو تلگرامه، چیمون تو همون فیسبوک/توییتر/اینستاگرام/وبلاگ/الخمون.
منم اگه دارم اینو میذارم تو کانال تلگرامم، حواسم هست که نقض غرض حساب میشه. اما چون سوژه خودشه فتوا میدم که اشکالی نداره.
|