« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2016-01-19
در این مکان لودادن قصهی فیلم حرف اول را میزند.
خیلی هم مهم نیست که در کهکشان بالا کدام است و پایین کدام. مهم این است که وقتی مت دیمن روی مریخ تنها مانده، تصاویری که از او به زمین میرسد از دید یک ناظریست که بالاست، خیلی هم بالاست. شما خیال کن که یک خدایی آنبالا دارد بشر را نظاره میکند. بشر تک و تنها، بعد از هبوط. که چهطور آرامآرام همهچیز را از نو شروع میکند. حیات چندصدروزهی مت دیمن روی مریخ شبیه به فشردهای از تاریخ تمدن بشریت است. ارجاعهایی به دوران کشاورزی و اختراع خط و ارتباط (با خدا). برای ماها که از دوران پارینهسنگی ارتباطات دیجیتال آمدهایم، از پیشااینترنت و بیبیاسهایی که در آغاز بود و فقط کلمه بود، آن لحظهای که ارتباط مت دیمن و زمین برقرار شد و کلمات رفت و آمد خیالمان راحت شد که دیگر همهچیز ممکن است. خیالمان راحت شد که چون بلد بودیم چطور میتوان زنده ماند و دوام آورد حتا با آن حجم تنهایی، وقتی یک خط ارتباطیای هست با آدم/آدمهایی میلیونها کیلومتر آنطرفتر.
Labels: سینما، کلن |
2016-01-14
از قلم افتاد
تنهایی لاجرم و نه چندان ناخوشایند آقای موری والله
|
پیرمرد چشم ماست
ما نسل سوختهایم چون تا جایی که سرهرمس میداند هیچوقت فرصت نشد آقای منوچهر نوذری جای آقای بیل موری برایمان حرف بزند. وگرنه و اگر قرار بر دوبله باشد، کدام صدا جز صدای منوچهر نوذری میتوانست آن بهآرنجمِ همیشگی، آن رندی و بیخیالی و جدینگرفتن دنیا و مافیها را در بیاورد. حالا حرفم اصلن حرف آقای مرحوم نوذری و دوبلاژ نیست. داشتم a very murray christmas خانم سوفیا کاپولا را میدیدم. فیلمی یکساعته از نتفلیکس که حتا به زور میشود آن را فیلم نامید. یک شوی کریسمسانه با ساز و آواز. اما، اما کافیست مثل سرهرمس مراد و بت و الگویتان آقای بیل موری باشد. دیگر نه قصه مهم است و نه پیرنگ و نه خردهپیرنگ. که البته فیلم تقریبن بوی خاصی از هیچکدام اینها هم نبرده. اما یک موهبت داشته خانم کاپولا: آقای بیل موری. آقای بیل موری را هم که میدانید، کافیست همینجوری نشسته باشند جلویتان، یا جلوی دوربین. میخواهم بگویم همین کافیست. همین که گاهی شکلک دربیاورند، حرفی بزنند، قری بدهند، آوازی بخوانند یا شانس بیاورید و شوخیای برایتان اجرا کنند. یا آنقدر بختتان بلند باشد که آقای موری را ببینید وقتی دارند غر میزنند، درعینحال آن مانیفست جهانی را هم ابراز میکنند: که هیچچیز واقعن آنقدرها مهم نیست. آقای موری شمایل شلگرفتن و جدینگرفتن و بیخیالحالا هستند. این که سینما این پرسونا را برایشان ساخته و چقدر با واقعیت وجودیشان فرق میکند یا نمیکند هم در حال حاضر، و در «نوشتار» حاضر به آرنجِ نگارنده است. مهم این است که برای خودمان آرزو کنیم بزرگ که شدیم، شبیه آقای بیل موری بشویم.
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, سینما، کلن, نشاطآورها |
2016-01-10
۱
داشت میگفت تو این فیلم را، بخوانید نعمت خدا را، حرام کردهای با آنطور مقطعدیدنش. داشتم میگفتم که اصلن دست من نبود. خواست خدا بود. دست تقدیر بود که هی یکجوری اوضاع جهان را پیش میبرد که من یکی دو فصل از «جوانی/Youth» را میدیدم و هی میرفتم پی کارم تا یکی دو روز بعد که دوباره مجالش بشود و باقیاش را ببینم. نه که کسی هفتتیر روی شقیقهام گذاشته باشد که پاز کن و پاشو ها، نه. اما یکجوری بود که نیاز خاصی هم نمیدیدم که فیلم را یکتک ببینم. راضی بودم. به همین سریالی دیدنش هم راضی بودم. اینجوری شد که کیف و عیش حاصله برایم پخش شد در یکی دو هفته. فحشلازمام؟ شاید.
۲
از آقای سورنتینو سالها قبل از این که بشناسمش il Divo را دیده بودم و جای شما خالی خیلی هم پسندیده بودم، یک درام سیاسی پرحوصله و دقیق و جذاب. پارسال هم که the Great Beauty بدجوری دلبری کرده بود. تا اینجای کار مطمئن شده بودم که سبک بصری و طمانینه و وقار و استتیک این آقا را دوست دارم. جوانی هم مستثنا نبود. همانقدر تماشایش لذت داشت و آرامش داشت و آرام بود و سر صبر. انشاالله که «زیبایی بزرگ» و «جوانی» یک دنبالهی سومی هم داشته باشند که بشود اینها را یک سهگانه دید، دربارهی ملال، پیری/مرگ و یک چیز سوم.
۳
اگر حوصلهی خواندن «نقد» درستودرمان دارید این نوشتهی آقای گرینگوی پیر، راهگشای خوبیست در مورد این فیلم. اگر هم ندارید همینجا برایتان بگویم که هنوز فکر میکنم راهبردی که دست تقدیر برای دیدن این فیلم پیش پای من گذاشت چندان هم بیحکمت نبود. فیلم آقای سورنتینو چیدمانی بود از تکسکانسهایی تمیز و چشمنواز و کارتپستالی، که خیلی به سختی یک کلیت واحد را تشکیل میداد. و البته که به قول آقای گرینگوی پیر، از همهی آنچیزهایی ابراز تفرعن میکرد که خود برای جذابیتش به آنها نیازمند بود. تن قشنگ و برهنهی خانم ملکهی زیبایی و نگاههای ازسرحسرت و حیرت دو شخصیت اصلی فیلم در همین پوستر فوقانی، بهترین گواه این عقیدهی آقای گرینگوست. میخواهم بگویم آدم وقتی این دو فیلم اخیر آقای کارگردان را کنار هم میگذارد، از ارج و قرب فیلم زیبایی بزرگ هم کمی کاسته میشود. وقتی میبینی ترفندهای دلبری چطور دارند تکرار میشوند و کلیشه.
Labels: سینما، کلن |
2016-01-09
سندرم دل بیقرار
گفتن ندارد اما قصه را لو خواهم داد.
۱
بدمنِ «شبح/spectre» (از بدترین بدمنهای و کلیشهای ترین بازیهای آقای کریتسف والتز) جایی که میخواد آخرین ضربه را به آقای باند وارد کند و او را به زانو درآورد، زنهای زندگیاش را میآورد جلوی چشمش، از سرنوشت محتومشان میگوید و این که چهطور همهی این سالها او، دشمن تاریخی آقای جیمزباند، مسببش بوده. سنگینترین ضربه را با وسطکشیدن پای آدمهایی میزند که عزیزهای دل آقای جیمزباند بودهاند. از کودکی تا حالا. بعد این همه سال، این همه جیمزباند، آقای مندسِ کارگردان ترجیح دادهاند آقای باند بزرگترین نقطهضعفش عواطفش باشد. ایبابا.
۲
به نظرم این «شبح» اعتراف متولیان جیمزباند است به این که این اواخر راه را اشتباه آمدهاند. اعترافی که البته از سر لجبازیست، یک جور تف سربالا. که هی مدام ارجاع بدهی به این که آخیچقدرقدیماهمهچیبهتربود ولی در نهایت هم همان اشتباه را تکرار کنی در بنمایهی قصهات. استون مارتین سه میلیون دلاری جدید را که تفنگش فشنگ ندارد همان اولینبار کف رودخانه بیندازی و دلت همان استون مارتین قدیمی را بخواهد. ساختمان جدید امآی۶ محل خیانت سران باشد و زیرزمین قدیمی معبد ازدسترفتهات. در هیچ سریای از جیمزباندها این همه دغدغهی گذشته وجود نداشته. این هم سازندگانش بلاتکلیف دورانی که گذشت نبودند. هیچوقت این همه نوستالژیزده نبوده جیمزباندهای تاریخ سینما. تا جایی که رنگ و رو و فیلترهای بصری فیلم هم هی تو را یاد دهههای قبل بیندازد. نه فقط رنگ و رو، که میزانسنها هم، که معماری دههیشصتی آشیانهی اصلی بدمن فیلم.
۳
جیمزباند از وقتی جیمزباندیاش را شروع کرد به از دست دادن که شوخطبعیاش را از دست داد. که سعی کرد باورپذیر باشد. معاصر باشد. واقعی باشد. تناقض اصلیاش همینجا زد بیرون. شد یک چیز دیگر. جوری که عموزادههای نوظهورش، «ماموریت غیرممکن»ها، خیلی راحت و بی که این همه دغدغهی گذشته داشته باشند و زیر سایهی نیاکانش باشند، آقای جیمزباند را پشت سر گذاشتند و در قصه و تعلیق و هیجان بالاتر ایستادند.
۴
آقای باند جایی به کسی قول میدهد که مواظب دخترش باشد. خیلی زود کارشان به رختخواب میکشد، طبعن. با همان یکبار، دخترک میشود نماد عواطف و عشق و پشق و اینها، برای آقای باند. یاد نوجوانیتان نمیافتید؟ آقای باند حالا هیچی، آدم بالغ به یک بار خوابیدن یکهو میشود عاشق و انتخابش برای تداوم زندگی میشود بدونتوهرگز؟ آدم این قدر ندیدبدید آخر؟! خلاصه این که این آقای جیمزباندی که در این چند فیلم آخر برایمان ساختید بدجوری احتیاج به تراپی دارد راستش را بخواهید.
Labels: سینما، کلن |