« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2016-04-30
اهل سوییس بود و چند سالی بود که آلمان زندگی میکرد. نشسته بودیم روی تراس و سیگار میکشیدیم. خوبی حال من این بود که سرم گرم بود و سرم که گرم باشد یادم میرود چهقدر کم بلدم انگلیسی حرف بزنم. مخصوصن که حرف را کشانده باشم به جایی مثل برلین. جایی عجیب مثل برلین. شهری که سرنوشتش، خراشِ لاجرم و تاریخیش توی کَتم نرفته و هضم نشده هنوز. داشتیم در مورد آدمهایی حرف میزدیم که آن روزهای کشیدهشدن دیوار را تجربه کرده بودند. راجع به این تجربهی غریب که زندگی آدمها را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرده. شهر را هم. فروریختن دیوار البته که سینماییتر بوده لابد. رمانتیکتر هم. شورانگیزتر هم. اما مثل هر اتفاق رهاییبخش دیگری، مثل هر اتفاق خیلی خوب دیگری، بَعد خاصی ندارد. بعد زندگی کمکم به حال عادیاش برمیگردد. جوری که کمکم یادت میرود یک زمانی اینجا یک دیواری هم وجود داشته. هزار و یک دغدغه و گیر و گور روزمره میآید و خاطرهی دیوار کمرنگ میشود. تولد دیوار اما قبل خودش را بدل میکند به خاطرهی خوشی که برای همیشه (لااقل برای آدمهایی که عمرشان قد نداده به پایانش) از دست رفته. و سالهای پیش رو، سالهای بنبست است و دیوار بتنی غیرقابلنفوذ. همین است که فکر میکنم تولد دیوار نقطهی پررنگتر و ماندگارتریست از مرگش. لابد شبیه به سالهای ۵۹ تا ۶۱ اینجا. حال آدمهایی که ایستاده بودند و میدیدند چطور شکل معمولی زندگیشان دارد خیلی ساده و برای همیشه از دست میرود. مثل اجباریشدن حجاب.
فیلم آخر آقای اسپیلبرگ، Bridge of Spies، درست در همین برههی ساختن دیوار میگذرد. البته که مسالهاش خیلی هم دیوار نیست. اما آدم است دیگر، فیلش با همان یک پلانی که دارد منافذ بسته میشود و دیوار بالا میرود، یاد هندوستان میکند. عکس بالا صحنهای از فیلم نیست. عکسیست از همان دوران. یک طرف دارند تماشا میکنند، طرف غربی. دستشان را توی جیبشان کردهاند و این دیوانگی را تماشا میکنند. طرف شرقی دارد دیوار میسازد. با جدیت، و دیوانگی. همین کافیست برای این که کمونیسم، این شکل از چپگرایی، تا ابد محکوم باشد.
Labels: سینما، کلن |
2016-04-19
۱
اگر یکی از مهمترین کارکردهای روزنامه/رسانه را نورتاباندن به جاهای تاریک عالم بدانیم، فیلم «اسپاتلایت» دقیقن در مورد همین کارکرد است. بیخود نیست که موضوع فیلم، ماجرای لاپوشانی سیستماتیک کلیسا در مورد فساد اخلاقی کشیشها و پدوفیلبودن تاریخیشان، اگرچه در ماهیتش امریست که در فضاهای بسته و تاریک اتفاق میافتد، اما فیلم پرنور است و روشن و کل پروسهی تحقیقات، به قول آن رفیقمان، در روشنایی اتفاق میافتد، در روز، در کافهها و مکانهای عمومی، در دفاتر باز اداری، در اتاقهای شیشهای، در شفافیت. به همین دلیل درست در مقابل ژانری میایستد که معمولترین است برای اینجور قصههایی که در آن افشاگری داریم و رسانه داریم و سیستم فاسد. با یک تکقهرمان تنها طرف نیستیم که به جنگ دنیا میرود. یک «تیم» داریم که قواعد بازی را بلدند و رعایت میکنند و هرجا لازم باشد به حرف مشاور حقوقیشان گوش میکنند. راه افشاگریشان از قهرمانبازیهای شبانه و دزدکی و پرخطر نمیگذرد و کاملن «حرفهای» عمل میکنند و جلو میروند. نتیجه هم میگیرند. ذرهذره و باطمآنینه قصه جلو میرود و ریتم شتاب میگیرد تا آن صبحی فرا میرسد که شب قبلش بالاخره گزارش تحقیق جنجالی گروه اسپاتلایت روزنامهی گلدن چاپ میشود. آن سکوت اولیهای که در فضای عمومی روزنامه وجود دارد و ما هم کنار اعضای تیم منتظریم ببینیم چقدر صدا کرده است گزارشمان، نهالی که حاصل ماهها تحقیق دقیق تیم اسپاتلایت بوده.
۲
حسرت ماجرا فقط در این نیست که چرا این طور قصهی پرپرداخت و دقیق، اینطور سینمایی نداریم یا نمیتوانیم که داشته باشیم. قبلتر باید حسرت این را بخوریم که چرا دیگر رسانههای اینجوری نداریم. رسانههای شخصی دیجیتال تا دلتان بخواهد داریم اما فرق ماجرا در کار تیمی، در پروژهای بودن کارهاست. «پیام امروز» و گزارشهای مفصل و خواندنیاش یادتان هست؟ روزگار «صبح امروز» و گزارشهای دوران افشای قتلهای زنجیرهای و ماجراهای سعید امامی. از این قصه مگر در دهههای اخیر سینماییتر و جذابتر داریم؟ دوران طلایی مطبوعات. فرق خبر و گزارش و تحقیق... قصهی مکرر. بیخیال.
۳
هفتهی پیش مرضیه رسولی دست گذاشته بود روی میانگین دستمزد خبرنگاران در روزنامههای ایران. بالاترینشان روزنامهی شرق بود: یک میلیون تومان. آن هم چنانچه سروقت پرداخت شود.
Labels: سینما، کلن |
2016-04-17
لابستر فیلم «دِمُده»ایست. چون زیادی دغدغهی استعاره دارد و متلک و متافور. چون آدم خیال میکند این فیلم را باید همزمان با مثلن فارنهایت ۴۵۱ میساختند. در مذمت همزمان فاشیسم و توتالیتاریسم و کمونیسم. در لفاف تمسخر و تحقیر مزدوجها و مفردها. آنهم اینجوری که قضیه را اول تقلیل بدهی، بعد که خوب ساده شد و فحشخورش ملس شد، بگیریش به باد کتک. شاید هم سازندههای فیلم آدمهای قصهگو اما نوستالژیکی باشند، خدا عالم است.
Labels: سینما، کلن |
2016-04-07
«اسپویلر آلرت»: این پست حاوی مقادیری «شوآف» و «واهواه» و «حماسهسرایی» میباشد.
۱
بچگی من اصولن روی دوچرخه گذشت. تا همون وقت دیپلم و اومدن به تهران. «حُسن خوب» مشهد این بود که مسطح بود. میشد که آدم روی یه دوچرخهی شهری «سینگلاسپید» اموراتش رو بگذرونه. فارغ از مسیرهای خونه-مدرسه و خونه-خونهیخالهعمو، روزی دو ساعت هم رکابزدن و ولچرخی تو کوچهپسکوچههای عشرتآباد و هی شعاع گردش و چرخش رو بیشتر کردن و این اواخر به بلواروکیلآباد و سهراهکوکا رسوندن، و کشفکردن جاهای عجیب و غریب (در حد همون ۱۰-۱۲ سالگی) مثل زمینها و مزارع کنار ریل راهآهن و عهاینکوچهههکهفکرمیکردیمبنبسته. حالا این که چطو خانوادهی محترم نگران نمیشدن و دلهاچقدرگندهبودزماناونمرحوم خودش یه قصهی دیگهست. تهران که اومدم دوچرخهی «نیمکورسی» آبی روشن ایتالیاییم رو نیاوردم. مطمئن بودم که دیگه به کارم نمیاد. اتوبانهای دراز و کوهپایگی شهر و راههای دور. دوچرخههه هم برای خودش یه سرنوشتی پیدا کرد که در این لحظه یادم نمیاد. میخوام بگم در این حد اهمیت دارن چیزها و خاطرهها، در ذهن و روان آدمی.
۲
تا همین چند وقت پیش «دنده»ی دوچرخه به نظرم یه مفهوم استعماری و کپیتالیستی بود و بهش اعتقادی نداشتم. زائدهای که اضافه شده بود به مفهوم مجرد و خالص دوچرخه، تا قیمتش رو بالا ببره و تنوع بده و بازار مصرف رو رونق بده. برای آدمی که سالها تو یه شهر مسطح رکاب زده بود دندهی دوچرخه اسراف بود اصولن. دوچرخه برام وقتی دوچرخه بود که بتونم تا پیچ آخرش رو باز کنم و پهن کنم وسط حیاط و بشورمش و تمیزش کنم و دوباره از نو ببندم و سرهمش کنم و تبدیل به چیز دیگهای هم نشه حین بازوبست. مکانیسم دنده برام زیادی پیچیده بود و عین هر چیز پیچیدهی دیگهای برنامهم برای برخورد باهاش این بود که ایگنورش کنم به کل. عین زندگی، عین آدما، عین روابط، عین هویج، عین وبلاگ، عین خیارشور، عین بستنی میهن، بلاهبلاه.
۳
رزولوشن امسال رو گذاشتم روی خوب خوردن و خوب ورزش کردن. پارسال و پیارسال سالهای خوب نخوردن بود و خوش نمیگذشت از این لحاظ. این جوری شد که تردمیل اضافه شد به اعضای منزل و بساط شبها فیلم و سریال دیدن حین پیادهروی رو علم کردیم. از اون طرف هم دوچرخه بچهم رو کش رفتم و زینش رو اونقدر بلند کردم که بشه سواری گرفت ازش و عشق آغاز شد و این شد که از اول امسال باید هفتهای یه بار ماشین رو روشنخاموش کنم که باتریش نمیره. حسن خوبش هم اینه که صبحها سرازیریه و آدم انگیزه داره با دوچرخه بیاد. غروبها هم که دیگه کاریه که شده و تو پاچهته و به هرحال باید دنده رو سبک کنی و سربالایی رو برگردی خونه. البته خیلی گشتم مسیری پیدا کنم که هم اومدنه و هم برگشتنه سرپایینی باشه. نبود ولی. شمام نگردین.
۴
دوچرخه واقعن چیز گرونی نیست. میشه با ششصدهفتصد تومن یه دونه کوهستان دندهای معمولی گرفت و انداختش زیر پا. یهو شکوفا میشی. هر میلهی بلند فرورفتهدرزمین میشه جای پارکت و از کنار صفوف ترافیک با لبخندی رد میشی و زیبا میشی. من خودم دقت کردم، پول بنزینش واقعن ناچیزه. یه بار هم یکی رو دیدم دوچرخهش رو بغل کرده بود از پلهبرقی پل هوایی میرداماد-مدرس داشت بالا میرفت و سوت میزد. یه بار دیگه هم یکی از رفقای قدیمی من رو با دوچرخه دید و خیلی ازم تشکر کرد و تقدیر کرد و تشویقم کرد که بقیه رو هم تشویق کنم با دوچرخه در سطح شهر گذر کنن که تعدادمون زیاد بشه و مسخرهمون نکنن. خیلی امیدوارکننده بود حرفاش.
۵
«دوچرخه تو ایران اومده اما فرهنگش نیومده.» این رو یه رانندهتاکسی بهم گفت وقتی تو ترافیک گیر کرده بود و من از کنارش رد شدم و دستهی دوچرخهم خورد به آینهبغلش. حق داشت. واقعیت اینه که دوچرخهسواری غیر از همت جنبه هم میخواد.
۶
اون بادی که میخوره تو صورت آدم. آخ که اون باد، آخ که اون باد...
|