« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2016-07-09
۱
آقای کیارستمی یکی از ما بود. ورای اینکه از نسل قبل بود و معلم بود و به قول مانی حقیقی، به الفبای سینمای جهان چند حرف اضافه کرده بود، آقای کیارستمی یکی از ما بود. مثل همهی آنهایی که همیشه حواسشان به حفظ کردن فاصلهشان با سیستم و ایستادن روی اصول شخصی خودشان است: مصادرهنشدنی.
۲
آقای کیارستمی باهوش بود. لیزخوردن بلد بود از لابهلای گیروگورهای پیش پایش. مثل هر آدم باهوش دیگری بلد بود به جای غرزدن و ناامیدشدن و زدن زیر میز و رفتن، سر جای خودش بایستد، راهش را باز کند و راهحل بدهد و جریانسازی کند پشت سر خودش. بلد بود همیشه در حال خلقکردن باشد. زودتر از هر غول دیگری دنیای نو را پذیرفت و راهورسم فیلمسازی شخصی و استغناییاش را پیش گرفت. رو به دیجیتال آورد و خودش را خلاص کرد از دمودستگاه. سراغ عکس و چیدمان و ویدیو و کتاب و هر مدیایی که کارش را راه میانداخت رفته بود و از دلش چیزی درآورده بود دیدنی.
۳
آقای کیارستمی آدم آهستهوپیوسته بود. تمام این چند دهه بیعجله و آرامآرام و باطمانینه کار خودش را میکرد و جلو میآمد. آنقدر روی حرف خودش ایستاد تا کشف شد و دیده شد و پسندیده شد. تا سبک و سیاق و نگاهش شد مواد درسی سینما. این وسط تا میتوانست هم حرص داد. همهی آن عبوسهای غیرجالب و متعصب و رگگردنی را. دق داد حتا. به آرنجش هم نبود.
۴
آقای کیارستمی روحش هم خبر نداشت (هرچند اعتقاد خاصی هم به روح نداشت) که مرشد چند نفر آدم شده بود در زندگانی. در راهورسم دیدن چیزها. در غمگریزی و رندی و جلورفتن و تولیدکردن و تبدیلکردن تهدیدها به فرصت. در عطشداشتن برای زندگیکردن. عطشی که روزهای بیماری تنش را این همه برای خودش سخت و غیرقابلتحمل و تلخ کرده بود. فرقش با آدمی که پذیرفته که دورهاش سرآمده، در همین بود: دورهاش سر نیامده بود، هنوز. این را خیلی راحت میشود از مقایسهاش با همهی همکاران همسنوسال و همدورهاش فهمید.
۵
آقای کیارستمی خوب میپوشید، خوب حرف میزد، خوب قصه میساخت، خوب لذت میبرد، خوب میدید، خوب درس میداد، خوب سفر میکرد، خوب معاشرت میکرد و خوب فیلم میساخت. برای اینکه یک نفر مرشد نامحسوس آدم باشد مگر دیگر چه چیزهایی لازم است.
۶
فردا، هشت و نیم صبح یکشنبه بیستم تیرماه ۹۵ در خیابان حجاب، «ما» با آقای کیارستمیمان خداحافظی میکنیم.
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, خوشیها و حسرت, راهکارهای کلان |