« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2017-11-12
۱
داشتم فکر میکردم لویی سیکی ترسناکترین واکنش رو داشت بین سلبریتیهایی که اینروزها چپ و راست در معرض اتهام سوءاستفادهی جنسی قرار میگیرن. شجاعت این رو داشت که تایید کنه و ابراز تاسف. اما جملهای به عذرخواهیش اضافه کرد که به قول رفیقم، بیشتر از اون که به قانون برگرده، به روح قانون برمیگرده. به اون ریشه و دلیل اخلاقیای که اساسن برای تحققش قانون وضع میشه در طول دوران. گفته بود «این ماجراها واقعیت دارند. اوایل تصورم این بود که کار اشتباهی ازم سر نزده چون هیچوقت بدون کسب اجازه از هیچ زنی مرتکب چنین رفتارهایی نشدم. اما بعدتر – که البته خیلی دیر شده بود – زندگی به من یاد داد وقتی روی کسی قدرت و کنترل داری، سوال کردن بیمعنی میشود، چون آنها خودشان را در مخمصه میبینند. قدرتی که من روی این زنان داشتم این بود که تحسینم میکردند. و من به شیوهای غیرمسئولانه از قدرتم استفاده کردم.»
۲
نوشتم ترسناکترین، چون مرزهای سوءاستفاده رو به جایی برد که دیگه حتا رضایت لحظهای طرف هم نمیتونه توجیهکننده باشه. چون به جای واکنشهای معمولی نظیر سکوت یا یادمنیست و خودزنی، بیشتر از اون که در مورد ضعف اخلاق شخصی خودش حرف بزنه، در مورد قدرت، جایگاهش و مناسباتش، در مورد اخلاق قدرت گفت و باب این تشکیک رو بست که کسی ادعا کنه وقتی بیست سال پیش مشغول کاری بوده با یکی، طرف اون زمان شکایتی نداشته و حتا لذت هم برده (به دلیل داشتن ارتباط با آدمی پرقدرتتر و موفقتر از خودش، به دلیل لذتی که لابد به شکل داروینی و تکاملی، این قضیه داره) و حالا بعد بیست سال یادش افتاده که اسم اون آزار جنسی بوده و مورد ظلم واقع شده و داره رسانهایش میکنه. لویی سیکی که در باهوشبودنش شکی نیست، طبعن فارغ از بحث اخلاقیات دارم میگم، با این اعترافش چشماندازی رو باز کرد که حالا هر کدوم از ما میتونیم خودمون رو به نوعی توش مجرم ببینیم. و این ترسناکه.
۳
خبر لویی سیکی که درآمد، واکنش لحظهای و غلطی داشتم طی یک توییت. که خب خیلی زود سر عقل اومدم و حذفش کردم. ریشهی واکنشم اما مربوط بود به همون تشکیک مذکور و یاد این افتاده بودم که چطور این تیغ دولبه گاهی میتونه از سر سوءاستفاده از جریان غالب رسانه، ببُره. میتونه حیثیت و آبروی یه آدم بیگناه رو تهدید کنه بدون اون که در اصل، در آن اتاق تاریک دونفره، سوءاستفادهای رخ داده باشه و مدرکی برای اثباتش باشه. (از بامزگیهای روزگاره که فیلم «زندگی دیوید گیل» رو همین آقای کوین اسپیسی بازی کرده که این روزها داره تاوان آزار جنسیای رو میده که چند سال قبل مرتکب شده. فیلمی که در مورد قضاوته و قانون اعدام و چیزهایی که برگشتپذیر نیست.) این که چطور جریان رسانه طوری شده که صرف طرح اتهام آزار جنسی، زندگی متهم رو نابود میکنه، حتا قبل این که چیزی ثابت شه یا خودش اتهامش رو بپذیره. یاد ماجرای رفیقم افتادم که چطور مدتها سوژهی رسانه بود به خاطر اتهام آزارجنسیای که یه رفیق دیگهمون بهش زده بود و دردسرهای بعدیش. که چطور یه پیشنهاد «با هم بخوابیم؟» تو یه شب مستی و هایای و سرخوشی و شادخواری تبدیل شده بود به تیتر «شکایت» و «پروندهی تجاوز جنسی» داشتن در رسانه و آزارهایی دیده بود نامتناسب با آزاری که یحتمل داده بود. یادم هست که صرف طرح این اتهام، قبل از هر استناد و واکنشی، موجب شده بود که رفیقمان به زعم بعضیها «توزرد» از آب دربیاید. طبعن بعدها هم نه خبر تکمیلیای از «پروندهی تجاوز» درآمد و نه از سوءاستفادههای دیگر نامبرده.
۴
جمع ببندم و برم. با همهی خطاها و حقکشیها و کاسبیها و نونبهنرخروزخوریهایی که «ممکنه» بشه وسط این موج غالب، باز هم تو تیم افشاگریهام بالطبع و معتقدم خیر این موج بافاصله بیشتره از شرش. این که همزمان هم جرئت بیان/پیگیری/شکایت بده به آزاردیدهها و هم بترسونه آزاردهندهها رو از این برافتادن پردهها و بیآبروییها و تاوانهای بعدی.
|
2017-11-08
یک حالتی هم هست در آدمیزاد که به آن « فشلِ مغزی» میگویند. و عمومن موقتیست، و عوارض بعدی خاصی هم ندارد. تنها در یک برهههایی از زندگانی آدمیزاد، حادث میشود و آدم دچار فقدان تام و تمام قوهی تصمیمگیری و برنامهریزی و انتخاب راهکار برونرفت از شرایط کوفتی موجود میشود. حکیم بوعلی سینا، اتخاذ سریال مناسب جهت مشاهده را توصیه کرده در این جور هنگامهها.
|
2017-11-06
حرف گذشته و نسبتمان با آن شد (حرف نسبت سرهرمس با گذشتهاش، این وبلاگ)، فیلم یاد هندوستانِ «دکتر هاوس» کرد. فصل هفتم، بعد از بریکآپ لاجرم و بغرنج هاوس با «کادی» بعد از این که جای درست، کار درست را در حمایت از او انجام نداد و بدحالیاش و بالطبع بالابردن دوز مصرف مخدر شخصیاش، «ویکودین»، روی تیتراژ قسمت شانزدهم، قسمتی که در آن قرار است گاوبازی را درمان کنند که در میانهی میدان دچار حملهی عصبی شده و بعد گاو خشمگین مذبور حسابی خدمتش رسیده، لحظههای قبل از شروع یک مسابقهی گاوبازی را میبینیم، ترکیبی از ترس و تردید و خشم و تصمیم گاو و گاوباز. قطعهی This Night از آلبوم passion leaves a trace از گروه black Lab روی این تصاویر سوار است. و وقتی میگویم سوار است، یعنی یک سواری من میگویم و یک سواری شما میشنوید. نظر غالب علما این است که این قطعه، که شعرش را همین پایین گذاشتهام، از اساس در مورد «پشیمانی»ست، علیالخصوص در خصوص آدمی که به دراگ معتاد بوده و حالا در حال ترک است و دارد به گذشتهاش مینگرد، یا خیره میشود، به هرحال.
There are things
I have done There's a place I have gone There's a beast And I let it run Now it's running My way There are things I regret To can't forgive You can't forget There's a gift That you sent You sent it My way So take this night Wrap it around me like a sheet I know I'm not forgiven But I need a place to sleep So take this night And lay me down on the street I know I'm not forgiven But I hope that I'll be given Some peace There's a game That I play There are rules I had to break There's mistakes That I made But I made them My way So take this night Wrap it around me like a sheet I know I'm not forgiven But I need a place to sleep So take this night And lay me down on the street I know I'm not forgiven But I hope that I'll be given Some peace Some peace Some peace Labels: از پرسهها, از خودشیفتگیها, خوشیها و حسرت |
2017-11-05
۱
خانم آنا فاندر در کتاب «سرزمین مامورهای مخفی» تعریف میکنند که بعد از فروریزی دیوار و فروپاشی جمهوری دموکراتیک آلمان، بقایای پناهگاه آقای هیتلر از زیر خاک، بغل کاخ جمهوری پیدا میشود. یک مدتی بلاتکلیفاند که با آن چه کنند. اگر تمیز و احیاء و موزهاش کنند ممکن است بشود معبد و پرستشگاه نئونازیها، اگر تخریبش کنند معنای فراموشی و کتمان و انکار تاریخ میدهد، که خط قرمز آلمان جدید است. بعد از چند روز آقای شهردار برلین دستور میدهد پناهگاه را دوباره ببرند زیر خاک و اعلام میکنند که شاید پنجاه سال دیگر آیندگان بدانند دقیقن با آن چه باید بکنند.
۲
فارغ از این که این رویکرد، این نوع پاکیزگی و درایت و صبوری و متانت و دوراندیشی و پرهیز از عمل انقلابی در رویکرد آقای شهردار برلین برایم آموختنیست، این وسواس فکری آلمانی در رویکردشان به گذشته (ی سیاهشان)، این remember که انگار از سنگهای بنای فرهنگ آلمان پس از جنگ است، این جدال با فراموشی و انکار گذشته، خودش به خودی خود یک مکتب است، یک درسی که گاهی بدجور برای آدم در همهی حوزهها لازم است. آنطرف بامش هم میشود یک حس گناه، یک پشیمانی و شرمندگی دائمی.
۳
در ساختمان موزهی یهود برلین، ابرساختهی آقای دنیل لیبسکیند، چندین «وُید» هست. فضاهای خالیای که خیلی فیزیکی و ملموس، جای خالی قربانیان هولوکاست را در جامعهی آلمانی آدرس میدهند. گمانم حرفش را همینجا بارها زدهام، بس که تجربهاش رهایم نمیکند لابد. در معروفترینشان، ویدِ خاطره/حافظه/یادبود، که با صورتکهای آهنی زمخت و ترسناک ساختهی کادیشمن فرش شده، معمار و آرتیست دستدردست هم، عین تجربهای را که قرار بوده کل ساختمان به مخاطبش بدهد، به اجرا درآوردهاند: تجربهی وحشتناک بهخاطرآوردن/داشتن، عذاب وجدان و آگاهی، آگاهی به ظلمی که رفته. از محتملترین سناریوهای حضور در این وید برای بازدیدکنندهها این است که قبل این که بدانی این صورتکهای زیرپا نماد چیست، روی آنها قدم میگذازی. دیرتر تازه میفهمی اینها نماد چیست. بعد وحشتت میگیرد. از این که آنطور روی آن تاریخ، روی آن قربانیها قدم زدهای و حواست نبوده. نکتهی ترسناک ماجرا اینجاست که باید از همان راهی که رفتی برگردی، روی همان صورتکهای ترسیده و وحشتزده قدم بگذاری، روی همان تاریخ، و برگردی به باقی فضاهای موزه، به زندگی عادی.
Labels: از پرسهها, ای داد, راهکارهای کلان |