« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2018-01-23
بلیدرانر، از ۲۰۱۹ تا ۲۰۴۹
روی کاغذ که ایدهی ویرانگریه، این که بیای دنبالهای بنویسی برای یه «لاواستوری»، که بعد از سی سال چی به سر عاشق و معشوق قصهی اول اومده. به عقد هم دراومدن؟ بچهدار شدن؟ خونه و ماشین خریدن؟ مدرسهی بچهها چی شد و سوالاتی از این دست. «بلیدرانر ۲۰۴۹» اما عجالتن از این پیچ خطرناک به سلامت گذشته. اگه خیلی نگران لورفتن قصهی فیلم نیستین هم بگم که ترفندش ترفند سادهایه: جدایی دوبارهی عشاق. گیرم اینبار با مرگ یکیشون. صناعت فیلم هم هیچ کم از صناعت نسخهی سال ۱۹۸۲ نداره. نماها و قابها و طراحی صحنه همونقدر حیرتانگیزه و فاخر، هانس زیمر و رفقا هم تو ادای دین به ونجلیس و تداوم راه پرشکوهش تو نسخهی قبلی هیچ کم نذاشتن، قصه هم سفت و محکم و چفتوبستدار و باطمآنینه و کمدیالوگ و سر صبر. گیرم چیه پس الان؟ من که این بار هم درست بعد تمومشدن فیلم تو سینما دویدم اومدم خونه و یه دور دیگه هم فیلم رو تو خونه دیدم، عیش مکرر هم کردم. حتا خانم آنا دی آرماس هم داشت تو فیلم، والله.
قصههای دو تا فیلم رو ساده کنیم. تو اولی قصهی یه مردی رو میبینم که عاشق یه زنی میشه که نباید. یه عشق ممنوعه. که شکر خدا آخرش هم ختم به خیر میشه و به هم میرسن. تم عشق تو فیلم اول اما تو فیلم دوم میشه تم جستجو. یه آقایی که ازقضا رباته و برخلاف فیلم اول خودش هم آگاهه که رباته، در جستجوی خویشتنِ خویشه. این که علاج کنه این شکش رو که آیا بالاخره اون فرد برگزیده هست یا نه. آخرش هم میفهمه که نیست. یه پشتیبان معمولیه. یه محصول دیگه از شرکت تایرل.
بدعادت شدیم به خدا. یه پایان ناامید، تلخ اینجوری کسلمون میکنه.
دیگه چی؟ دیگه این که قصه تو فیلم اول کامل میشد، تموم میشد اما یه مرضهای خوبی برای آدم باقی میذاشت بعد تیتراژ آخرش. از همون تشکیک آدم/ربات بودن دکارد تا اون حس دلسوزیای که پیدا کرده بودیم به «آدم»بدهی فیلم، روی، «ریپلیکنت»ای که قرار بود به جرم آدممصنوعیبودن و یاغی بودنش توسط دکارد، «آدم»خوبهی فیلم شکار و نابود شه. با همون سکانس پایانی رمانیتک و معرکهی «اشکها در باران»ش. کرمای که افتاد به جونمون بابت این که اگه یه ربات اونهمه بلد باشه احساسات بروز بده، فکر کنه، فداکاری کنه، خودویرانگری کنه و محبت کنه، چیش از یه آدم کمتره. چرا نباید عاشقش شد. چرا این عشق ممنوعهست اصن.
فیلم دوم، نسخهی ۲۰۱۷ اما همهی سوالا رو تو خودش جواب میده. چیزی برات نمیذاره ببری با خودت آخر شب خونه. هم فرد «برگزیده» معلوم میشه کیه، هم دکارد آدمیتش به کل رد میشه، هم «جو» میفهمه همون نکبتی که اول فکر میکرده بوده و لاغیر. حتا معشوق/ربات فیلم هم قشنگه اما رازآلود نیست صورتش. از همین قشنگیهای روزمره داره، ماشالله چشما نافذ و لبا اوووففف. اشک هم میریزه اما باد هواست در کل، هولوگرام و محوشدنی و نموندنیترین. انصافن مرد/عاشق فیلم هم غم از دستدادنش رو خیلی زود باهاش کنار میاد. این وسط ماجرای گروه مقاومت رباتها و جنگی که در پیش خواهد آمد هم از همین حقههای دمدستی معموله که قراره قلاب بشه برای قسمت سوم فیلم.
نه که بخوام بگم بلیدرانر ۲۰۴۹ فیلم خوبی نیست، هست، اما جوهرش اون چندلایگی لازم رو نداره که عین باباش بشه یه «کالت» و بمونه. فروش خوبی میکنه و براش کف میزنن و اسکارمسکار هم میگیره ولی خیلی بعید میدونم جایی تو فهرست دهتایی و پنجاهتایی فیلمبازا و منتقدا داشته باشه بعد چند سال. درست برعکس نسخهی ۱۹۸۲، که هرچی پا خورد و زمان ازش گذشت، قدر و ارجش بیشتر شد. عزیزتر شد. موندگارتر شد.
Labels: خوشیها و حسرت, سینما، کلن |