« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2018-02-21
بعد هفتهشت سال رفته بودیم درکه را بالا. یک راهی بود سوای راه معمول که هفتهشت متری بالاتر بود. اول فکر کردم یک راه جدید کشیدهاند و چه جالب. موقع برگشت یادم آمد همان وقت هم بود این راه بدبخت. آدمیزاد چطور خاطرهسازی میکند، چطور بازخاطرهسازی میکند. بعد یادم افتاد به خوابی که همان حوالی بیست سال پیش دیده بودم. روزگاری که خانهام درکه بود. که راه بالا را رفته بودم و رفته بودم و رسیده بودم به یک جای فراخی، که کوه تمام شده بود و یک دریاچهای به چه عظمت آن طرفش بود و اصلن برای خودش یک برو و بیایی داشت و ملت به تفریح مشغول. حالم خوب شده بود حین همان خواب که بابا زندگی هنوز قشنگیاشو داره. بعد یادم آمده بود که از اساس این ماجرا چقدر در خوابهای من تکرارشوندهاست. این که هر از چندی خواب ببینم در یک فضای معمول و روزمرهای هستم و ناگهان دریچهای گشوده میشود به جهانی دیگر. از دل یک مسیر و جای مالوف یک فضای جدیدی پیدا میشود و گسترده میشود و امید میدهد که جهانت به همین محدودیت روزمرهات نیست و گستردهتر است و نامکشوفها و چیزهایی هست که نمیدانی و اگر بدانی نیشت باز میشود که هنوز راه هست و امید هست و این صحبتها. اولینش را برایتان تعریف کنم. ۱۲-۱۳ ساله بودیم و دو نفر از بچههای مدرسه از این ساعتهای دیجیتالی داشتند که رویش بازی داشت. یکی هواپیما بود و یکی رالی ماشین. گشادهدست بودند و یکییکی صف میکشیدیم در زنگهای تفریح که با ساعتهایشان بازی کنیم. همان روزها یک شب خواب دیده بودم که ساعت ارزانقیمت معمولی دیجیتالیام ناگهان یک دکمهی جدید پیدا کرده که اگر سه بار فشارش دهم صاحب «بازی» میشود، یک جور بازی هواپیمایی که واقعن ته ندارد و هرچه میروی به جاهای جدیدی میرسی. گمانم همین خواب مضمونی را تا سالها مکرر دیدم هربار که قرار بوده دلداری داده بشوم که جهانت آنقدرها هم بسته نیست جوان.
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, خوابهای مکرر, خوشیها و حسرت |
2018-02-19
داشت غر اسنپ را میزد. که راه را بلد نبوده از روی گوشیاش و مدام میپرسیده. وقت دیگری غر این را میزد که رانندهی مربوطه کمحرف نبوده، یا دیر آمده. بعد حرف این شده بود که آدمها ناخوشایندها را اصولن برای هم تعریف میکنند. ناگوارها خبر میشوند. دفعاتی که هواپیمایی سقوط کرده و کسی زنده نمانده، آتشی روشن شده و خاموش نشده و جانهای عزیزی که بیجان شدهاند. کسی «اینفوگرافی» از هواپیماهایی که طی این ۴۰ سال بلند شدهاند و نقص فنی داشتهاند و به مقصد رسیدهاند نمیسازد، ساختمانهایی که آتش گرفته و آتشنشانهای عزیز دل خاموشش کردهاند به موقع، «خبر» نمیشوند و آمار نمیشوند و نمیمانند. بعد یادم افتاد به آن اجرای آقای لویی سیکی، که در باب همین «سرویس»هایی بود که آدمیزاد طی سالهای اخیر شروع کرده به گرفتن، و بعد کف انتظاراتش بالا رفته، و در ازای کوچکترین ناکارآمدیای، شروع کرده به «غر»زدن. آقای سیکی مثال میزنند از همولایتیشان که یک مسافت یکی دو هزارکیلومتری را با هواپیما طی یکی دو ساعت آمده و بعد بابت تاخیر ۲۰ دقیقهای یا ۴۰ دقیقهای داشته غر میزده. یا آنیکی که در طول پرواز از این که چرا این خط هوایی طی پرواز اینترنتش کار نمیکند یا خط نمیدهد صدایش را بلند کرده بوده و رگ گردنش بیرون زده بوده. آقای سیکی میگویند که لامصب تو تا همین چندسال پیش اصلن نمیدانستی که میشود طی پرواز تلفنی صحبت کرد یا اینترنت داشت. تا همین چند دهه پیش برای طی همین مسافت باید ساعتها و چه بسا روزها در راه میبودی. که چطور وقتی سرویسهای جدید ارایه میشود، تکنولوژیهای جدید میآید، انتظار آدم بالا میرود و دیگر به جای سابقش برنمیگردد. به استناد همین، داشتم رفیقم را آرام میکردم که خود وجود سرویسی مثل اسنپ هنوز آنقدر فواید دارد که آدم در غرزدن نسبت به کوتاهیهایش، کمی، فقط کمی منصف باشد. این که از هر صد تا سفر شهریات، که لم دادی و پول کمتری میدهی و رانندهات باشعورتر است و مسیر را خودش میخواند، گیرم بیست تا توزرد از آب دربیاید. آدم باید بیاید غر بزند که فیلان و بهمان؟
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, از حرصها و آدمها, راهکارهای کلان |
گفت برایت ناهار میآورم. یک ساندویچ کتلت خانگی و یک ظرف پاستای دونفره. طبیعیاش این بود که با دو تا از بچههای دفتر شراکت کنم. کار به درازا کشید و ناهار مربوطه تاخیر شد و وقتی رسیدم سر میز که رفقا ناهارهای مربوطهی خودشان را خورده بودند و رفته بودند. نشستم اول ساندویچ مربوطه را روانهی خندق بلا کردم. بعد نیمی از پاستا گرم شد و میل شد و در انتها، همانطور که تا الان خودتان حدساش را زدهاید، نیم دومش را. بعد که بادکرده افتاده بودم روی مبل، با خودم فکر کردم این همه شهوت خوردن من، این طور تاتهخوردن از کجا میآید. از مادرم؟ وطنم؟ مهشید؟ نه آقا. از ژنها، ژنهای لعنتی هوموساپینسام که هنوز که هنوز است فکر میکند من، ما، باقیماندههای گونهی «انسان خردمند»، شکارگر/خوراکجوهای روزخوری هستیم در دشت و کوه و دمن. که بلد نیستیم غذا را ذخیره کنیم. که هرچی گیرمان بیاید، هرچه چربتر و شیرینتر و پرکالریتر بهتر، در دم میخوریم تا بیشتر زنده بمانیم. حرف من نیست، آقای یووال نوح هراری در کتاب مستطاب و خواندنیشان، «انسان خردمند» خاطرهای از حوالی همین ۶۰-۷۰ هزارسال پیش از یکی از اجدادمان تعریف میکنند. (از اجدادی که وقتی که طول تاریخ حدود ۶ میلیونسالهی گونههای مختلف انسان و اجداد محترم شامپانزهنمایمان را بگذاریم کنار عمر زمین و حیات و نه حتا کائنات، آنقدر ناچیز است که در آن مقیاس، هنوز بیشترین شباهت ژنتیکی را به همان اجداد لخت و پشمالو و عورمان داریم.) تعریف میکنند که زنی در گشت و گذار روزانهاش به درخت انجیری میرسد، میایستد و تکتک انجیرهای درخت را میخورد. باد میکند؟ دلدرد میگیرد؟ میمیرد؟ الله اعلم. تمام انجیرهای درخت را میخورد چون اگر نخورد ممکن است ساعاتی بعد دست دیگر انسانها به آن برسد و دیگر انجیری برای او نماند. همهی انجیرها را میخورد چون معلوم نیست فردا دوباره درخت انجیری پیدا کند و چیزی نصیبش شود. من، از آن زن، از آن مادر[بهتوان ان]بزرگم، از آن بانوی بزرگوار، در آن دشت و کوه و دمن، باسنلخت و رها، چه کم دارم که همهی غذای روی میز را نخورم.
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, ادبیات، همهچیز و هیچچیز, خوابهای مکرر, راهکارهای کلان |