« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2018-06-12
Don't be so gloomy. After all it's not that awful. Like the fella says, in Italy for 30 years under the Borgias they had warfare, terror, murder, and bloodshed, but they produced Michelangelo, Leonardo da Vinci, and the Renaissance. In Switzerland they had brotherly love - they had 500 years of democracy and peace, and what did that produce? The cuckoo clock. So long Holly.
اینا رو هری میگه، هری لایم تو فیلم «مرد سوم»، وقتی رفیق قدیمی و کنجکاو و آزردهش، هالی مارتینز رو میبره بالای چرخوفلک، بعد از اون بالا بهش نشون میده چقدر همهچی بستگی به نقطهی دید آدم داره. که از کجا نگاه کنی. که چطور از اون بالا آدمها اونقدر ریز دیده میشن که دیگه جون تکتکشون اونقدر اهمیت نداره که به خاطرش هالی اونقدر ناراحت باشه و هری رو شماتت کنه به خاطر این که وسط اون شرایط نیمهجنگی داروی تقلبی فروخته و باعث مرگ ملت شده و پول کلانی به جیب زده.
صحبت اوضاع اقتصادی این روزا بود. این که چهطور همه وضعشون داره بدتر میشه. گفت «همه» البته وضعشون بدتر نمیشه. تو این جور وقتا همیشه یه درصدی هم هستن که وضعشون بهتر میشه. معالاسف. معالاسف رو من گفتم.
Labels: از آرشیوخوانیها, سینما، کلن |
۱
دستکاری کردن، بازی دادن، گول زدن، کنترل کردن، تقلب، طرحریزی، تاثیر، اغوا و ده تا کلمهی فارسی دیگه رو ردیف کردم اما هیچکدوم اونقدری که لازم داشتم بار معنای منیپولیت manipulate رو نتونست به دوش بکشه برام. چاره چیه.
۲
غول آخر خانم آگاتا کریستی برای هرکول پوآرو، آخرین پروندهای که باید پوآرو حلش کنه، آخرین قاتلی که باید رسواش کنه، طبق تعاریف مرسوم و حقوقی و «لیترالی» یه قاتل نیست، شخصن دستش به خون کسی آغشته نشده، گلولهای شلیک نکرده، گلویی فشار نداده، اما اونقدر خطرناک و دستنیافتنیه که خود پوآرو تمام اصول شخصیش رو به خاطرش کنار میذاره و گناه قتل رو به جون میخره و یه گلوله تو مغز طرف شلیک میکنه. چرا؟ چون آقای «قاتل» قصه یه آدم منیپولیتیوه، آدمی که اونقدر باهوشه که جای این که خودش کاری کنه، فقط با کلماتش دیگران رو بازی میده و اغوا میکنه و گول میزنه و تحریک میکنه و تهییج میکنه و کنترل میکنه و هدایت میکنه تا مرتکب قتل یه آدم دیگه بشن. خانم آگاتا کریستی به اون عاقلی، خطرناکترین قاتل قصههای پوآرو، جهان خودش و ما رو اینجور آدمی میدونه، معالاسف.
۳
دوم راهنمایی بودیم. الف که حالا واسه خودش متخصص قلب درجهیک و معقولی شده اون وقتا قلدر کلاس بود. رد کف کفشش رو سقف کلاس هم بود و خدا میدونه طی چه پروسهای. با ب که اونم متخصص یه گوشهی دیگه از علم پزشکی شده کلکل داشتیم و دعوای فیزیکی بلد نبودم و کم آورده بودم و الف رو «دستکاری احساسی/هیجانی» کردم که بیفته دنبال ب و ب هم از دستش فرار کنه و منو فحش بده و منم این طرف تو سایه بخندم و تفریح کنم از تاموجریبازیشون. گمونم از همون روزا بود که شخصیتهای منیپولیتیو فیلما برام آدمای محترمی شدن، حتا اگه «بدمن»های قصه بودن. نمیتونستم تحسینشون نکنم، درکم کنین، دست خودم نبود. ما بچههای دعوانکن و مظلوم و مثبت و توکوچهبزرگنشده باید یه «سوپرپاور» دیگهای برای خودمون پیدا میکردیم که ربطی به زور فیزیکی نداشته باشه.
۴
میگه چرا این همه مسالهته که آدما ازت خوششون بیاد؟ میگم چون اقتضای این شغل ماهاست، نونمون رو از راه جلبکردن اعتماد مردم درمیاریم، دست خودمون نیست، شده یه رویهی غیرارادی برامون. ما معمارا قبل هرچیزی باید معتمد مشتریامون بشیم، باید قبولمون داشته باشن، ازمون خوششون بیاد، تازه بعد نوبت قیمت و قرارداد و کار و دیزاین و ساخت و الخ میشه. باید بلد باشیم اغوا کنیم، منیپولیت کنیم، یه کمی هم خبیث باشیم گاهی، لاجرم. میگه خبه، خبه، این چرندیات و توجیههای دوزاریت رو لطفن جای دیگه تکرار نکن.
۵
مهندسی افکار عمومی که اصطلاح مرسوم و مألوفیه، لابد اینم باید مهندسی افکار خصوصی صداش زد.
Labels: از خودشیفتگیها, راهکارهای کلان |